🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
💠تراژدی جدید
قسمت 1⃣5⃣1⃣
هر بار که آن چندتا دژبان خسته میشدند، سریع تعداد دیگری میآمدند و جای آنها را میگرفتند. با این که من شاهد آن صحنههای زجر آور بودم، اما وقتی نوبت به خودم رسید، انگار تازه فهمیدم چه بلایی سر استاد نوروز و بقیه آمده! ضربههای آنها با دفعات قبل خیلی فرق داشت؛ به قصد کشت میزدند.
تو گویی از طرف خودم صدام مامور شده بودند جان ما را بگیرند، ولی یقیناً از نتیجه عنایت اهل بیت(علیهم السّلام) زنده میمانیم.
کاش این تراژدی جدید به همین جا ختم میشد! وقتی ما را به آن وضع سوار اتوبوسها کردند، دوباره عدهای از گرگهای هار آمدند تو و آن جا هم دست از سر ما برنداشتند. کار به جایی رسید که اسرایی که از پنجره آسایشگاهها داخل اتوبوس را میدیدند. یقین کرده بودند که ما شهید شدهایم و حتی برایمان عزاداری کرده و مجالس ترحیم هم گرفته بودند! ¹
با چنین نعشهای بیرمقی که ما داشتیم، اتوبوسها راه افتادند. یادم هست آن روز در حالی که همه تنم جزجز میکرد و میسوخت و حتی سرم شکسته بود و از آن خون میآمد، با تمام وجودم آرزو میکردم و از خدا میخواستم که این زجر و مصیبتها، تأثیری در تعجیل ظهور و فرج حضرت صاحبالأمر (سلام الله علیه) داشته باشد. فرجی که وجود شریف آن حضرت هم لحظه به لحظه انتظارش را میکشند.
__________________________
۱. این خبر را گروه بعدی اسرا، که چند روز بعد به عنوان عناصر نامطلوب دیگر به جمع ما ملحق شدند، برایمان آوردند.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
💠اثبات میهماننوازی
قسمت 2⃣5⃣1⃣
سه، چهار ساعت بعد، اتوبوس جای نامعلومی نگه داشت. ما که کمی حال آمده بودیم، باید سرمان را کاملاً میگرفتیم پایین و اجازۂ نگاه کردن به بیرون را نداشتیم.
در عین حال، یک نگاه زیرچشمی به بیرون انداختم. چشمتان روز بد نبیند! اتوبوسها در محاصرۂ دژبانهایی غولپیکر، با چشمهایی از حدقه در آمده بود! آنها مثل مثل گلههای گرگ و کفتار اینسو و آنسو میرفتند. به جای کابل، دست هر کدانشان باتومهای بزرگ چوبی _ مثل گُرز _ بود که دائم آن را دور سرشان میچرخاندند و صداهای وحشتناکی از حنجرۂ دریدهشان در میآوردند.
بعضیشان علاوه بر گُرز، چیزهای دیگری هم داشتند، مثل نبشی و میلگرد.
ما تو محوطهی بزرگی بودیم که دور تا دور آن را سیمهای خاردار حلقوی و ضربدری گرفته بود. چند تا ساختمان یک طبقه و سنگی نیز در گوشه و کنار دیده میشدند.
بوتههای پرپشت خار و خاشاک و انبوهی از گرد و غبار که همهجا را پوشانده بود، حکایت از متروکه بودن این محل داشت.
ظاهراً اینجا را هم ما باید آباد میکردیم، البته اگر زنده میماندیم! باز از روی لیستها شروع کردند به خواندن.
با ذکر و توسل رفتیم پایین.
آنها با هرچه که داشتند میکوبیدند بر سر و تن ما.
به همین نحو همهمان را ریختند داخل یکی از آن ساختمانها و در یک سالن تقریباً هشت در پانزده متر، جا دادند.
اگر در اهواز و شهرهای جنوبی، ماه مرداد را به عنوان ماه خرماپزان میشناسند، در خیلی از مناطق عراق، مثل همان جایی که ما بودیم، کلّ تابستان را باید بگوییم فصل خرماپزان است.
در آن منطقه، مخصوصاً در آن سالن دربسته، شدت گرمِ هوا به قدری بود که هر آن احساس میکردی داری خفه میشوی.
بوی عرق از طرفی و گرسنگی و تشنگی از طرف دیگر، بیچارهات میکرد.
با اینکه بچهها با بدنهای زخمی و سیاه شده و لباسهای اغلب پاره و خونین، هر کدام گوشهای ولو شده بودند، ولی صدای دلنشین ذکر و صلوات از هر طرف به گوش میرسید.
در چنین شرایطی، روال طبیعی همهی افراد عادی و معمولی بشر این است که از شدت تشنگی و درد و زخم، فریاد بزنند و ناله کنند و اشک بریزند و بیفتند به دست و پای دشمن و به هر دری بزنند و به هر کاری تن بدهند و هر غلط و ناغلطی بکنند تا از این وضعیت خلاص بشوند. البته به شرط اینکه از چنان ضرب و شتمهای وحشیانهای جان سالم بدر برده باشند. ضرب و شتمهایی که در آن، ضاربین هیچ ملاحظهای نمیکنند و با گرز و چوب و چیزهای دیگر، هر جای بدن را که رسید مضروب میکنند.
اما در آن سالن، بچهها سد گرما و گرسنگی و عطش و درد و زخم و سیاهی و کبودی را به شوخی و بذلهگویی شکستند!
فکر میکنم اولین لطیفه را استاد نوروز تعریف کرد و بقیه هم دنبالش را گرفتند و همه سعی میکردند با صدای بلند بخندند و دژبانهای سرمست و وحشی را مسخره کنند و بهشان بفهمانند که آنها با کسانی طرف هستند که یک رهبر معنوی دارند که با همین معنویتش دنیای ظلم را زیر و رو کرده است.
آن روز از اردوگاههای دیگر، اسرای دیگری هم به آن سالن آوردند. با اینکه حال و روزشان از ما بدتر بود و بهتر نبود ولی چون برای عراقیها حکم عناصر نامطلوب را داشتند، دیدارشان نعمتی بزرگ بود و غنیمت.
در واقع این برنامهی تبعید، یک برنامهی سراسری برای تمام اسرای ایرانی بود.
رفته رفته جمعیت سالن ما به دویست نفر رسید! حالا جا حتی برای نشستن کم بود، چه برسد که کسی بخواهد از شدت آلام و دردها دراز بکشد.
در عین حال، تا شب چندین بار در آسایشگاه را باز میکردند و به بهانهی گرفتن آمار همه را با ضرب و شتم میریختند بیرون و چند دقیقهی بعد، باز میچپاندند توی همان سالنِ لخت و عور.
کم کم احتیاج به رفع قضای حاجت گریبان همهی بچهها را میگرفت که سعی میکردند این مشکل را هم تحمل کنند.
در واقع، استقامت اصلی ما از سر شب به بعد شروع شد که آنها درها را بستند و رفتند.
نه اجازهی دستشویی رفتن دادند و نه برامان آب و غذا آوردند. وقتی هم برای آخرین بار در را بستند و گورشان را کم کردند، گفتند:
« شما میتونین تا صبح با خیال راحت استراحت بکنین! »
این در حالی بود که آنجا، جا برای نشستن هم به زور پیدا میشد و هنوز پتوها و وسایل دیگر ما را هم بهمان نداده بودند.
آن شب بچهها با همهی دردی که داشتند، به هم میگفتند:
« خدا رو شکر که تو سفر کربلا، آب به آسیاب تبلیغاتِ دشمن نریختیم. »
بعضی هم میگفتند:
« حالا خیلی بیشتر ثابت شد که صدام ملعون چقدر مهمون نوازه! »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
💠سقای شبانه
قسمت 3⃣5⃣1⃣
شب اول، سالن ما چون برق نداشت، در تاریکی فرو رفت.
اندک روشنایی آن از نور چراغهایی بود که در نقاط مختلف آن اردوگاه روشن بود. اردوگاهی که نه نامش را میدانستیم و نه میدانستیم در کدام شهر است؟
بچهها تا نیمههای شب برای هم حرف و حدیث میگفتند و یکدیگر را با ذکر پاداشهای اُخروی، دلداری میدادند. شاید خوشایندترین چیز برای بچهها در آنجا، یکدلی و یکرنگی بود. همین باعث میشد تا تمام سختیها را در جهتهای معنوی تحمل کنیم و صبر و استقامتمان بیشتر شود.
از نیمههای شب به این طرف، بعضی که گرفتار ضعف و درد شدید بودند، به حال اغماء روی زمین ولو میشدند و دست و پاشان میافتاد روی بدن این و آن.
آنهایی که بنیهی بدنیِ بالایی داشتند، در حالی که دو زانو یا چهارزانو نشسته بودند، سر به دیوار یا به شانهی یکی دیگر از بچهها میگذاشتند و چشمها را میبستند.
نالهی دلخراشی که گاهی تا عمق جان را میسوزاند، نالهی بعضی از بچهها بود که با بیحالی و بیرمقی میگفتند:
« آب! »
آن سالن، دو سه تا پنجرۂ کوچک داشت که من زیر یکی از آنها نشسته بودم. جلو هر پنجره را با جوش دادن دو، سه تکه میلگرد، طوری مسدور کرده بودند که کسی نتواند برود بیرون.
همینطور که با درد و تشنگی کلنجار میرفتم، ناگهان شیء نسبتاً سنگینی خورد روی سرم!
چون بیشتر جاهای سرم کبود و متورم شده بود، از اثر خوردن این شیء به شدت درد گرفت.
چند نفری هم که دور و بر من بودند، متوجه موضوع شدند. بیاختیار همه از جا پریدیم.
هنوز سرّ این معما را کشف نکرده بودیم، که صدای یکی از بچهها به گفتن آخ بلند شد!
او پای یکی دیگر از پنجرهها بود. به زودی فهمیدیم که دو قمقمه داخل آسایشگاه پرت شده است.
دو قمقمه که پر از آب بود!
در آن اردوگاه مرگ و وحشت که جز بدی چیزی ندیده بودیم، حق داشتیم که به این دو قمقمهی آب که ظاهراً مخفیانه داخل سالن انداخته شده بودند، شک کنیم. سیدحسین گفت:
« شاید این آب رو مسموم کردن و میخوان از این راه، بلای دیگهای سرمون دربیارن. »
گفتم:
« خیلی بعیده، اونا هربلایی که دلشون بخواد، سرما در میآرن، دیگه احتیاجی به این کارا نیست. »
بچهها از پنجرهها بیرون را هم نگاه کرده بودند، ولی کسی را ندیده بودند.
چند دقیقهای مردد و معطل بودیم که آیا این آبها را مصرف کنیم یا نه؟
البته آن آب به اندازهای نبود که عطش ما را برطرف کند. اگر به هر کسی یک در قمقمه هم آب میدادیم، شاید باز به نصف بیشتر بچهها آب نمیرسید.
ولی به هر حال میتوانست نیاز افرادی را که بدحالتر و تشنهتر از بقیه بودند، تا حدی برطرف کند.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
قسمت 4⃣5⃣1⃣
در همین فکر و خیالها و حرف و سخنها بودیم که یکدفعه فهمیدیم دو سه تا پلاستیک دربسته پر آبِ دیگر هم از لای میلهها انداخته شد توی سالن.
این بار یکی از بچهها، سریع از پنجره بیرون را نگاه کرد. آهسته گفت:
« دیدمش! دیدمش! »
پرسیدیم:
« کی بود؟ »
گفت:
« یکی از دو دژبانهای چهارشونه و هیکلدار بود! »
دو، سه تا از بچهها که باورشان نشده بود، خودشان بلند شدند و بیرون را نگاه کردند.
وقتی نشستند، یکیشان گفت:
« از اینکه هی دور و برش رو نگاه میکرد و با احتیاط راه میرفت، معلوم بود حسابی ترسیده. »
به هر حال، بعد از اینکه آبها را مزمزه کردیم و به نظرمان رسید مشکلی ندارند، شروع کردیم به مصرف آنها.
با اینکه بدحالها و تشنهترها در اولویت بودند، ولی از خوردن امتناع میکردند تا دیگران زودتر از آنها عطششان را برطرف کنند.
حدود نیم ساعت بعد، وقتی که دوباره آن دژبان آمد و چهار، پنج تا قمقمه و پلاستیک پر از آب را داخل سالن انداخت، دیدیم نرفت و دستش را از لای میلگردها آورد تو. فهمیدیم که قمقمهها و پلاستیکهای قبلی را میخواهد. او مطمئناً قصد داشت آثار این فداکاریِ کمنظیرِ خود را پاک کند، چرا که این کار از نظر عراقیها یک جرم بزرگ و نابخشودنی حساب میشد.
آن دژبان در حالی که خیلی هوای اطراف را داشت و احتیاط میکرد، تا نزدیک سحر به این کار سقاییاش، در آن اردوگاه وحشت و مرگ ادامه داد.
یکبار دستانش را، که از لای میلگردها آورده بود تو تا قمقمه و پلاستیک را بگیرد، گرفتم توی دستهایم و محکم فشار دادم.
با زبانی الکَن ازش تشکر کردم و آهسته، طوری که بشنود، پرسیدم:
« اینجا کجاست برادر؟ »
گفت:
« اینجا رو بهاش میگن صلاحالدین هفده که نزدیک شهر تکریته. »
تا اسم تکریت را شنیدم، حساس شدم. ما میدانستیم که تکریت زادگاه صدام ملعون است و شنیده بودیم که آنجا بدترین اردوگاهها و شکنجهخانهها را دارد.
دژبان که توی تاریکی صورتش به خوبی دیوه نمیشد، ادامه داد:
« مواظب خودتون باشین، شماها رو به قصد کشتن یا ناقصالعضو کردن آوردن توی این اردوگاه. »
دور و برش را نگاهی کرد و ادامه داد:
« اونا همهی شما رو به عنوان عناصر نامطلوب و مخالف شدید حزب بعث میدونن. پس حواستون جمع باشه که فعلاً باهاشون درگیر نشین و بهانه دستشون ندین، چون که مأموریت بدی بهشون دادن. »
وقتی از اسم و درجهی او پرسیدم، دستم را فشار داد و گفت:
« زود ظرفهای آب رو بدین، وگرنه ممکنه تو خطر بیفتم. »
نزدیک سحر این زمزمه بین بچهها افتاده بود که:
« به این کار میگن ایثار. »
این حرف را کسانی میگفتند که خودشان ید طولایی در ایثار و فداکاری داشتند. مثلاً بارها خود را سپر ضربههای مرگبار دژبانها میکردند تا به دیگران آسیب نرسد یا کمتر برسد، ولی در عین حال لقب ایثارگر را به آن دژبان عراقی میدادند.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
💠مثل قالبهای یخ
قسمت 5⃣5⃣1⃣
صبح روز اول، غذای مختصری به عنوان صبحانه بهمان دادند.
بعد آمار گرفتند و با ضرب و شتم فرستادنمان توی محوطه.
داخل محوطه و داخل سالنها، هیچ شیر آبی وجود نداشت و نه حمامی. تنها یک لولهی قطور آب از آنجا میگذشت که قسمتی از آن نشتی داشت. زیر همین قسمت، گودالی درست شده بود که در آن از نشت لوله، آب جمع میشد. آبی گلآلود که وقتی نگاهش میکردی، دلت بهم میخورد!
مسؤول دژبانها آن گودال را به ما نشان داد و گفت:
« منبعِ آب شما همینه، قدرش رو بدونین! »
راست گفتهاند که همیشه از بد، بدتر هم وجود دارد. در صلاحالدین هفده ما قدر اردوگاه رمادی ده را با تمام سختیها و شکنجههایش، فهمیدیم. در اینجا، آن اردوگاه، کمکم برایمان حکم یک استراحتگاه خوش و خرم را پیدا میکرد!
از آن آب گلآلود، هم باید برای خوردن استفاده میکردیم، هم برای طهارت و شستوشو.
چند تا توالت در گوشهی اردوگاه بود که یا اصلاً آفتابه نداشت و یا سنگهای آن شکسته و خراب بود. بچهها پشت همین توالتهای نابسامان ازدحام کرده و میخواستند هر طور شده مشکل قضای حاجتشان را برطرف کنند. در همین حال و اوضاع، عراقیها ناگهان سوت آمار را زدند. با شنیدن صدای سوت، هر اسیری در هر جای محوطه که بود، باید خود را به سرعت برق میرساند به آن سالن لخت و عور که عراقیها اسمش را " قاعة " یا همان آسایشگاه گذاشته بودند.
طبیعتاً آنهایی که داخل توالت بودند و عدۂ دیگری که پیرمردها را هم شامل میشد، نتوانستند به آن سرعت خودشان را به سالن برسانند.
آن وقت مصیبتی از بیرحمی و وحشیگری دژبانها بر سرشان باریدن گرفت. تازه جا شدن بقیه هم توی سالن خودش قوز بالا قوز بود.
تا ظهر چندبار همین بلا را سرمان درآوردند. میبردنمان بیرون و ناگهان سوت آمار را میزدند. در این مدت، یک گروه شصت، هفتاد نفری دیگر هم از عناصر نامطلوب را وارد اردوگاه کردند.
آن روز طرف ظهر، که فکر میکنم شدت گرمای هوا از پنجاه درجه هم بالاتر رفته بود، ما از تنگی جا و مشکلات دیگر به ستوه آمده بودیم و حسابی کلافه شده بودیم.
حالا آنها وسایل و پتوها را هم بهمان داده بودند که برای خودشان فضایی را اشغال میکردند.
در همین حین، مسؤولی هم از بین بچهها برای آسایشگاه تعیین کرده بودند. طرف ظهر، بچهها با عصبانیت گفتند:
« این دفعه اگر این حرومزادهها اومدن، بهشون میگیم که جامون تنگه و باید نصفی از ما رو ببرن تو یه سالن دیگه. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
💠 مثل قالبهای یخ
قسمت 6⃣5⃣1⃣
مسئول آسایشگاه زود گفت:
« اگر شما بخواین این کار رو بکنین، اوضاع بدتر می شه. »
گفتند:
« پس میگی چی کار کنیم؟ همین جوری دست رو دست بذاریم؟ »
گفت:
« ان شاءالله من خودم با کمک محمد آقا، موضوع رو بهشون حالی میکنم. »
دفعه بعد که آمدند، همراه مسئول آسایشگاه رفتم سراغشان تا حرف های او را ترجمه کنم. مسئول آسایشگاه سعی کرد با شیوه گفت و گو و با منطق و استدلال به آنها بفهماند که این بلای تنگی جا دیگر فوق طاقت بچه هاست؛ چرا که آنها هم مجروح و زخمی و مریض هستند، هم هوا به شدت گرم و خفه کننده است و هم این که جا برای نشستن به زور پیدا میشود، چه برسد به این که کسی بخواهد دراز بکشد تا کمی از دردهایش کم شود.
مسئول دژبان ها که آن جا بود، بعد از شنیدن حرف های ما، سوت مخصوصی را به صدا در آورد. همه تعجب کردیم که این کارش چه ربطی داشت به درخواست ما. در فاصله کمی، تعداد دیگری دژبان به جمع آن ها اضافه شد. مسئول شان با لحنی مسخره آلود و پر از کنایه بهشان گفت:
«بچه ها این مهمونای عزیز ما روشون زیاد شده و میگن که جاشون تنگه، من از شما خواهش میکنم بهشون ثابت کنین که این طور نیست. »
بلافاصله کابل ها و باتوم ها را کشیده و افتادند به جان ما و ضرب و زور آمدند تو.
چند دقیقه بعد، آنها ما را مثل قالب های یخ، آخر سالن روی هم چیدند! از این طریق توانستند نیمی از سالن را خالی کنند. بعد مسئول شان با همان لحن مسخره آلود گفت:
« ببینین شما چقدر ناسپاس هستین! با این که هنوز نصف آسایشگاه خالیه، ولی میگین جا کمه، نه عزیزان من، شما خیلی هم جای زیادی دارین! »
در همان حال آنها اسامی ما را برای آمار خواندند و ما باید جواب میدادیم.
از آن به بعد، هر دفعه که وارد آسایشگاه می شدند، همین بلا را سرما در می آوردند تا هم بهمان ثابت کنند که جا کم نداریم و هم خودشان بتوانند تا وسط سالن جلو بیایند و آمار بگیرند.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
💠معمای عجیب
قسمت 7⃣5⃣1⃣
ظرف کمتر از یک هفته، تعداد اسرایی که به آن اردوگاه آوردند، حدود هزار و پانصد نفر شد.
عراقیها در هر سالن به ابعاد سالن ما، بیشتر از دویست نفر را جا میدادند.
یکی از خوشیهای ما در این چند روز، زیارت رفقایی بود که از اردوگاه رمادی ده میآوردند و آنها اخبار آنجا را در اختیار ما میگذاشتند.
میگفتند:
« اونجا بچهها اوضاع اردوگاه رو ریختن به هم و چیزی نمونده که دست به یه شورش بزرگ بزنن. اونا فکر میکنن که شماها شهید شدین. »
از شنیدن این خبرها امیدوار میشدیم به اینکه شاید انشاءالله شرایط سخت و نابسامانی را که در آن بهسر میبردیم، رو به بهبودی برود.
البته برای این امیدواری دلیل هم داشتیم. ما فهمیده بودیم که عراقیها از اول جنگ، به زعم خودشان، برای اولین بار در کار اسرا دست به ابتکار مهمی زدهاند. ابتکارشان هم این بود که از هر اردوگاه، تعدادی از به اصطلاح عناصر نامطلوب را گلچین کرده و به صلاحالدین هفده آوردهاند تا یا ارادهی آنها را بشکنند یا کارشان را یکسره کنند. در واقع این یک حماقت کم نظیر بود. چرا که با این کار، هم عناصر حزباللهی و خطدِه را دست به دست هم داده بودند و هم وضع تمام اردوگاهها را ریخته بودند به هم
حالا آن بالادستیهاشان مسلماً مثل سگ از این مسأله میترسیدند که مبادا شورش و زد و خورد و کشت و کشتاری راه بیفتد. آنها با هزار مکافات و بدبختی توانسته بودند یک توازن نسبی بین اسرای خودشان و اسرای ایرانی برقرار کنند، اگر شورشی پیش میآمد، هم عدهای از اسرا شهید میشدند، هم عدهای از دژبانهای آنها به درک واصل میشدند و هم اینکه آبروی نداشتهشان در مجامع بینالمللی میرفت که نه تنها با اسرا بدرفتاری میکردهاند، بلکه باعث کشته شدن آنها نیز شدهاند.
همین تجزیه و تحلیلها صبر و استقامت ما را بیشتر میکرد و هم امیدواریمان را به بهبودی اوضاع.
تقریباً یک هفته را با همان شرایط اسفناک سر کردیم. هزار و پانصد شدن اردوگاه، مشکلاتمان را چند برابر کرده بود. به خاطر نبودن امکانات بهداشتی و نبودن آب آشامیدنی سالم و کم بودن همان آب ناسالم، رفته رفته بیماریهایی مثل اسهال خونی بچهها را گرفتار میکرد که با آن وضع و اوضاع ما، دردسرها و بدبختیهای خاص خودش را داشت.
تنها منبعی که ما میتوانستیم از طریق آن مقداری کمی آب سالم به دست بیاوریم، همان دژبان خیِّر بود که هنوز نیمهشبها به کار سقاییاش ادامه میداد. بچهها در طول روز توی محوطه میگشتند تا قوطی کهنه یا ظرف دیگری پیدا کنند. آن وقت آن را با هزار احتیاط و مخفیکاری میبردند توی آسایشگاه. شب که دژبان سقا آب میآورد، آنها مقداری از آب را توی همان ظرفها میریختند و مخفی میکردند تا بتوانند در روز که شدت گرما چند برابر میشود، ازش استفاده کنند.
ناگفته نماند که ما خیلی دوست داشتیم او را بین دژبانها شناسایی کنین، ولی هرچه سعی کردیم، موفق نمیشدیم، و این خودش برای ما یک معمای عجیب و غریب شده بود که او کیست و از کجا میآید؟
بعد از یک هفته، یک روز صبح باز مأموران استخبارات و دژبانها، با لیستهای شومشان در محوطه ازدحام کردند. آنها اسامی حدود نیمی از ما را خواندند و از اردوگاه بردندمان بیرون. آنوقت با پای پیاده رفتیم اردوگاه دیگری که نزدیک اردوگاه قبلی بود.
بین راه از ضربات گاه و بیگاه کابل و باتوم هم در امان نبودیم. ضرباتی که برای دژبانها حکم تفنن و سرگرمی را داشت و مثل همیشه _ ظاهراً _ کسی نبود از آنها بازخواست کند که به چه جرمی این ضربههای وحشیانه را به ما میزنند؟
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
💠 خارهای مغیلان و گلی خوشبو
قسمت 8⃣5⃣1⃣
وضع و اوضاع اردوگاه جدید، بدتر از قبلی بود و بهتر نه. و باز این ما بودیم که باید با بیگاریهای بسیار، آنجا را در حد بخور و نمیر(؟) آباد کنیم.
در این اردوگاه مسؤول دژبانها، گروهبان دومِ تنومند و هیکلداری بود به نام کریم.
او به چشم من و بیشتر بچهها خیلی آشنا میآمد. با اینکه تراشیدن محاسن در ارتش بعث اجباری بود و او هم از این قاعده مستثنی نبود، ولی در عین حال یک فروغ و طراوت خاصی توی چهرهاش به چشم میخورد که بیاختیار همهمان را مجذوب میکرد. و با اینکه در اولین لحظههای ورودمان به اردوگاه جدید، تمام دژبانها به دستور افسر مافوق مشغول ضرب و شتم ما بودند، ولی او دستش روی ما بلند نشد و ظاهراً خودش را سرگرم لیستها کرده بود.
بچهها حدسهایی دربارۂ او میزدند. وقتی اولین جملات از دهانش خارج شد و صدای او را شنیدم، بلافاصله شستم خبردار شد که این همان سقای شبانه است. این مطلب به بقیه هم ثابت شد. برای همین هرکسی به دیگری سفارش میکرد و میگفت:
« مواظب باشین کاری نکنین که باعث لو رفتن او بشه. »
در طول مدتی که توفیق بودن در کنار کسی مثل گروهبان کریم را داشتیم، فهمیدیم او خیلی مهربانتر و رئوفتر از آن است که فکرش را میکردهایم.
گروهبان کریم از خانوادهای ریشهدار و اهل کربلا بود. او اولین و آخرین دژبانی بود که در طول اسارت دیدم جانمازی همراه دارد و هنگام وارد شدن اوقات شرعی، هرکجا که باشد، آن را در میآورد و به نماز میایستد. با اینکه از دژبانهای مخالف مذهب اهل بیت آنجا زیاد بودند، ولی او بدون هیچ تقیهای، نمازش را بر طریق مذهب اهل بیت میخواند و با چه شور و حالی هم میخواند و چقدر هم اهل دعا و راز و نیاز بود. دژبانهای دیگر به او لقب دجال داده بودند.
وقتی علت این لقبدادن را ازشان میپرسیدیم، میگفتند:
« چون مثل شما اهل نماز و اهل راز و نیازه! »
گروهبان علی نه تنها دستش روی هیچ اسیری بلند نمیشد، بلکه بسیار هم هوای کار آنها را داشت، البته دور از چشم عراقیها. هر وقت با او همصحبت میشدم، میدیدم که چه عشقی به ایران و مخصوصاً به حضرت امام دارد.
عراقیها تعدادی جاسوس را هم قاطیِ ما کرده بودند که از اخبارمان مطلع شوند. با اینکه ما اکثر آنها را شناسایی کرده بودیم و خیلی هوای کار را داشتیم، ولی عاقبت، دو، سهتا از آنها گروهبان علی را شناسایی کردند و در کمال نمک به حرامی او را لو دادند. دژبانها هم که به خون او تشنه بودند و دنبال بهانه میگشتند، بلافاصله برایش گزارشی بلندبالا رد کردند به استخبارات بغداد.
چند روز بعد، یک روز طرف ظهر دیدم گروهبان علی آمد سراغ ما. با چشمانی خیس از اشک گفت که استخبارات او را خواسته است و باید برود بغداد و نمیداند چه سرنوشتی در انتظارش است.
وقتی علت گریهاش را پرسیدیم، گفت:
« من بین شما احساس زنده بودن داشتم، چون که شما بزرگوارا برادرای دینی من بودین; حالا ناراحتی و گریهام مال اینه که میخوام از شما جدا بشم. »
آن روز بعد از خداحافظی، گروهبان علی به ما گفت:
« تنها خواهشم از شما اینه که مواظب خودتون باشین تا انشاءالله به سلامتی برگردین ایران. »
با همان چشمان خیس از اشکش ادامه داد:
« اگر رسیدین ایران، حتماً سلام منو به امام خمینی برسونین و این آخرین جملهای بود که ما از آن گل خوشبو شنیدیم و دیگر هرگز ندیدیمش. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
💠 یک کپیِ کمرنگِ دیگر
قسمت 9⃣5⃣1⃣
در اردوگاه جدید، که در واقع قسمتی از همان صلاحالدین هفده بود، عراقیها علاوه بر تعیین یک مسئول از بین خود اسرا، برای هر آسایشگاه یک سرباز هم از بین خودشان مأمور میکردند که به صورت شبانهروزی مراقب بچهها باشد تا نه مجالس دعا و عزاداری برگزار کنند، نه هیچ کار دیگری که خلاف مقررات آنها است، انجام دهند.
سرباز آسایشگاه ما، دژبانی بود به نام عُمر که اهل بغداد بود. عمر شانزده، هفده سال بیشتر نداشت، اما در عوض، شانزده، هفده برابر سن و سالش قد و هیکل داشت، و شانزده، هفده برابر کمتر از سن و سالش، عقل وشعور داشت، و شانزده، هفده برابر بیشتر از قد و هیکلش، تفرعن و تکبر داشت!
او که یک هرکول تمام عیار بود، وقت و بیوقت، بیدلیل و با دلیل وارد آسایشگاه یا به عبارت درستتر، وارد سالن شکنجه ما میشد. هربار انتظار داشت تمام بچهها، به تمام قد جلو پای او بلند شوند و مثل سیخ کبریت بایستند و تکان نخورند و تا هر وقت او دلش خواست در سالن باشد، به همان حالت بمانند.گاهی پوتینهایش را در میآورد و پرت میکرد جلو یکی از بچهها که برایش تمیز کند و واکس بزند.
گاهی میآمد وسایل ما را میریخت وسط آسایشگاه و با کمک رفقای بدتر از خودش، تمام آنها را با نوک پوتین پرت میکردند به این طرف و آن طرف تا شاید چیزی پیدا کنند که بهانهای شود برای ضرب و شتم و هر بار دست از پا درازتر، بدون این که چیزی پیدا کنند، دمشان را روی کولشان میگذاشتند و می رفتند بیرون. در همان حال، دژبان عمر میگفت:
« تا پنج دقیقه دیگر آسایشگاه باید مرتب شده باشه! »
حالا فکرش را بکنید که بین این همه بهم ریخته و زیر پا افتاده و لگدمال و کثیف شده و بعضاً شکسته و پاره شده؛ هرکس باید با چه زحمت و مشقتی وسایل خود را ظرف پنج دقیقه پیدا و مرتب کند.
با این که بچهها پا روی غرور و همه چیزشان میگذاشتند و سعی میکردند بهانهای دست او ندهند، ولی او بارها با کمک دژبانهای دیگر میآمد سراغ ما و بیچارهمان میکرد.
دو سه ماهی را به همین وضع و اوضاع سر کردیم. در این مدت، علاوه بر آزار و اذیت عمر، برنامه تبلیغات و ضرب و شتمهای دسته جمعی هم داشتیم که هر از گاهی توی آسایشگاه یا محوطه اجرا میشد.
در کنار اینها، باید با کمغذایی و کمآبی و ناسالم بودن آنها و نبودن حمام و نداشتن امکانات بهداشتی و مریضیهای حاد و مزمن و کم بودن دارو و خیلی نداشتنها و نبودنها و کمبودنهای دیگر هم میساختیم.
همهی این سختیها و بدبختیها دست به دست هم میداد تا رفته رفته طاقت بچهها طاق شود و به فکر بیفتند که خود را به آب و آتش بزنند. بعضی میگفتند:
« ما دیگه از این همه ظلم و ستم خسته شدیم. »
بعضی هم میگفتند:
« عراقیها میخوان ما رو تا پای مرگ اذیت کنن و شکنجه بدن، پس چه بهتر که خودمون کارو یکسره کنیم و تن به این همه ذلت ندیم. »
بعضیها هم در جواب آنهایی که بقیه را از عواقب این کار میترسانیدند، میگفتند:
« بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. »
اینها در واقع زمزمهی وقوع یک شورش بود. بچههای ما اکثراً روحانی، معلم، دانشجو، حافظ قرآن، مدرس قرآن و نهجالبلاغه، اساتید زبان و دروس دیگر بودند.
با چنین ترکیبی، در آن دو، سه ماه هر چه سعی کردیم با گفتوگو بین دو تمدن اسلامی و انسانی و تمدن استکباری و سلطهجویی، مشکل را حل کنیم و عراقیها را وابداریم که حداقلِّ حقوق انسانی را برای ما لحاظ کنند، هیچ فایدهای نداشت که نداشت.
هرچند که اینها به ظاهر از دولت و دولتمردانشان جدا بودند و چه بسا در مجامع بینالمللی و پزهای سیاسی سران کشورهای دیگر، بزرگ و متمدن هم نشان داده میشدند، ولی به هر حال سگ زردی بودند برای شغال.
پس بچههای سالن ما، دور از چشم جاسوسها، به این نتیجه رسیدند که باید دست به یک مقابلهی فیزیکی، و دست به یک شورش زد. یک شورش بزرگ.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
💠 شرارههای خشم
قسمت 0⃣6⃣1⃣
بچهها موضوع شورش را تقریباً به همهی اسرای مورد اطمینان که در اردوگاه خودمان بودند، دهان به دهان گفتند که اکثراً اعلام آمادگی کردند. ما باید این مطلب را به رفقایی هم که در اردوگاه کناری بودند، منتقل میکردیم. چون معمولاً هر روز تعداد زیادی از اسرای هر دو اردوگاه را برای بیگاری میبردند، بنا شد این نافرمانی از عراقیها از همان جا شروع شود تا هم زمینهی یک شورش فراهم گردد و هم موضوع به رفقای دیگر منتقل شود.
روز بعد وقتی بچهها را برای بیگاری برده بودند، بعد از گذشت سه، چهار ساعت، دست از کار کشیده و در واقع این توقع عراقیها را برآورده نکرده بودند که انتظارِ کار بیش از حد داشتند. وقتی آنها دست از کار میکشند و ضرب و شتم عراقیها تأثیری بر ارادهشان نمیگذارد، بچههای اردوگاه کناری هم تسلیم ارادهی آنها میشوند. از قبل هم بعضی از بچهها موضوع را مخفیانه به چند تا از آنها گفته بودند.
روزهای بعد تمام اسرای دو اردوگاه به کلی دست از کار کشیدند. ضمناً برخوردهای انفرادی یا جمعیِ جسته گریخته هم آغاز شده بود.
مثلاً وقتی دژبان عمرِ لندهور میآمد تو سالن ما، هیچکس جلو پایش بلند نمیشد و یا در قسمتهای دیگر، بچهها بعضی از جاسوسها را به قصد کشت زده بودند.
دشمن به زودی متوجه تصمیم ما شد که قید همه چیز را زدهایم و به خاطر فشارهای بیش از حد آنها میخواهیم برخورد فیزیکی بکنیم. از همان روزی که موضوع را کشف کردند، از شدت فشارهاشان کاسته شد. همین کافی بود تا ما بفهمیم که در این مورد دیگر ترسیده و میخواهند کوتاه بیایند. ولی از طرفی، شعلههای خشم اسرا دیگر خاموش شدنی نبود و همه به انتظار فرصتی مناسب نشسته بودند تا درگیری اصلی را شروع کنند.
با اینکه در این صورت شهادت ما قطعی بود، ولی از طرفی این شهادت خیلی هم بیثمر نمیماند. اولاً که تعدادی از نیروهای دشمن هم حتماً به هلاکت میرسیدند، ثانیاً خبر شهادت ما به گوش اسرای دیگر میرسید و یک آشوب کلی در اردوگاهها به پا میشد و بالأخره فریاد مظلومیتمان به گوش خیلیها میرسید، ثانیاً تبلیغات گستردهای در سطح جهانی، علیه رژیم بعث به راه میافتاد.
همین چیزها عراقیها را به دست و پا انداخته بود و پاک هول کرده بودند و نمیدانستند چگونه باید این شرارههای خشم را فرو بنشانند. البته ناگفته نماند که آنها هنوز هم با ضرب و شتمهای گاه و بیگاه دنبال زهرچشم گرفتن از ما بودند.
در این میان، بالأخره ما یک شب تصمیم گرفتیم که ظهر فردا برنامهی شورش را عملی کنیم.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
💠 تدبیر کارساز
قسمت 1⃣6⃣1⃣
با همهی دقتی که ما در حفاظت اطلاعاتمان داشتیم، اما عراقیها آخرش از طریق خبرچینهاشان، زمان شورش را فهمیدند. به همین خاطر هم، صبح آن روز درها را به روی ما باز نکردند و درون همان آسایشگاه حبسمان کردند.
طرف ظهر، از طریق بچههایی که از پنجره بیرون را نگاه میکردند، فهمیدیم حجتالاسلام ابوترابی را به داخل اردوگاه آوردهاند. در آن شرایط وانفسا، این تنها و کارسازترین تدبیر عراقیها بود.
تمام اسرا وصف حجتالاسلام ابوترابی را شنیده بودند و همه میدانستند که شخص ایشان نمایندۂ حضرت امام بین اسرای ایرانی هستند و برای همین هم دشمن، او را رییس و رهبر ما میدانستند. اسرایی که از قبل توفیق بودن در کنار آقای ابوترابی را داشتند و جزو شاگردهای او به حساب میآمدند، میگفتند:
« این نامردها هر جا که خرابکاری میکنن و همه چیز رو میریزن به هم، برای آروم کردن اسرا از حاج آقا ابوترابی استفاده میکنن. »
ما آن روز فهمیدیم که آقای ابوترابی را از صبح به صلاحالدین هفده آوردهاند و او ابتدا به اردوگاه کناری رفته و با اسرای آنجا صحبت کرده و طرف ظهر آمده است به قسمت ما.
از وقتی که خبر ورودش را شنیدیم، برای دیدنش لحظهشماری میکردیم.
یکی، دو ساعت بعد این توفیق نصیبمان شد و حقا که از زیارت او و شنیدن صحبتهای آرامبخشش، نیروی دوبارهای گرفتیم.
آن روز با توجه به اطاعتپذیری اسرا از حضرت امام و نمایندههای ایشان، آقای ابوترابی توانست شعلههای برافروخته شدۂ خشم اسرا را خاموش کند و از آن طرف، از عراقیها هم قول بگیرد که دست از فشار آوردنهای شدیدشان بردارند و در حد همان مقررات خشک خودشان، مراعات ما را بکنند.
آنها هم که خود را از یک بلای حتمی رها شده میدیدند، از خدا خواسته این شرط را قبول کردند.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده ی عزیز #محمدجواد_سالاریان
💠حکایت زمستان، روسیاهی و ذغال
قسمت 2⃣6⃣1⃣
پنج، شش ماه بعدی اسارت را بدون مشکل خاصی، با همان وضعیتی که در رمادی ده داشتین، سپری کردیم.
از اواسط تابستان شصت و نه، صحبت مبادله و آزادی اسرا، به صورت جدی پیگیری شد. با این که روز به روز از فشار و آزار بعثیها کم میشد، ولی آنها هنوز هم دست از خلق و خوی شیطان صفتیشان برنداشته بودند. گاهی عدهایشان با سر و صدای زیاد و با کلی لیست و دفتر و دستک میآمدند و در حضور مأموران صلیب سرخ، اسامی تعدادی از اسرا را میخواندند و میگفتند:
« امروز میخوایم شما رو مبادله کنیم. »
بچههایی که اسمشان خوانده میشد، با همه خداحافظی میکردند و در کمال خوشحالی از اردوگاه بیرون میرفتند.
بعداً میفهمیدیم که آنها را حتی تا پای پلکان هواپیما هم بردهاند و ساعتی همانجا معطل نگهداشتهاند و عاقبت هم بهشان گفتهاند:
« ایران حاضر نشد اسرای ما رو بده. »
بعد هم آنها را برگردانده بودند به اردوگاه! در آن شرایط این خودش یک شکنجه و فشار روانی فوقالعادهای بود که بچهها تحمل میکردند. برای همین هم، وقتی روز دوم شهریور شصت و نه به ما گفتند که:
« فردا شما آزاد میشوید باور نمیکردیم. »
همان روز ما هم همراه اسرای دیگر، آن اردوگاههای پر از ظلم و استبداد را گذاشتیم و گذشتیم.
اما حکایت زمستان و روسیاهی و ذغال، تا ابدالآباد برای حزب بعث و اربابان و نوکرانش باقی مانده و میماند و خواهد ماند.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ پایان
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم