☀️ #حدیث_مهدوی ☀️
💚 حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف :
🌤 چیزى ما را از شیعیان محبوس نکرده است، مگر اعمال ناخوشایند و ناپسندى که از آنها به ما مى رسد.
📚الزام الناصب،ج۲،ص۴۶۷
#یاایهاالعزیز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
صبحتون مهدوی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❁﷽❁
نامے شدن ڪرب و بلا از حرمین اسٺ
یڪ سوے اباالفضل و دگر سوے حسین اسٺ
آن پل ڪه خدا گفتہ صراط اسٺ یقیناً
از روز ازل شارعِ بینالحرمین اسٺ
#یا_اباعبدالله_ع❤️
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا🍃🌺
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁 شھادت . .
قلبۍاستکہخونحیاترا
درشریانهاۍسپاهحقمےدَواند
وآنرازندهنگہمےدارد . .
#شهید_مرتضی_آوینی
#صبحتون_معطر_با_یاد_شهدا
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚘﷽⚘
🔖 بخشی از وصیتنامه شهید
🌷بزرگترین دشمن ما آمریکاست که شیطان بزرگ است.مردم عزیز بدانید بزرگترین نعمت امنیت است برای خانوادهها!
🌷ما حاضریم گرسنگی بکشیم و سختی و تحریم را تحمل کنیم ولی زیر بار زور نمیرویم.این درس را از سیدالشهدا آموختیم.در آخرین لحظات عمر سیدالشهدا،دشمن وقتی به خیمهها حمله کرد،ابیعبدالله تمام توان خود را گذاشت و بلند شد و گفت:تا زمانی که من زنده هستم، به حرم من حمله نکنید. آری؛ حسین غیرتالله است.
#شهید #مصطفی_زال_نژاد
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
گر میروی بی حاصلی
گر میبرندت واصلی
رفتن کجا؟
بردن کجا؟
کتاب زیبای #سربلند
روایتهایی از زندگی شهید #محسن_حججی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم،
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #سربلند 💥 فصل دوم یکیشون بهت چشمک میزنه! قسمت 6⃣6⃣ حسین
قسمتهای ۶۶ تا ۷۰ کتاب زیبای سربلند
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 1⃣7⃣
حسین نجفیان
دوست شهید
ما نجف آبادیها به این تیپ آدمها میگوییم " مِیغان "؛ به قولی داشمشتی. اولین تصویری که ازش دارم این شکلی بود:
" پسری لاغر مردنی، با سبیل کمپشت و موهای تا روی گوش و پشت مو. "
فرمان موتور هندایش را خرگوشی بالا آورده بود. مدام آن دسته کلید بافتنیاش را تاب میداد؛ از آن مدلیها که زندانیها میبافند.
خیلی غلیظ و با لهجهی نجف آبادی حرف میزد. بنا به عادتش روی حرف دوم اسم همه یک تشدید می گذاشت:
" حسّن! حسّین! " به رضا هم میگفت " رِسّا "
با معرفت بود و خوش مَشرَب. گاهی با بچهها میرفت باغ خوشگذرانی. غالباً قرعهی مادرخرجی به نامش میافتاد. نان و کباب و سور و سات را جور میکرد و الحق هم در کارش حرفهای بود.
همان ایام میرفت سیمکشی ساختمان. توی خانه یکی از دوستان، سیم کلید پریزها را اشتباه وصل کرده بود. طرف میگفت:
« زنگ در خونه را میزنم، چراغای دسشویی روشن میشه. کلید اتاق میزنم، توی هال روشن میشه! »
نمیدانم چرا و چگونه ولی از وقتی پایش به موسسهی شهید کاظمی باز شد، روز به روز تیپش تغییر کرد. دیگر این محسن، آن محسنی نبود که روزهای اول دیده بودمش. از حرکات و سکناتش هم میفهمیدم که زلفش به حاج احمد کاظمی گره خورده.
چند باری من را با خودش برد سر مزار شهید کاظمی. اوایل برای من خیلی جذاب نبود. نمیدانم پیش خودش چه فکری میکرد؛ ولی میرفت، هر هفته هم میرفت. دو تا موتور، دو ترکه میرفتیم تخت فولاد. دو، سه متر قبلتر میایستاد سلام میداد. بعد میرفت مینشست کنار قبر. آخر سر عقبعقب میآمد و به نشانهی خداحافظی، احترام نظامی میگذاشت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 2⃣7⃣
خودم تا قبل از این یک شهید کاظمی میشناختم که در تشییع جنازهاش هم بودم؛ اما نمیشناختمش. محسن به واسطهی موسسه، حاج احمد را شناخت. حاضر بود از نجف آباد برود اصفهان. یک سلامی، درد دلی، گریهای بکند و برگردد. حتی شکایت هم میکرد. ولی ما ادا اطوار و جنگولک بازی درمیآوردیم. تاب میخوردیم لای قبرها و دوری میزدیم. بعدش هم که قرارمان کباب ترکیهای فلکه فیض بود.
بچههای موسسه با اتوبوس راه افتادند و رفتند اردوی جهادی. من و محسن و یک بنا ماندیم که مغازهها باز شود تا یک خرده وسایل بخریم. با ماشین ال نود آقای خلیلی راه افتادیم. بنا که همان اول رفت عقب خوابید. پلیس راه نجف آباد رفتم و پنج، شش نخ سیگار خریدم. گذاشتم توی جیبم. کمی از مسافت را که رفتیم، دل را زدم به دریا و یک نخ بیرون کشیدم. سریع از دستم کشید. گفتم:
« برای چه؟! »
گفت:
« این خلافها عاقبت نداره! »
کلی روی مخم راه میرفت. برای اینکه از دستش خلاص شوم، قول دادم که توی اردو میگذارم کنار. حالا این وسط من هم پا گذاشتم روی گاز و با سرعت هفتاد هشتاد کیلومتر میراندم. پلیس جلویمان را گرفت. محسن اعصابش خرد شد. کم مانده بود مرا بزند:
« مگه بهت نمیگم یواش برو؟! »
برای اینکه عصبانیتش فرو کش کند، خندیدم و پراندم:
« حالا مگه چطور میشه؟ فوق فوقش جریمه میکنه، خودم پولش رو میدم. »
برگه جریمه را گرفتم و برگشتم، دیدم نشسته پشت فرمان. گفت:
« تو تند میرونی ، ما رو به کشتن میدی! »
گفتم:
« بیا برو بشین کنار تا دعوامون نشده! »
رفت نشست روی صندلی شاگرد به شرط اینکه یواش تر بروم. تا نشستم پشت ماشین، گفتم:
« من اعصابم خرد شده و باید یه نخ سیگار بکشم. »
شروع کرد به بد و بیراه گفتن:
« خاک تو سرت کنن، چرا آدم نمیشی؟! »
🗣 راوی: دوست شهید (حسین نجفیان)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 3⃣7⃣
دیر شده بود. دوباره محسن را به حرف گرفتم و تاختم. پلیس بعدی باز اشاره کرد بزن کنار. به محسن کارد میزدی خونش درنمیآمد. بهش گفتم:
« تکون نخور تا بیام! پیاده نشیها! »
رفتم پیش پلیس و خیلی با ادب گفتم:
« راستش سردار تو ماشین نشسته و فریدون شهر جلسه دارن. »
برگه جریمه قبلی را هم بهش نشان دادم. پلیس گفت:
« از این به بعد رو یواش برون جوون! »
چشمی پراندم و دویدم سمت ماشین. وقتی برایش تعریف کردم از هنرنماییام، شاکی شد که چرا دروغ گفتم! برای حرفش تره هم خرد نکردم:
« برو بابا !این قدر بچه مثبت بازی در نیار! »
در اردو عکاس و فیلم بردار شدم. نمیدانم چرا ولی زوم کردم روی محسن، سه پیچش شدم که بنشیند از او مصاحبه بگیرم. این چهار فیلمی هم که از محسن داریم به زور نشاندمش جلوی دوربین، مثل بند تنبان در میرفت. بهانه میآورد:
« که حاج آقا باهام کار داره، از کسی بگیر که بیارزه، من اصلاً خوشم نمیاد. »
کلاس میگذاشت برای بچههای روستا. کنارش کم و بیش بنایی هم میکرد. نیم ساعت قبل از اینکه کار تمام شود، حمام میکرد و خیلی خوش تیپ با ریشهای شانه زده برمیگشت بین جمع؛ در حالی که همه خسته و له و عرق کرده بودیم و نای به خود رسیدن نداشتیم. بماند که این وسط به خاطر این کارهایش چقدر فحش میخورد!
یک شب، گوسفند کشتند که برای بچهها آبگوشت بپزند. چند تا از بنّاها شبانه جگرش را کش رفته بودند. بعد فهمیدیم از قضا محسن هم با آنها دست داشته.
گفتم:
« من درستشون میکنم. »
رفتم از خانهی بهداشت چند بسته قرص روان کننده گرفتم. همه را کوبیدم و پودر کردم. با آشپز همانگ کردم موقع ناهار که آبگوشتها را در کاسهها میریزد، بریزیم توی کاسهشان.
🗣 راوی: دوست شهید (حسین نجفیان)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 4⃣7⃣
یک شیطنت دیگر هم کردم. گفتم:
« محض اطمینان یک کم تاید هم بریزم قاطیش. »
دادیم به اینها خوردند. نمی دانم معده شان چه بود که هیچ طوریشان نشد.!
بعد از آن که وارد سپاه شد. چند باری در خیابان دیدمش. دیگر حاجی شده بود، خیلی هم حاجی شده بود. هنوز همان طوری صدایم میکرد:
« حسین، چه طوری؟! »
میگفتم:
« هنوز آدم نشدی؟ »
میخندید:
« نه، ما آدم نمیشیم. »
از یک زمانی، مدام اس ام اس میداد که در حرم حضرت معصومه (س) نایبالزیارهام. میگفتم:
« تو خلی، بلند میشی میری جمکران برای چی؟ از همین جا هم سلام کنی امام زمان جوابت رو میده. »
مداحی هم میکرد؛ ولی من به شخصه خیلی خوشم نمیآمد. میگفتم:
« تو به درد خوندن نمیخوری! »
اولین دفعه، در جمع متأهلان موسسه دعای کمیل خواند. همچین خوب هم نخواند. خیلی مسخرهاش کردم:
« آخه کی به تو میگه بری بخونی؟ »
هفته بعد گفت:
« من میخوانم! »
مداح نداشتیم. گفتیم:
« جهنم و ضرر بیا بخون! »
کمکم رشد کرد و سینه زنی هم راه انداخت.
آخرین بار هم که دیدمش سر به سرش گذاشتم. گفتم:
« این چه بچهایه تو داری؟ »
گفت:
« مگه چیه؟ »
گفتم:
« بچههای دیگه رو نگاه کن، میگن، میخندن، بچهی تو هیچ کاری نمیکنه! »
گفت:
« برو تو کار خدا فضولی نکن، به تو هیچ ربطی نداره. »
🗣 راوی: دوست شهید (حسین نجفیان)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 5⃣7⃣
علیرضا محمدرضایی
دوست شهید
رفاقت من و محسن بوی گووک¹ میدهد. خانوادهها اجازه نمیدادند خودمان درست کنیم. با محسن میگشتیم و از زیر سنگ هم شده بود پیدا میکردیم. چه لذتی میبردیم وقتی میترکید!
محسن بچهی محلهی کسری بود یا به اصطلاح نجفآبادیها، ته خیابان شهدا. از همان دوران کودکی پایش به مسجد تازه تأسیس محل باز شد.
استاد اخلاقش هم در آن زمان آزاده و جانبازی بود به نام آقای حبیباللهی. با هم در دبستان شهید حسینی درس میخواندیم. تا کلاس سوم من شاگرد اول بودم و محسن شاگرد دوم؛ ولی از چهارم به بعد، از من پیش افتاد. او لاغر بود و من هیکلی؛ برای همین زیاد با هم نمیجوشیدیم. من با دانه درشتها میپریدم. رابطهی ما بیشتر درسی بود. به واسطه رفت و آمدش به مسجدی که به بچهها بها میدادند، حسابی دل و جرئت پیدا کرد. پنجشنبهها در مدرسه با لحن زیبایی زیارتعاشورا میخواند. حتی گاهی سر صف قرآن را با صوت تلاوت میکرد.
پدر محسن خانهاش را فروخت و رفت منطقه جعفرآباد. کمکم از محسن دور شدم. در دوران دبیرستان هم که او رفت رشته فنی و حرفهای و من رفتم ریاضی و فیزیک. بعد از چند سال، اتفاقی توی کتابخانه همدیگر را دیدیم. جا خوردم. شده بود یک مِیغان چی؛ پشت مو، پیراهن سفید با دکمههای قابلمهای و تسبیح قرمز حبه انگوری درشتی که آن را تاب میداد. گفت:
« به! علیرضا! »
محکم همدیگر را بغل کردیم و ماچ و روبوسی. گفتم:
« هنوز هم مداحی میکنی؟ »
سرش را انداخت پایین و جواب نداد. بحث را عوض کرد که رفته دانشگاه و رشته کنترل میخواند. من هنوز داشتم برای کنکور تست میزدم. گفت که در ریاضی مشکل دارد و کمک میخواهد. با اینکه درگیر کنکور بودم، قبول کردم باهاش کار کنم. قرار گذاشتیم برویم خانهشان. تیپ و قیافهاش تغییر کرده بود. با وجود این، دیزاین اتاقش هنوز شهدایی بود؛ چفیه، پرچم، پیشانی بند و عکس شهدا. دوباره کم کم با هم صمیمی شدیم. اولین کسی بود که در پیامهایش به من گفت:
« دادا »
__________________________________
۱- ترقه نارنجکی دست ساز.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم