🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 3⃣6⃣1⃣
به صورت بیرمق رحیم خیره شدم.
- « منظورت چیه؟ »
- « تعداد اونا داره از ما بیشتر میشه. همه اونا پر زور و سرحال. این جور پیش بره حمله میکنن و ما رو میکُشن. »
- « خلیلی هس. »
- « اونم ترکش خورده و از تشنگی نا و رمق نداره. »
نشستم روی تخته سنگی که زیر درخت بزرگ بود.
- « پیشنهاد داری؟ »
- « تعارف نداریم، باید سرشون رو بکنیم زیر آب. »
- « مگه میشه؟ اونا... خلیلی چی میگه؟ »
- « مخالفه... باهاشون رفیق شده، جون اونم تو خطره. »
- « نمیتونم تصمیم بگیرم. برگرد کمک خلیلی، جریان رو به مرتضی میگم. »
خودم را به مرتضی رساندم و گفتم:
« تعداد اسیرا داره از ما هم بیشتر میشه. نیرویی نمانده برای مراقبت از اونا..... آب هم نداریم بهشون بدیم. خلیلی میگه پاتک بعدی اینا هم از پشت به ما حمله میکنن. یه چیزایی بو بردن. »
+ « اونا اسير ما هسن تصمیم سخته. »
اشاره کرد به جلیل حمامی انگار که از اثر خونریزی تیر داخل دهان تب داشت، گفت:
« قرارگاه رو بگیر. »
حمامی قرارگاه را به گوش کرد و بیسیم را دست مرتضی داد.
+ « جعفر جعفر، مرتضی »
- « مرتضی به گوشم. »
+ « جعفر، کی خودتون رو میرسونید به ما؟ »
- « شاید امشب. »
+ « سه شبه دارین میگین امشب! امشب... »
- « اشلو، کار قفل شده و اگه مشکلی پیش نیاد، میرسیم به شما. »
+ « اگه مشکلی پیش بیاد چی؟ »
- « اون دیگه با خداست. »
+ «اینجا مشکل اسيرها حاد شده. تعدادشون با ما برابر شده و از ما هم سرحالترن. امکان شورش و حمله به ما رو دارن. چیکار کنیم؟ »
- « اشلو، تصمیم با خودته. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 4⃣6⃣1⃣
+ « جعفر، اگه تا شب میرسین، مشکلی نیس اما اگه نرسین، باید فکری کرد. »
- « رسیدن بچهها به شما پنجاه پنجاه هس، نمیتونم اطمینان بدم رو منطقه
اطلاعات چندانی نداریم. احتیاج به اطلاعات داریم. »
+ « این جور باشه، ناچاریم یا اونا رو بکشیم یا رها کنیم، نگهداری اونا یعنی قتل عام بچهها و سقوط تپه. ولی اگه بدونم میرسین میشه نگهشون داشت. »
- « رسیدن نیرو به شما دست خداست! نداشتن اطلاعات مشکل ماست. دوتا هلیکوپتر هم اومده و سقوط کرده. »
+ « بالأخره تکلیف چیه با اسرا؟ »
- « اشلو، تصمیم با خودته! »
مرتضی وقتی نتیجه نگرفت، گوشی بیسیم را زمین گذاشت. نفس عمیقی کشید. برای اولین بار توی چهره مرتضی شک و تردید دیدم. او دستور داده بود که با اسيرها مثل افراد گردان رفتار بشود. حالا مانده بود برای تصمیمی سخت.
+ « سلمان »
- « بله عمو. »
+ « راهی داریم برای نگه داری اسيرا؟ »
به لبهای داغمه بسته، صورت پوست پوستی شده و چشم های خسته، قرمز، متورم و خاکآلود او خیره شدم. سعی کرد مثل همیشه لبخند بزند. اما این بار نتوانست. آب دهانش را به زور قورت داد. گفتم:
« چی بگم عمو، این جور پیش بره یا باید رهاشون کنیم یا بکشیمشون. »
+ « کشتن یا رها کردن؟ »
گفتم:
« اگه اونا رو رها کنیم، موقعیت و تعداد ما رو میگن، این یعنی مرگ ما و سقوط تپه. »
سر به زیر انداخت و طول تپه را چند مرتبه رفت و آمد و گفت:
« بیسیم بزن بالا خلیلی بیاد. »
بعد فکری کرد و گفت:
« اگه یکی حلقه محاصره رو بشکنه و خودش رو برسونه به حاج اسدی و اطلاعات برسونه، به نظرم بد نباشه. »
- « من حاضرم عمو. »
+ « از راهی که اومدیم غیرممکنه، تازه اون راه رو هم بستن. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 5⃣6⃣1⃣
- « درسته! باید کسی باشه که راه مستقیم برگشت حاجعمران رو بلد باشه. بچههای شناسایی. »
+ « اکثرا شهید شدن و فقط اسماعیل کارگر و ابراهیم توکلی موندن. »
- « اسماعیل هم زخمیه و نمیتونه. »
+ « میمونه ابراهیم. »
- « ولی ابراهیم کوچولو و نحیفه. یعنی میتونه حلقه محاصره رو بشکنه و بیست کیلومتر توی کوهستان راهپیمایی کنه و خودش رو به قمطره برسونه؟ »
+ « باید با خودش در میون بذاریم. »
- « سلام آقا مرتضی »
علی خلیلی مثل عقاب سر رسید. هول و ولا داشت و انگار شستش خبردار شده بود. مرتضی گفت:
« زندانبان، دیگه نمیتونیم اسیرا رو نگه داریم. »
- « یعنی بکشیم؟ »
+ « اینم یه راهه دیگه؟ »
تند گفت:
« نه. این یه کار رو از من نخواه عمو. من به اونا قول دادم برسونمشون اردوگاه ایران. »
لبخند زدم و به مرتضی گفتم:
« علی آقا، محل اردوگاه و شهر اونا رو هم معین کرده. »
عمو مرتضی گفت:
« با یه پاتک دیگه میتونن همه ما رو خفه کنن، اول از همه هم تو رو میکشن. »
- « میدونم عمو، من حاضرم کشته بشم، اما اونا رو نگه داریم. »
گفتم:
« علی، میدونی که غیرممکنه. »
- « مگه بچهها نمیان کمک؟ »
+ « معلوم نیس. »
- « پس اونا رو آزاد کنیم برن، زن و بچه دارن. »
علی خلیلی کلافه روی پا بند نبود. خودش هم فهمید درخواستش منطقی نیست. دست انداخت توی موهای خاک گرفتهاش و بالا کشید. انگار با خودش میجنگید.
جلو آمد. اشک توی چشمهایش حلقه زد و گفت:
« با همهی این حرفا هر دستوری بدین، اجرا میکنم. »
مرتضی گفت:
« حتی کشتن اونا؟ »
علی سر تکان داد و اشکهایش سرازیر شد. خیره شد به کف دستهای حنا بستهاش.
- « من با شما، خوننامه امضا کردم. با هزار دلیل. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج)
🔵 جزء بیست و دوم
🌕 امنیت در زمان ظهور حضرت مهدی ارواحنا فداه برقرار خواهد شد
#آیات_مهدوی
#مهدویت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سی_روز_با_شهدا
روز بیست و دوم:
درس مبارزه با هوای نفس از شهید مراد طاهری
#عند_ربهم_یرزقون
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✊ ایستادند پای امام زمان خویش...
💐 امروز ۲۴ فروردین سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم " #محمدرضا_بیات" و " #عمار_بهمنی " گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸با سپاهی از شهیدان خواهد آمد...
🕊بیست وچهارم فروردین ماه سالروز شهادت سربازان لشکر صاحب الزمان(عج) ،
شهید مدافع حرم عمار بهمنی
شهید مدافع حرم محمدرضا بیات
اللهم عجل لولیک الفرج
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔖#معرفی_شهدا
نام : محمدرضا (علی)
نام خانوادگی : بیات
نام پــــدر : حسن
تاریخ تولد : ۱۳۶۵/۱۱/۰۷ - تهران🇮🇷
دیـن و مذهب : اسلام ، تشیّع
وضعیت تأهل : مجرّد
شـغل : آزاد
ملّیت : ایرانی
تاریخ شهادت : ۱۳۹۵/۰۱/۲۴ - العیس🇸🇾
تاریخ تفحّص پیکر : ۱۴۰۰/۰۹/۰۷
مزار : تهران، بهشتزهرا سلاماللهعلیها
🕊شهید مدافعحرم #محمدرضا_بیات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❇️#سیره_شهدا
🟠شهید مدافعحرم #محمدرضا_بیات
♻️عامل به واجبِ فراموششده
🧡پای درد دلش که مینشستی، حرف دلش احیاء امر به معروف و نهی از منکر و جذب حداکثری بود؛ یعنی همان حرفهای رهبرش؛ همان که بعد از نمازهای اول وقتش او را دعا میکرد و غصهی تنهاییاش را میخورد. محمدرضا در هر زمانی، دنبال شناخت تکلیفش بود و آن را به نحو احسن، به قول خودش مثل سلمان فارسی انجام میداد.
🧡یک روز کار فرهنگی، یک روز روشنگری و مبارزه بر علیه غبار فتنه۸۸، یک روز امدادرسانی به بیماران در اورژانس و امروز هم دفاع از حریم آلالله و فریادرسی از مظلوم. یکی از دغدغههایش کار فرهنگی بود و در تمام محلات تهران و حوزههای بسیج، پرونده داشت و مسئول شناسایی و عملیات بود و اصلاً چیزی بعنوان ترس در وجودش نبود و خیلی نترس و جسور بود.
💥کسانی که گفتند: «پروردگار ما الله است، سپس استقامت کردند، نه ترسی برای آنان است و نه اندوهگين میشوند»(احقاف/آیه۱۳)
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم