#سـلام_مـولاجانم ♥️
💫 جمالش قبلهٔ دلها ،دَمَش حلّال مشکلها
🌾 به پشت پردهٔ غیبت ،حقیقت همچنان باقیست
💫 دعا کن تا که بازآید ،جمالش جلوه گر گردد
🌾 نیاید یوسف زهرا ، مصیبت همچنان باقیست
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی 🌤
#التماس_دعای_فرج 🤲
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#سلام ارباب خوبم
هر کس به تماشایی رفت به صحرایی
ما را که تو منظوری، خاطر نرود جایی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
پر کن از باده ی #چشمت،
قدح #صبح مرا
خود بگو من ز تو #سرمست شوم،
یا #خورشيد...؟
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
وصیت نامه
شهید محمودرادمهر🌷
اگر میخواهید دنیا و آخرتتان تضمین شود,از مصائب آخرزمان درامان باشیدو عاقبت به خیر شوید,بصیرتتان راافزایش دهید,اطاعت از ولایت فقیه را بر خود واجب بدانید.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
گر میروی بی حاصلی
گر میبرندت واصلی
رفتن کجا؟
بردن کجا؟
کتاب زیبای #سربلند
روایتهایی از زندگی شهید #محسن_حججی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #سربلند قسمت 6⃣5⃣1⃣ جوگروهان دوستانه است. بچهها کمتر ادای
قسمتهای ۱۵۶ تا ۱۶۰ کتاب زیبای سربلند
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 1⃣6⃣1⃣
بهزاد صادقی
همکار شهيد
محسن، توپچی بود و من رانندهی تانک. سه پیچ میشد که فوت و فنها را یاد بگیرد؛ با اینکه درجهاش از من بالاتر بود. میگفت:
« یه روزی به درد میخوره. »
گیر میداد باتری تانک را باز کنم که هم یاد بگیرد و هم کمکم کند. ماه رمضان با دهان روزه میآمد داخل سوله؛ حتی زمانی که بچهها استراحت میکردند. خیلی روی دستگاه حساسیت به خرج میداد که بیت المال است و باید به آن رسیدگی کرد. پیچهایی هست بغل و زیر شنیها. به دلیل حساسیتی که دارد سرویس کردنش پردردسر است. هر سه ماه یک بار باید روغنش عوض شود. فرمانده آمد پای دستگاه. یک دفعه دید این پیچها نشتی دارد. با اینکه از سرویسش سه ماه نگذشته بود. به دست و پای محسن پیچید که چرا بهزاد کم کاری کرده، محسن محجوبانه گفت:
« هم سابقهاش از من بیشتره هم تجربهاش؛ نمیتونم بهش غر بزنم. »
کمی با فرمانده بگومگو کردم. دستم را گرفت و کشیدم کنار:
« بحث نکن! هم از تو بزرگتره، هم درجهاش بیشتره؛ بگو چشم و کارت رو انجام بده! »
وقتی میرفتیم بیابان، تا متوجه میشد موقع اذان است، کار را تعطیل میکرد و آستینش را می زد بالا که:
« بسم الله، اول نماز، برکتش به کنار، کاری رو که باید انجام بدیم، چرا به تأخیر بندازیم؟ »
در اردو شبها بیشتر به استراحت میگذرد و شوخی و خنده؛ اما محسن مینشست وسط چادر و شروع میکرد به دعاخواندن. بقیه را هم به توسل وا میداشت. غیر از آن، همیشه او را در گوشهای با قرآن جیبیاش میدیدی. این جمله از زبانش نمیافتاد:
« خدا رو بچسبید! »
در قسمت توپچی یک کتابچهی "مناجات با خدا" گذاشته بود. تا وارد تانک میشد اول دعایی میخواند بعد کار را شروع می کرد. دو بار اسم نوشت برای سوریه، اما لغو شد، یک دفعهاش که از خوشحالی بچهها را آش مهمان کرد. سربه سرش میگذاشتیم که:
« اگر نرفتی چطور؟ »
میگفت:
« از حلقوم تک تکتون درمیارم. »
خبر رسید مأموریت لغو شده. بچهها افتادند به جانش:
« حالا میخوای اون آش رو از حلقوم ما بکشی بیرون؟ »
میگفت:
« کوفتی بگیرید! پولش رو بدید. »
هر موقع از کوره درمیرفت، میگفت:
« کوفتی بگیرید! »
فرمانده لشکر آمد. با او صحبت کرد که اگر اسمت درآمده باشد، میروی. محسن می گفت:
« نه! من حتماً باید برم. »
سهشنبه صبح بود. نیامد داخل سوله. گفت:
« کار دارم؛ میرم و برمیگردم. »
چند ساعت بعد، با لباس پلوخوری پیدایش شد. از گردان تا سوله راه زیاد است و خاک و خلی. پیاده آمده بود برای خداحافظی. با وجود اینکه سر و صورت و دست و لباسم سیاه و روغنی بود، سفت بغلم گرفت.
+ « اومدم که پس فردا نگی نامرد خداحافظی هم نکرد و رفت!... حلالم کن. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 2⃣6⃣1⃣
عبدالرسول ابراهیمی
همکار شهید
هنوز سابقهاش در لشکر به یک سال نمیرسید که رفت سوریه. وقتی برگشت، از بین همکاران اولین نفر رفتم دیدنش. خیلی تودار بود. اصلاً لو نداد که آنجا چه کرده است. گوشه و کنار، از رفقایی که با هم رفته بودند میشنیدم. گفتم:
« شنیدم شب عملیات سهچهار بار مهمات تانک رو خالی کردی؟ خیلی شلیک بوده ها! »
گفت:
« حاجی چیکار کنیم؟ اینا رزقه! »
توی گردان میدیدم چقدر تلاش میکند که همهی فوت و فنهای تانک را یاد بگیرد. زیاد با سابقهدارها میچرخید که مو را از ماست بیرون بکشد.
بوسورهاش¹ خانه.شان بود. چون به او میگفت بابا، فکر کردم پدرش است. به بوسورهاش گفتم:
« راستش در عالم نظامیگری، سابقهی افراد تو رفت و آمدشون تأثیر داره؛ اما از بس آقامحسن تودل بروست و دوستش دارم اومدم عیادتش.»
حداقل ده سال فاصله سنی داشتیم.
دههی سوم ماه رمضان سال نودوپنج، یک دورۂ عقیدتی در مشهد برگزار شد. به محسن گفتم:
« پایه ای بریم؟ »
گفت:
« کاش میشد با خانواده میرفتیم. »
هردو از نظر مالی لنگ میزدیم. با وجود این، دل را زدیم به دریا به این امید که خدا میرساند. بقیه از قبل ثبت نام کرده بودند. برای همین، رفتند در هتلهای زیر نظر سپاه. ما دو تا ماندیم حیران. شبهای قدر بود و کرایهها سرسامآور. بعد از نصف روز جستوجو، به اتاقهای مسافرخانهای درجه چهار قانع شدیم. بعد از دو سه شب، خانمها صدایشان درآمد که اینجا از نظر نظافت و تمیزی تحمل کردنی نیست. از صبح میرفتیم دوره تا بعدازظهر، با دهان روزه. جنازه برمیگشتیم. موقع افطار میزدیم بیرون و بعد هم حرم تا نصفه شب. نمیدانم با چه جانی در زمانهای یکی دو ساعته که باید استراحت میکرد، راه افتاده بود دنبال اتاق. طرف خیابان طبرسی یک هتل پیدا کرده بود که قیمت مناسبی داشت.
من که نمیتوانستم پا به پایش بروم زیارت. شب دوم سوم بریدم. تا سحر توی حرم میماند. گاهی خانمش بچه را میسپرد به محسن تا برود زیارت و برگردد. وسط بچهداری دست از کتاب و دعا برنمیداشت. همین که صدای بچه در میآمد، شیشهی شیر را فرو میکرد در دهانش. میخندیدم که صداخفهکن را گذاشتی! زیاد هم که باب شوخی را باز میکردم با یک "زهرمار" مؤدبانه، دهانم را میبست.
____
۱. «بوسوره» در زبان نجف آبادی به معنی پدرزن است.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 3⃣6⃣1⃣
نمیدانم چه حساب و کتابی بود؛ ولی هر شب از یک طرف وارد حرم میشد. یک شب از صحن آزادی، یک شب از صحن جامع رضوی.
بخور نبود. میگفت سر و ته سحری را با کیکی، اشترودلی با غذای ماندهی افطار هم میآورم. عشق اشترودل بود. با چه ولعی ازش حرف میزد.
نماز صبح را میخواند و میخوابید تا ساعت هفت. باید زنگ کِشش میکردم تا بیدار شود. تا محل دوره، با اتوبوس، بیستدقیقه ای راه بود. با رنگ و روی زرد و خوابآلود خودش را میرساند پای ماشین. میگفتم:
« محسن! خودت رو نکُشی؟ »
وسط خمیازههایش میگفت:
« حاجی دیگه چیکار کنیم، باید از این فرصتها استفاده کرد. »
بعد از مشهد به دلم افتاد توی منازل سازمان، یک هیئت راه بیندازیم و شبهای چهارشنبه دعای توسل بخوانیم. وقتی این پیشنهاد را به محسن دادم، گفت:
« من پاکارم، ولی بیا اول از خودمون شروع کنیم. »
قرار گذاشتیم چند هفته برویم سر مزار شهدای مدافع حرم. مدتی پیگیر بودم که این قصه را کلید بزنیم. محسن زیاد سرش به کارهای فرهنگی گرم بود و مدام موکول میشد به هفته بعد. بالاخره جور شد و رفتیم سر مزار شهید کافی زاده؛ اولین شهید مدافع حرم لشکر که سال ۹۱ شهید شده بود. آنجا گفت:
« این کلیددار شهدای لشکره. اگه شهادت میخوای باید از این بگیری. »
برنامهریزی کردیم که همین روند را با شهدای دیگر به ترتیب تاریخ شهادتشان ادامه دهیم؛ دریغ که دیگر قسمت نشد. یک هفته او پیام میداد:
« حاجی شرمنده دستم بنده. »
هفتهی دیگر برای من کاری پیش میآمد..
برای چالکود چند روزی سر زمین کشاورزی آمد کمکمان. باید در فاصله معینی از درخت، چاله میکندیم و کود و مواد میریختیم داخلش و بعد، رویش خاک میریختیم. حسابی از محسن کار کشیدیم. وقت نماز، دیدم دلش پی کار نیست. بوسورهام گفت:
« نیم ساعت دیگه که میریم برای ناهار، نماز هم میخونیم. الان اگه برید سرد میشید. »
🗣 راوی: همکار شهید (عبدالرسول ابراهیمی)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 4⃣6⃣1⃣
میدانستم به نمازش مقید است و جنسش با ما فرق میکند. همین که بوسورهام رفت آن طرفتر چشمکی زدم که جنگی برو نمازت را بخوان و بيا. رفت و ده دقیقهای برگشت. قبراق و بشاش گفت:
« حاجی دستت درد نکنه! »
بعد از ناهار باران شدیدی گرفت. چپیدیم توی اتاق که باران نخوریم. بورسورهام دلش مثل سیروسرکه میجوشید. بادگیر را پوشید و رفت زیر باران کار کند. به محسن گفتم:
« بذار بارون که آروم شد، ما بریم. »
گفت:
« نه حجی نیمساعت نشستیم، قرار نیست وایسته. »
بادگیر را پوشیدیم و بيل را برداشتیم. بوسورهام خیلی از کارکردنش خوشش آمد. کنارم کشید و گفت:
« این رفیقت خدا خوب کار میکنه، فردا هم بیارش! »
یک شب تابستان، رفتیم پارک. با افسوس گفتم:
« می بینی وضعیت حجاب چطوری شده؟! »
در فکر فرو رفت. بعد گفت:
«متأسفانه! کاش میشد یه کاری بکنیم. »
این «کاش میشد یه کاری بکنیم» را چند دفعه در جاهای مختلف و برای دغدغههای مختلف از زبانش شنیدم.
وقتی اسمش درآمد برای سوریه، توی گردان و لشکر پیچید که حججی و اکبریان عازماند. شیفت شب بودم. پیامک دادم:
« محسن! تو هم باید بری، آره بری سرت بره ! نذاری هیچ حرومی طرف حرم بره. »
سریع جواب داد:
« جونِ حَجی فقط دعام کن! »
هنوز هم باورکردن اسارت محسن برایم سخت است. آدم تر و فرزی بود در ورزشها. همیشه یا نفر اول بود یا دوم. میگفتم:
« جو میگیردت این طور میدوی و اول میشی؟ »
یک بار از شدت دویدن رنگ و رویش زرد شد. گفتم همین کارا رو میکنی که تا بازرس میاد، سریع تو رو میفرستن جلو.
گفت بیا کشتی بگیریم. تا امدم به خودم بیایم زمینگیرم کرد. یکی از دوستان تخصصش بدنسازی بود. بعضی وقتها که از پای دستگاه میآمدند، وسط اتاق گروهان میافتادند به جان هم. به فرماندهشان میگفتم:
« اینا رو خسته نکردی که این طور نیروشون رو خالی میکنن؟ »
🗣 راوی: همکار شهید (عبدالرسول ابراهیمی)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 5⃣6⃣1⃣
سعید کیانی
همکار شهید
"جوجی جون" صدایش میزدم. از کجا شروع شد؟ وقتی حكم دوره رزمی و شخصیاش آمد، اسمش را به اشتباه محسن جوجی نوشته بودند.
هرجا من را میدید، دستش را میگذاشت روی سرش. بشین پاشو میکرد و با مسخرهبازی و شوخی میگفت:
« میخوای تست بدم؟ »
فرقی هم نمیکرد کجا باشد؛ دم لشکر، وسط پادگان، جلوی نمازخانه. انگار روی پیشانیام میخواند "تست".
در تمام تستها امتیاز بالا میگرفت. بدنش آماده بود. وقتی از سپاه استان میآمدند برای ارزیابی، کی بهتر از محسن؟! صدایش میزدم که بدو بیا تست بده. حتی بعد از ماه مبارک رمضان که بدنها تحلیل میرود، کسی زیر بار تست نمیرفت مگر محسن. قبراق و سرحال حاضر میشد. مدارکش توی
اتاقم هست؛ با حضور بازرس سپاه استان بود.
البته این وسط بعضی اوقات هم سرمان نق ونوق میکرد که چرا همیشه من؟!
می با هم شیفت بودیم؛ شب داخل یک اتاق کوچک. سرش توی لاک خودش بود. توی سررسید چیزهایی مینوشت. هیچ وقت درباره نوشتههایش نه خودش حرفی زد، نه من پرسیدم. یک شب در جمع چهار پنج نفرهمان سفرهی دلش را باز کرد. حرص میخورد و میگفت:
« میبینید چطور دارن درِ شهادت رو میبندن؟! باریکهای باز شد، ولی قدر ندونستیم. »
مثل راویهای دفاع مقدس زد تو خط روایتگری:
« دایی تقی رو یادتونه؟ کی باورش میشد؟ میدونستید فرمانده پایگاه بوده؟ هر وقت میخواسته گره از مشکلات بچههای پایگاهش باز کنه، میگفته قبل از نماز صبح در خدمتتونم، خودش که اهل نمازشب بوده هیچ؛ یکی رو هم عادت میداده به سحرخیزی. کدوممون فکر میکردیم این جوری باشه؟! فقط جا خوردیم که اِ... دایی تقی و شهادت؟ هنوز داغ جواد قربانی رو دلمه. با هم سوریه بودیم. زخمی شده آوردنش بیمارستان اصفهان. مرخص شد رفت خونه و زن و بچهاش رو دید و دو سه تا سرفه و شهید شد! به این امید از سوریه اومدم که پس توی شهر خودت هم میتونی شهید بشی! هیچ وقت فکر کردین چرا نیروهای موسی جمشیدیان اینقدر خاطرخواهش بودن؟ چرا هنوز که هنوزه، بعد یه سال نیروهاش دل کارکردن ندارن و میگن گردان بدون موسی گردان نیست؟! چطوری توی دل نیروهاش نفوذ کرد؟ مگه خودمون نمیگفتیم پویا ایزدی جزو دسته اخراجیهاست؟ بچه شوخ و لارج و دنبال شوخی و مسخره بازی. توی سوریه هی سر به سرم میذاشت که تو با این کارات ما رو هم شهید میکنی! ما سجاده آب میکشیدیم. چند تا مرغ و گوسفند اونجا ول بودند برا خودشون. پویا بساط كباب رو جور کرد. میخندید و میگفت:
" هر کی میخواد شهید بشه بیاد از این کباب بخوره! حججی مگه نمیخوای شهید بشی؟ "
من نخوردم. من و پویا تانكمون رو که عوض کردیم، اون رو زدن. من باید شهید میشدم! وقتی بدن سوخته ش رو آوردن، دیدم یه تیکه گوشت پشت پاش نیست! خدا میخواست به من نشون بده که اون تکه رو خودم میدونم چطور حلش کنم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم