eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
303 دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 3⃣2⃣ اين داستان واقعي است.... اينارو گفتي، دلم برا فاطمم تنگ شد. بچه ها چيکار ميکنند. زهره جواب داد، فکر ميکنم خواب باشند. مگه ساعت چنده؟ يازده. اونقدر غرق خاطره شديم که نفهميديم کي ساعت يازده شد. علي ادامه داد، يعني ديگه نميخواي برام خاطره بخوني. خاطره خوندن تو فقط به دلم ميچسبه... زهره لبخندي زد و باخاطره شهيد ياسيني ادامه داد: ✨سالگرد ازدواج و تولدهاي مان را هيچ وقت فراموش نميکرد... يک هفته مانده بود به سالگرد ازدواجمان.... شب آخر گفت: من فردا يک ماموريت يک روزه ميرم. من هيچي نگفتم... ساعت پنج عصر بود که زنگ خانه را زدند، در را که باز کردم، يک سبد بزرگ گل آمد تو، آن قدر بزرگ بود که معلوم نبود کسي پشت آن ايستاده، يک کيک خيلي بزرگ هم دستش بود. گفت: با خانم ياسيني کار دارم. دهنم باز مانده بود. گفتم: ايناچيه؟ گفت: ما نميدونيم. اينارو دادن، گفتند سر ساعت پنج، بديم دست خانم ياسيني. 💞يک هو از خوشحالي ته دلم خالي شد. باورم نميشد اينطوري من را غافلگير کند. آخر شب که برگشت، دست انداختم دور گردنش، خوب نگاهش کردم. آنقدر خسته بود که پلک هايش سنگيني ميکرد، ولي پشت اين ها معلوم بود که خوشحال است. با همان شيطنتش خنديد و گفت: خوشت آمد؟ پسنديدي؟ باوجود اينکه گاهي خيلي از کارش خسته ميشد، ولي با من خيلي از کارش صحبت نميکرد. به همکارهايش هم مي گفت: شما حق ندارين نگراني هاتون رو با خودتون خونه ببرين. وقتي ميرين خونه بايد همه چيز رو بذارين پشت در و با لب خندون برين تو. 📌زهره با شيطنت خاصي گفت: حالا ديدي چرا تو، توي جنگ شهيد نشدي؟ ⁉️علي يه لحظه تعجب کرد...چرا؟ خب تو مثل اين شهدا به خانومت نميرسي! علي هم خندش گرفت و گفت: تو داري يه شيطنتي ميکني زهره خانم، فکر نکن نفهميدم. زهره که دستش رو شده بود. گفت: باشه تسليم. بقيش رو هم ميگم... ⬅️ ادامه دارد.... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 4⃣2⃣ اين داستان واقعي است.... بله خانومي، بدون سانسور تعريف کن. اينو علي خطاب به زهره گفت. زهره لبخندي زد و گفت: باورکن مطلب خاصي از قهرهاي شهدا برامون ارسال نشده، اما يه نمونه هست برات ميگم که فکر نکني سانسور ميکنم. ✅اونم از خاطره همسر شهيد آبشناسان که برات ميگم: گاهي حرفمان ميشد، مثل همه آدم ها، قهر هم ميکرديم. يکبار سر افشين که ريشش را زده بود، دعوايمان شد. افشين بنا بود براي مسابقات کشوري بسکتبال اعزام شود، هميشه ريش داشت، اما آن شب قبل حرکت ريشش را زد. حسن عصباني شد. گفتم جوان است و ميخواهد مثل هم سن و سالهايش باشد. تو سخت نگیر حسن گفت: زدن ريش مهم نيست، اما بايد براي خودش، به خاطر خودش و با دلايل خودش بزند، نه به خاطر اينکه همرنگ ديگران شود. هر کاري ميکني با انتخاب خودت بکن نه با تقليد از اين و آن. در هيچکدام از قهرهايمان هيچ چيز کم نميگذاشتيم. ⁉️فقط حرف نميزديم. فرداي آنروز، لباس پوشيده بودم بروم مدرسه که حسن آمد. ظهر بود، ناهارش را کشيدم، کنارش نشستم تا غذا بخورد، نمک و فلفل غذايش را هم زدم! غذايش که تمام شد، وقت گذشته بود، کمي ديرم شده بود. برايش نوشتم: بايد بروم کلاس، من را ميبري يا خودم بروم؟ و گذاشتم روي ميز!!! او هم مداد را برداشت و زير جمله من نوشت: من فقط به خاطر بردن تو آمده ام خانه بعد باهم سوار ماشين شديم و رفتيم مدرسه. وقتي برگشتيم، قهر تمام شده بود.... ⬅️ ادامه دارد.... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 5⃣2⃣ اين داستان واقعي است... راستي علي جان من بعضي خاطرات رو موضوع بندي کردم، توي همايش فردا، يکسري خاطرات رو به اين صورت ارائه بديم، خوبه... ⁉️علي پرسيد، مثلا چه موضوعاتي؟ زهره جواب داد: بزار برات بخونم خودت ميفهمي... 🇮🇷ايوب بلندي🇮🇷 يک کتاب دوهزار صفحه اي به دستش رسيده بود که از سرشب يک لحظه هم آن را زمين نگذاشته بود. گفتم: ديروقت است. نمي خوابي؟ سرش را بالا انداخت. گفتم: مگر دنبالت کرده اند؟ سرش توي کتاب بود. گفت: بايد اين را تا صبح تمام کنم. صبح که بيدارشدم، تمامش کرده بود. با چوب کبريت پلک هايش را از هم باز نگه داشته بود. تا دوساعت بعد، هنوز جاي دوتا فرورفتگي کوچک، بالا و پايين چشمش هايش باقي مانده بود. 🇮🇷آرمان تلويحداري🇮🇷 حاضر نبود يک لحظه از وقتش را بيخود بگذارند. اهل مطالعه بود، از آن سرسخت هايش. همکارهايش هم اين اخلاقش را فهميده بودند. مي گفتند: آرمان حتي اگه يه تيکه کاغذ هم روي ميزش مچاله باشه، بازش ميکنه و مي خونه و بعد ميندازتش دور. همه جور کتابي مي خواند، از کتاب هاي ادبيات من گرفته تا کتاب هاي فني و تخصصي رشته خودش. گاهي هم پيش مي آمد و کتاب هايي را ترجمه ميکرد. 🇮🇷آبشناسان🇮🇷 خيلي کتاب مي خواند، "يعقوب ليث"، "جنگ چالدران"، "پيامبري که از نو بايد شناخت". اين کتاب آخري را خيلي دوست داشت. مخصوصا بخش جنگ ها را. مي گفت: پيامبر مثل يک سردار دوره ديده نقشه جنگ ميکشيده. کتاب هاي استاد مطهري و شريعتي را هم زياد مي خواند. "پيرمرد و دريا" را هم از سالهاي جواني دوست داشت. روي تراس خانه را براي آنکه از بيرون ديد نداشته باشد، آهن سفيد زده بوديم. حسن روي آن، باماژيک مشکي ريز نوشته بود: "ده فرمان حضرت موسي، حديث، کلمات قصار، شعر: مازنده به آنيم که آرام نگيريم موجيم که آسودگي ما عدم ماست".... علي بعد از شنيدن خاطرات، لبخند رضايتي روي لب داشت... احسنت خانم به باهوشی و حسن انتخابت.... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 6⃣2⃣ اين داستان واقعي است... زهره که قلبا از رضايت همسرش خوشحال شده بود، ادامه داد: واقعا خدا بيخودي به کسي فيض شهادت نميرسونه. اکثر اين شهدا آدماي بامحبت و خوش اخلاقي بودند. ✔️علي سري در تاييد حرف زهره تکون داد و مشتاق بود تا زهره توي اين باب براش خاطره بگه.... 🇮🇷خاطره همسر محمد علي رنجبر🇮🇷 گاه توي خانه من را "تيمسار" صدا مي زد، گاهي هم مي گفت"خانم". 💞 اين اواخر هم که همه اش ميگفت: قلي. ⁉️ 💞عاشق اسم هاي من درآوردي اش بودم. 🇮🇷اصغري خواه🇮🇷 با موتور مي رفتيم بيرون. 🏍 محمد جوري آيينه را تنظيم مي کرد که بتواند صورتم را ببيند و من هم او را ببينم. 💞 اگر دور و برم را نگاه ميکردم و نمي توانست من را ببيند، آرام آرام سرعتش را کم مي کرد و مي ايستاد. مي گفتم: چي شد محمد؟ ⁉️ مي گفت: "بنزين من تموم شد، نه موتور". 💞 تازه مي فهميدم چه مي گويد. 🇮🇷محمد علي رنجبر🇮🇷 ساعت هاي استراحتش را مي پرسيدم و در همان مواقع تماس ميگرفتم تا وقتش را نگيرم. ميگفت: تماس که ميگيري مثل باتري شارژ ميشم. از ساعت دو به بعد، ديگه بي طاقت مي شم. همکارام ميگن ما همه از خونه فراري هستيم، اون وقت تو بال بال ميزني براي خونه. توي خونه چي هست که اين قدر دوستداري زود بري؟ ⁉️ تا صداي ماشين از سر، کوچه مي آمد، مي فهميدم که رسيده و سريع به استقبالش ميرفتم. هر صبح که ميرفت، تا پشت در بدرقه اش ميکردم. برگشتنش هم ميرفتم استقبالش. 💞 اگر کسي ما را مي ديد، باورش نميشد، فکر ميکردند تازه ازدواج کرده ايم يا از سفر دوري آمده که من اينقدر تحويلش مي گيرم. هميشه در خانه حرف هايم را گوش ميکرد و به نظر من عمل ميکرد، هيچ وقت با قهر و دعوا حرفش را به کرسي نمي نشاند.... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 7⃣2⃣ اين داستان واقعي است.... نميدونم چرا وقتي اين خاطراتو برام ميخوني، محبتم بهت بيشتر ميشه. زهره که اين حرف علي خوشحالش کرده بود: جواب داد، پس اين بخشو ادامه ميدم. زهره باخاطره 🇮🇷همسر شهيد حميد باکري،🇮🇷 موضوع بخش محبتش رو ادامه داد: بعد از ازدواج با حميد، از همه جدا شده بودم. دوست هايم مي گفتند:"فاطمه بي وفا بود". من توي دانشگاه با خيلي ها دوست بودم. مخصوصا نه نفر بوديم که خيلي صميمي بوديم. گروه نه نفره مارا همه توي دانشگاه مي شناختند. اما باحميد که ازدواج کردم، همه چيز شد او... خيلي باهم دوست بوديم. نمي دانم چطور بگويم؟ دختران چطور اگر صبح تا شب بنشينند دور هم حرف بزنند خسته نمي شوند. ما هم همينطور بوديم.⁉️ درباره همه چيز حرف ميزديم و هيچ وقت خسته نميشديم. چقدر باهم شوخي ميکرديم. من خيلي سربه سرش ميگذاشتم، توي کوچه، توي خيايبان، خانه. شيطنت من و مظلوميت او کنارهم خوب جواب مي داد. اينطوري انگار هم را تکميل ميکرديم. توي خيابان که ميرفتيم، هميشه مي گفت: "فاطمه، نخند! بد است". 💞 و تا ميگفت نخند، من بيشتر خنده ام ميگرفت. 🇮🇷علي رنجبر🇮🇷 وقتي باهم بوديم، خودش زياد صحبت ميکرد و با من شوخي ميکرد تا من هم کم کم زبانم باز شود. همينطور هم شد. اوقات بيکاريش هميشه خانه بود. با دوستانش بيرون نميرفت تا من تنها نمانم. همين کارهايش باعث شد کمي اجتماعي تر شوم. وقتي مي گفت: "برويم خانه برادرم". ميگفتم: روم نميشه. او هم خنديد و مي گفت: حالا زياد نمينشينيم، زود بلند مي شويم. وقتي علي نگاهم ميکرد و ميگفت: 💞 "دوستت دارم"، 💞 از ته دل ميگفت و اشک در چشمانش جمع ميشد. خالص و بي ريا ميگفت که به قلبم مينشست. خيلي باهم صحبت و درد دل مي کرديم. وقتي شروع ميکرديم، يک دفعه نگاه به ساعت ميکرديم ميديديم سه ي شب شده و ما هنوز داريم حرف ميزنيم. هيچوقت از صحبتهايش سير نميشدم.....⁉️ ⬅️ ادامه دارد.... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 8⃣2⃣ اين داستان واقعي است.... 🇮🇷ستاري🇮🇷 اولين سالگرد ازدواجمان منصور يک نامه به من داد....نوشته بود: "من هر روز بيشتر از پيش به زندگي ام دل مي بندم. به هر جهت شادم، خوشحالم; از زندگيم، از زنم و فرزندم و از خانواده ام. خانواده اي که گرمي محبت بر تمام لحظات وجود يک ساله اش حکم فرما بوده و به خواست خدا معتقدم و ايمان دارم که هر روز بر ميزان اين علاقه بي ريا افزوده خواهد شد". به جمله آخر که رسيدم، اشک هايم هم جاري شده بود. نوشته بود: "حيف که از کلمه عشق، از بس که به ننگ کشيده شده، ديگر بدم مي آيد، وگرنه رابطه بين خودم و حميد را بدان مي ناميدم"، منصور بعد ازدواج به من"حميد" ميگفت.... 🇮🇷منوچهر مدق🇮🇷 هر چه سختي بود با يک نگاهش ميرفت. همين که جلوي همه برميگشت مي گفت: "يک موي فرشته را نمي دهم به دنيا. تا آخر عمر نوکرش هستم". خستگي هايم را مي برد. مي ديدم محکم پشتم ايستاده. هيچ وقت بامنوچهر بودن برايم عادت نشد. گاهي يادمان مي رفت چه شرايطي داريم. بدترين روزها را با هم خوش بوديم. از خنده و شوخي اتاق را ميگذاشتيم روي سرمان. 🌸علي جان، اينم گوش بده. 🇮🇷از همسر شهيد مطهري هست!🇮🇷 هرچه از صفا و محبت ايشان بگويم کم گفتم. در طول زندگي ياد ندارم که به من گفته باشند يک ليوان آب به ايشان بدهم. عاطفه و مهر عجيبي بين ما وجود داشت، آن قدر استاد با من صميمي بودند که رنج و ناراحتي ام را نمي توانستند تحمل کنند. يادم هست يک بار براي ديدن يکي از دخترانم به اصفهان رفته بودم و پس از چند روز با يکي از آشنايانم به تهران برگشتم. حوالي سحر بود، وقتي وارد خانه شدم، مشاهده کردم، بچه ها خوابند و آقا بيدار است، چاي حاضر کرده، ميوه و شيريني چيده و منتظر بودند. دوستم از ديدن اين وضع تعجب کرد و گفت: همه روحانيون اينقدر خوبند! ⁉️ پس از سلام و عليک، آقا فرمودند: ترسيدم يک وقت من نباشم و شما از سفر بياييد و بچه ها خواب باشند و کسي نباشد به استقبالتان بيايد، بدين جهت تا اين ساعت بيدار ماندم.... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 9⃣2⃣ اين داستان واقعي است.... 🇮🇷محمد آرمان🇮🇷 بردارش ميگويد: يک روز محمد سر نهار آمد خانه ما. داشتيم ناهار ميخورديم، گفتم: محمد! بنشين غذا بخور. و برايش غذا کشيدم. گفت: اين نهاري که تو ميخواهي من اينجا بخورم، بگذار داخل ظرف تا ببرم با زن و بچه ام بخورم. گفتم: توبنشين بخور. براي آن ها هم ميگذارم. قبول نکرد و گفت: نه! همين ها را ميبرم، با هم ميخوريم. 🇮🇷مرتضي آويني🇮🇷 يادم مي آيد اگر ايشان يک غذاي خوشمزه اي يا شيريني يا شکلاتي به تناسبي، جشني يا عروسي اي بود و چيزي به ايشان مي دادند، شيريني که برميداشتند، ميل نميکردند. به ميزبان ميگفتند که من ميتوانم يک دانه ديگر بردارم و آن شخص هم باکمال ميل ميگفت برداريد. 💞ميگفت من اين را برمي دارم که با خانم و بچه هايم بخورم. اين خيلي عجيب بود که مثلا حتي يک شيريني يا شکلاتي هم که داشت، مي آورند توي خانه که در اين شيريني و خوشمزگي اندک هم، با خانواده سهيم باشند و به ما توصيه ميکردند که اين خيلي موثر است که آدم سعي کند شيريني ها و شادي هاي زندگيش را با خانواده اش تقسيم کند و فقط در فکر خود نباشد. 🇮🇷آبشناسان🇮🇷 عيد سال شصت و چهار، سال آخر، حسن به من يک سررسيد چرمي هديه داد. اولش نوشته بود: "تقديم به تو اي...". گفتم: اي چي؟ گفت: خودت بگو. گفتم: اي بدجنس حقه باز. خنديد و گفت: "اي مايه حيات". کلي ذوق کردم. زود خودکار برداشتم و بالاي نقطه چين نوشتم:"مايه حيات". بعد زيرش نوشتم: مي پذيرم و تویي براي من عزيزتر از هرکسي. سررسيد را باز کردم، ديدم يک هزار توماني نو هم گذاشته. گفت: از لاي قرآن عيدي برداشتم. خب حالا توي اين چي مينويسي؟ من شروع کردم به نوشتن خصوصيات حسن. گفت: چي نوشتي؟ من که اينطوري نيستم، اين ها را ننويس، آدم را مغرور ميکند.... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 0⃣3⃣ اين داستان واقعي است.... علي رو به زهره کرد و گفت: يعني با اين خاطرات، ميخواي بگي فقط شهدا عاشق خانماشون بودن. يعني خانوماشون به اين اندازه دوستشون نداشتند. ‼️عشق يه طرفه!! زهره جواب داد: نه عزيزم خانماشونم عاشق بودند، مگه با اين محبتاشون ميشد عاشقشون نباشند... بعد ادامه داد: 🇮🇷شهيد ياسينی🇮🇷 از وقتي آمديم تهران، کليد خانه را از او گرفته بودم. دلم ميخواست هر وقت مي آيد خانه، زنگ بزند، بعد من بروم در را برايش باز کنم. کيف و کلاهش را بگيرم، ديگر لباس فرم مي پوشيد، با هم بياييم تو. بچه ها مي دانستند که وقتي بابا مي آيد، زنگ ميزند. عصر که مي شد، همه منتظر بوديم. تا زنگ ميزد، مي دويديم جلوي در، مي پريديم روي سر و کولش. همه را مي بوسيد و بغل ميکرد. 🇮🇷شهيد بابايي🇮🇷 من همه روز را به اين طرف و آنطرف بودن و زحمت کشيدن گذرانده بودم. آن قدر خسته مي شدم که خواب از هر چيزي برايم شيرين تر بود. ولي تا صداي کليدش را روي در، يا اگر کليد نداشت صداي زنگش را مي شنيدم، بلند مي شدم و به استقبالش ميرفتم. چشم هايش از زور بي خوابي و خستگي سرخ بودند. برايش غذا گرم ميکردم. چاي مي آوردم. همينطور نيم ساعتي با هم مي نشستيم و گپ ميزديم، خستگي از تن جفت مان در مي رفت. 🇮🇷مصطفي طالبي🇮🇷 سه ماه گذشت. از کرج به تهران، از تهران به کرج، گاهي فقط براي بيست دقيقه ديدن مصطفي. ترافيک، صف هاي شلوغ اتوبوس، چراغ قرمزها. گاهي دير،مي رسيدم، آخر وقت ملاقات بود. پله ها را دوتا يکي مي رفتم بالا. مي گفت: نيا. از ته دل مي گفت، اما وقتي نفس زنان مي رسيدم، مي ديدم چشمش به در است! مي نشستم کنارش. زخم هايش باز بود، چرک داشت... خرداد شصت و شش بلاخره مرخص شد. با عصا راه ميرفت. آن هم به سختي. رفتيم کرج.... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
تنها شهید زنده سید نور خدا موسوی 🌹🕊شهادتت مبارک🕊🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
تنها شهید زنده سید نور خدا موسوی 🌹🕊شهادتت مبارک🕊🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای
🔻سید نورخدا موسوی جانباز ۱۰۰ درصد لرستانی، شب گذشته به شهادت رسید 🔹وی که در سال ۸۷ در منطقه لار استان سیستان و بلوچستان، از ناحیه سر مورد اصابت گلوله گروهک تروریستی ریگی قرار گرفته بود، حدود ۱۰ سال در کُما به سر می‌برد. 🏴مراسم تشییع شهید سید نورخدا موسوی 💠 ساعت ۹ صبح پنج‌شنبه ۱۷ آبان همزمان با شهادت حضرت علی ابن موسی الرضا(ع) با بدرقه نظامی از محل ستاد فرماندهی انتظامی لرستان آغاز 🌾پیکر مطهر ایشان بر روی دستان مردم خرم آباد در گلزار شهدای خرم‌آباد آرام می‌گیرد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
برای آرامش دلهایشان دعا کنیم... #شهادتت_مبارک_نورِ_خدا @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🏴رحلت غمبار خورشید سدره نشین عالم، پیغمبر عاشقی و مهربانی تسلیت باد. پیامبر (ص): در روز قيامت، مداد عالمان در ترازو از خون شهيدان سنگين تر، و پاداشش بيشتر است. الفردوس، ج ۵، ص ۴۸۶ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
عکس پروفایل مخصوص این ایام 👆👆👆👆
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 1⃣3⃣ اين داستان واقعي است.... زهره نگاهش به يه خاطره افتاد و انگار چيزي يادش اومده باشه، خنده اش گرفت. علي پرسيد به چي ميخندي. زهره انگار صداي علي رو نشنيده باشه، گفت: بيا يکم از آشپزي خانماشون برات بگم. ياد اوايل زندگي خودمون افتادم.... همسر 🇮🇷کلاهدوز🇮🇷 رفتم غذا را بکشم، ديدم آش شده... رفتم توي دستشويي و در رابستم و زدم زير گريه... آمدم بيرون چشم هايم قرمز و پف کرده بود. ترسيد. گفت: چي شده زهرا؟ من قضيه را برايش گفتم. هيچ به من نخنديد. خودش غذا را کشيد و خورد. آن قدر به به و چه چه کرد که يادم رفت غذا چي شده. خواستم بروم ظرف ها را بشويم، که گفت: بنشين برات از آشپزي خودم تعريف کنم. يک روز با دوست هايم رفته بوديم باغ، گردش. بچه ها گفتند غذا با کي باشه؟ گفتم من. کوکو سبزيش رو مي پزم... سبزي را شستم و خرد کردم. فکر کردم سبزي را بايد سرخ کرد...سبزي ها که سرخ شد، هفت هشت ده تا تخم مرغ تويش شکستم و حسابي هم زدم. ولي هرچه صبر کردم، ديدم شکل کوکو نميشه. گفتم بچه ها بياين نهار حاضره. دوست هام گفتند اين ديگه چه جور کوکوييه؟ من هم گفتم چه فرقي ميکنه؟ فقط شکلش فرق داره. مزش همونه. اسمش کوکوي يوسفه.... 🇮🇷مهدي باکري🇮🇷 خودم آش ماست دوست داشتم و چون بلد بودم، درست کردم. يادم رفت نمک بريزم. توي بشقاب خودم نمک ميريختم. مهدي هيچي نميگفت. فکر کردم متوجه نشده. پرسيدم: مهدي به نظرت چيزي کم نداره؟ گفت: نه. گفتم: اما نمکش کمه. گفت: غذاست ديگه. بي نمک هم ميشه خورد. حتي نميگفت چه غذايي دوست داره. چند بار پرسيدم. حالا خيلي بلد بودم! مي گفت: همه چيز! جايي ميهمان بوديم. فسنجان داشتند. مهدي با اشتها خورد و خيلي تعريف کرد. فهميدم فسنجان دوست دارد. گاهي برايش درست ميکردم... 🇮🇷منوچهر مدق🇮🇷 اولين غذايي که بعد از عروسي مان درست کردم، استامبولي بود. از مادرم تلفني پرسيدم. شد سوپ. آبش زياد شده بود. کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره. منوچهر ميخورد و به به و چه چه ميکرد. خودم رغبت نکردم بخورم. روز بعد، گوشت قلقلي درست کردم. شده بود عين قلوه سنگ. تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چيده بودشان روي ميز و با آن ها تيله بازي ميکرد. قاه قاه مي خنديد، مي گفت: چشمم کور، دندم نرم، تا خانم آشپزي ياد بگيرند، هر چه درست کنند ميخوريم. حتي قلوه سنگ. و مي خورد. به من مي گفت: دانه دانه بپز، يکم دقت کن، يادميگيري.... ⬅️ ادامه دارد.... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 2⃣3⃣ اين داستان واقعي است... زهره انگار از خاطرات بخش آشپزي خوشش اومده بود، تند تند ميخوند و مي خنديد. علي هم نگاهش ميکرد... 🇮🇷حسين اميني امشي🇮🇷 شبي غذا ته گرفته بود، نه تنها سرزنشم نکرد، بلکه به شوخي سربه سرم گذاشت تا خجالت نکشم. حس غريبي و تنهايي به من دست داده بود، دلم گرفت و گريه کردم. طفلي به قدري عذرخواهي کرد تا آرام شوم. فرداي آن روز هنگامي که قصد رفتن به سر کار داشت، دوباره از من پرسيد: مرا بخشيدي؟ گفتم: بله آقا، بيشتر از اين مرا خجالت نده. عصر از کار به خانه برگشت. ديدم دستهايش را به پشت گرفته و با نگراني پرسيد؟ تو مرا بخشيده اي؟ گفتم: بله عزيزم. شما کاري نکرديد. يک شوخي بود و تمام شد. من بي جهت اشکم درآمد. ناگهان دست هايش را از پشت بيرون آورد و در حالي که، انگشت اشاره اش باند پيچي شده بود به من نشان داد. خيلي ناراحت شدم و با دست پاچگي پرسيدم: چه شده است؟ گفت: هنگام کار، انگشتم زير دستگاه چرخ، بدجوري زخمي شد. لابد هنوز هم از دست من ناراحت هستي!.... 🇮🇷مهدي باکري🇮🇷 به خودم دلداري ميدادم که غذا پختن که کاري ندارد، ياد ميگيرم. هفته اول نهار و شام ميهمان مادرش بوديم. اولين شبي که ميخواستم خودم غذا بپزم، برايمان مهمان رسيد. دوستان مهدي آمده بودند ديدنمان. مهدي پرسيد: ميتوني شام درست کني؟ نگهشون داريم! گفتم: آره، درست کرده ام. برنج را کشيدم، رويم نميشد بياورم سر سفره. برنج خارجي را کته کرده بودم. شفته شده بود. مهدي ديس پلو را برداشت و گفت: بياتو، کاريت نباشه. ديس را گذاشت وسط سفره و گفت: آشپزي خانم ما حرف نداره. اگه ميبينيد پلو خوب درنيومده، چون برنجش خوب نبوده. ميهمان ها که رفتند، گفت: اينطور که معلومه، بايد يه مدت غذا درست کنم تا ياد بگيري. خداييش مهدي هيچوقت به غذا ايراد نگرفت... 🇮🇷حسن علي يوسفيان🇮🇷 هيچ وقت اهل بهانه گرفتن از غذا نبود. هر چه درست ميکردم، چندين بار از من تشکر ميکرد. حتي اگر غذا باب ميلش هم نبود هيچ ايرادي نميگرفت. ميگفت: ما حتي نميتوانيم شکر اين نمک را بکنيم. گاهي که بي موقع مي آمد خانه و من چيزي درست نکرده بودم، بي آنکه به روي من بياورد، مي رفت سر يخچال، کمي ماست يا پنير برميداشت و مي نشست و ميخورد.... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 3⃣3⃣ اين داستان واقعي است... 🇮🇷عبدالله ميثمي🇮🇷 يک بار عبدالله گفت: آبگوشت دوستدارد. اتفاقا زود پز هم داشتم و آبگوشت بار گذاشتم. ولي آب زياد ريخته بودم. خانم يکي از دوستانمان خانه ما بود. گفتم: اين همه آب رو چيکار کنم؟ نشستيم با هم آب هاي اضافه را خورديم تا اندازه شود. وقتي براي عبدالله تعريف کردم، گفت: طوري نبود که، آبش رو با هم سرميکشيديم. بعد هم رفته بود خانه ما و خانه خودشان از دستپخت من حسابي تعريف کرده بود. به مادرم ميگفت: خيلي هم دستپخت خوبي داره. شما ميگفتين آشپزي بلد نيست. من خودم البته اصلا از دستپختم راضي نبودم، ولي او پيش همه مرا تشويق ميکرد... 🇮🇷شهيد عباسي🇮🇷 خدايا، من که اصلا آشپزي بلد نبودم. چقدر غذاها بدمزه و خراب ميشد و او به رويم نمي آورد. حتي تعريف هم ميکرد. وقتي گريه ميکردم، با ملايمت در آغوشم ميگرفت و دلداريم مي داد: نه، نازمن، دستپختت خيلي هم خوشمزست. غذاهايي که حتي خودم حاضر نبودم به آن ها لب بزنم، با کمال ميل ميخورد. ميگفتم: چرا غذاهاي من، مثل مامان خوب نميشه؟ ميگفت: خيلي هم خوبه، درست مثل غذاهاي مامانت. ميپرسيدم:پس چرا خودم نميتونم بخورم؟ ميگفت: براي اينکه بد سليقه اي. هيچ وقت نگفت، سعي کن بهتر آشپزي کني. حتي يکبار از خوردن غذاهاي شور و بي نمک و شلم شورباي من گله نکرد... 🇮🇷عباس کريمي🇮🇷 يکبار که کاشان بودم، بعد از مدتي از منطقه آمد. سرماي سختي خورده بود. برايش سوپ درست کردم. اتفاقا مادرم هم سرما خورده بود. سر سفره براي هر دويشان سوپ کشيدم. مادرم همين که قاشق اول را خورد، نگاه کرد به من. با ايما و اشاره، جوري که عباس متوجه نشود، گفت: شور شده. کمي خوردم. ديدم درست مي گويد: به عباس نگاه کردم. جوري داشت ميخورد که انگار غذا هيچ ايرادي ندارد. پرسيدم: طعمش خوب شده؟ همانطور که مشغول خوردن بود، گفت: خيلي. گفتم: شور نيست؟ گفت: کي گفته شوره؟ اتفاقا خيلي خوشمزست. گفتم: نه جدي، شور نيست؟ گفت: براي من که شور نيست. گفتم: يعني هيچ ايرادي نداره؟ گفت: راستش رو بخواي يکمي آبليموش ترشه! هم خودش خنديد، هم من و مادرم.... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 4⃣3⃣ اين داستان واقعي است.... زهره نگاهش به ساعت افتاد. يک نيمه شب شده بود. علي جان من دارم خاطره ميخونم، توام حواست به ساعت نيستااا.. فردا بيدار نميشيم. خوب نيست...دانشجوها معطلمون ميمونند. علي جواب داد: چندتا موضوع ديگه مونده؟ چندتايي مونده، اما بقيشو فردا که توي همايش خوندم گوش بده. علي بلند شد، يه سري به اتاق بچه ها زد و بوسيدشون... ...دانشکده خيلي شلوغ شده بود. خيليا اومده بودند، از همه تيپ و قيافه اي. برنامه ها به خوبي برگزار ميشد، زهره هم که مجري همايش بود، بين هر برنامه خاطره اي از شهدا ميخوند. علي هم مثل شب گذشته، خوب گوش ميداد... 🇮🇷ناصر کاظمي🇮🇷 شمال که رفتيم نگذاشت من دست به سياه و سفيد بزنم. هميشه توي مسافرت هاي دونفري همينطور بود. خستگي از توي چشم هاي قرمزش خيلي توي ذوق مي زد، ولي يک لحظه نمي نشست، فقط کافي بود لب تر کنم و چيزي بخواهم. از زير زمين هم که شده بود برايم تهيه ميکرد. روز آخر که برميگشتيم، از شهر بيرون آمده بوديم، توي جاده بي اختيار همينطور که چشمم به درخت هاي اين طرف و آنطرف جاده بود، گفتم: واي چقدر تشنمه. همانجا ترمز کرد، دور زد و برگشت. گفتم: چه کار ميکني؟ گفت: مگه نگفتي تشنمه؟ نميتونم خانمم را با تشنگي از شهر بيرون ببرم. دوباره برگشت توي شهر، آنقدر گشت تايک آبميوه فروشي پيدا کرد، آب ميوه و بستني خريد، گفت: حالا ديگه ميتونيم بريم. 🇮🇷دقايقي🇮🇷 منطقه کاري اش تمام خوزستان بود و دائم در سفر. هفته اي اگر دوشب خانه مي ماند، يعني به من لطف کرده بود. قرار شد يک شب اسماعيل بچه را بخواباند تا بفهمد در نبودن او من چه مشکلاتي دارم. گفتم: ببين اين کار سخت تره يا جنگيدن؟ گفت: معلومه که جنگيدن سخت تره. فردا صبح به من گفت: بابا، عراقي ها با اولين گلوله اي که مي اندازي طرف شان ساکت مي شوند. اما اين بچه، من ديشب هرچه قصه و شعر و لالايي بلد بودم برايش خواندم، اما انگار نه انگار... 😄😄 ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 5⃣3⃣ اين داستان واقعي است.... 🇮🇷محمد تقي مهابادي🇮🇷 روزهاي جمعه را خيلي دوست داشتم. چون او در خانه بود. لباس هايش را خودش مي شست، مخصوصا زمستان ها که آب سرد بود. در کارهاي خانه کمکم ميکرد. هرجا مي رفتم، مي آمد کنارم مي ايستاد و با مهرباني با من صحبت ميکرد. هنوز جمعه ها را دوست دارم... 🇮🇷کلاهدوز🇮🇷 هر وقت هم که دلم براي پدر و مادرم تنگ مي شد، آزاد بودم... بروم اصفهان. اصلا سخت نميگرفت. از اصفهان هم که برمي گشتم، مي ديدم زندگي خوب و مرتب و تميز است. لباس هايش را خودش مي شست و آشپزخانه را مرتب ميکرد... 🇮🇷عباسي🇮🇷 توي خانه همه جوره کمکم ميکرد، غير از آشپزي که اصلا اهل اين کار نبود. يک بار که سرما خورده بودم، رفت توي آشپزخانه و شروع کرد به کدبانوگري. همان وقت خانم بنيادي به ديدنمان آمد و از بيماري من و آشپزي شوهرم خبردارشد. وقتي رفت، چيزي نگذشت که يکنفر ابوالفضل را صدا زد. او هم رفت بيرون و برگشتنش آن قدر طول کشيد که بوي سوختگي تمام خانه را گرفت. بعدها فهميديم همسايه ها به شوخي او را صدا زده بودند تا غذايش بسوزد و ديگر هوس آشپزي به سرش نزند. تا مدت ها مي گفت: يه بار خواستم براي خانمم آشپزي کنم، نذاشتن. ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 6⃣3⃣ اين داستان واقعي است... 🇮🇷چراغچي🇮🇷 خانه که مي آمد به من مهلت تکان خوردن نميداد. همه کارها را خودش انجام مي داد، اما نگاهش که ميکردم مي ديدم که خسته است. مي گفتم: تازه اومدي. استراحت کن. قبول نميکرد. مي خنديد و مي گفت: وقتي من نيستم تو خيلي سختي مي کشي، اما حالا که اومدم ديگه سختي ها تموم شد. بعد بادي به غبغب مي انداخت و مي گفت:حالا شما امر کن ما انجام مي ديم. من خجالت مي کشيدم. خجالت مي کشيدم که موقع راه رفتن پشت سرم بيايد تا کفش هايم را جفت کند. طعنه هاي ديگران را شنيده بودم که مي گفتند: آقا ولي الله کفش هاي اين جوجه رو براش جفت ميکنه!!! آخر ظاهرش خيلي خشن به نظر مي آمد، باورشان نمي شد. باور نميکردند که چقدر اصرار دارد به من کمک کند. 🇮🇷ابراهيم همت🇮🇷 هميشه در خانه، خودش را از خاک هم کمتر مي دانست. بغضش مي گرفت و گريه ميکرد و ميگفت: من نميتوانم حق شما را ادا کنم! وقتي به خانه مي آمد احساس شرمندگي ميکرد. لحظه هايي که در خانه بود، من حق اينکه حتي شير براي بچه ها درست کنم، نداشتم. بارها اصرار ميکرد که لباس ها و وسايل بچه ها را بشويد. نيمه شب ها که بچه ها بي قراري ميکردند، حاجي برميخواست و کنار بچه ها بيدار مي ماند. يک وقت هايي براي بچه هاي کوچک شيرخواره اش درد دل مي کرد که: از اين بابا، فقط يک اسم براي شما مي ماند. همه زحمت هاي شما با مادر است. يک انسان بزرگوار به تمام معنا بود... 🇮🇷ستاري🇮🇷 منصور خيلي کمکم ميکرد. هر کاري از دستش برمي آمد؛ بچه ها را دستشويي مي برد، به آنها غذا مي داد، آشپزي ميکرد، ظرف مي شست. براي منصور کار زنانه و مردانه نداشت. همه کارهايش بادقت و حوصله بود. آدم حظ ميکرد کار کردنش را مي ديد. هر کاري را طوري انجام ميداد که انگار يک دوره آموزش براي آن ديده. يادم نمي آيد هيچ وقت تعميرکار آورده باشيم خانه مان، برق کار يا لوله کش. همه وسايل و خرابي ها را خودش درست ميکرد. حوصله بيکاري نداشت. اگر کوبلن نيمه کاره اي مي ديد روي زمين افتاده، دستش ميگرفت و تند تند سوزن مي زد. پرده هاي خانه را مي دوخت و نصب ميکرد. گل دوزي مي کرد؛ آن هم با چه سليقه اي... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 7⃣3⃣ اين داستان واقعي است... زهره دونه دونه خاطرات رو توي بخش همسرداري شهدا ميخوند و علي با لبخندي آرام، نگاه به همسرش ميکرد... 🇮🇷رضاجليلوند🇮🇷 گاهي وقت ها حتي غذا مي پخت و ظرف هاي آشپزخانه را مي شست. با آن لهجه شيرين ترکي اش ميگفت: توهم مثل من کارمند هستي و بيرون از خانه کار ميکني. بنابراين، من هم در کارهاي خانه بايد به تو کمک کنم. اوايل ازدواجمان بود، من بلد نبودم غذاهاي مورد علاقه رضا را برايش بپزم. يک روز آمد توي آشپزخانه و طرز پختن کشک بادمجان را به من ياد داد. از آن به بعد، يکي از برنامه هاي غذايي هر دوي ما کشک بادمجان بود. 🇮🇷اندرزگو🇮🇷 سه فرزند من در مشهد به دنيا آمدند. چون کسي را نداشتيم، موقع وضع حمل همه کارها را خودم مي کردم و بعد از چند روز بلند مي شدم و به کارهايم مي رسيدم. حالا خدا چه قوتي به من داده بود، فقط خودش مي داند. البته هفته اول را همسرم از خانه بيرون نميرفت و به کارهايم مي رسيد. هنوز هم مديون کمک ها و بزرگواري هاي او هستم. 🇮🇷محمد علي رنجبر🇮🇷 ظرف ها و لباس ها را خودش مي شست و خانه را جارو ميکرد. به مادرم ميگفت: هرچي ميخواين بگين بخرم. کاري ميکرد به افرادي که در خانه بودند، سخت نگذرد. توي تمام اين ده روزي که من استراحت ميکردم، مراقب بود؛ اين کار را نه فقط براي بچه اول، که براي همه پنج فرزندمان ميکرد. براي همه شان کنارم بود؛ سه فرزند اولي در خانه و دو فرزند آخر در بيمارستان... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 8⃣3⃣ اين داستان واقعي است... 🇮🇷رجب علي سليماني🇮🇷 روزهايي که از سر کار مي آمد، به آشپزخانه مي رفت و شروع به شستن ظرف ها ميکرد. مي گفتم: چه کار داري ميکني؟ او مي گفت: تو خيلي خسته شدي، من شرمنده انگشت هاي تو هستم. من مي گفتم: تو را به خدا اين کار را نکن. تو از صبح رفته اي و الان برگشتي. تو هم خسته اي...حالا بيا تا من غذا را آماده کنم. قبول نميکرد و ميگفت: من گرسنه نيستم. حالا بزار ظرف ها را بشويم... بعد که من از آشپزخانه بيرون مي رفتم، چند لقمه نان خشک توي سفره را مي خورد و تا ظرف ها را کاملا نميشست، از آشپزخانه بيرون نميرفت. گاهي هم در حياط لباس ها را آب مي کشيد. من لباس ها را مي شستم و او آب مي کشيد. من مي گفتم: الان همسايه ها مي بينند که تو داري لباس آب مي کشي، ممکن است که حرف دربياورند. اما مي گفت: من اصلا مي خواهم آنها ببينند تا زن ها به شوهرهاي خود بگويند و آن ها هم به زن هايشان کمک کنند. 🇮🇷منصور ستاري🇮🇷 گفتم: منصور ديدي آخرش نرسيدم اون لباس رو بدوزم؟ ديگه نميتونم عروسي برم. لباس مناسب ديگري نداشتم. منصور گفت: حالا برو اتاق رو ببين، شايد بتوني بري. من که حال و حوصله نداشتم، گفتم: اذيت نکن. آخه چجوري ميشه بدون لباس رفت؟ منصور دستم را گرفت و من را سمت اتاق برد. در را که باز کردم، خشکم زد. لباس دوخته شده بود و چوب زده کنار چرخ آويزان بود. منصور را نگاه کردم که مي خنديد. از طرز نگاه کردن و خنده اش فهميدم کار خودش است. از منصور کارهاي عجيب زياد ديده بودم، ولي اين يکي را اصلا تصور هم نميکردم. گفت: نمي خواي امتحانش کني؟ با ناباوري پوشيدمش؛ کاملا اندازه بود. انگار چند بار پرو شده باشد. کار منصور عالي بود؛ خوش دوخت و مرتب. با خوشحالي دويدم جلوي آينه. به نظر قشنگ ترين لباس دنيا بود.!!!! وقتي زهره مي خواست آخرين خاطره بخش همسرداري شهدا رو بخونه، چشمش به علي افتاد که انتهاي سالن داره با خانم جواني صحبت ميکنه. همينطور که خاطره رو ميخوند، ديد علي با اون خانم از سالن خارج شد...!!!! ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 9⃣3⃣ اين داستان واقعي است... 🇮🇷حسن شوکت پور🇮🇷 گفت: تا تو سفره را مرتب کني، من هم ظرف ها را مي شويم. خانمش گفت: خجالتم نده. حسن گفت: خدا خجالت بده کسي که بخواد زن خوب و مهربونشو خجالت بده. همسرش ديگر چيزي نگفت. سرش را پايين انداخت و مشغول کارش شد و نگذاشت حسن قطره اشکي را که روي گونه هايش لغزيد،ببيند. 🔴زهر خاطره آخر رو خوند و از پشت تريبون پايين اومد. سالن از صداي کف زدن دانشجوها پر شده بود. زهره از سالن خارج شد و نگاهي به اطراف انداخت تا علي رو پيدا کنه، اما علي رو نديد.!!! برنامه صبح همايش تموم شده بود، سه ساعتي تا برنامه عصر که مربوط ميشد به خاطرات فرزند پروي شهدا، وقت باقي مونده بود. يعني همون برنامه اي که علي شب قبل به زهره سفارش کرده بود که حتما ميخواد توش شرکت کنه. زهره هرچي با موبايل علي تماس ميگرفت، جواب نميداد. يعني علي توي اين موقعيت کجاميتونست رفته باشه؟ اون خانم کي بود که علي باهاش از سالن خارج شد و ديگه خبري ازشون نيست... زهره وقتي ديد کاري از دستش برنمياد، سعي کرد افکارش رو متمرکز کنه، همراه دانشجوها به نماز و ناهار بره و توي وقت باقيمانده خودشو براي اجراي برنامه بعدي پيدا کنه. به خودش گفت: بلاخره پيداش ميشه. مشغول مرور خاطرات بود. فقط يک ربع مونده بود به برنامه. اما هنوز از علي خبري نشده بود. باز به موبايلش زنگ زد، اما همچنان بدون پاسخ... خانم اميدي اومد داخل اتاق و گفت: زهره جون وقت برنامه شماست، بياين بريم داخل سالن. دانشجوها منتظرند. زهره قبل از ورود به سالن نگاهي به اطراف کرد اما باز از علي خبري نبود... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 0⃣4⃣ اين داستان واقعي است... 🇮🇷آبشسانان🇮🇷 اهل حرف زدن نبود، بچه ها را هم نصيحت نميکرد. ‼️مي نوشت روي کاغذ و مي زد به ديوار. روي يک مقوا نوشته بود: ⭕️کم بگو، کم بخور، کم بخواب. و زده بود بالاي تخت بچه ها. زهره آخرين خاطره بخش تربيت فرزند شهدا رو خوند، و با تشويق حضار از سالن خارج شد... هنوز به دنبال علي ميگشت. دلش از دست علي گرفته بود که چرا توي برنامه اي که براي خودش اينقدر مهمه، غيبش زده!!!‼️ چون دلش گرفته بود، قدم زنان به سمت پاتوق خودش و علي توي دانشگاه رفت. همونجايي که با علي آشنا شده بود و بعد ازدواج هر زمان که فرصت ميکردند و از تدريس دانشگاه فارغ ميشدند، سري به اونجا ميزندند. چند قدمي تا نيمکت زير درخت بيد فاصله داشت که چشمش به علي افتاد. کفري شده بود؛ سرعتش رو بيشتر کرد تا بره دلخوريش رو زودتر خالي کنه، اما تا به علي رسيد ساکت موند. علي به روبرو خيره شده بود و اشک ميريخت. دفتري هم توي دستش بود. زهره کنار علي نشست و باتعجب پرسيد: چيزي شده علي جان.⁉️ علي که تازه متوجه زهره شده بود، جواب داد: خواهرش اينو بهم داد، مثل احسان منه. عشق و ناکامي. زهره گفت: کي رو ميگي، از چي داري صحبت ميکني.⁉️ من که آخه نميفهمم چي ميگي. علي، نگاهي بامحبت به زهره کرد... حوصله داري گوش بدي؟ زهره که هميشه سنگ صبور بي تابي هاي علي بود، با نگاهش پاسخ مثبتي به فصل جديد زندگي علي داد.... 🖋دو فصل بیست قسمتی از داستان را در کنار ما بودید و ان شاالله فصل سوم از فردا برایتان ارسال میگردد. باتشکر🌸 ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دختر مسلمان شده فرانسوی : ❤️ والله روسری خود را برنمیدارم هرچند در راه حفظ حجابم #جانم را از دست بدهم... اعتقادش این است که این کشته شدن درراه حجاب #شهادت است. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
حرفی نمیزنی چرا (بابای جعبه ای)؟ خسته شدم بیرون بیا (بابای جعبه ای)؟ لطفا بلندتر کمی فریاد هم بزن اینجا نمیرسد صدا (بابای جعبه ای) 📸نیایش دختر شهید #رضا_دامرودی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨﷽✨ دست ما بر ڪرم و رحمت مهدے باشد عشق ما آمدن دولت مــهدے باشد ؛ اول ماه ربیع از ڪرمت یا سلطان روزے ما فرج حضرت مـهدے باشد #فرارسیدن_ماه_ربیع‌الاول_مبارک_باد💐 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم