سردار #شهیدحاجحسینخرازی
در هر شهیدی یک خصیصه ای، یک اخلاق نیکو و پسندیده ای است که اگر ما به آن تأسی کنیم، برای ما می تواند رهنمون و هدایت گر باشد.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۱۳ مهر ۱۴۰۱
۱۳ مهر ۱۴۰۱
کتاب زیبای " ازانتظاربسوخت "
زندگینامه و خاطرات #شهید_حسین_منتظری
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۱۳ مهر ۱۴۰۱
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 #از_انتظار_بسوخت 🥀 زندگینامه و خاطرات #شهید_حسین_منتظری ق
قسمتهای ۱۱ تا ۲۰ کتاب بسیار زیبای " از انتظار بسوخت "
۱۳ مهر ۱۴۰۱
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 1⃣2⃣
همهی ما میدانستیم حسین شهید شده است ولی نمیتوانستیم این حقیقت را به مادر بقبولانیم. میگفت:
« اگه شهید شده بود حداقل یک تکه از استخونش رو برام میآوردن؛ پس حتماً زنده است! »
همیشه انتظار آمدنش را میکشید. ما یک برادر رضاعی داریم که اسم او هم حسین است. یک بار نزدیک ظهر آمده بود به ما سر بزند. در را که کوبید مادرم توی حیاط بود. پرسید:
« کیه؟ »
جواب داد:
« منم حسین! »
مادرم نگاهی از سر ذوق به من کرد. طوری خودش را به پشت در رساند که آن لحظه هیچ وقت از ذهنم پاک نمی.شود. در باز شد. از چیزی که دیدم قلبم میخواست از جا کنده شود. هر چند مطمئن بودم، اما حالت مادر طوری بود که من هم آرزو کردم کاش حسین پشت در باشد.
چهرهاش در هم شد. زل زدم به چشمهایش. گونههایش خیس اشک شد. لبخندی به هر دوی ما زد و رفت توی اتاق حسین که تازه قضیه دستش آمده بود زد زیر گریه و گفت:
« کاش پام میشکست و اینجا نمیاومدم! نمیدونم چرا یکهو دلم برای مادر تنگ شد و خواستم ببینمش! »
سکوت کرده بودم و فقط به حرفهای حسین گوش میدادم. دهانم خشک شده بود و تنم داغ. حال خودم را نمیفهمیدم.
📝 راوی خواهر شهید
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۱۳ مهر ۱۴۰۱
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 2⃣2⃣
درست یک شب قبل از اینکه جنازهی حسین را بیاورند به خواب مادرم آمده بود. به او گفته بود:
« این قدر گریه و بی تابی کردی و دست به دامن خدا شدی تا جنازهام رو برات آوردن. دوست داشتم مثل فاطمهی زهرا جنازهام پیدا نشه. »
مادر در جوابش گفته بود:
« جنازه ات رو ببینم آروم میشم. »
همینطور هم بود. تا زمانی که جنازهی حسین را نیاورده بودند، آرام و قرار نداشت. در این ده سال یا گوشهای ساکت مینشست و به نقطهای خیره میماند یا گریه و زاری میکرد. وقتی چشمش به جنازه ی حسین افتاد حتی یک قطره اشک هم نریخت. فقط دستهایش را بلند کرد و گفت:
« خدایا شکر. »
📝 راوی خواهر شهید
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۱۳ مهر ۱۴۰۱
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 3⃣2⃣
عملیات فتحالمبين تمام شد. به ما خبر دادند که حسین شهید شده است. یکی دو روز بعد با آمدن غیرمنتظرهاش همه را شاد کرد. پدرم قصد کرد به خاطر سلامتی حسین گوسفند قربانی کند. اما حسین مانع این کار شد. گفت:
« اگه این گوسفند رو بکشین از همین جا بر می گردم، پولش رو بدین برای جبهه. »
پدر و مادرم گوسفند را ذبح کردند و پول آن را برای رزمندگان فرستادند.
📝 راوی برادر شهید (محمد علی منتظری)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۱۳ مهر ۱۴۰۱
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 4⃣2⃣
تمام شهر سیاهپوش شده بود و عزادار؛ مثل محرم. حتی قسمتی از درختها را با پارچهی مشکی پوشانده بودند. قرار بود شصت شهید را در شاهرود تشییع کنند. فهمیدیم که عدهای از شهدا جنازه ندارند و این برای ما غيرقابل تحمل بود. تعدادی از شهدا در منطقه باقی مانده بودند؛ از جمله شهید منصور جلالی، حسن عامری و حسین برادرم.
خانوادهها میخواستند جنازهی شهدا را ببینند؛ اما با یک عکس و حجله خالی مواجه شدند. هیچ وقت شاهرود را به آن شکل ندیده بودم. عکس شهدا را به عَلَمها نصب کرده بودند و یک سری از تابوتهای خالی را روی شانهها حمل میکردند. با اینکه سالها از آن روز میگذرد، هر وقت آن صحنه برایم تداعی میشود حس میکنم راه نفسم بسته میشود و دلم میخواهد هایهای گریه کنم. نه تنها برای برادرم حسین؛ بلکه برای همهی آنهایی که چشم انتظار بودند و حتی یک پلاک از شهیدشان برنگشت.
📝 راوی برادر شهید (محمد علی منتظری)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۱۳ مهر ۱۴۰۱
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 5⃣2⃣
یک بار شاهرود آمدنش مصادف شد با شهادت سیدمحمود و سیدعلیاصغر میرکریمی، برادر بودند. طی یک هفته به شهادت رسیدند. تحمل این داغ از توان مادرشان خارج بود. سخت بیتابی میکرد. این را به حسین گفتم. حسین سریع بلند شد و گفت:
« بریم! »
کم به مرخصی می آمد؛ همان هم با عجله و بیتابی همراه بود. نیامده برمیگشت جبهه. وقتی رسیدیم منزل شهدا چشم مادرشان به حسین افتاد و دوباره هنگامهای برپا شد. مادر شهدا با دیدن حسین هقهق گریه را از سر گرفت و گفت:
« به خانهی سادات خوش آمدی حسین آقا! ولی خیلی دیر آمدی. سیدمحمود و سیدعلیاصغرم نیستن که ازت پذیرایی کنن. هر دو پر کشیدن و رفتن... »
مادر شهدا همینطور با حسین درد دل میکرد و اشک میریخت. حسین شرمسار سر را پایین انداخته بود و می گفت:
« مادر جان آروم باش! این قدر بیتابی نکن! دل داغ دارت رو ببر کربلا! به خودت افتخار کن که مادر شهیدی! »
📝 راوی همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۱۳ مهر ۱۴۰۱
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 6⃣2⃣
نزدیک به دو سال از زندگی مشترکمان میگذشت اما فرزندی نداشتیم. با اینکه حسین عاشق بچه بود هیچ وقت ناراحتیاش را به خاطر نداشتن بچه بروز نمیداد. یک روز از من خواست تا برای زیارت امام رضا علیه السلام به مشهد برویم. آن قدر ذوقزده شده بودم که نمیتوانستم باور کنم. آخر این سفر، بهانهای بود برای اینکه چند روز بیشتر با حسین باشم. بعضی وقتها آن قدر غیبتهایش طولانی میشد که تصور دیدن دوبارهاش را محال میدانستم.
وقتی به حرم رسیدم حسین با امام رضا عهد کرد اگر خدا به او فرزندی عطا کند و پسر باشد، نامش را علیرضا بگذارد و اگر دختر باشد فاطمه. موقع برگشت گفت:
« إنشاءالله دفعهی بعد سه تایی میآیم پابوس آقا! »
📝 راوی همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۱۳ مهر ۱۴۰۱
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 7⃣2⃣
دلم میخواست هرچه زودتر این خبر خوشحال کننده را به حسین بدهم. میدانستم که چقدر از شنیدنش به وجد می.آید. وقتی آمد دل توی دلم نبود که چطور خبر مادر شدنم را به او بدهم. تازه ساکش را زمین گذاشته بود و داشت بند پوتینهایش را باز می کرد. نتوانستم طاقت بیاورم. رفتم کنارش ایستادم و مظلوم نگاهش کردم. سرش را بلند کرد و لبخند زد. گفت:
« چیزی شده؟ نکنه ناراحتی که اومدم! »
گفتم:
« نه برعکس! اومدنت خیلی غیر منتظره بود. حالا باید خدا را دو مرتبه شکر کنم. »
خندید و پرسید:
« چرا دو مرتبه؟ »
گفتم:
« یک بار برای اومدنت. یک بار برای مادر شدنم. »
اول فکر کرد شوخی میکنم؛ اما وقتی مطمئن شد، اشک در چشمهایش حلقه زد و همانجا سجدهی شکر به جا آورد.
📝 راوی همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۱۳ مهر ۱۴۰۱
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 8⃣2⃣
یکی دو روز بیشتر به دنیا آمدن فرزندمان نمانده بود. بیشتر از هر وقت دیگری چشمم به در بود و انتظار آمدنش را میکشیدم. دلم میخواست کنارم باشد و به من آرامش دهد. دلم میخواست همان طور که من قدم به قدم مادر شدن را تجربه میکنم او هم پدر شدن را تجربه کند.
شنیده بودم برای تولد فرزندمان قرار است مرخصی بگیرد. همین باعث تسلای دلم شده بود و قدری آرام گرفته بودم. اما این آرامش زیاد طول نکشید. چون وقتی مطلع شدم آمدنش به تأخیر افتاده فشار و دردم چند برابر شد. من هم مثل همهی زنهای پا به ماه آرزو داشتم بعد از تولد فرزندم اولین کسی را که میبینم و به من تبریک میگوید شوهرم باشد. اما به جای دیدارش چند روز بعد نامهی تبریکش به دستم رسید. و هفده روز بعد از تولد علی رضا آمد. اولین بار بود که کودکش را در آغوش میگرفت. قدری او را نوازش کرد و بوسید و بعد در گوشش دقایقی قرآن خواند. بعد هم دست هایش را به آسمان بلند کرد و گفت:
« الحمد لله رب العالمين! »
📝 راوی همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۱۳ مهر ۱۴۰۱