🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 4⃣2⃣
تمام شهر سیاهپوش شده بود و عزادار؛ مثل محرم. حتی قسمتی از درختها را با پارچهی مشکی پوشانده بودند. قرار بود شصت شهید را در شاهرود تشییع کنند. فهمیدیم که عدهای از شهدا جنازه ندارند و این برای ما غيرقابل تحمل بود. تعدادی از شهدا در منطقه باقی مانده بودند؛ از جمله شهید منصور جلالی، حسن عامری و حسین برادرم.
خانوادهها میخواستند جنازهی شهدا را ببینند؛ اما با یک عکس و حجله خالی مواجه شدند. هیچ وقت شاهرود را به آن شکل ندیده بودم. عکس شهدا را به عَلَمها نصب کرده بودند و یک سری از تابوتهای خالی را روی شانهها حمل میکردند. با اینکه سالها از آن روز میگذرد، هر وقت آن صحنه برایم تداعی میشود حس میکنم راه نفسم بسته میشود و دلم میخواهد هایهای گریه کنم. نه تنها برای برادرم حسین؛ بلکه برای همهی آنهایی که چشم انتظار بودند و حتی یک پلاک از شهیدشان برنگشت.
📝 راوی برادر شهید (محمد علی منتظری)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 5⃣2⃣
یک بار شاهرود آمدنش مصادف شد با شهادت سیدمحمود و سیدعلیاصغر میرکریمی، برادر بودند. طی یک هفته به شهادت رسیدند. تحمل این داغ از توان مادرشان خارج بود. سخت بیتابی میکرد. این را به حسین گفتم. حسین سریع بلند شد و گفت:
« بریم! »
کم به مرخصی می آمد؛ همان هم با عجله و بیتابی همراه بود. نیامده برمیگشت جبهه. وقتی رسیدیم منزل شهدا چشم مادرشان به حسین افتاد و دوباره هنگامهای برپا شد. مادر شهدا با دیدن حسین هقهق گریه را از سر گرفت و گفت:
« به خانهی سادات خوش آمدی حسین آقا! ولی خیلی دیر آمدی. سیدمحمود و سیدعلیاصغرم نیستن که ازت پذیرایی کنن. هر دو پر کشیدن و رفتن... »
مادر شهدا همینطور با حسین درد دل میکرد و اشک میریخت. حسین شرمسار سر را پایین انداخته بود و می گفت:
« مادر جان آروم باش! این قدر بیتابی نکن! دل داغ دارت رو ببر کربلا! به خودت افتخار کن که مادر شهیدی! »
📝 راوی همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 6⃣2⃣
نزدیک به دو سال از زندگی مشترکمان میگذشت اما فرزندی نداشتیم. با اینکه حسین عاشق بچه بود هیچ وقت ناراحتیاش را به خاطر نداشتن بچه بروز نمیداد. یک روز از من خواست تا برای زیارت امام رضا علیه السلام به مشهد برویم. آن قدر ذوقزده شده بودم که نمیتوانستم باور کنم. آخر این سفر، بهانهای بود برای اینکه چند روز بیشتر با حسین باشم. بعضی وقتها آن قدر غیبتهایش طولانی میشد که تصور دیدن دوبارهاش را محال میدانستم.
وقتی به حرم رسیدم حسین با امام رضا عهد کرد اگر خدا به او فرزندی عطا کند و پسر باشد، نامش را علیرضا بگذارد و اگر دختر باشد فاطمه. موقع برگشت گفت:
« إنشاءالله دفعهی بعد سه تایی میآیم پابوس آقا! »
📝 راوی همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 7⃣2⃣
دلم میخواست هرچه زودتر این خبر خوشحال کننده را به حسین بدهم. میدانستم که چقدر از شنیدنش به وجد می.آید. وقتی آمد دل توی دلم نبود که چطور خبر مادر شدنم را به او بدهم. تازه ساکش را زمین گذاشته بود و داشت بند پوتینهایش را باز می کرد. نتوانستم طاقت بیاورم. رفتم کنارش ایستادم و مظلوم نگاهش کردم. سرش را بلند کرد و لبخند زد. گفت:
« چیزی شده؟ نکنه ناراحتی که اومدم! »
گفتم:
« نه برعکس! اومدنت خیلی غیر منتظره بود. حالا باید خدا را دو مرتبه شکر کنم. »
خندید و پرسید:
« چرا دو مرتبه؟ »
گفتم:
« یک بار برای اومدنت. یک بار برای مادر شدنم. »
اول فکر کرد شوخی میکنم؛ اما وقتی مطمئن شد، اشک در چشمهایش حلقه زد و همانجا سجدهی شکر به جا آورد.
📝 راوی همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 8⃣2⃣
یکی دو روز بیشتر به دنیا آمدن فرزندمان نمانده بود. بیشتر از هر وقت دیگری چشمم به در بود و انتظار آمدنش را میکشیدم. دلم میخواست کنارم باشد و به من آرامش دهد. دلم میخواست همان طور که من قدم به قدم مادر شدن را تجربه میکنم او هم پدر شدن را تجربه کند.
شنیده بودم برای تولد فرزندمان قرار است مرخصی بگیرد. همین باعث تسلای دلم شده بود و قدری آرام گرفته بودم. اما این آرامش زیاد طول نکشید. چون وقتی مطلع شدم آمدنش به تأخیر افتاده فشار و دردم چند برابر شد. من هم مثل همهی زنهای پا به ماه آرزو داشتم بعد از تولد فرزندم اولین کسی را که میبینم و به من تبریک میگوید شوهرم باشد. اما به جای دیدارش چند روز بعد نامهی تبریکش به دستم رسید. و هفده روز بعد از تولد علی رضا آمد. اولین بار بود که کودکش را در آغوش میگرفت. قدری او را نوازش کرد و بوسید و بعد در گوشش دقایقی قرآن خواند. بعد هم دست هایش را به آسمان بلند کرد و گفت:
« الحمد لله رب العالمين! »
📝 راوی همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 9⃣2⃣
یک ساعتی مانده بود به اذان صبح از خواب بیدار شدم. دیدم چراغ روشن است. از جا بلند شدم و رفتم پیشش. داشت ساکش را میبست. سلام کردم. با خوشرویی جواب داد و گفت:
« خواب به چشمهام نیومد؛ باید زودتر برگردم. »
گفتم:
« اما تو هنوز علىرضا رو سیر ندیدی. »
خندید و گفت:
« إنشاءالله برمیگردم و سیر میبینمش. »
اذان که گفتند نماز خواند و پیشانی علی رضا را بوسید. علیرضا غرق خواب بود. مات و مبهوت نگاهش کردم. نمیتوانستم جلو اشکم را بگیرم. به در که نزدیک شد بر گشت و گفت:
« مشتت رو باز کن! »
مشتم را باز کردم. چند تا سکه ریخت توی دستم و گفت:
« تا نخندی از جام تکون نمی خورم. »
زورکی خندیدم. حسین هم خندید. خواست در را باز کند که صدای گریهی علی رضا خانه را برداشت. هر کاری کردم ساکت نمی شد. از گریهی علی رضا گریهام شدت گرفت. حسین فقط نگاهمان میکرد. آمد کنار هر دوی ما سرش را خم کرد و آرام توی گوش علیرضا آیاتی از قرآن خواند. علی رضا اما همچنان آرام نمیگرفت. انگار داشت همراه من با پدرش وداع می کرد. حسین قدم به کوچه گذاشت و من به دنبالش. به وسط کوچه که رسید فکر کردم الان بر میگردد و به پشت سرش نگاه می کند. بی توجه به صدای گریه من و کودکش از جلو چشمانم محو شد.
📝 راوی همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 0⃣3⃣
تازه علىرضا را خوابانده بودم و داشتم آماده میشدم که بخوابم. یک دفعه صدایی به گوشم خورد. از داخل حیاط بود؛ صدای در حیاط که آهسته بسته شد. یک آن دلم از خوشحالی لرزید. مطمئن بودم خودش است. حدسم درست بود؛ حسین با همان لبخند گرم و همیشگی وارد شد. طوری محو کودک چند روزهاش شده بود که انگار مرا ندیده است. ته دلم به علیرضا حسادت کردم اما به روی خودم نیاوردم. اشک توی چشمهایم حلقه زده بود. گفت:
« خدیجه تو رو هم یادم نرفته. پنج روز دیگه مرخصی میگیرم و سهتایی میریم پابوس امام رضا علیه السلام. »
در سکوت نگاهش میکردم. حسین رفت. پنج روز تمام شد. ساکم را آماده کردم و منتظر بودم که بیاید و سه تایی برویم زیارت امام رضا علیه السلام. چشمم به ساعت و گوشم به صدای زنگ در بود. همیشه خوش قول بود؛ اما این بار بد قولی کرد. نیامد ولی خبر شهادتش را آوردند.
📝 راوی همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ShahadatImamHadi1391[01].mp3
6.21M
▪️صلوات بر امام هادی و امام حسن عسکری (علیهما السلام)
🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی
🏴 ویژه شهادت #امام_حسن_عسکری (علیهالسلام)
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
یاد حضرت در دقایق زندگی
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
⚫️ آجرک الله یا صاحبالزمان
▪️پدری در دم مرگ است و به بالین پسرش
▪️پسری سوخته از داغ مصیبت جگرش
▪️ لحظههای آخر است، حال امام خوش نیست، دل نگران فرزند است. امروز رسالتِ تمامِ انبیا و اولیا به آخرین وارثِ زمین سپرده میشود.
از امروز او باید بارِ تمام عالَم را به تنهایی به دوش بکشد.
🔘 شهادت امام حسن عسکری و نشستن گرد یتیمی بر چهره امام زمان(عج) را به وجود نازنین امام عصر ارواحنا فداه و همه منتظران تسلیت عرض میکنیم.
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه:
✍كان [الإمامُ العَسكَريعليه السلام] نُوراً ساطِعاً و قَمَراً زاهِراً اختارَ اللَّهُ لَهُ ما عِندَهُ فَمَضي عَلي مِنهاجِ آبائِهِ حَذوَ النَّعلِ بِالنَّعلِ.
⚫️او نوري فروزان و ماهي درخشان بود كه خداوند آنچه را نزد خود بود براي او برگزيد . او راه و روش پدران بزرگوار خود را گام به گام دنبال كرد تا رحلت فرمود.
📚بحار الأنوار ، ج ۵۳ ، ص ۱۹۱
#حدیث_روز