🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 3⃣4⃣
ما چیزی نگفتیم و به راهمان ادامه دادیم، ولی باز خبری از دشمن نبود. یکی دو مرتبه من سوال کردم باز همین جواب را داد. اصلاً آن روز هرچه به او میگفتیم برعکس عمل می کرد. من فکر کردم حتماً ریگی به کفش دارد و میخواهد بلایی سر ما بیاورد. محمدحسین گفت:
« شما هیچی نگو. »
گفتم:
« برای چی؟ »
گفت:
« برای اینکه اینها عشایرند، خصلتهای خاص خودشان را دارند، وقتی اینقدر با احتیاط میرویم فکر میکنند میترسیم، آن وقت بدتر لج میکنند. »
گفتم:
« باشد من دیگر حرفی نمیزنم. »
همچنان به راهمان ادامه دادیم تا به ارتفاع شتر میل رسیدیم. اکبر ما را برد پشت ارتفاع و گفت:
« این هم عراقیها. »
سپس در گوشه ای نشست و منتظر شد. ما هم با خیال راحت عملیات شناسایی را انجام دادیم. وقتی کارمان تمام شد، دوباره به همان ترتیب برگشتیم صحیح و سالم. شاهرخ و اکبر قیصر همانطور که محمدحسین گفته بود خطر ایجاد نکردند. واقعاً برای من جالب بود که محمدحسین اینقدر روی عشایر شناخت داشت و خیلی هم با آرامش برخورد میکرد. به نظرم هر چه بود به هوش و استعداد فوقالعادهاش مربوط میشد.
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیر دلی کز بلا نپرهیزد
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 4⃣4⃣
🌴 اورکت
بعد از نماز میخواستم حسین آقا را ببینم و درباره واقعیت منطقه و یکسری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات با هم صحبت کنیم. دنبالش فرستادم و داخل سنگر فرماندهی منتظرش ماندم. آمد پیشم، اورکتش روی دوشش بود و جوراب پاش نبود، من نگاه کردم به او شاید منظوری هم از نگاه من نداشتم.
خندید! من این خنده در ذهنم باقی ماند. گفت:
« می دونم چرا نگاه کردی از این که اورکتم روی دوشمه و جوراب پام نیست؟ »
گفت:
« من داشتم نماز می خواندم با همین حال. گفتند شما کارم دارید. آمدم جورابم را پام کنم ، اورکتم تنم کنم. به خودم گفتم حسین پسر غلامحسین، تو پیش خدا اینطوری رفتی پیش فرمانده اینگونه میروی؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 5⃣4⃣
محمدحسین
به روایت علی میراحمدی
🌴 تفسیر قرآن
سال شصتودو من و محمدرضاکاظمی با واسطههایی وارد واحداطلاعات شدیم. واحد، آن زمان در سومار، مستقر بود و محمدحسین معاون اطلاعات عملیات بود، ولی چون مسئول واحد حضور نداشت، رهبری و فرماندهی بچهها با ایشان بود. آشنایی من با او از همان زمان بود. وقتی به منطقه رفتیم، یک فضای معنوی بر واحد حاکم بود. این فضا، به یقین به خاطر تلاش و کوشش ایشان به وجود آمده بود. فکر میکنم آن دوران برای تکتک بچههای واحد، یکی از بهترین و شیرینترین دوران جنگ و حتی زندگی بود. همهی مسائل معنوی، مثل نمازشب و دیگر اعمال مستحبی را به خوبی انجام میدادند. وقتی نیمهشب بلند میشدی، همه را در حال راز و نیاز با خدا میدیدی. این بخاطر اهمیتی بود که محمدحسین به نماز شب میداد. ما شبها می رفتیم شناسایی و روزها، برنامههایی مثل:کلاسهای آموزشی، جلسات قرآن و ادعیه داشتیم. در مناسبتهای مختلف، محمدحسین پیشنهاد میکرد که جلسات قرآن داشته باشیم و مسئولیت این کار را هم به من محوّل می کرد. یک روز آمد و گفت:
« علی آقا! بهتر است ما در کنار قرائت قران، برنامهی تفسیر هم بگذاریم. »
گفتم:
« این کار اهل فن میخواهد و از توان من خارج است. »
گفت:
« خب! از روی تفاسیر بزرگان برای بچهها توضیح بده، مثل تفسیرالمیزان. »
گفتم:
« کتاب دم دست نیست،اینجا تفسیر از کجا میشود پیدا کنی؟! »
می خواستم به این وسیله از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم. با خودم گفتم:
« بهانهی خوبی است... تا او بخواهد کتابی پیدا کند، چند ماه گذشته است. »
اما محمدحسین همان موقع یک جلد کتاب تفسیرالمیزان به من داد و گفت:
« این هم کتاب. دیگر مشکلی نیست، از روی همین برای بچهها تفسیر بگو. »
دیدم مثل اینکه هیچ راهی ندارم. وقتی او تصمیم بگیرد کاری انجام دهد، خودش فکر همه جایش را می کند.
زندگی صحنهٔ یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمهٔ خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به باد
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 6⃣4⃣
🌴 دورهی آموزشی
من تازه دورهی آموزشی را پشت سر گذاشته و وارد واحد اطلاعات و عملیات شده بودم. یک روز یکی از هم دورههای آموزشی که در یگان زرهی بود، برای دیدن محمدحسین به واحد ما آمد.
میخواستند راجع به مسائلی پیرامون موقعیّت منطقه با هم صحبت کنند.
من با آن بنده خدا از قبل آشنایی داشتم و فکر میکردم که او از من پایینتر است، خیلی راحت کنارشان نشستم و به حرفایشان گوش دادم، بدون اینکه به این مسئله فکر کنم شاید آن صحبت خصوصی داشته باشند.
بندهی خدا حرفهایش را زد و رفت. محمد حسین با ناراحتی از جایش بلند شد و با تندی به من گفت:
« شما هنوز نمیدانی وقتی دو نفر دارند با هم صحبت محرمانه میکنند، نباید حرفهایشان را گوش دهی؟ شاید این بنده خدا میخواست حرفهای شخصی و خصوصی بزند و دوست نداشت کسی از مطالبش با خبر شود. شما نیروی اطلاعاتی هستید، خودتان میدانید که بعضی مسائل، محرمانه است و لازم نیست همه از آن با خبر شوند. »
بعد از کنار من رفت.
او خیلی ناراحت شده بود و البته حق هم داشت. با اینکه عصبانی بود و بر خورد تندی با من کرد، اما اصلاً دلگیر نشدم، چون میدانستم به خاطر خودش نیست، بلکه ملاحظهی کاری را که باید انجام شود، می کند. من بعد از آن قضیه خیلی فکر کردم. واقعاً درست می گفت و این درس خوبی برای من شد، زیرا در دوره آموزشی به ما میگفتند هر کسی فقط باید به اطلاعاتی که به او داده می شود، آگاه باشد و حق کنجکاوی در سایر مسائل را ندارد. آن روز محمد حسین با برخورد به جایش این درس را در ذهن من ماندگار کرد.
عارفان با عشق عارف می شوند
بهترین مردم معلم می شوند
عشق با عارف مکّمل می شود
هر که عاشق شد معلّم می شود
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 7⃣4⃣
🌴 جزیره مینو
محمدحسین همیشه سعی داشت تا آن جا که امکان دارد بچهها را در زمینههای مختلف، کار آزموده کند و از هر فرصتی برای این کار استفاده می کرد. رانندگی یکی از مسائلی بود که ایشان خیلی روی آن تأکید داشت.
یادم است زمانی که در جزیرهی مینو بودیم، من تازه رانندگی یاد گرفته بودم. آن روز قرار بود تعدادی از بچه ها، از جمله محمدحسین به شهر بروند. مقرّ اطلاعات در جزیره بود. به همین خاطر یک نفر باید آنها را به شهر می رساند.
من تازه از مرخصی آمده بودم. محمد حسین رفت پیش راجی و از او خواست تا مرا برای رساندن بچه ها بفرستد. خیلی تعجب کردم، چون همان موقع چند نفر راننده در مقرّ بودند و قرار هم بود به شهر بروند ولی با این حال محمدحسین، مرا انتخاب کرد. خودش هم تا رسیدن به مقصد کنار دستم نشست. آنجا بود که متوجه منظورش شدم. در طول مسیر، نکات مختلف رانندگی را به من گوشزد میکرد و چون برای اولین بار بود که خارج از محدودهی همیشگی رانندگی میکردم، ترسم ریخت و اعتماد به نفس پیدا کردم. این یکی از روشهای آموزشی او بود. سعی میکرد بچهها روی پای خودشان بایستند و در عین حال نیروهای کارآمدتری برای جبهه ساخته شود.
ایشان در برخوردها و معاشرتهای معمول به مسائل کوچکی توجه میکرد که شاید خیلی از آنها برای ما پیش پا افتاده بود، اما با توجه به ظرافت و دقت نظری که داشت، هیچ چیز هرچند کوچک از نظرش پنهان نمیماند.
قیامت که بازار مینو نهند
منازل به اعمال نیکو دهند
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 8⃣4⃣
🌴 داخل سنگر
محمدحسین بعضی وقتها شوخیهای جالبی میکرد. اما همیشه سعی داشت کسی را ناراحت نکند.
یکبار داخل سنگر نشسته بودیم و محمد حسین مشغول شوخی بود. رو به من کرد و با خنده گفت:
« علی آقا! یک وقت از دست ما ناراحت نشوی، تقصیر خودم نیست که حرفی میپرانم. اینها همه اثرات آن خونهایی است که در زمان مجروح شدن، توی بیمارستان به من وصل کردهاند. هیچ معلوم نیست که خون چه کسانی به بدن من تزریق شده است. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 9⃣4⃣
🌴 گمنام نام آور
در قرارگاه اهواز بودیم. شب همهی بچهها خوابیده بودند و قرارگاه ساکت و آرام بود. نیمههای شب از خواب بیدار شدم. از سنگر بیرون آمدم و به طرف دستشویی رفتم. هیچ کس در محوّطه نبود. وقتی به دستشوییها نزدیک شدم، دیدم یک نفر دارد توالتها را میشوید. با خود گفتم چرا این وقت شب؟!
وقتی نزدیکتر شدم، دیدم محمدحسین است، از فرصت استفاده کرده و نیمه شب آمده است دستشویی ها را بشوید تا کسی متوجه نشود. با دیدن محمدحسین از خودم خجالت کشیدم. هر چه باشد او فرمانده بود، نمیدانستم چه کار کنم. جلو رفتم و از محمدحسین خواستم بگذارد من این کار را انجام دهم، اما قبول نکرد. دلش می خواست تنها باشد.
اصرار هم فایده نداشت. به عمد، مخفیانه آمده بود تا کسی نفهمد شستن دستشوییها کار اوست که مبادا اجرش ضایع شود.
مرا کشت خاموشی ناله ها
دریغ از فراموشی لاله ها
کجا رفت تأثیر سوز و دعا؟؟
کجایند مردان بی ادّعا؟
کجایند شور آفرینان عشق؟
علمدار مردان میدان عشق
کجایند مستان جام الست؟
دلبران عاشق،شهیدان مست
همانا که از وادب دیگرند
همانا که گمنام و نام آورند
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 0⃣5⃣
محمد حسین
به روایت محمدرضا مهدیزاده
🌴 نماز شب
زمانی که در مهران مستقر بودیم، موقعیت منطقه خیلی خطرناک بود، چون هم ما به شناسایی میرفتیم و هم عراقیها گشتیهایشان را جلو میفرستادند. فاصلهی خاکریز ما تا آنجا خیلی زیاد بود و بین دو خاکریز هم جنگل بود. گاهی میشد که عراقیها با تعداد زیادی نیرو جلو میآمدند تا شاید بتوانند یکی از بچههای واحد شناسایی را اسیر کنند و برای گرفتن اطلاعات با خودشان ببرند.
آن شب هوا بارانی بود. من، مهدی شفازند و محمدحسین طبق معمول داخل یک سنگر خوابیده بودیم. نیمههای شب باران خیلی شدید شد، به طوری که آب داخل سنگر نفوذ کرد. من وقتی بیدار شدم، دیدم همه جا خیس شده است. خواستم بچهها را بیدار کنم، دیدم محمد حسین نیست، فقط مهدی گوشه ای خواب است.
فکر کردم حتماً محمد حسین زودتر از من متوجه آب افتادن سنگر شده و تنهایی برای درست کردن آن بیرون رفته است. با عجله خارج شدم تا به او کمک کنم، اما در کمال تعجب او را ندیدم. باران هم آنقدر شدید می بارید که چیزی نگذشت لباسم کاملاً خیس شد.
همانطور که نگران و مضطرب داشتم اطراف را نگاه می کردم و دنبال محمد حسین میگشتم یک دفعه احساس کردم پشت تانکر آب چیزی تکان میخورد. گفتم شاید به نظرم رسید و من اشتباه کردهام، اما با این حال برای اطمینان بیشتر کمی به تانکر نزدیک شدم، دیدم بله! مثل اینکه یک نفر پشت آن مخفی شده است.
با خودم گفتم حتماً گشتیهای عراقی هستند و محمدحسین را هم اسیر کردهاند. به خاطر همین سعی کردم با احتیاط عمل کنم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌 سهم امروزمون از یاد مولای غریب
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 عملی مورد رضایت امام زمان(عج)
🔵 حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
🌕 آقایی میگفت: محضر امام زمان علیه السلام مشرّف شدم، ولی نمیدانستم اصلاً محضر چه کسی هستم! کمی صحبت کردیم و با هم حرف زدیم. بعد از اینکه دیدارمان تمام شد، یکدفعه به خود آمدم که ای وای کجا بودم؟! محضر چه کسی بودم؟! این آقا چه کسی بودند؟! اما دیدم دیگر گذشته است.
🔹 این آقا میگفت که من ضمن صحبتهایم به ایشان عرض کردم: خیلی میل دارم یک کاری انجام دهم؛ یک عملی را انجام دهم که بدانم مورد توجه حضرت عجلاللهتعالیفرجهالشریف است و بدانم اگر من آن کار را انجام دهم، مورد توجه حضرت میشوم. کار خوبی باشد و مورد پسند حضرت باشد. مدام اینها را تکرار کردم.
🔹 حضرت فرمود: یکی از آن کارهایی که خیلی مورد توجه واقع میشود، این است که به محض اینکه صدای اذان بلند شد، دعای «اللَّهُمَّ کُن لِوَلِیَّكَ...» را بخوانی!
🔺 [این نقل] خیلی موافق اعتبار است!
📚برگرفته از کتاب «حضرت حجت علیهالسلام »؛ مجموعه بیانات آیتالله بهجت قدسسره درباره حضرت ولیعصر عجلاللهتعالیفرجهالشریف
مرکز تنظیم و نشر آثار حضرت آیت الله بهجت قدس سره
#مهدویت
🔺 کلامی از علما
⭕️ حجت الاسلام انصاریان
❓چه کسانی محروم از شنیدن صدای خدا و پیامبر هستند؟
#کلام_علما
کجا گلهای #پرپر میفروشند؟
#شهادت را مکرر میفروشند؟
دلم در حسرت #پرواز پوسید
کجا بال #کبوتر میفروشند؟😭
#شهیداحمد_محمدیزادهدشتبزرگ 🥀
#شهیدشاهپور_شیاسی 🥀
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دل شهید وسیع وبی انتهاست زیرا هرگاه رود به اقیانوس متصل شود دیگر رود نیست اقیانوس است دل شهید است که به معدن عظمت الهی متصل است و معدن عظمت هم که می دانی بی انتهاست…
#شهیدعبدالعلی_مشحوطزاده 🥀
#شهیدسیدحمید_حرامشهعبودی 🥀
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬دنبال ناموس مردم بیفتی دنبال ناموست
می افتند شک نکن!
👌بسیار تکان دهنده و تاثیرگذار
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
# ناموس
#پویش_حجاب_فاطمی
فرمانده دلها❣
فداے رهبر و
یڪ تار مویشـ
بتابـد تا ابـــد خورشیـد رویـش..
سرسجاده خواندمـ این دعــارا..
جهان خالے نباشد از وجـودش
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هرکاری برای لبخند تو میکنم
لبخند تو روشنایی بخش درون منه🌼
#اللهمعجللولیکالفرج
#یاایهاالعزیز
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هرکاری برای لبخند تو میکنم
لبخند تو روشنایی بخش درون منه🌼
#اللهمعجللولیکالفرج
#یاایهاالعزیز
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
اینجا اگر نوڪر شدے در عرش سلطان میشوے
زانـو بزن در محضرش طوفان میدان میشوے
نام حسیــن بن علے داروے درد عالم است
فطرس بگو یڪ یـا حسین وَالله درمان میشوے
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
باید یـادمان بـماند..
سختـے سنگرهاے ڪمیݩ را..
هـور را..
نیـزارها را..
واخـلاص رزمنـده ها را..
تا مبـادا زمان ما را با خـود ببرد
مدیون چه ڪسانـے هستیـم..
#صبحتون_شهدایی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⭕️ بدانید روزی نوبت شما هم خواهد رسید
و باید برای آن روز خود را آماده کنید
تا بتوانید برای دفاع از اسلام و شادی دل حضرت زهرا(س) از همه چیزتان بگذرید
(بخشی از #وصیت_نامه شهید مدافع حرم #سعید_مسلمی )
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#حسینپسرغلامحسین
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 ✿﷽✿ 🌷 🔴 #حسینپسرغلامحسین 🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی قسمت 1⃣4⃣ 🌴 نگهبان
قسمتهای ۴۱ تا ۵۰ کتاب زیبا و عرفانی حسین پسر غلامحسین
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 1⃣5⃣
چند لحظه همانطور، بدون هیچ عکسالعملی، سر جایم ایستادم و به جلو چشم دوختم. لباسش عراقی نبود، مطمئن شدم از بچههای خودی است و حرکاتش هم مشخص بود پناه نگرفته است. آهسته و با احتیاط جلو رفتم و خودم را به پشت تانکر رساندم. صحنهای دیدم که درجا خشکم زد. او محمدحسین بود که داخل یکی از چالههای پشت تانکر به نماز ایستاده بود، آن هم در باران شدید. لحظاتی بدون اینکه بخواهم، محو حرکاتش شدم. واقعاً چه چیز باعث شده بود که او نیمه شب زیر باران، خواب را رها کند و در آن شرایط سخت به نماز بایستد.
از تماشای حالات عرفانیاش سیر نمیشدم. آنقدر در خودش غرق بود که اصلاً متوجه حضور من نشد. دیگر چیزی به نماز صبح نمانده بود، به طرف سنگر برگشتم، مهدی هم بیدار شده بود.
آن شب، باران، بخشی از سنگر را خراب کرد. صبح وقتی داشتیم همه با هم آن را درست می کردیم، محمدحسین اصلاً به روی خودش نیاورد. معلوم بود که شب متوجه من نشده است. خیلی دلم میخواست راجع به آن نماز زیر باران برایم حرف بزند، اما مطمئن بودم امکان ندارد و بالاخره همهی این اسرار را با خودش برد.
هوای کوی تو از سر نمی رود آری!
غریب را دل سرگشته پا وطن باشد
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 2⃣5⃣
🌴 میدان مین
امیری، یکی از دوستان صمیمی محمد حسین بود که قبل از عملیّات والفجر سه مظلومانه به شهادت رسید. اگر چه شهادت امیری خیلی محمدحسین را ناراحت و افسرده کرده بود، ولی هرگز خللی در انجام وظیفه او را وارد نساخت. محمدحسین بعد از انتقال پیکر مطهّر امیری به اهواز، بلافاصله از شب بعد، شخصاً برای شناسایی به میان عراقیها رفت.
"مهران"، منطقهی سخت و دشواری از لحاظ شناسایی بود. ارتفاعات آن زیاد و بلند بود و بالا رفتن از آنها کاری بس مشکل. از طرفی دشمن هوشیار شده بود و با دقت بیشتری منطقه را زیر نظر گرفته بود.
یادم است هروقت کار شناسایی با مشکل مواجه می شد، محمدحسین چند رکعت نماز میخواند و از خداوند طلب یاری میطلبید. آن شب من نیز همراه او بودم. برای رسیدن به ارتفاعات مهران، میبایست دِه "خسروی" را پشت سر بگذاریم. در راه به موقعیّتی رسیدیم که ابتدای محورِ شناسایی بود. همان محوری که چندی قبل امیری در آن به شهادت رسیده بود و مشکلات اصلی کار نیز از همین منطقه آغاز میشد. محمدحسین به گوشهای رفت و مشغول نماز شد. من هم در یکی از باغهای دِهِ خسروی ایستادم و مواظب اطراف بودم. نمازش که تمام شد، دوباره ادامه دادیم تا رسیدیم به یک تپّه، از آن بالا رفتیم. من جلوتر از محمد حسین حرکت میکردم و اینجا ابتدای میدان مین بود که یک دفعه احساس کردم محمدحسین شانه ام را محکم فشار میدهد و سعی می کند مرا بنشاند.
بلافاصله نشستم. آهسته گفتم:
« چی شده؟ »
محمدحسین دوربین دید در شب را به من داد و با اشاره گفت:
« آنجا را نگاه کن! »
دوربین را گرفتم و به نقطهای که محمد حسین گفته بود، نگاه کردم. باور نکردنی نبود. عراقیها در فاصلهی خیلی کم از ما در حال راه رفتن بودند. آنقدر نزدیک بودند که حتی بند اسلحهشان هم دیده میشد. بسیار تعجب کردم که محمد حسین چطور آنها را دیده بود؟ در حالی که وقتی من جلوتر از او میرفتم باید زودتر متوجه آنها میشدم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 3⃣5⃣
دوربین را دوباره به محمدحسین دادم که او نگاه کند، اما متوجه شدم که با اشارهی سر میخواهد به من بفهماند که آنها نزدیکمان هستند.
برای چند لحظه، هر دو میخکوب شده بودیم. خطر بزرگی از کنارمان گذشت. اگر فقط چند قدم جلو می رفتیم، قطعاً با بعثیها بر خورد میکردیم و آن وقت کارمان ساخته بود. برای دقایقی نفس نمیکشیدیم و اگر راه داشت به قلب هم میگفتیم نتپد.
پشت میدان نشستیم تا عراقیها رفتند. دوتایی نفس عمیقی کشیدیم و خدا را شکر کردیم. بعد، هر دو با احتیاط راه افتادیم. من اسلحهام را زیر سیم خاردار گذاشتم و آن را بلند کردم و با کمک محمدحسین، دوتایی از زیر آن عبور کردیم و وارد میدان مین شدیم.
در همین موقع چند نفر عراقی را دیدم که از تپه مقابل پایین آمده و به سمت ما میآیند. خیلی سریع روی زمین دراز کشیدیم. نگاهی به محمدحسین کردم. با حرکت سر و صورت گفتم گیر افتادیم. نمیدانستیم چه کار باید بکنیم، غرق در چارهاندیشی بودم که دستی را روی مچ پایم احساس کردم. قلبم داشت از سینه بیرون میزد.
ابتدا گفتم شاید عراقی مچ پایم را گرفته است و میگوید تکان نخور که توی چنگ منی! همان طور که خوابیده بودم برگشتم و نگاهش کردم. محمدحسین بود و با دست به سمت راست اشاره کرد. من که دنبال نجات از این مهلکه بودم، سریع منظورش را فهمیدم، آهسته بلند شدم و نیمخیز و با احتیاط به سمت راست رفتیم و داخل معبری شدیم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 4⃣5⃣
فکر کنم همان معبری بود که امیری در آن به شهادت رسید، اما فعلاً با این شرایطی که ما داشتیم معبر خوبی برای در امان ماندن بود. آنجا متوجه ما نشدند و ما آن شب توانستیم در آن مکان توقف کنیم.
بعد از اینکه محمدحسین، خوب منطقه را بررسی کرد و جوانب کار را سنجید، دوباره به طرف خط خودی راه افتادیم و خدا را شکر بدون هیچ مشکلی به مقر رسیدیم. آنقدر خسته بودم که بلافاصله داخل سنگر رفتم و آماده خواب شدم، اما دیدم محمدحسین خارج شد. تعجب کردم. این وقت شب کجا میخواهد برود؟ پشت سرش بیرون رفتم، دنبال آب بود تا وضو بگیرد، میخواست نماز شبش را بخواند.
من هنوز در فکر مأموریت آن شب بودم و کارهایی که محمدحسین کرده بود. نماز خواندنش در محل شهادت امیری، پیدا کردن معبر، موفقیتآمیز بودن شناسایی در منطقهای که بسیار حساس و خطرناک بود و....
یقین داشتم که حتماً سِرّی در این امر نهفته است. به محمدحسین گفتم:
« مسائلی که امشب اتفاق افتاد، ذهن مرا خیلی مشغول کرده است. این همه حوادث نمیتواند اتفاقی باشد. من هنوز هم باور نمیکنم که اینقدر راحت توانسته باشیم کاری به این مهمی را انجام دهیم؛ همان کاری که امیری به خاطرش شهید شد. خواهش می کنم بگو قضیه از چه قرار است. »
محمدحسین سرش را پایین انداخته بود و از پاسخ طفره میرفت. من با حالت تضرع و اصرار زیاد سوالم را دوباره تکرار کردم. سرش را بلند کرد و به صورت من نگاه کرد. وقتی چشم هایش را پر از اشک دیدم، دیگر نتوانستم حرفی بزنم. او مثل همیشه جای دنجی را پیدا کرد و به نماز ایستاد و مشغول راز و نیاز شد.
ما در نماز سجده به دیدار می بریم
بیچاره آنکه سجده به دیوار می برد
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 5⃣5⃣
🌴 تکلیف من
آن روز هواپیماهای عراقی، مقرّ اطلاعات عملیات را بمباران کردند. تعداد زیادی از بچهها زخمی شدند. محمدحسین با همان متانت همیشگی بچهها را به صبر دعوت میکرد و سعی داشت تا آنها را آرام کند.
وقتی هواپیماها رفتند و اوضاع کمی بهتر شد، تصمیم گرفتیم مجروحان را به عقب منتقل کنیم. محمدحسین هم میخواست همراه بچهها برود و کمک کند، اما من اصرار داشتم که در منطقه بماند. گفتم:
« آقاجان! شما دیگر برای چه میخواهید بیایید؟ بهتر است همین جا باشید. »
او با ناراحتی گفت:
« تو چرا اینقدر اصرار داری که من نیایم؟ »
گفتم:
« خب بالاخره هرچه باشد شما به منطقه آشناتر هستید، اینجا هم که کسی نیست. بیشتر بچهها زخمی شدند، آنها هم که سالم هستند به اندازه کافی منطقه را نمیشناسند. »
در جوابم گفت:
« بنا نیست ما تکلیفمان را فقط در یک جا انجام دهیم. تکلیف برای من نه زمان میشناسد، نه مکان و الان از همه چیز واجبتر انتقال این مجروحان به عقب است. »
این را گفت و همراه زخمیها به عقب رفت.
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 6⃣5⃣
محمدحسین
به روایت حسین متصدّی
🌴 جوّ اطلاعات عملیات
محمدحسین یوسف الهی، جانشین واحد و فرماندهی ما بود، اما آنقدر دوستانه و خودمانی رفتار میکرد که اگر یک نفر غریبه از راه میرسید نمیتوانست تشخیص بدهد که کدام فرمانده و کدام نیرو است. در حقیقت قبل از هر چیز برای ما یک برادر و دوست صمیمی بود. همین رفتار ایشان باعث شده بود که جمع خیلی با صفایی در اطلاعات عملیات به وجود بیاید؛ به عنوان مثال هر بار که بچهها جمع میشدند و برای حمام به مرخصی شهری میرفتیم، او نیز میآمد. بعد هم آنجا تمام بچهها را یکییکی کیسه میکشید. یک بار حدود دوازده نفر از نیروهای اطلاعات با هم به مشهد رفته بودیم. وقتی رسیدیم، همگی تصمیم گرفتیم قبل از زیارت به حمام برویم، حدود ساعت هفت صبح بود. یک حمام عمومی پیدا کردیم و رفتیم داخل. محمد حسین گفت:
« من امروز باید همهی شما رو کیسه بکشم. »
من که سابقهی این کار را داشتم، گفتم:
« پس من آخرین نفر هستم و رفتم روی سکوی حمام خوابیدم. »
یادم است آن روز حدود ساعت ۱۱ نوبت به من رسید.
این شرح بی نهایت کز زلف یار گفتند
حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم