eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
303 دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹شهید محمدرضا دهقان امیری: "من دلم می‌خواهد سرباز امام زمان (عج) باشم پس باید از همه نظر آماده شوم..." #لبیک_یا_مهدی...💕 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ‌ محمدرضا بہ دوچیز خیلےحساس بود 1_ موهاش 2_ موتورش قبل از رفتن بہ سوریہ هم موهاشو تراشید هم موتورشو بہ دوستش بخشید بدون هیچ وابستگے رفت.. ‌ اون لحن عجیب کلامشو یادم هست دائم میگفت شهادت بال نمیخواد حال میخواد آخر روی دامن"حضرت زهرا" چشماشو بست و به آرزویش رسید. 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
#امام_حسن_مجتبي_علیه_السلام: انسان تا وعده نداده، آزاد است، اما وقتي وعده مي دهد تا به وعده اش عمل نکند رها نخواهد شد. بحارالانوار، ج 78، ص 113 #شهیدمحمدرضادهقان_اميری @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
موهاشو تراشید و موتورشم بخشید و رفت!! ما چطور؟؟ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 تاکید داشت که به عنوان منتظر واقعی نباید شعار گونه رفتار کرد وفقط دهان را با ذکر (اللهم عجل لولیک الفرج) پر کرد باید رزم بلد بود وجنگیدن دانست امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) جنگجو لازم دارد آیا وقتی که ظهور کند می توانیم در سپاه حضرت خدمت کنیم! چیزی از هنر رزم و جنگ بلدیم.. روی لباسهایش حساس بود ومی خواست درحین سادگی رنگومدلش تک باشد سلیقه مادر راقبول داشت ودر پوشش خود دقت می کرد..دنبال لباس های مارک دار نبود اما خوش پوش وخوش سلیقه بود. 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
منتظرواقعی #شهیدمدافع_حرم #شهیدمحمدرضادهقان_اميری @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 قطره ای از آن گلاب ناب،ریز بر جان من آخر این دستِ شهیدانست که شوید جان من اون موقع می گفت ازطرف مدرسشون (شهید مطهری) رفته وداره گلاب برمزار شهید میریزه بعضی وقتا خندم میگیرهاز خاطرت خوبی که باهم داشتیم بعضی وقتا عجیب دلتنگش میشم.. 🏻 به خاطر قد بلند و بدن اماده ای که داشت برای مبارزه و رزم مناسب بود در دوره های اموزشی که باهم داشتیم بدنش ورزیده تر شده بوددر یک اردوی پینت بال که با دوستان گذاشته بودیم، خیلی پر قدرت بود. طوری که در پنج دور بازی با حضور او چهار دور را بردیم و در یک اقدام طلافی جویانه از کسی که کور کوری خوانده بود همگی روی سرش ریختیم و تیربارانش کردیم. او با اینکه تیرهایش تمام شده بود، ول کن نبود و با سلاح خالی اش همین طور شلیک می کرد و در آن اردو به خوبی عرض اندام کرده بود. 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
وقتی شناسه نامه ات را دیدم به حالت غبطه خوردم تو به فیض شهادت من درگیر این دنیا.. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
دوست ترت دارم،از هر چه دوست!ای تو به من، از خود من، خویش تردوست تر از آنکه بگویم چقدر ؛ بیشتر از، بیشتر از، بیشتر #شهیدمدافع_حرم_ولایتمدار #شهیدمحمدرضادهقان_اميری @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 محمدرضا ارادت خاصی به امام (قدس سره شریف) و مقام معظم رهبری مدظله العالی داشت..او ولایتمدار بود و می گفت حضرتآقا،علی زمانه است و ولی امر ماست و هر چه می گوید ما باید بگوییم چشم.. واقعا هم همینطور بود. بیانات آقا را آنقدر قشنگ گوش می داد و دقت می کرد..یادم هست یک بار آقا گفته بودند ما به سوریه کمک می کنیم. محمدرضا در مورد این صحبت میگفت آقا نگفتند کمک نظامی یا کمک انسانی، پس وقتی حضرت آقا گفته کمک می کنیم، وظیفه ماست که به عنوان انسان برویم و کمک کنیم چون آقا مطلق بیان کرده و هیچ قیدی و بندی نیاورده است..پس من که آموزش دیده ام و خیلی چیزها را بلدم باید بروم و کمک کنم.. 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
ماهرچه جلوتر برویم کارما سخت تر می شود! راه نجات مادرتبعیت از #ولایت_فقیه است تاان شاءالله خداوندولےامر خودش رابرای مابرساند... 🌷شهيدسیدمرتضی آوینے🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 یخ بست موجها، همه راحتطلب شدند از حرکت ایستاده، سکونتطلب شدند آه این چه فتنه بود که در وقت کارزار مردان رزم، زاهدِ خلوتطلب شدند اما پس از مشاهدۀ فتح ناگهان از راه آمدند و غنیمتطلب شدند کفتارهای خفته ی کاهل، به بوی زخم جَستند و چست و چابک و فرصتطلب شدند شهد است اگرچه طعم جهان در مذاق خلق خوشبخت عدهای که شهادتطلب شدند 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
یاران شتاب ڪنید که زمین نه جاے ماندن ؛ که گذراست..گذر از نفس به سوے رضوان حق هیچ شنیده ای ڪه کسی درگذرگاه رحل اقامت ببیفڪند؟!... #شهید_سید_مرتضی_آوینی #شهیدمحمدرضادهقان_اميری @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 کنار یک پاسگاه پلیس در بیابانی خلوت توقف کردیم و چادر زدیم. همه داخل چادر خوابیدیم اما او بیرون خوابید..نیمه شب از صدای نفس های عجیبی از خواب پریدم و نگران شدم، لای پرده چادر را کنار زدم و دیدم که سگی عظیم الجثه با دهانی باز که نفس نفس میزد بالای سر محمدرضا خم شده و با چشمانش به صورت او زل زده است، محمدرضا بیدار بود اما از ترس جنب نمی خورد ، آن لحظه تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود چند بار پشت هم دست بزنم، سگ از صدای دست زدنم ترسید و رفت..وقتی اوضاع آرام شد مرا صدا زد و به سمتم آمد و با حالتی بهت زده می گفت که آن سگ چه از جانش می خواسته که آن طور به او خیره شده بود. 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
دستنوشته #شهیدمدافع_حرم_محمدرضادهقان_امیری @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 سعی می‌کردم که اعتقادات رابه شکل عملی در وجود فرزندانم پرورش دهم. امربه معروف هم یکی از همان اعتقادات بود..از کودکی یاد گرفتند که اگر مادر پوشش تیره و مشکی دارد یعنی آن شب عزا و ماتم است..شب شهادت یکی از امامان بود و آن شب پوشش من در خانه مشکی بود..آن موقع دو فرزندداشتم، محمدرضا هفت و خواهرش یازده ساله بود..برایشان از آن امام تعریف کردم،به دقت گوش کردند و موقعیت آن شب را فهمیدند،اما همسایه بغلی ما جشن گرفته بود و آهنگ های شادی را باصدای بلند پخش می کرد..نگران شدم که در تصور کودکانه آنها دوگانگی ایجاد شود،از قبح‌شکنی عمل همسایه در شب شهادت گفتم..مهدیه تصمیم گرفت تاامربه‌معروف کند و خودش را آماده این کار کرد. درب خانه همسایه را زد، محمد که روی خواهرش تعصب داشت درچارچوب در ایستاد و مراقب خواهرش بود که اگر اتفاقی برای خواهرش افتاد به کمکش برود..خوشبختانه امربه معروف کودکانه آنها نتیجه داد و صدای آهنگ قطع شد. 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
گفتم به کام وصلت خواهم رسید روزی گفتا که نیک بنگر شاید رسیده باشی! #شهیدمدافع_حرم #شهیدمحمدرضادهقان_اميری @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 محمدرضاجان سلام... اولین سحر ماه مبارک رمضان بدون وجود تو خیلی سخت گذشت همه اش همراه اشک و آه و ضجه بود مثل همیشه وارد اتاقت شدم چند بار صدایت زدم و گفتم محمدرضا بلند شو سحری بخور..خواب نمونی یادت هست همیشه با اولین صدای من بیدار می شدی اما بلند نمی شدی و منو مجبور می کردی،هی برم،بیام و صدات کنم .ای عزیزترازجانم...اولین سحر نیز همین طوری گذشت..مدام رفتم و برگشتم اما هر بار جای خالیت در اتاقت ...بگذریم.اولین سحر در سکوت تلخ همراه اشک و آه من و بابا خیلی به کندی گذشت..پسرعزیزم هر جا هستی مواظب خودت باش..برای دل من و بابا هم دعا کن..یادت هست چقدر مقید به واجباتت بودی ؛ پنج سال بود به سن تکلیف رسیده بودی اما تنها پنج روز،روزه قضا در وصیت نامه ات برایم جا گذاشتی!؟چقدرم شرمنده این پنج روز بودی و مدام می گفتی چرا آموزش در ماه رمضان ؟!اما خیالت راحت پسرم،من به وصیت نامه ات مو به مو عمل کردم،روزه هات را گرفتم.نگذاشتم چیزی بر گردنت بماند و حال تو نیز در اولین سحر و روز ماه رمضان دست نوازشت را برقلب ما بکش و نزد ائمه اطهار (علیه السلام) دعا گوی ما باش پسر عزیزم. 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 دوران کودکی اگر از جایی حرف زشت یاد میگرفت و در خانه تکرار می کرد به او می گفتم: دهانت کثیف شده برو آن را بشورچون بچه بود باور می کرد و دهانش را می شست یک بار حرف زشتی را دوبارتکرار کرد. سری اول شست و برگشت سری دوم آن فحش را مجدد گفت تشر زدم که دهانش را خوب نشسته است .این بار رفت و با مایع و صابون دهانش را کف آلود کرد و شست و پیش من آمد و گفت که حالا دهانم تمیز شده. 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
@shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 دوساله بود که او را همراه خودم برای نماز عیدفطر به مسجد محل بردم مسجد دوقدمی خانه،وسط کوچه بود.قبل از شروع نماز کلی خوراکی و اسباب بازی جلویش گذاشتم تا مشغول شود. در قنوت رکعت اول حواسم به سمت محمدرضا کشیده شد،از لای انگشتان دستم نگاهش کردم.بچه خوش خوراکی بود،خوراکی‌هایش را مشت می‌کرد و می‌خورد و در همان چند دقیقه اول همه را نوش‌جان کرده بود خیالم راحت بود که مشغول است. اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم محمدرضا نیست. بانگرانی نمازم را تمام کردم ،از صدای اعتراض نمازگزاران متوجه شدم دسته‌گلی به آب داده است شرمنده شدم ،چادرم را سرم کشیدم و سریع رفتم،محمدرضا را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم حتی کفش‌ها م را هم نپوشیدم و پابرهنه به خانه برگشتم. محمدرضا همه مهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها بازی می‌کرد‌.چون بچه بازیگوشی بود کنترلش سخت بود و من دیگر تا وقتی که تشخیص دادم او را با خودم مسجد و هیئت نبردم،اما مسجد و هیئت را به خانه آوردم و روی اعتقادات بچه ها کار کردم. (برگرفته از کتاب ابووصال) 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 محمدرضا خیلی راحت اموال شخصی که داشت را به دیگران می بخشید..از جمله خصوصیات اخلاقی اش این بود.مثلا ؛ یک موقع از دانشگاه برمیگشت، زیپ لباسش را طوری تا بالا کشیده بود که معلوم نباشد، زیر لباسش چی پوشیده ، چرا که یک لباس کهنه تنش بود ،وقتی می شستم می دیدم یک تی شرت کهنه ناشناس است که با لباس نوی خودش معاوضه کرده بود..حتی کت وشلواری که برای عروسی خواهرش خریده بود را هم به یکی از دوستانش که به شهرستان می رفت بخشید. محمدرضا تو دوران تحصیلش، چه مدرسه چه دانشگاه، خیلی شیطنت داشت..اونقدری که اساتید از دستش خیلی شاکی بودن..و از این بابت خیلی سرزنش میشد..با تمام این ها، اساتیدش واسش قابل احترام بودند و دوستشون داشت..و به خاطر تنبیه ها و جریمه ها کینه و دلخوری واسش به وجود نمیومد ولی مودب بود، اگر شیطنتی هم می کرد، سعی داشت دلخوری ایجاد نشه. آخر سال هم میرفت از اساتید حلالیت می طلبید.. کلید دار اتاق سیستم صوتی دبیرستان بود..تا چشم مسئولین را دور می دید. باهمدستی بقیه دوستانش وارد..نماز خانه میشد و با روشن کردن ؛سیستم صوتی، مداحی می خواندند و سینه زنی می کردند.ادای مداحان معروف را در می آوردندو حتی از این شیطنت مثبت شان فیلم یادگاری هم گرفتند. 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 بار آخری که با هم صحبت کردیم، باز همان حرف‌ها را تکرار کرد.گفت: مامان، حلالم کن. دعا کن شهید بشم. من هم با همان جمله تکراری جوابش را دادم و گفتم: برای شهادت، اول نیتت را خالص کن. این‌بار گفت: مامان، به خدا نیتم خالصِ خالصه. ذره‌ای ناخالصی توش نیست. این را که شنیدم، به‌اش گفتم: پس شهید می‌شوی. آن‌قدر از شنیدن این حرف خوشحال شد که از پشت خط، صدای جیغ‌هایش می‌آمد. باز هم ادامه داد و گفت: پس دعا کن بدنم هم مانند شهدای کربلا تکه‌تکه شود. از این خواسته‌اش جا خوردم و گفتم: محمدرضا! این دعا از من برنمی‌آید! شهادت در فرهنگ خانوادگی ما وجود داشت و برای‌مان غریبه نبود. وقتی دو برادرم شهید شدند، پدرم خیلی محکم و صبور بود. یادم می‌آید وقتی محمدرضا پنج سال داشت به خانه پدری‌ام رفته بودیم. مشغول کار بودیم که یک‌باره پنجره آهنی از لولا خارج شد و افتاد روی سر محمدرضا که زیر پنجره نشسته بود. جمجمه‌اش شکسته بود. وقتی خودم را به محمدرضا رساندم، از سرخی خونی که در آن غوطه‌ور شده بود، شوکه شدم و ناخودآگاه گفتم: چقدر خون تو قرمز است! مثل خون شهید می‌ماند! همان‌ موقع پدرم هم که آن‌جا بود رو به محمدرضا کرد و گفت: محمدرضا، تو نباید به مرگ عادی بمیری. تو هم باید شهید شوی... پایان 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم
پدر است دیگر لحظه دل کَندن از فرزند برایش چون جان کَندن است خب چه کند دلش برای فرزندش تنگ میشود #پدر_شهید_محمدرضا_دهقان @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
داستانهای موجود در کانال ( زندگینامه شهید سید علی حسینی ) ( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی ) (سرگذشت پسر وهابی شیعه شده) ( شهید علیرضا موحد دانش ) ( شهید اصغر وصالی ) ( زندگینامه شهید احمد کاظمی) ( زندگینامه شهید ابراهیم هادی ) ( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی) ( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی) ۱ ( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق ) ( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی ) ( زندگینامه شهید محمد معماریان) ( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی ) ( زندگینامه شهید حاج احمد امینی ) ( زندگینامه شهید علی خلیلی) ( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی) داستان زندگی ۲ ( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی ) ( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی ) ( پرستاری که توسط کوموله در پاوه به شهادت رسید. ) . ( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم ) داستان (خاطرات همسر شهید مدافع حرم ) (نوجوان سیزده ساله خرمشهری) (زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت ) ( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت ) ( اولین شهید مدافع حرم شهرستان سنقروکلیایی ) داستان واقعی ( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی ) ۲ ( زندگینامه شهید مهدی زین الدین ) ( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر ) ( مدافع حرم) ( شهید منا ) ( شهیده ای که ضد انقلاب زنده به گورش کرد) ( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی)
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری 🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃 داستان واقعی
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 1⃣ 📣اين داستان واقعي است... 🖋امروز قصه من از يه پسر شروع ميشه. يه پسر حدودا پانزده شانزده ساله که اسمش احسانه و تک فرزند يک خانواده پولدار. پدر و مادر احسان هر دو پزشک هستند، و هر دو پزشک جراح يکي جراح مغز و يکي جراح قلب. اين شرايط باعث شده بود احسان از بچگي توي ناز و نعمت بزرگ بشه خونه خيلي بزرگ توي بهترين جاي شهر بااستخر و همه امکانات که يه پسر نوجوون آرزوشو داره. شايد کسي نبود توي دبيرستان احسان که حسرتشو نخوره ⁉️اما.... اما يه چيزي توي زندگي احسان بود که خيلي رنجش ميداد. چيزي که تاحالا باکسي در ميونش نگذاشته بود. حتي خجالت ميکشيد گاهي دليلشو براي کسي بيان کنه. احسان قصه ما، خيلي خيلي تنها بود. پدر و مادر از صبح زود تا شب مشغول کار توي بيمارستان هاي مختلف بودند. و شبها تا نيمه شب خونه نميومدند. آخه تازه بعد از اينکه کارشون تموم ميشد، نوبت به مهموني ها و پارتي هاي شبانشون با همکارا مي رسيد. پنجشنبه ها و جمعه ها هم که اين مهمونيها ادامه داشت و احسان حتي اين زمان هم نميتونست مادر و پدرشو ببينه. شايد طول هفته که سپري ميشد، احسان بيشتر از يکي دوبار نميتونست مادر و پدرشو ببينه و اغلب اوقات مادرشو در حال آرايش کردن و آماده شدن براي شرکت توي مهمونيهاي مختلط مي ديد و پدرشم هم مشغول اصلاح و تماسهاي تلفني. تنها سوالاتي که پدر و مادر احسان ازش ميپرسيدند در مورد درسش بود و اينکه انتظار داشتند احسان با درس خوندنش آبروي اونارو حفظ کنه. ديگه مهم نبود احسان چي ميپوشه، چي ميخوره يا موهاشو چه مدلي ميزنه. هر موقع کوچکترين احتياجي داشت و می خواست با پدر و مادرش درميون بزاره، قبل از اينکه جملش تموم بشه يه دسته اسکناس بود که جلوش ميزاشتن و هيچ موقع وقت نميکردند حرفاي پسرشون رو کامل گوش بدن. چون يا عجله براي رفتن داشتند يا خسته از کار و مهموني به خونه برميگشتند. احسان قصه ما ديگه به اين شرايط عادت کرده بود. به خودش قبولونده بود که تنهايي جزئي از زندگيشه و بايد تمام تنهايي هاشو با کتاب و مدرسه پر کنه تا آبروي پدر ومادرش هم حفظ بشه. تحمل اين شرايط ديگه براي احسان عادت شده بود. اما ماجرا از اون زماني شروع شد که دخترخاله احسان توي کنکور دانشگاه قبول شد و از شهرستان به اونجا اومد... ماجرايي که تمام تنهايي هاي زندگي احسان باهاش رنگ ديگه اي گرفت... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 2⃣ اين داستان واقعي است... قصه ما به اونجايي رسيد که دختر خاله احسان که اسمش سارا بود، توي کنکور دانشگاه قبول شد و از شهرستان به تهران اومد. سارا دختري بود که زيبايي نسبي داشت اما بيش از همه خوش سر و زبون بود. احسان يادش ميومد که توي بچگي چقدر با دختر خالش بازي ميکرد و چقدر توي حياط خونشون با هم قايم باشک بازي ميکردند. اما خيلي وقت بود که ديگه خانواده خالش رو نديده رود. اونها چند سالي ميشد که به خاطر کار پدر سارا به شهر ديگه اي منتقل شده بودند. احسان پيش خودش فکر ميکرد يعني سارا الان چه شکلي شده. خوب ميدونست که ديگه مثل قبل با سارا راحت نيست چون هم اون بزرگ شده و هم سارا. البته سارا دوسالي از احسان بزرگتر بود اما قد احسان هميشه يه سر و گردن بلندتر از سارا بود. احسان از اينکه اين افکار به ذهنش ميومد احساس شرم ميکرد و گاهي حتي خجالت ميکشيد. براي همين سعي ميکرد افکارش رو روي درسش متمرکز کنه تا کمتر به فکر اومدن سارا به تهران بيفته. از خجالتي که توي وجودش بود خندش ميگرفت و خوشحال بود که ميتونه حتي سارا رو نبينه. بلاخره سارا بايد ميرفت خوابگاه دانشگاه و اگه گهگاهي هم ميخواست به خالش سر بزنه، احسان ميتونست به بهونه درس و کلاس از خونه بزنه بيرون و با اون روبرو نشه. ⁉️اصلا احسان علت اين حالت شرم و خجالت درونش رو نميفهميد. اونم در شرايطي که اکثر هم کلاسيهاش با دو سه تا دختر رابطه داشتند و هر روز از ماجراهاشون توي کلاس تعريف ميکردند. اما احسان نه تنها تا بحال با هيچ دختري رابطه نداشته بلکه از فکر کردن به دخترها هم خجالت ميکشيد. براي همين هميشه سعي ميکرد از موقعيت هايي که اونو اذيت ميکنه فرار کنه. شايد علت اينکه هيچ موقع پدر و مادر احسان اونو با خودشون به مهمونيهاي مختلط نميبردند هم همين بود. احسان پسري بود که از بودن يه دختر کنارش واقعا احساس شرم ميکرد و حتي اذيت ميشد. براي همين هربار که پدر و مادرش ميخواستند اونو به مهموني ببرند يه بهونه اي مياورد و پدر و مادر هم بعد از چند بار اصرار، وقتي ديدند پسرشون علاقه اي به حضور توي پارتي هاي شبانه نداره، رهاش کرده بودند و فکر ميکردند علاقه زياد احسان به درس و مدرست که نميخواد با اونا همراه بشه. اما احسان خودش ميدونست که درس تنها بهونه ايه براي پر کردن تنهايي هاش. چند روزي از خبر قبولي سارا گذشته بود که يه خبر جديد تمام فکر احسان رو به خودش مشغول کرد. اون شب مادر احسان خبري جديد در مورد سارا بهش داد که تمام فکر احسان رو به خودش مشغول کرد و حتي براي يک لحظه هم نميتونست از فکر سارا بيرون بياد.... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 3⃣ اين داستان واقعي است... شب دوشنبه بود و مادر احسان مثل هميشه خسته از بيرون اومد خونه. همينطور که داشت لباساي بيرونش رو درميوورد و نوشيدني از توي يخچال برميداشت، بدون اينکه به احسان نگاه کنه گفت: راستي يادته گفتم سارا کنکور قبول شده و قرار بود بياد تهران خوابگاه بگيره، اين ترم خوابگاه گيرش نيومده و خالت خواسته بياد خونه ما چند ماهي بمونه تا ترم آينده ببينه چي ميشه. آخر هفته ميادش. اتاق بالکني رو مرتب کن، رسيد بره اونجا. جمله آخر مادر با بيرون رفتنش از آشپزخانه همزمان شده بود، بدون اينکه حتي يه نگاه به احسان بندازه و چشم هاي گرد شده احسان رو ببينه و يا حتي نظرش رو در مورد اين موضوع بپرسه. مادر از آشپزخانه خارج شد و رفت تا مثل هر شب ماسک صورتش رو بزنه و بعد استحمام شبانه به رختخواب بره. گلوي احسان خشک شده بود و اونقدر توي فکر رفته بود که پنج دقيقه اي بود دهانش باز مونده بود. خشکي گلوش باعث شد سرفه اي کنه و به خودش بياد. افکارش که توي پنج دقيقه به صدجا خطور کرده بود رو متمرکز کرد. با وجود رخوتي که توي پاش احساس ميکرد، بلند شد و به سمت يخچال رفت تا نوشيدني بخوره و گلويي تازه کنه. ⁉️احسان باورش نميشد. اومدن سارا به خونه اونها!! اونم توي اتاق بالکني!!!..... يک ساعتي گذشت تا احسان تونست خودشو جمع و جور کنه. گوشه اتاق روي تخت کز کرده بود و به بالکن اتاقش خيره شده بود. مادر گفته بود بايد اتاق بالکني رو مرتب کنه تا آخر هفته سارا براي چند ماه بياد و اونجا ساکن بشه. يعني اتاقي که چسبيده به اتاق احسان بود و از بالکن بيرون به هم راه داشت. احسان توي ذهنش يه مروري روي کل خونه کرد تا ببينه ميتونه جاي ديگه اي رو براي سارا پيدا کنه؟ خونه اونها دو طبقه بود که با دوازده تا پله دو اتاق بالا و حمام و دستشويي که طبقه بالا بود، از اتاق هاي پايين جدا ميشد. طبقه پايين هم که علاوه بر سالن پذيراني و اتاق نشيمن دو اتاق خواب داشت. يکي اتاق خواب مادر و پدر احسان و يکي اتاق کار بابا. البته اسم اتاق کار رو بابا روي اتاق پاييني گذاشته بود. اما کاربرد اصليش براي موقع هايي بود که مامان و بابا با هم قهر ميکردند و بابا شبا اونجا ميخوابيد. احسان با خودش فکر کرد يقينا نميتونه پيشنهاد اتاق پاييني رو براي سارا بده. چون چند سالي بود دعواهاي مامان و بابا زياد شده بود و خيلي اتفاق ميفتاد که باهم قهرکنند و شبها توي دوتا اتاق جدا از هم بخوابند. اما آخه اتاق بالا هم واقعا گزينه مناسبي نبود. چون به راحتي ميشد از توي بالکن اتاق کناری بهش ديد داشت. اين باعث ميشد احسان ديگه توي اتاقش احساس راحتي نکنه و حتي ديگه نتونه مثل قبل از بالکن اتاقش استفاده کنه. آخه يکي از قفس هاي تنهايي احسان همين بالکن بود که وقتي ميخواست از سر و صداي دعواهاي مامان و بابا فرار کنه به اونجا پناه ميبرد و مثل بچه گي هاش دونه دونه ستاره هارو ميشمرد. اما برعکس . بچه گيها که هميشه بزرگترين ستاره رو مال خودش ميدونست، الان کوچيکترين ستاره آسمون رو احسان صدا ميکرد. يک ساعتي توي همين افکار بود که يه فکري به ذهنش خطور کرد.... فکري که شايد ميتونست بهش کمک کنه... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم