eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 8⃣6⃣1⃣ 🌷 معامله ۳۱ تير ۱۳۶۲ شب، گوشه‌ی سنگر، مثل پرنده‌ی خواب، سر توی شانه فرو بردم و ذهنم پرواز کرد به شهر، خانه و همسرم. دود سیگار بسیجی میانسال که دم به دم سیگار غنیمتی بغداد می‌کشید، من را به سرفه انداخته بود. - « چه جور تو تشنگی سیگار می‌کشی؟ قبلا ندیده بودم سیگار بکشی. » - « برادر داریوش، عمو هم نمی‌دونه سیگاری‌ام. » - « عیبی داره بدونه؟ » - « ها بله. قبلا روزی به پاکت سیگار می کشیدم به خاطر عشق به گردان فجر، گذاشتم کنار، اما این جا تو این موقعیت فرق داره! خدا کنه عمو منو ببخشه! از این معرکه نجات پیدا کنم، میرم طلب بخشش. » با خنده گفتم: « پس سیگار مفت گیر آوردی؟ » رحیم حرف را جابه جا کرد. - « چه طوره با عراقيا معامله بکنیم. » متعجب پرسیدم: « معامله؟ چه معامله‌ای؟ » ۔ « اسیرا رو تحویل می‌دیم، بیستا دبه آب می‌گیریم. » گفتم: « بد هم نگفتی، این جوری از فکر کشتن یا نکشتن اسیرا هم نجات پیدا می‌کنیم. » - « علی خلیلی حسابی با اونا رفیق شده. » - « رحیم بالاخره چی میشه؟ » - « چی بگم، خبری از نیروهای خودی نشد. نمیشه خودمون رو بکشیم عقب. » - « کجای کاری بابا به تیپ چترباز پشت سرمون خالی کردن. » - « اونا که خیلی‌هاش عروسکای بمبی بود. یه راه خوب.... » - « چی؟ » - « اسیر بشیم. » « باید یه سری ببرمت بیش عمر مرتضی. » - « صبر داشته باش. مگه تو بچه‌ی اطلاعات عملیات نیستی؟ » -« خب چرا؟» . -« بعدش، تو اردوگاه نقشه فرار می‌ریزیم دیگه. » بسیجی میانسال سیگارش را با انگشت که پرت کرد بیرون سنگر. گفتم: « آخرش برادرای مزدور عراقی به خاطر آتیش سیگارت مغزت رو متلاشی می‌کنن. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 9⃣6⃣1⃣ جمالی هن و هن با بی‌سیم داخل سنگر شد. - « داریوش، عمو کارت داره. » گوشی بی‌سیم را از او گرفتم و شستی را فشار دادم. - « مرتضی مرتضی، سلمان. به گوشم. » + « سلمان، دو تا رو با خودت بردار و آب بیار مشکلی که نداری؟ » - « به روی چشم. » آخرهای شب، "عرب سعدی" و رحیم را انتخاب کردم. دو تا دبه بیست لیتری سبز فلزی خالی علی بنزین برداشتیم و راه افتادیم به سمت نهر پایین تپه. بی‌صدا داخل جنگل شدیم و تا صدمتری عراقی‌ها پیش رفتیم. تاریکی و صدای آب حرکت ما را راحت‌تر می‌کرد. نزدیک آب گفتم: « بالای سر ما عراقيا مستقرن. سر و صدا نکنین. » خم شدم روی نهر آب. رحیم دورتر مراقب بود و عرب سعدی با خیال راحت دبه‌ی اول را پر از آب کرد و دست من داد. بیست لیتری دوم را که خواست داخل آب بزند به سنگ کنار رودخانه خورد و صدا داد. بلافاصله از بالا به سمت ما تیراندازی شد. - « آخ » تیر پشت دست عرب سعدی خورد و ناله‌اش بلند شد. دبه را انداخت و به من نزدیک شد. رحیم آمد تیراندازی کند، مانع شدم. - « تیراندازی نکن، جامون لو میره‌. » ظرف آب اول را برداشتیم و با احتیاط، عقب‌نشینی کردیم و از تپه برد زرد بالا رفتیم. آب را بین افراد و اسیرها تقسیم کردیم؛ سهم هر کس نصف قمقمه شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 0⃣7⃣1⃣ 🌷 چراغ دریایی ۳۱ تير ۱۳۶۲ أخر شب، اسماعیل توکلی و سعید حفار، حبیب و جنازه مطهر او را پیش کشیدند. - « ابرام... الهی تو هم مثل اون شهید بشی. » - « خدا به فریاد دل مادرش برسه. » - « تو هم وصیت نامه بنویس ابراهيم. » آن قدر از "حبیب زیبایی عالم" حرف زدند، تا بالاخره درد به دلم افتاد و از سنگر روباز بیرون زدم و به سمت سنگر شهدا راه افتادم. « کجا میری کوچولو؟ » داخل سنگر شهدا زیر نور چراغ دریایی، به تمام جنازه حبیب که توی یک قنداقه جا می‌شد، زل زدم. انگار دنبال پای چپ لاغر و نحیفش می‌گشتم که نذر حضرت ابالفضل (علیه‌السلام) کرده بود و حالا چه خوب نذرش را ادا کرده بود. صورتش را توی ذهنم مجسم کردم و بعد نذرش، مادرش، و حرف‌های دیروزش توی سنگر بالای تپه. از سنگر بیرون آمدم و توی باد خنک شبانه رفتم و جلو زاغه مهمات، روی یک صندوق خالی مهمات نشستم. بدنم از کمبود آب و غذای نامناسب، ضعف داشت. به نظرم آسمان بیش از حد ستاره داشت. ـ « ابراهیم! اینجا نشستی؟ » اسماعیل توکلی پشت سرم راه افتاده بود. « ناراحت شدی؟ » نگاه کردم به صورت مات و دودزده اش. از برادر بیشتر دوستش داشتم. توی همین شش ماه آمدنم بـه واحد اطلاعات عملیات تیپ المهدی، حكـم برادر بزرگم را پیدا کرده بود. هر دو جهرمی بودیم. با گلوی خشک گفتم: « می دونی اسماعیل، خیلی دلم می‌خواد شهید بشم. » نشست کنارم. دست کشید روی سرم و گفت: « ابراهیم، آدما تو سختیا بزرگ می‌شن! می‌دونستی وقتی داشتم نگات می‌کردم به چی فکر می‌کردم؟ » ـ « نه. » - « به این که یه بچه پونزده ساله چه‌ طوری در عرض چند ماه میشه یه مرد و کارهایی می‌‌کنه که کمتر مردی از پسش برمیاد؛ این یعنی بزرگی. » با انگشت؛ اشاره کردم به سنگر شهدا که ردیف به ردیف جنازه‌های نوجوان و جوان توی آن آرمیده بود. ـ « اما اونا مردتر از من بودن! به خصوص حبیب. » « حبیب؟ می‌شناختی اونو از قبل؟ » « دوست دو روزه بود، اما انگار یه عمر می‌شناسمش. » « بچه جهرم که نبود؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🔴 قدس پایتخت دوم امام مهدی علیه السلام 🔵 در بسیاری از روایات اهل سنت آمده است که بعد از فتح قدس حضرت مهدی ارواحنا فداه این شهر را مرکزیت نظامی دولت اسلامی قرار می دهد و نیروهای جان بر کف خود را از این شهر برای فتح سایر بلاد اعزام می نماید در حدیثی آمده است که: 🔺 بیعت هدایت در بیت‌المقدس خواهد بود.(۱) 🌕 در پاره ای از احادیث شهر قدس توسط امام مهدی به عنوان پایتخت نظامی معرفی شده است و ایشان بسیاری از جنگ ها برای استقرار حکومت جهانی را از این شهر مدیریت می‌کند.در روایتی از پیامبر اسلام آمده است : 🔹 مردی از امت من بر خواهد خواست که به سنت من عمل می کند ،خداوند برای او از آسمان برکت فرو می فرستد و زمین نیز برکاتش را بر او ارزانی خواهد داشت هفت سال بر این امت فرمان می راند و در بیت‌المقدس مستقر می شود‌.(۲) 📚 (۱) کنز العمال ج ۱۴ ص ۲۵۲ ح ۳۸۶۱۵ 📚 (۲) بحارالانوار ج ۵۱ ص ۸۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز بیست و سوم: درس تزکیه نفس از شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 امروز ۲۵ فروردین ماه سالروز شهادت شهید "" گرامی باد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... 🕊۲۵ فروردین ماه سالروز شهادت سرباز لشکر صاحب الزمان(عج) ، شهید مدافع حرم " ابراهیم عشریه" @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔸حضور دهه نودی ها در مراسم راهپیمایی روز قدس ... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔸حضور فرمانده سپاه قدس در راهپیمایی روز قدس در تهران، @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️ طنین انداز شدن ندای "حیدر حیدر" در راهپیمایی روز قدس. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸 🌸 📨 🟣شهید مدافع‌حرم 🔷نماز اول وقت 🔮همرزم شهید نقل می‌کند: یه شب تراب(نام‌جهادی‌شهیدابراهیم‌عشریه) توی شیخ نجار، جبهه شمال‌شرقی حلب، با رفیقش، مالک، قرار بود مراقب خط باشند. منم اون شب گفتم میرم خط تا صبح پاسبانی بدم. 🦋حالِ ابراهیم عشریه اون شب خیلی بد بود و تب و لرز داشت؛ چون سرمای شدیدی خورده بود. خلاصه گفتم شما نیا، من امشب دارم میرم، شما بمون استراحت کن! تراب قبول نکرد که نکرد! هرچی هم به فرمانده‌ی تیپ گفتم بگو تراب برگرده من امشب هستم، به حرف فرمانده هم که مخیّرش گذاشت اعتنا نکرد و با مالک سر نقطه‌شون رفتند. 🔮چند ساعت گذشت و نیمه شب رفتم به نقطه‌شون سر بزنم. مالک داشت پشت‌بام پاس می‌داد اما تراب، شیفت استراحت بود. به مالک گفتم شما هم برو استراحت کن، من هستم. مالک هم رفت و قبل از صبح رفتم پایین که نماز شب بخونم. 🦋معلوم بود حال تراب خیلی بده اما برای نماز شب بیدار شد و رفت وضو گرفت و اومد یه نماز شب مشتی خوند. اون شب، شب ولادت حضرت زهرا بود. تراب گریه می‌کرد و بهم می‌گفت امشب شب ولادت مادرتونه سید؛ دعا کن! سید دعا کن. بعدشم نماز صبح رو هرچی اصرار کردم جلو بایسته، واینستاد و به منِ روسیاه اقتدا کرد. 🔮توی اون سرما با وجود سرماخوردگی شدید و تب و لرزش، سر وقت قبل اذان بلند شد تا نماز شبش رو بخونه اما امثال من، نماز صبح که بماند، گاهی اوقات نمازهای روز و شب‌مون هم آخر وقت و قضا می‌خونیم. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم