eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
زن زندگی آزادی از دیدگاه مختلف
محال است تنهایتان بگذاریم... 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ ☀️ 💚 حضرت مهدی عجل‌ الله‌ تعالی‌ فرجه‌ الشریف : 🌤 چیزى ما را از شیعیان محبوس نکرده است، مگر اعمال ناخوشایند و ناپسندى که از آن‏ها به ما مى‏ رسد. 📚الزام الناصب،ج۲،ص۴۶۷ صبحتون مهدوی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❁﷽❁ نامے شدن ڪرب و بلا از حرمین اسٺ یڪ سوے اباالفضل و دگر سوے حسین اسٺ آن پل ڪه خدا گفتہ صراط اسٺ یقیناً از روز ازل شارعِ بین‌الحرمین اسٺ ❤️ 🍃🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁 شھادت . . قلبۍاست‌کہ‌خون‌حیات‌را در‌شریان‌هاۍسپاه‌حق‌مےدَواند وآن‌رازنده‌نگہ‌مےدارد . . @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚘﷽⚘ 🔖 بخشی از وصیتنامه شهید 🌷بزرگ‌ترین دشمن ما آمریکاست که شیطان بزرگ است.مردم عزیز بدانید بزرگ‌ترین نعمت امنیت است برای خانواده‌ها! 🌷ما حاضریم گرسنگی بکشیم و سختی و تحریم را تحمل کنیم ولی زیر بار زور نمی‌رویم.این درس را از سیدالشهدا آموختیم.در آخرین لحظات عمر سیدالشهدا،دشمن وقتی به خیمه‌ها حمله کرد،ابی‌عبدالله تمام توان خود را گذاشت و بلند شد و گفت:تا زمانی که من زنده هستم، به حرم من حمله نکنید. آری؛ حسین غیرت‌الله است. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گر میروی بی حاصلی گر می‌برندت واصلی رفتن کجا؟ بردن کجا؟ کتاب زیبای روایت‌هایی از زندگی شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم،
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 1⃣7⃣ حسین نجفیان دوست شهید ما نجف آبادی‌ها به این تیپ آدم‌ها می‌گوییم " مِیغان "؛ به قولی داش‌مشتی. اولین تصویری که ازش دارم این شکلی بود: " پسری لاغر مردنی، با سبیل کم‌پشت و موهای تا روی گوش و پشت مو. " فرمان موتور هندایش را خرگوشی بالا آورده بود. مدام آن دسته کلید بافتنی‌اش را تاب می‌داد؛ از آن مدلی‌ها که زندانی‌ها می‌بافند. خیلی غلیظ و با لهجه‌ی نجف آبادی حرف می‌زد. بنا به عادتش روی حرف دوم اسم همه یک تشدید می گذاشت: " حسّن! حسّین! " به رضا هم می‌گفت " رِسّا " با معرفت بود و خوش مَشرَب. گاهی با بچه‌ها می‌رفت باغ خوش‌گذرانی. غالباً قرعه‌ی مادرخرجی به نامش می‌افتاد. نان و کباب و سور و سات را جور می‌کرد و الحق هم در کارش حرفه‌ای بود. همان ایام می‌رفت سیم‌کشی ساختمان. توی خانه یکی از دوستان، سیم کلید پریزها را اشتباه وصل کرده بود. طرف می‌گفت: « زنگ در خونه را می‌زنم، چراغای دسشویی روشن می‌شه. کلید اتاق می‌زنم، توی هال روشن می‌شه! » نمی‌دانم چرا و چگونه ولی از وقتی پایش به موسسه‌ی شهید کاظمی باز شد، روز به روز تیپش تغییر کرد. دیگر این محسن، آن محسنی نبود که روزهای اول دیده بودمش. از حرکات و سکناتش هم می‌فهمیدم که زلفش به حاج احمد کاظمی گره خورده. چند باری من را با خودش برد سر مزار شهید کاظمی. اوایل برای من خیلی جذاب نبود. نمی‌دانم پیش خودش چه فکری می‌کرد؛ ولی می‌رفت، هر هفته هم می‌رفت. دو تا موتور، دو ترکه می‌رفتیم تخت فولاد. دو، سه متر قبل‌تر می‌ایستاد سلام می‌داد. بعد می‌رفت می‌نشست کنار قبر. آخر سر عقب‌عقب می‌آمد و به نشانه‌ی خداحافظی، احترام نظامی می‌گذاشت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 2⃣7⃣ خودم تا قبل از این یک شهید کاظمی می‌شناختم که در تشییع جنازه‌اش هم بودم؛ اما نمی‌شناختمش. محسن به واسطه‌ی موسسه، حاج احمد را شناخت. حاضر بود از نجف آباد برود اصفهان. یک سلامی، درد دلی، گریه‌ای بکند و برگردد. حتی شکایت هم می‌کرد. ولی ما ادا اطوار و جنگولک بازی درمی‌آوردیم. تاب می‌خوردیم لای قبرها و دوری می‌زدیم. بعدش هم که قرارمان کباب ترکی‌های فلکه فیض بود. بچه‌های موسسه با اتوبوس راه افتادند و رفتند اردوی جهادی. من و محسن و یک بنا ماندیم که مغازه‌ها باز شود تا یک خرده وسایل بخریم. با ماشین ال نود آقای خلیلی راه افتادیم. بنا که همان اول رفت عقب خوابید. پلیس راه نجف آباد رفتم و پنج، شش نخ سیگار خریدم. گذاشتم توی جیبم. کمی از مسافت را که رفتیم، دل را زدم به دریا و یک نخ بیرون کشیدم. سریع از دستم کشید. گفتم: « برای چه؟! » گفت: « این خلاف‌ها عاقبت نداره! » کلی روی مخم راه می‌رفت. برای این‌که از دستش خلاص شوم، قول دادم که توی اردو می‌گذارم کنار. حالا این وسط من هم پا گذاشتم روی گاز و با سرعت هفتاد هشتاد کیلومتر می‌راندم. پلیس جلویمان را گرفت. محسن اعصابش خرد شد. کم مانده بود مرا بزند: « مگه بهت نمیگم یواش برو؟! » برای این‌که عصبانیتش فرو کش کند، خندیدم و پراندم: « حالا مگه چطور می‌شه؟ فوق فوقش جریمه می‌کنه، خودم پولش رو میدم. » برگه جریمه را گرفتم و برگشتم، دیدم نشسته پشت فرمان. گفت: « تو تند می‌رونی ، ما رو به کشتن میدی! » گفتم: « بیا برو بشین کنار تا دعوامون نشده! » رفت نشست روی صندلی شاگرد به شرط این‌که یواش تر بروم. تا نشستم پشت ماشین، گفتم: « من اعصابم خرد شده و باید یه نخ سیگار بکشم. » شروع کرد به بد و بیراه گفتن: « خاک تو سرت کنن‌، چرا آدم نمی‌شی؟! » 🗣 راوی: دوست شهید (حسین نجفیان) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم