🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 2⃣8⃣
🌷 هوس کرب و بلا
چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۳۶۲
زیر باران کوهستان، هرچه بیشتر در خاک عراق پیش میرفتم، مرگ خودم را نزدیکتر میدیدم:
" خدا! این بسیجیا و پاسدارا با میل خودشون اومدن من مأمورم از طرف ژاندارمری و باید جونم رو حفظ کنم، برای سی سال خدمت. تجربه من به درد مملکت میخوره! "
هرچند رفتار و آرامش خاص بسیجیها و سپاهیها و حرف آن نوجوان پانزده ساله قدبلند به من تلنگری زده بود، اما فکر مردن و برنگشتن مرا از پا در می آورد:
" زن و بچه، مادر و پدرم چه گناهی کردن. خانواده اینا آمادگی شهادت عزیزشون رو دارن. تازه ریاضت کشیدن و خودشون رو ساختن و آماده شهادت. سن من اندازه بابای اوناست. "
باران انگار پتکی سنگین تراق تراق توی کلاهخودم میخورد. دستهایم از سرما یخ زده بودند و نارنجکانداز مثل تکه یخی در دستانم قفل شده بود:
" اینا انگار دارن میرن عروسی. کشته بشم جنازهام هم تو خاک دشمن میمونه و بو میکنه... من این آدما رو درک نمیکنم و نمیفهمم.... به قول خودشون، شهیدان را شهیدان میشناسند.... من غریبم. "
- « سرکار استوار. بفرمایید انجیر استهبانات. شیرین مثل شهادت. »
از فکر بیرون آمدم و نگاهی به صورت خندان مرد میانسال انداختم که با شادکامی انجیر بین بچهها تقسیم میکرد. چند انجیر دستم گذاشت.
- « بخور و کیف کن برادر! میوه بهشت! »
گرسنه بودم. پا روی شیب گل آلود و پوک ارتفاع گذاشتم و جلو رفتم. قدم برداشتن سخت شده بود:
" انجیر میوه بهشته..... میوه بهشت... از شانس من یه دفعه دیدی با خوردن همین میوه، شهید شدم! "
عرق سردی به پیشانیام نشست و دهانم خشک شد. انجیر را نخوردم و داخل جيب ریختم:
" کاش الان کنار زن و بچه.ام بودم. اونا رو میبینم؟ خدا یه فرصت دیگه! حق بده به من... اینا حسابشون رو با تو و خودشون تسویه کردن. من چی وصیت هم ننوشتم... "
لحظهای همه جا روشن شد و گوشه آسمان برق زد. دستهایم از فکر، کمکم لرزش و رعشه پیدا کردند. با پشت دست کوبیدم توی پیشانی و نفس عمیقی کشیدم. بوی باران کوهستان تا ته مشامم دوید. نهیب به خودم زدم:
" به تو هم میگن مرد. نگاه کن به این همه آدم دور و برت، نوجوان تا میانسال، با وجود خستگی بیحد و حصر، شاد و شنگول، انگار دارن میرن تفریح. "
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 3⃣8⃣
برگشتم و به دو، سه کُرد واحد کمبا ۱۱ نگاه انداختم. چند کُرد اسیر را دست بسته با خود میکشیدند.
ده و نیم شب، بالای ارتفاع رسیدیم. باران تابستان تمام شده بود و تکه ابرهای فصلی، آسمان را خالی کرده بودند. بلافاصله کسی روی دست افراد چرخ زد.
- « برادرا همین جا اتراق می کنیم.... توقف. »
نفس راحتی کشیدم و با کولهپشتی و تفنگ کمرشکن روی زمین خیس پهن شدم و کلاهآهنی را از روی سر برداشتم.
هفت، هشت درجهدار رفیقم هم آمدند و دور هم نشستیم. گویا آنها هم دغدغه و نگرانی من را داشتند.
- « استوار، اوضاع خیلی وخیمه! همه اینا میخوان بزنن وسط دشمن. یکیشون هم جون سالم در نمیبره. »
- « هیچ کدوم حرف برگشت نمیزنن. »
- « ساده هست، سی کیلومتر پشت سر دشمن، مگه میشه برگشت. »
- « اینا از اول میدونستن تو این ماموریت برگشتی نیست. ما چه گناهی کردیم؟ »
گروهبان دوم "عبدالکریم ستایش" متفاوت از بقیه حرف میزد:
- « بالاخره باید کمکشون کنیم. ما رو با نارنجک تفنگی، برای همین فرستادن. انصاف نیست. »
۔ « تو هم کلهات مثل اینا بوی قرمهسبزی میده... بسیجی شدی؟ »
- « راست میگه، به ما گفتن چند روز برین کمک و برگردین! نه خودمون رو به کشته بدیم. »
گروهبان ستایش گفت:
« بالأخره ایرانی هستیم و باید با دشمن بجنگیم. قسم خوردیم و این لباس رو انتخاب کردیم. »
۔ « جنگیدنی که توش برگشتی نیس! ما که مثل اینا داوطلب نشدیم. »
- « استوار، حالا چکار کنیم؟ »
نگاهی به صورت ستایش انداختم و با احتیاط حرف زدم:
- « راهی نیس، فقط باید سعی کنید زنده بمونیم ببینیم چی پیش میاد. »
- « من که تو اولین فرصت خودم رو اسیر میکنم، بهتر از کشته شدنه! »
- « اسير؟ »
- « منم یه ماه دیگه عروسی دارم. »
- « یه مادر پیر دارم بدون من، دق میکنه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 4⃣8⃣
صورت گروهبان عبدالکریم ستایش برافروخته شد:
« همهی ما کس و کار داریم، مثل همه اونا به صورت اون جوونا نگاه کنید. »
- « چی میگی بابا. شنیدم اینا خون نامه هم امضاء کردن. »
- « من و تو هم با انتخاب لباس نظامی راهمون رو انتخاب کردیم، زودتر از همین بچه ها! »
- « برو بابا دلت خوشه گروهبان! »
رو کردند به من.
- « استوار تو بزرگ تر از ما هستی. اون فرمانده گردان شون... چی بود اسمش؟ »
- « صداش میزنن عمو مرتضی. »
- « آره همون عموشون، آدم خوبی به نظر میاد! باهاش صحبت کن شاید ما رو فرستاد عقب. »
فکری کردم و گفتم:
« گیرم اجازه بده برگردیم، با کی؟ تنها برگشتن مرگه، یا اسارت. »
- « شاید یه راهنمایی به ما داد! »
نیشخند زدم و گفتم:
« به ما که جا زدیم و میخوایم بزنیم به چاک؟ »
- « من مخالفم، گفتنش بدتره، اگه بفهمن، خودشون همین جا تیربارونمون... میکنن. »
- « ساکت، یکی داره میاد طرف ما. »
مرد میانسال تدارکات چی به من نزدیک شد.
- « خدا قوت استوار. »
دو طرف سبیلم را تاب دادم و گفتم:
« سلامت باشی؟ »
عمو مرتضی گفت:
« همه جمع بشن اونجا. »
با انگشت جایی از ارتفاع را نشان داد که بیشتر افراد گردان فجر جمع شده بودند. مهمات را از خورجین چند قاطر پیاده کردند و تقسیم کردند. بلند شدم و با نگرانی رفتم و به بقیه اضافه شدم. فرمانده گردان آمد و رفت و روی تخته سنگی ایستاد تا همه او را ببینند. پچپچه و همهمه شد. دستش را بلند کرد، همه ساکت شدند.
+ « بسم الله الرحمن الرحیم.
از این ارتفاع سرازیر بشیم تو دره، بعد یکی، دو ساعت راهپیمایی، میرسیم به هدف. سمت چپ ما تپه بردِ زرد و سمت راست گندمزار و یه روستاس. سکوت مطلق... برادرا تو این مأموریت عقب نشینی و برگشت نیس، یا پیروزی یا شهادت! باید هدف رو بگیریم تا بقیه به ما برسن. هر که دارد هوس کرب و بلا بسمالله. »
گردان بیتوجه به رعایت سکوت، فریاد زدند:
« آماده. آماده. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 5⃣8⃣
توی دلم خالی شد و وحشت تمام وجودم را پر کرد. هرچه سعی کردم این دم آخری ذهنم را ببرم به جنگیدن و تسلیم سرنوشت شدن، نتوانستم:
" آمادگی مردن رو ندارم! بالأخره تو دنیا کلی گناه و طلب و حساب به این و اون دارم. خدا خودت یه کاری کن. »
تکههای بعدی صحبت فرمانده گردان فجر، به زندگی امیدوارم کرد.
+ « از همون روز اول آموزش گفتم. الان هم میگم. تو این مأموریت اجبار نیس. به خدا اون دنیا کسی رو نمیبخشم که یه ذره تو دلش شک و تردید اومدن داشته. تا الآن فرصته، برنگرده. هر کی مشکل داره، برگرده. »
صدای هایهای گریهی افراد بلند شد. فرمانده اشاره کرد به سمت تاریکی که کُردای کمبا یازده و چند قاطر ایستاده بودند و سایه آنها مشخص بود.
+ « برادرای کمبایازده، از اینجا به بعد با ما نمیان و برمیگردن عقب. هرکی نمیخواد با ما بیاد، با این براداری کُرد برمیگرده. موقع مصافحه و حلال بودی، اونایی که میخوان بر گردن میرن تو تاریکی و با کردا برمیگردن. بقیه هم پشت سر من سوره واقعه رو تو دلشون میخونن و میان. »
دوباره صدای گریه بالا رفت و گلایههایی که به گوشم خورد.
- « چیکار کردیم عمو به ما شک کرده... »
۔ « خون نامه امضاء کردیم... »
- « عمو صد بار حاضریم با تو بمیریم. »
- « لابد گناهی از ما سر زده. »
- « میخوای اتمام حجت کنی. »
صدایی که شبیه صدای مرد میانسال تدارکات بود، شعری خواند:
« میخواهم از خدا به دعا صدهزار جان
تا صد هزار بار بمیرم برای تو »
برگشتم و به درجهدارها نگاه انداختم. حس کردم هر هشت نفر با هم غریبه هستیم.
« به پیش سکوت مطلق... برادرا... سورهی واقعه رو تو دلتون بخونید.
اذا وقعت الواقعه....
أفرايم النار التي تورون. أنتم أنشأت شجرتها ام نحن المنشئون. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 برخی آیات مهدویت در جزء ششم
1️⃣ نساء : 159 👈🏻 نزول حضرت عیسی و همراهی با امام مهدی (عج)
2️⃣ مائده : 3 👈🏻 ناامیدی تمامی کفار جهان با ظهور امام مهدی (عج)
3️⃣ مائده : 54 👈🏻 یاران امام مهدی (عج)
#مهدویت
✊ ایستادند پای امام زمان خویش...
💐 امروز ۸ فروردین سالروز شهادت شهدای مدافع حرم " #قدرت_الله_عبودی " و " #ابوذر_فرح_بخش " و " #آزاد_خشنود_کوهنجانی " گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸با سپاهی از شهیدان خواهد آمد...
🕊۸ فروردین ماه ، سالروز شهادت سربازان لشکر صاحب الزمان(عج) ،
🕊امروز سالروز شهادت
شهید مدافع حرم ابوذر فرح بخش
شهید مدافع حرم قدرت الله عبودی
شهید مدافع حرم آزاد خشنود کوهنجانی
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷خوشا آنانکه نامشان زمزمه ی نیمه شب ملکوتیان است و در آسمان مشهورتراز زمین اند.
#شهیداحمد_سعدی 🥀
#شهیدجاویدالاثرعبدالرضا_هریجی 🥀
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم