💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 0⃣4⃣
اين داستان واقعي است...
🇮🇷آبشسانان🇮🇷
اهل حرف زدن نبود، بچه ها را هم نصيحت نميکرد.
‼️مي نوشت روي کاغذ و مي زد به ديوار.
روي يک مقوا نوشته بود:
⭕️کم بگو، کم بخور، کم بخواب.
و زده بود بالاي تخت بچه ها.
زهره آخرين خاطره بخش تربيت فرزند شهدا رو خوند، و با تشويق حضار از سالن خارج شد...
هنوز به دنبال علي ميگشت.
دلش از دست علي گرفته بود که چرا توي برنامه اي که براي خودش اينقدر مهمه، غيبش زده!!!‼️
چون دلش گرفته بود، قدم زنان به سمت پاتوق خودش و علي توي دانشگاه رفت.
همونجايي که با علي آشنا شده بود و بعد ازدواج هر زمان که فرصت ميکردند و از تدريس دانشگاه فارغ ميشدند، سري به اونجا ميزندند.
چند قدمي تا نيمکت زير درخت بيد فاصله داشت که چشمش به علي افتاد.
کفري شده بود؛
سرعتش رو بيشتر کرد تا بره دلخوريش رو زودتر خالي کنه، اما تا به علي رسيد ساکت موند.
علي به روبرو خيره شده بود و اشک ميريخت. دفتري هم توي دستش بود.
زهره کنار علي نشست و باتعجب پرسيد:
چيزي شده علي جان.⁉️
علي که تازه متوجه زهره شده بود، جواب داد:
خواهرش اينو بهم داد، مثل احسان منه. عشق و ناکامي.
زهره گفت:
کي رو ميگي، از چي داري صحبت ميکني.⁉️
من که آخه نميفهمم چي ميگي.
علي، نگاهي بامحبت به زهره کرد...
حوصله داري گوش بدي؟
زهره که هميشه سنگ صبور بي تابي هاي علي بود، با نگاهش پاسخ مثبتي به فصل جديد زندگي علي داد....
🖋دو فصل بیست قسمتی از داستان را در کنار ما بودید و ان شاالله فصل سوم از فردا برایتان ارسال میگردد.
باتشکر🌸
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
فصل سوم
قسمت 1⃣4⃣
اين داستان #واقعي است...
به يابنده
اي که اين #دفترچه را پيدا ميکني، اگر مردي، آن را به يکي از نشانيهاي زير برسان. اگر هم مرد نيستي که يک فکري به حال نامردي خودت بکن.
امضاء: سعيد
‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️
بعداز تلاش يکساله بلاخره #رشته برق #قبول شد. همان رشته اي که دوستش داشت.
روز اول با اشتياق زياد راهي #دانشگاه شد.
تجربه محيط تازه، برايش خوشاينده بود. بيست #پسر و پنج #دختر در يک کلاس.
اين وسط انگار پسرها احساس برتري کنند و قدرت را به دست داشته باشند، همه کار ميکردند. از نگارش شکلک و شعرهاي بي معني روي تخته تا بالا پايين پريدن توي کلاس و سربه سر گذاشتن دخترا که در گوشه اي از کلاس کز کرده بودند.
فقط کافي بود حرکتي اضافه ازشان سر بزند، بمباران خنده و متلک پسرها بود که به استقبالشان ميرفت.
سعيد فقط اين وسط گاهي به شيطنت هاي بچه ها ميخنديد. اما دوهفته اول حضور در دانشگاه کافي بود تا رفيق هاي هم تيپ خودش رو بشناسه و سه نفري توي يک رديف بنشينند و نظاره گر رفتارهاي بقيه بچه ها باشند.
بعد از گذشت يکماه از جريان کلاس ها، تقريبا همه بچه هاي ترم يکي برق دانشگاه، همديگه رو شناخته بودند.
ده نفري از پسرا شر بودند و هرکاري که مي خواستند، ميکردند. هفت نفري هم فقط نظاره گر شيطنت هاي اون ده نفر. مونده بود، سعيد و رضا و جواد.
کم کم کار به جاهاي باريک رسيد.
شيطنت پسراي کلاس بيش از حد شده بود و فقط هاي بين کلاسي به مسخره کردن و انگشت نما کردن پنج تا دختر کلاس ميگذشت. سعيد و دوستاش ديگه کفرشون در اومده بود. هر چي هم با اين ده نفر، حرف ميزدند، سودي نداشت.
تا اينکه يک روز سکوت جلو همه شکسته شد.
و سعيد و چندتاي ديگه اي از پسرا، کاري که خيلي وقت بود ميخواستند انجام بدند، بعد از کلاس استاد ابراهيمي، به انجام رسوندند...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 2⃣4⃣
اين داستان واقعي است...
استاد ابراهيمي از کلاس خارج شد. يکي از دختراي کلاس به اسم سارا که سر و وضعش هميشه نامرتب بود، به دنبال استاد راه افتاد تا سوالي بپرسه. سياوش که يکي از اون گروه شر کلاس بود، يکم از آشغال هاي خوراکي خودش و دوستاشو ريخت توي کيف سارا.
سارا سرجاش برگشت، وقتي کتابشو به سمت کيفش برد، با يه مشت آشغال پوست موز تا بيسکويت مواجه شد.
صداي خنده کل کلاس رفت روي هوا.
سعيد خونش به جوش اومد.
بلند شد و يقه سياوش رو گرفت و يه مشت محکم خالي کرد توي صورتش.
همون موقع جو متشنج شد و گروه سه نفري سعيد، با گروه ده نفري سياوش درگير شدند.
اونقدر زدند و خوردند تا آخر معاونت دانشکده از سر و صداي دانشجوها متوجه قضيه شد و وارد کلاس شد.
جريان بعد اون ماجرا به کميته انضباطي کشيده شد و بعد اون قضيه ديگه خطايي از تيم ده نفري سياوش سر نزد. فقط براي سعيد و دوستاش کري ميخوندند.
سعيد اصلا از پسراي بي جنبه کلاس خوشش نميومد. کسايي که دانشگاه رو با دبيرستان اشتباه گرفته بودند و رفتارشون با دخترا عين رفتارشون با دوستاي دبيرستانشون بود.
يا باب رفاقت ميرختند يا از در اذيت وارد ميشدند.
دوروزي از اين قضيه ميگذشت؛ سعيد با دوستان توي محوطه دانشگاه بودند که يهو صداي يه خانم از پشت سرشون باعث شد هر سه نفر به عقب برگردند.
ببخشيد آقا سعيد!
سلام.
سلام.
اومدم بابت حمايتي که اونروز از من کرديد، ازتون تشکر بکنم. اين هديه هم قابل شمارو نداره.
اما سعيد انگار حرف هاي سارا رو نميشنيد. فقط خيره شده بود.
خيره به اون چهره....😳
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 3⃣4⃣
اين داستان واقعي است....
اولين بار که ديدمت، قلبم فرو ريخت، مثل آواري که از برخورد خمپاره يا توپ به يک ساختمان درست مي شود.
مبهوت ماندم.
بس که نزديک بودي به جلوه آن دختري که من آرزويش را داشتم. همه چيز تمام!
در قد و در چهره و در اندام.
در اخلاق و در رفتار و در وقار!
از نظر آشنا بودن هم انگار مادرم را ديده ام و يا خواهرم را. اين قدر آشنا.
اين قدر آشنا که فکر کردم بايد سلام و عليک کنم.
روح من دنبال رفيق صميمي اش در عالم ذر بوده است.
بايد با تو حرف ميزدم. به بهانه جزوه!!!
مي شود لطف کنيد جزوتان را؟
تو هم که مرا به جا آورده بودي، و روح مرا شناخته بودي، مي گفتي: بله، خواهش ميکنم. بفرماييد.
جزوه را ميگرفتم، و مثل يک گنجينه از آن تا برسم به خانه، محافظت ميکردم و شب آن را مي گذاشتم کنار سرم تا صبح به خوشي ديدار آن از خواب بيدار شوم.
نه! من اهل جزوه گرفتن از خانم ها نيستم....
آقا سعيد! نميخوايد هديه بنده رو قبول کنيد.
چيز ناقابليه. سر رسيد امسال هست.
دوست داشتيد توش جزوات درسيتون رو بنويسيد. آقا سعيد!!
و سعيد همچنان خيره مانده بود.
نه به سارا.
به ثريا!!!!
اسمش را بعدا فهميد.
آنقدر به خود فشار آورد تا پيش سارا برود و بپرسد، اسم دوستان که آنروز با شما بود رو به من ميگيد؟
اما نرفت.
و اگر ميرفت فرقي با پسرهاي کلاس که باهاشان درگير شده نداشت...
تا اينکه آنروز دوباره سارا و ثريا را با هم ديد.
آنهم در کلاس خودشان...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 4⃣4⃣
اين داستان واقعي است...
استاد ابراهيمي با توضيحي که داد، همه معماهاي سعيد را حل کرد.
از امروز براي اينکه فرصت من براي تدريس در دانشکده کمه، مجبوريم برخي کلاسها رو به صورت مشترک برگزار کنيم.
براي همين بچه هاي ترم يک و سه برق امروز مشترکا کلاس دارند.
پس ترم سه، رشته برق.
واي هم رشته ايم.
و هم سن با احتساب اينکه من يکسال دير اومدم و البته اگه اون سال اول قبول شده باشه.
اينهارو سعيد با خودش زمزمه ميکرد....
گوشهاش رو تيز کرد تا موقع حضور و غياب بفهمه دوست سارا کي بله رو ميگه و بتونه اسمش رو هم کشف کنه.
ثريا هاشمي....بله....
واي ثريا...
ما حتي اسمهامون هم مثل هم تلفظ ميشه.
چقدر احساس نزديکي بهت ميکنم ثريا...
اما چه شکلي بهش اسم خودمو بفهمونم؟
سعيد مرادي
بلللللللللللللله.....
کلاس رفت روي هوا، استاد گفت:
من که کر نيستم آقاي مرادي. آروم هم بگيد متوجه ميشم.
سعيد خجالت کشيد و سرش رو پايين انداخت. اما زير چشمي به اون سمت کلاس نگاه ميکرد تا ببينه عکس العمل ثريا چيه.
ثريا و سارا هر دوميخنديدند و زير لب باهم چيزي پچ پچ ميکردند.
گرچه توي کلاس ضايع شده بود.
اما خوشحال بود که ثريا هم کنجکاويش برطرف شده.
چي ميگي بچه!
اصلا تو مطمئني ثريا در مورد تو کنجکاو باشه. اصلا از کجا معلوم که به تو فکر بکنه!
اما زمان هم به دل سعيد ثابت کرد که ثريا بي تفاوت به عشق و دلدادگي سعيد نيست...
این داستان ادامه دارد...
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 5⃣4⃣
اين داستان واقعي است...
از اونروز به بعد، کلاسهاي مشترک آقاي ابراهيمي، شده بود تمام آمال و آرزوي سعيد. ‼️
براي رسيدن اين لحظه، روزشماري ميکرد. اصلا از شب قبل خوابش نميبرد. وصبح با چه اشتياقي راهي دانشگاه ميشد.
تنها دليل سعيد براي عشق دو طرفه، نگاه ثريا موقع ورود به کلاس بود. ثريا هميشه موقع ورود به کلاس، به جايي نگاه ميکرد که سعيد اونجا مي نشست.
لحظه اي نگاهشون به هم گره ميخورد و بعد هر دو سرشون رو زير مي انداختند.
سعيد ميدونست پسري نيست که اهل ريختن طرح دوستي با دخترا باشه. حتي اگه اون دختر همه وجودش باشه. و حتي اگه نگاهش به اون دختر براي ازدواج باشه
اما ....
دلش ميخواست يه طوري با ثريا حرف بزنه... يه طوري پيغامش رو به اون برسونه.
ثرياي عزيز، فکر نکن صبر کردن من و اينکه پاپيش نميزارم، نشان از کمي عشق من به تو
که يک لحظه دوريت هم نابودم ميکنه...
و فکر نکن صبرم زياده، که همين الان هم طاقت از کف بريدم.
اونچه مانع بين من و تو شده، دوراهي عشق و تکليفه.
بودن يا نبودن، مسئله اين است...
اين جمله رو که نوشت، کاغذ رو مچاله کرد و انداخت توي کيفش.⁉️
🇮🇷دوستاش يکي يکي براي جبهه اعزام ميشدند.
وقتي جمله (جا نموني رفيق) رضا شعباني توي مسجد رو شنيد، ديگه به غيرتش برخورد.
احساس ميکرد بايد بين دنيا و آخرت دست به انتخاب بزنه.
گرچه عشقق به ثريا اونقدر پاک بود که نتونست بهش لقب عشق زميني بده.
مصمم شد براي عمليات بعدي اعزام بشه.
همه کارهاش رو کرده بود تا اينکه حميد برادرش از آمريکا زنگ زد:
پدر و مادر و مژده را به تو ميسپارم.
گفتم: همه را به خدا بسپار حميدجان.
حداقل حالا که من آمريکا هستم نرو. توهم بروي دلتنگ ميشوند...
گفتم:چون به خدا توکل ندارند....
حق نداري بروي، من بردار بزرگ ترت هستم...
گفتم: خدا از تو بزرگ تر است...
تواصلا حرف حساب سرت نميشود...
گفتم: تو که سرت ميشود چرا چهارسال مادر و پدر را تنها گذاشته اي...
من اينجا در امن و امانم...‼️
گفتم:معني امنيت را هم فهميدم
تلفن شروع کرد بوق بوق کردن. بعدها فهميدم حميد به سفارش مادر زنگ زده. حرفهاي او بيماري قند پدر و سردردهاي عصبي مادر آخر باعث شد به بچه ها بگويم، اينجا اوضاع خوب نيست. نمي آيم.
و آنها مبهوت از اين رفتار، بي من به جبهه بروند.
اما شايد علت اينکه نميتوانم به جبهه بروم......
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 6⃣4⃣
این داستان واقعی است...
شايد دنيا هم ميخواد من به جبهه نرم و به عشقم، به ثريا برسم.
شايد تقدير براي من چنين رقم زده....
سعيد خودش رو با اين حرفا راضي ميکرد، اما نميتونست خوشحاليش رو از ديدن مجدد ثريا، کتمان کنه.
خيلي دلش ميخواست از جبهه رفتن با ثريا حرف بزنه و نظرش رو بدونه. اما اينها تنها در حد آرزو بود.
🔴شب توي خونه بود که از تلويزيون صداي مارش عمليات پخش شد. سعيد از اتاقش پريد بيرون.
ديگه نتونست خودش رو کنترل کنه.
اشک بود که از پهناي صورتش پايين ميومد.
خودش رو ميزد و داد ميزد، ببين بي لياقتي منو!‼️
ديدين نذاشتين برم....و اشک....
خواهر و مادرش هرکاري ميکردند آروم نميشد.
تايک هفته حالش همينطور خراب بود.
بچه ها براي مرخصي از جبهه اومده بودند و بعد از يک هفته مجدد اعزام ميشدند.
سعيد تصميم قطعيش رو گرفته بود.
ياد حسرت آخرت توي تمام اين مدت توي قلبش بود.
از بسکه اين مدت براي نرفتن به جبهه حسرت خورده بود. ميدونست اگه دنبال وظيفش نره، آخرت هم مثل دنيا همينطور حسرت ميخوره.
خودش رو آماده کرد.
شب قبل اعزام بود. صداي گريه آهسته مادر و قربون صدقه هاش رو که سعي ميکرد آروم باشه، بالاي سرش ميشنيد.
خودش هم زير پتو آروم اشک ميريخت.
بعد از رفتن مادر، صداي نفس سنگين و آه پدر بود که نميذاشت به خواب بره.
توي دلش گفت: شرمندتونم...
فردا روي همشون رو بوسيد و نگذاشت بيان دم ماشين بدرقش. چون ميدونست يکم ديگه گريه هاشون رو ببينه، مجدد از رفتن منصرف ميشه.
بلاخره پرکشيد. انگار به سمت بهشت رهسپار بود.
برعکس ديروز تا حالا، حال و هواي امروز پر از شوخي و خنده و مسخره بازي بود....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 7⃣4⃣
اين داستان واقعي است....
محسن: آقاي راننده، پرواز کن.
عباس: خواهش ميکنم با آقاي راننده شوخي نکنيد، اول از همه براي سلامتي ايشان فکري بکنيد...زديم زير خنده.
رضا: براي سلامتي آقاي راننده تا مرز رفتيم و برگشتيم، اين کار درستي نيست. پس براي سلامتي آقاي راننده تصميم داريد چه کار کنيد؟
خمپاره خنده منفجر شد.
ابراهيم بلند شد و گفت:شورش را در نياوريد، بچه.ها.
اين دفعه واقعا صلوات بفرستيد.
اول براي سلامتي خود و خانواده تان ورزش کنيد.
من از خنده ريسه رفته بودم. دستش را گرفتم و نشاندمش.
اسمائيل گفت: اصلا آقاي راننده، شما به صلوات ما کاري نداشته باش. خودت براي سلامتي خودت برو دکتر.
راننده زد کنار. خندان گفت: بابا، شما را به خدا ولمان کنيد.
عباس ايستاد و گفت: بچه ها اين دفعه جدي جدي صلوات بفرستيد.
گفتم: براي رفع سلامتي صدام، قلوات و صلوات فرستاديم....
تکه پراني بچه ها هم شروع شد. چپ ميروند، راست مي آيند، مي گويند:
آقاي نويسنده. ابراهيم و محمد به اصرار برخي خاطراتي که نوشته بودم را خواندند، خيلي خوششان آمد.
محمد گفت: اگر در مورد اين جبهه نوشته نشود، مظلوم مي ماند. تو بنويس ما حتي حاضريم به جايت نگهباني بدهيم.
و من هر زمان فرصت نوشتن خاطرات را پيدا ميکردم، از جبهه مي نوشتم. حتي کم ترين لحظات.
اما
اما بايد از چيز ديگري هم بنويسم...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 8⃣4⃣
اين داستان واقعي است...
دلم مي خواهد از آن چشم ها بنويسم، از آن چشم هايي که از ميان آن چادر مشکي درخشيدند و من ناگهان به آنها خيره شدم و در آن يک جور آشنايي احساس کردم که قديمي بود. 💞
شناختي که انگار از ازل بود و قرار بود از اين آشنايي ما، يکي دوتاي ديگر به جمعيت جهان اضافه شود....
اما مي دانم که او بي من خواهد ماند و با کسي ديگر سفر خواهد کرد...
حضورت در کلاس صداي استاد را محو ميکرد و در راهروها و حياط دانشکده مرا محو ميکرد...‼️
من خود را با ياد تو متاهل احساس ميکنم...
علي مالک 📿تسبيحش را بالا آورد و گفت:
الان تلکليف همه تان را روشن ميکنم.
دانه اول شهيد است.
دانه دوم مفقود،
دانه سوم مجروح.
خواهش ميکنم سر و صدا نکنيد، به همه تان ميرسد.
از محمد شروع کرد و روي مفقود متوقف ماند. 📿
گفت: محمد جان، متاسفانه في مابيني. ديدم محمد درهم رفت.
گفتم: باور ميکني؟
دانه ابراهيم، مجروح بود.
ابراهيم گفت:
تسبيحت را بگذار در کوزه آبش را بخور.
سر قفلي من شهادت است، اين هم سندش.
📜و وصيت نامه اش را نشان داد.
دانه من شهادت بود. بي اختيار خنديدم. و احساس کردم دوستانم حسادت ميکنند.
ريختند سرم تا تکه هاي لباسم را به تبرک ببرند. يقه ام از درز شکافت اما کنده نشد.
جالب بود از ميان آن جمع فقط من قرعه شهادت به نامم افتاد.
گفتند: قرار بود تو راوي شهادت باشي، نه اينکه خود شهيد شوي.
گفتم: اين هم خود نوعي روايت است.
و انگار باور کردم که شهيد ميشوم، ميخواهم قبل از شهادتم از ماجراي آنروز بنويسم....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 9⃣4⃣
اين داستان واقعي است...
وقتي براي ورزش صبحگاهي به خط شديم، برادر سالمي آمد و چرخي دور ستون زد و به يکي از بچه ها گفت: بيا بيرون.
طرف نوجوان14يا15ساله اي بود که تابحال نديده بودمش. ريزنقش امامعلوم بود تر و فرز است.
سالمي گفت: برگرد برو همانجا که بودي.
نوجوان گفت: اينجا را بيشتر دوستدارم. از صراحتش خنده ام گرفت.
سالمي گفت: همينکه گفتم.
نوجوان گفت: من آمده ام بروم خط. و زد زير گريه!!
سالمي گفت: تو تاب تمرينات مارا نمي آوري.
نوجوان: مي آورم، قول ميدهم. اگر بريدم، خودم مي روم. تورو به امام زمان...و هق هق کرد. بگذاريد بمانم. اگر ردم کنيد، برم مي گردانند.
گفتم: برادر سالمي اجازه بدهيد، چند روزي بماند. بقيه هم شروع کردند به اصرار براي ماندن نوجوان.
سالمي گفت: بيخود تحت تاثير قرار نگيريد، اگر شما نديده ايد، من زيادديده ام که هم سن و سال هاي اين توي خط نشسته اند به گريه و زاري و مامان جان مامان جان کرده اند.
نوجوان: من مامانم را صدا نميزنم، قول ميدهم.
سالمي: به يک شرط ميگذارم بماني.
نوجوان: هرچه باشد قبول.
سالمي: دوتايي مسابقه دو ميگذاريم، اگر بردي ميماني...
نوجوان به قد و قامت رشيد سالمي نگاه کرد و گفت: خب معلوم است که شما مي بريد.
سالمي: اين شرط من است.
نوجوان با حسرت جواب داد: باااشد.
‼️مسابقه شروع شد و سالمي خيلي پيش از اينکه نوجوان به ديوار برسد، برگشته بود.
نوجوان هنوز به ديوار نرسيده بود که حرکتي ديگر کرد که فقط از يک مرد بر مي خواست.
نرسيده به ديوار ايستاد و نيم نگاهي به سالمي که حالا ديگر آرام مي دويد، انداخت و از همانجا راهش را کج کرد و رفت.
همه حتي خود سالمي احساس کرديم برنده مسابقه نوجوان است که دارد مي رود.
نميدانم چرا سالمي در نظرم حقير شد. کوچکتر از هميشه مي آمد.
اما انگار نبايد زود قضاوت ميکردم، مخصوصا آن روزي که خودم را لو دادم...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 0⃣5⃣
اين داستان واقعي است....
بعد چند شب بي تابي بود که پيش همه لو رفتم...
چند شب است خوابم نميبرد، از غم او. راستي اصلا به ياد من هستي؟
رفتم بيرون و دورتر از گروهان جايي که مي دانستم کسي نيست، نام او را رو به ستاره ها فرياد زدم...چند بار.
دوتا از اين ستاره ها عجيب به هم چسبيده بودند. اين قدر نزديک که انگار يکي اند.
صبح است.
صبح ناخوش از بي خوابي.
نشسته ام يک گوشه براي خودم.
بچه ها آن سوترند. فهميده اند که نبايد سر به سرم بگذارند.
ظهر شده.
نهار يک تکه نان است با يک دانه خرما!
ومن گوشه اي پشت تخته سنگ، نشسته ام و به ياد او به تکه نان سق مي زنم.
ناگهان سايه اي افتاد روي تخته سنگ.
فکر کردم آمده اند ببرندم پيش خودشان.
گفتم: علي مالک!
سکوت!
رضا شعباني!
سکوت!
ابراهيم رحماني!
سکوت!
عباس شاکري!
سکوت!
گفتم: پس تو کدام احمقي هستي که. هيچکدام از اين ها که اسم بردم نيستي؟
گفت: سالمي!
از جا پريدم!
گفتم: معذرت ميخواهم!
گفت: اتفاقا درست گفتي. نشست و دستم را گرفت و مرا هم کنار خود نشاند.. مويم را نوازش کرد.
گفت: نبينم يکي از بچه هاي خوبم اين طور افسرده باشد.
پس در نظر او هم لو رفته ام!
رفتارش سبب شد که دهان باز کنم و ...
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
قسمت 1⃣5⃣
#داستان_شهید_احسان
اين داستان واقعي است....
دست انداخت دور گردنم. تا آنجا که اطلاع دارم، زن نداري!
سرتکان دادم که نه!
گفت:نامزد؟ سر تکان دادم که نه!
گفت: عاشقي؟ نگاهش کردم، نميخواستم گريه کنم، اما محبت توي صورتش ناچارم کرد.
گونه ام را بوسيد و مثل مادرم اشک هايم را پاک کرد. گفت: اوهم #عاشق توست.
گفتم: راستش، نميدانم!
ولي احتمالش را مي دهي؟
شايد!
گفت: شک ندارم که اوهم عاشق توست. من توي دانشگاه فيزيک تدريس ميکنم. اين را مي گويم که بداني با مفهوم انرژي بيگانه نيستم. انرژي اي که ديشب توي صداي تو بود، وقتي داشتي اسمش را فرياد مي زدي... مبادا چشم به راهت باشد، سعيد!
از حرفش جاخوردم...
گفت: از کجا معلوم که اين دنيا منتظر ازدواج شما نباشد و از ازدواج شما به اين دنيا برکت رو نکند!
مبهوت نگاهش ميکردم.
گفت: برو #مرخصي و اين قضيه را هم براي خودت و هم براي او روشن کن و با دلي آرام برگرد. خم شد و گونه ام را بوسيد و راه افتاد.
به نظرم چند برابر بزرگتر از هميشه آمد. آيا بايد ازش حلاليت بطلبم که او را در مقايسه با آن نوجوان کوچکتر فرض کردم؟
حالا ميفهمم رد کردن آن نوجوان از احساس مسئوليت شديدش بود.
🍃احساسي که تا فرمانده نباشي، نمي فهمي.🇮🇷
انگار مدتي وقت ميخواهم که تصميمم را بگيرم. که بيايم پيشت و بگويم از احساسم...
از اينکه چه بر من ميگذرد...
يا...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 2⃣5⃣
اين داستان واقعي است...
اصلا کاش همون موقع که دانشگاه بودم، مي آمدم جلو، به بهانه گرفتن جزوه مثلا، بعد تو که لبخند مي زدي من از فرصت استفاده ميکردم و ميگفتم:
مي توانم ازتان بپرسم آدرس منزلتان کجاست که بنده خانواده را بفرستم خدمتتان، چرا نيامدم جلو جزوه ات را بگيرم، با آنکه شايد روزي صدبار بيشتر به خودم فرمان مي دادم برو جلو، پسر!!
چرا بين ما فقط نگاه گذشت؟
چرا مژده خواهرم را نياوردم باتو آشنايش کنم. کوتاهي کردم...
ديشب خيلي به رابطه مان فکر کردم. حتي وقتي زير باران گلوله بودم. طوري ميگويم رابطه که هر کي نداند، فکر مي کند بين ما چه خبر بوده، در صورتي که من و تو حتي يک کلمه هم باهم حرف نزديم.
شايد از بي عرضگي من بوده، اما نه!
اين رفتار همجنس هاي خودم را دوست ندارم که پا پيش مي گذارند...
ودلم مي خواست اگر قرار بود چيزي بين ما اتفاق بيفتد با خواستگاري رسمي شروع شود.
حالا ميخواهم در اين دفتر پاسخ خودم را بدهم. من تصميم خود را از مدت ها پيش گرفته ام.
زندگي من اينجا توي جبهه است و به همين جا هم بايد ختم شود...
اگر مي خواستم زندگي کنم حتما مي آمدم سراغت ثريا جان. مطمئن باش که خودم مي آمدم جلو، و تازه نه به قصد گرفتن جزوه. اين کارها به نظر من بچه بازي است.
مي آمدم جلو، محکم، و مي گفتم...
دوستت داشتم که نيامدم جلو، ثرياي قديمي، خودخواهانه نبود بيايم جلو و تو را اسير خودم بکنم و بعد بگذارمت به حال خودم و بروم دنبال کار خودم؟
اصلا يک کاري ميکنيم. پرونده اين عشق را باز مي گذاريم. من اگر يک درصد هم برگشتم، اولين کاري که ميکنم، ميايم سراغ تو، و البته اين در صورتي است که تو ازدواج نکرده....
زبانت را مار بگزد، مرد! ...ثريا جان لطفا ازدواج نکن...
اصلا فراموش کنم.
من تورا دوستت دارم، خيلي دوستت دارم.
اما دلم اينجاست، قرص و محکم...
پس من با اجازه برميگردم...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 3⃣5⃣
اين داستان واقعي است...
...برگردم به روال سابق...
برميگردم پيش دوستانم...
توهم ديگر از من دلبري نکن!
هر روز برنامه شنا و غواصي است. براي تمرين رزم آبي به جان هم مي افتيم و تانفس داريم، مي جنگيم.
آنقدر سر ابراهيم را کردم زير آب که گفت:
بگذار پايمان به خشکي برسد، نشانت مي دهم.
گفتم: چه کار ميکني؟
گفت: سرت را ميکنم زير خاک...
حالا ديگر به سطحي از تمرينات رسيده ايم که براي تمرين شناسايي بايد به ساحل فرضي دشمن برسيم. مربي دو تذکر داده است،
🔺يکي اينکه اگر کسي مجروح شد و سر وصدا کرد،
براي آرام کردنش سرش را بکنيم زير آب تا از اين شوک به خود آيد، چراکه عمليات ممکن است با کوچکترين خطاهايي از اين دست، از بين برود.
🔺تذکر دوم اينکه تا ميتوانيم مايعات بخوريم، چون سرماي رودخانه آنقدر زياد است که ممکن است سبب چنان تن لرزه اي در فرد بشود که نتواند شنا کند و آب او را با خود ببرد. اينجاست که افراد با ذخيره مايعي که دارند بايد در لباس غواصي ادرار کنند تا گرم شوند.
علي گفت: ببخشيد استاد، منظورتان از ادرار همان شاش است؟😄😁
زديم زير خنده، مربي بدون اينکه بخندد گفت:
توي آب متوجه منظور من خواهيد شد.
رضا گفت: اگر ادرار کم آورديم و باز هم لرزيديم، چه کنيم. مربي لبخند زد و گفت: اگر کم آوردي، از ديگران خواهش کن کمکت کنند.😄😊
رضا گفت: نه با اين يکي استاد نميشود شوخي کرد.
عصر بود که ديدم ابراهيم به خلوتي پناه برده و مي گريد. متوجه اطراف نبود. آرام جلو رفتم و وقتي عکس زن و بچه هايش را در دستش ديدم، فهميدم قضيه از چه قرار است.
براي همين تصميم گرفتم به اين نياز همگاني پاسخ بگويم...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 4⃣5⃣
اين داستان واقعي است...
همه جمع شديم تا به خانواده هايمان زنگ بزنيم.
صداي مادرم بغض آلود بود.
گذاشتم هرچه دلش ميخواهد قربان صدقه ام برود.
گفت: خوب بخورتاجان داشته باشي بجنگي.
گفتم: هيچکدام دستپخت تو نميشود. زد زير گريه.
گفتم: دلم برايت تنگ شده، مامان.
دوباره زد زير گريه طوري که ديگر نتوانست صحبت کند.
صداي #پدر از پشت گوشي آمد. احساس کردم در صدايش غروري است که مرا به آن مفتخر مي کند.
گفت: پول مول که داري؟
گفتم: من وضعم خوب است. شما چطوريد؟ صدايش را آهسته کرد و گفت: هواي مادرت را بيشتر داشته باش...
ناگهان تلفن بوق اشغال زد و هر کار کردم نتوانستم مجدد زنگ بزنم.
عجيب دلم ميخواست با #مادر بيشتر صحبت کنم و خس خس سينه پدر را بيشتر بشنوم و سفارش کنم، قند داري، کمتر سيگار بکش.
وقتي برگشتم نيم ساعتي گريه کردم.
چقدر دلم مي خواست در آن دم غروبي با مادر و مژده روي پله مي نشستيم و شاهد آب دادن پدر به باغچه و درخت هاي خانه باشيم.
خانه يک بهشت کوچک بود. و ثريا در اين ميان با قوت حضور داشت. حوري بهشت من.
به قرآن پناه بردم، و فقط همون آرامم کرد. از وصفي که خدا از بهشت برايم کرد...
سرانجام فرا رسيد....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 5⃣5⃣
اين داستان واقعي است....
🔴... موعد عمليات...🔴
آشپزخانه زنگ عمليات را به صدا درآورده است.
دو سه روزي است چلومرغ و از اين جور چيزها نوش جان ميکنيم.
عصر بود.
بوي باقالي مي آمد.
ما همه حيران بوديم که اين بو، اين بوي خوش اشتهابرانگيز از کجا مي آيد؟
همه نفس عميق کشيديم و گفتيم:
باقالي! و دسته جمعي دنبال رد باقالي گشتيم. حسين دوربين ديد در شبش را به چشم گذاشت و گفت:
بگذاريد ببينم ردش را پيدا مي کنم؟ و ناگهان فرياد زد: گاز گاز.
هول شديم. ماسک در دسترس نبود.
سريع چفيه ها را کشيديم روي صورت و دويديم.
اما وقتي خنده حسين را ديديم دمغ ايستاديم.
حسين گفت: بابا اين بوي باقالي راس راستکي است.
گفتيم برويم شناسايي. دسته جمعي شروع گشتيم به گشتن تا به علاءالديني رسيديم در يک چادر که رويش يک قابلمه بود.
همه گفتيم: به به.
ناگهان صاحبش آمد و فرياد زد: چه مي کنيد؟
حسين داد زد: باقالي بار گذاشته اي که چي؟ که عراقيها ردش را بگيرند و بيايند دمارمان را در آورند؟
صاحب باقالي قضيه را جدي گرفت.
حسين هم که فهميد او جدي گرفته است، گفت:
يک دفعه نورافکن روشن کن بگذار بالاي چادر، خيال همه را راحت کن ديگر. و به ما يواشکي اشاره کرد که زودتر سهمتان را برداريد. همه دست برديم و چند تا باقالي برداشتيم تا ته کشيد و از چادر زديم بيرون و شروع کرديم به خوردن. صاحب باقالي دم چادر ايستاده بود و ما را نگاه ميکرد. شدت خنده مزه باقالي را کوفتمان کرد.
حسين گفت: بعدا ازش معذرت مي خواهيم.
رضا گفت: معذرت که باقالي نميشود.
محمد گفت: سهم کمپوتمان را بدهيم جاي باقاليها.
گفتم: با يک ماچ همه چيز حل مي شود، بابا....
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 6⃣5⃣
اين داستان واقعي است....
بردار علي خاني به چادر ما آمد و عمليات را توجيه کرد.
قرار است ساعت نه شب با کليه تجهيزات سوار قايق شويم. من و ابراهيم همديگر را بغل کرديم و در دل هم گريستيم. سوار قايق شديم. چشمم به ماه افتاد که مي درخشيد و مرا يک لحظه ياد قرص صورتي انداخت که قرار بود دنيايم را به خويش مزين کند.
يعني ممکن بود پاسخ نه بدهد؟ امکان نداشت!
چراکه حالات من در گذر از کنار او همانقدر سراسيمه بود که حالات او. پس حتما چشم به راه است...
ساعت دوازده و نيم به خط رسيديم.
غواصان گردان ويژه خط را شکسته اند. صدا کر کننده است. دشمن انگار از ترس هر چه دارد شليک ميکند. چيزي به اذان نمانده و نيروها هنوز نرسيده اند. اين هم اذان و تا زير آتشي چنين نباشي، معني آرامش را از شنيدن اذان در نميابي.
تازه نمازم تمام شد که شنيدم رسيدند.
علي خاني ما را به خود فراخواند. و گفت نميدانم چه حکمتي بوده که نيروها چندين ساعت سرگردان باشند اما راضي هستيم به رضاي دوست. هرچند ادامه عمليات در روز يعني قتل عام همه، اما چاره اي نيست.
چون اگر ما وارد عمل نشويم ممکن است يگانهاي ديگر محاصره شوند. عمليات را با شليک گرينف رضايي شروع کرديم. هنوز چند رگبار شليک نکرده بوديم که يک خمپاره شصت در مقابلمان فرود آمد.
يکه خوردم، انگار يک پارچ آب ناگهان به ما پاشيده. بلافاصله متوجه شدم که آب نبوده بلکه خون و گوشت بوده. 😳
به سر اوس رحمت و کدخدايي ترکش خورد و سرشان غرق خون شده بود. هر دو شهيد شدند، همگي گريه ميکرديم اما فرصت نشستن نبود، چراکه علي خاني فرياد زد: الله اکبر.
از هر سو آرپي جي و خمپاره شصت کنارمان فرود مي آمد و يکنفر را زمين گير ميکرد.
زخمي شدم. پايم به جنازه اي گير کرد و روي جنازه ديگر فرود آمدم. از بالاي سرم آرپي جي گذشت. يعني اگر نيفتاده بودم....
ببينم، اين کيست که جلوي شهادت مرا مي گيرد؟....
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 7⃣5⃣
اين داستان واقعي است...
🔴گناه افسر بعثی در اوج جنگ🔴
شروع کرديم به دويدن. بعد از انهدام تيربار دوشکاي عراقيها که حرکت ما را دچار اخلال کرده بود، شروع کرديم به نارنجک پشت نارنجک انداختن به درون سنگرها. آنها که زنده مي ماندند، دست بر سر تسليم مي شدند. در آن لحظات است که مي فهمي مهرباني کردن با اسيري که تا امکان داشته، جنگيده و حالا از روي ناچاري تسليم مي شود، چه کار سختي است.
هميشه در آن لحظه وسوسه شده ام دست کم با قنداق، دهان آنهايي را که از چشمانشان شرر مي بارد، خرد کنم و انتقام خون شهيدان و مجروحان را بگيرم، اما خود را کنترل کردم.
کانال را رد کرديم و به روستاي خالي از سکنه که اردوگاه نظامي بود رسيديم. مشغول حرف زدن بوديم که ناگهان تيري از کنارگوشم رد شد. تيربعدي از بالاي سرم.
محمد هولم داد و گفت: هرکي هست از تو خوشش آمده. و بعد سينه خيز نارنجگي در سنگري که آن سوتر بود، انداخت.
صداي جيغ وحشت زده زني با صداي انفجار درهم شد. خود را به سنگر رسانيدم و جاخورديم. يک افسر عراقي با زني که بي سيم چي اش بود، هريک به گوشه اي افتاده بودند.
تا به حال جان کندن يک زن را نديده بودم، آن هم نيمه عريان! ابراهيم شلوار زن را برداشت و انداخت روي پاهايش، و اين همزمان بود با نفس آخر زن که به صورت هقي بيرون آمد.
محمد گفت: وقت گير آورده بود.
ابراهيم گفت: نه بابا، مفت گير آورده بود.
سنگرهاي ديگر همه خالي بودند.
ابراهيم گفت: مثل اينکه فقط اين افسره و زنه مانده بودند.
محمد گفت: فکر کنم برگشته بودند شلوار زنه را بردارند و برگردند...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 8⃣5⃣
اين داستان واقعي است...
صبح است، و هنوز خبري از نيروهاي تازه نفس و مهمات و تدارکات نيست.
ظهر است، آفتاب شديد مي تابد.
تشنه ام و گرسنه.
دوتا بچه ها کمي آذوقه از تيپ قمربني هاشم قرض گرفته اند تاتدارکات برسد.
‼️به شش نفر ما يک کنسرو ماهي رسيد.
به هم نگاه نميکرديم. يکي يک لقمه برداشتيم. سعي ميکرديم کوچک باشد.
من لقمه ام را کمي مکيدم و براي اينکه لقمه آخر را نخواهم سريع قورتش دادم.
مي شد از ته قوطي کنسرو يک لقمه نان روغني ديگر هم درآورد. چشمانم را بستم تا وسوسه نشوم و تا باز کردم ديدم قوطي به همان وضع است. مي دانم که اين لقمه به همان وضعيت خواهد ماند.
🔴دارم مي گويم، اگر از جبهه شهادت نصيب من نشود، پدر دنيا را در مي آورم!!!
نه من مچ شيطان را ميگيريم. کجا؟
در محل نفس! ‼️
حالا ميفهمم که چرا مدام طلب ميکنم که هرچه زودتر شهيد شوم. براي اينکه تحمل سختي را ندارم. براي اينکه تحمل تشنگي و گرسنگي را ندارم. براي اينکه زير بار هرگلوله آرپي جي که به نظرم پنجاه کيلو مي آيد، دارم از پا درمي آيم.
و يک کلام:
براي اينکه زرنگ تشريف دارم. کجا آقا؟ بايست و بجنگ. نميبيني بروبچه ها چگونه تشنه لب مي جنگند. وقت براي شهادت زياد است اما وقت براي شکار تانکهاي دشمن کم.
آرپي جي ها را برداشتم و به داخل يکي از سنگرها رفتم. کسي را ديدم که انتظارش را اينجا نداشتم...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 9⃣5⃣
اين داستان واقعي است....
نوجواني که سالمي درمسابقه شکستش داده بود، بي آنکه کسي دور و برش باشد، رفت روي خاکريز و تانکي را نشانه رفت و شليک کرد.
صداي انفجار تانک در گوشم پيچيد.
موشک ها را که دست من ديد گفت:
باورت ميشه، اين که شليک کردم آخرين گلوله اي بود که اين طرف ها پيدا کردم! و از شادي پريد توي بغلم. ديدم کسي بهتر از او براي حلال کردن آرپي جي ها نيست.
گفتم: بقيه کجا هستند؟ باچشماني اشکبار گفت: فقط من مانده ام، دعايم کن.
گفتم: بايد وقتش برسد.
گفت: من اگر مطمئن شوم که مي روم، باکم نيست کي مي روم.
تمام آرپي جي ها را به هدف زد، ناگهان گلوله تانکي کنارمان فرود آمد، خاک هوا شد، ديدم نوجوان روي خاک غلتيد، به طرفش دويدم. تنها کتاني هايش از زير تل خاک پيدا بود. سراسيمه خاکها را کنارزدم. دقايقي طول کشيد تاتوانستم به هرمصيبتي بود، ازخاک بيرونش بکشم. متوجه زخمش شدم که با خونش شده بود گل سرخ. 🌹
خاک را از صورتش کنار زدم. بي رمق گفت: داشتم مي رفتم...
باصداي انفجار شش تانک از جاپريديم.
از بالاي خاکريز ديدم عراقي ها دارند فرار ميکنند. نوجوان که نامش راتازه فهميده بودم، کتاني هايش را ازپا درآورد،
گفتم: مي خواهي چه کني رسول؟ گفت: دوستانم همه رفته اند. ميخواهم بروم دمار اين عراقي ها را درآورم.
کلاشش را برداشت و از خاکريز پايين رفت. بعد از چند قدم برگشت و لبخندي زد. چشمانم را بستم تا نبينم...
وقتي از خاکريز بيرون آمدم، ياد ديروز افتادم. وقتي علي را مجروح روي خاک ديدم و به زور سوار موتورش کردم.
روي موتور التماس ميکرد و ميگفت: بگذار بمانم، بگذار من هم شهيد شوم.
بعد هم اشک ريخت و گفت: وقتي آن نور به خوابم آمد و پرسيد: ميخواهي شهيد شوي يا نه؟ لحظه اي مکث کردم و ياد زن و بچه ام افتادم. همان موقع بود که از خواب پريدم.
و من وقتي اين سخنان علي را شنيدم، بيشتر گاز دادم و علي تمام قد اشک ميريخت و انگار ميدانست با موتور من به سمت دنيا دارد پرتاب مي شود...
انگار همه کساني که به جبهه مي آيند....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 0⃣6⃣
اين داستان واقعي است...
...انگار همه آنهايي که به جبهه مي آيند، خواب آقا را ديده اند.
من هم ديدم، همان شب که احساس کردم عظمت دنيا از من عبور کرد.
بيدار که شدم باچشم گريان گفتم:
آقاجان، خود ميداني که به همه دنيا پشت کرده ام. حتي با آن دو چشم دلربا خيلي وقت پيش خداحافظي کردم.
براي همين خيالم راحت است.
انگار مثل آن نوجوان که ميگفت اگر بدانم ميروم، باکي ندارم کي بروم. دلم آرام است...
وارد سنگر شدم، علي خاني تکيه داده بود به سنگر و چشمهايش رابسته بود. صداي مرا که شنيد، چشم باز کرد. گفت: تويي؟
گفتم:حاج آقا!
گفت: نگذار دژ سقوط کند، آقا سعيد، تا آخرين گلوله شليک کن، نيرو ميرسد. اشکهايم جاري شدند، از مظلوميت او که شهادتش را از شدت نگراني سقوط دژ به تاخير انداخته بود.
يکساعتي، تمام تجهيزات داخل سنگر را تمام کردم. چقدر خسته بودم. نگاهي به علي خاني انداختم و ضامن دو نارنجک آخر را کشيدم و پرتاب کردم.
نشستم کنارش، چشم ها و لبهايش به لبخند باز بود. رفته بود، گفتم: خيالت راحت باشد، حاج آقا و پلکهايش را بستم.
يعني هيچکدام از اين قمقمه ها آب ندارند؟
با نارنجکي که به درون سنگر افتاد، به. گوشه اي پرتاب شدم. همانطور که دمر خوابيدم، احساس کردم آسمان دارد به من نزديک مي شود. قطرات باران طراوت دوباره به من داد. برخواستم و هرچه قمقمه ديدم، رو به باران گذاشتم تا پر شود. از دهانه خاکريز بيرون را نگاه کردم. و عجيب اينکه تانکها در حال عقب نشيني بودند. به سوي سه عراقي که به سمتم شليک ميکردند، شليک کردم.
هر سه به زمين افتادند و تير يکي شان به همين جا نشست. زير قلب، و سوزشي شديد ايجاد کرد.
اگر فرياد نميزدم الله اکبر، نمي توانستم تا آخرين....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 1⃣6⃣
اين داستان واقعي است...
علي دفتر خاطرات را بست، پهناي صورتش خيس بود.
زهره که ميدانست عشق علي به شهدا و حسرت جاماندن خودش، سبب اين اشکهاست، دست علي را گرفت و با اشک خود، احساسات همسرش را همراهي کرد.
اما نتوانست سوالش را بي جواب بگذارد.
براي همين پرسيد:نميگي اين دفتر خاطرات چه شکلي به دستت رسيده. اون خانم دفتر رو بهت داد؟
علي که انگار يادش افتاد چيزي از قلم افتاده مجدد آخرين صفحه دفتر خاطرات رو بازکرد.
اکبر شاهدي
زهره که ديد مکث علي طولاني است، مجدد پرسيد اکبرشاهدي کيه؟
علي جواب داد: مسئول يکي از گروه هاي تفحص شهدا که سال 69 دفترچه سعيد رو از زير خاک پيدا ميکنه و با اين نوشته مواجه ميشه:
به يابنده اي که اين دفترچه را پيدا ميکني، اگر مردي، آن را به يکي از نشاني هاي زير برسان. اگر هم مرد نيستي که يک فکري به حال نامردي خودت بکن.
شهيد سعيد مرداي بعد از عمليات به خانوادش تحويل داده ميشه، اما دفترچه خاطراتش بعدها در تفحص پيدا ميشه. اون خانم هم مژده خواهر سعيد بود...
زهره نگاهش به زير افتاد و گفت: کاش ثريا اين دفترچه خاطرات رو نخونده باشه. و گرنه ديوونه ميشه. و علي جواب داد، اما به نظر من اي کاش خونده باشه که بدونه عاشق بود و رفت.
💕و عاشق هميشه منتظر معشوقش میمونه....
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم