📨#خاطرات_شهدا
🟢شهید مدافعحرم #محمدرضا_بیات
🔷آخرین نگــــاه در وداع آخــــر
🎙راوے: پدر شهید
💚يادم نمیرود كه بهمن۱۳۹۴ اصرارهای محمدرضا شدت گرفت. میگفت بابا بگذار من بروم اما دلم راضی نمیشد و میگفتم نه. عراق زياد میرفت و با وجود آنكه به مناطق جنگی هم اعزام میشد، اما من مشكلی نداشتم.
💙اينبار كه به من گفت میخواهد سوريه برود، نگران شدم. مخالفتم به همان دليل عاطفه پدر و پسری بود اما آنقدر گفت تا اينكه بالاخره به سراغ نقطه ضعفم رفت و واقعهی عاشورا را تعريف كرد.
💚گفت آيا روز عاشورا امام حسين علیهالسلام جلوی حضرت علیاكبر علیهالسلام را گرفت؟ همهاش میترسيدم من را در منگنه اين واقعه بگذارد که گذاشت. ديگر نتوانستم جلويش را بگيرم. رفت و من فقط زمانِ رفتنش همان كاری را كردم كه امامحسين علیهالسلام كرد.
💙وقتی رفت، از پشت، قد و بالايش را سير برانداز كردم. دوستش تعريف میكرد كه محمدرضا در سوریه به او گفته بود «وقتِ خداحافظی برنگشتم پدرم را نگاه كنم تا مبادا چشمم به چشمش بيفتد و علاقهی بینمان اجازه ندهد که به سوریه بروم! »
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#خاطرات_شهدا
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم."
● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟
📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر ۱۴ امام حسین(ع)
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۴۳ اصفهان
●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۵ بانه ، عملیات کربلای۱۰
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌#خاطرات_شهدا
🟢شهید مدافعحرم مصطفی عارفی
♨️لحظه شهادت
☘سال۱۳۹۴ با گردان امام رضا علیهالسلام که فرماندهاش رزمندهای به نام جاسم بود، در منطقه بیارات ملاقات کردم. گردانی بسیار منظّم، سازماندهیشده و دارای نیروهای مخلص. این گردان باید به تیپ حضرت ابوالفضلالعباس علیهالسلام ملحق میشد. با خوشحالی این گردان را در آغوش تیپ پذیرفتم و بدون تغییرات جایگزین گردان فاتح۳ نمودم که ادامهی فعالیتهای جهادی خود را داشته باشند.
♥️در بین نیروهای این گردان، جوانی را به نام «مصطفی عارفی» یافتم. جوانی بسیار خوشاخلاق، دارای اندامِ قوی و قامتی بلند و رسا، مسلّط به تمام جنگافزارها و متخصّص در امر تخریب.
☘شهر تدمر سوریه در تیررس نیروهای تکفیری داعش بود و یک عملیات، طرحریزی شد. گردان تازه محلقشده اعلام آمادگی کرد و واقعا هم در آزادسازی مرحله اول نقش بهسزایی داشت. باید عملیات پاکسازی شروع میشد که مسیر را مهیا کند. در این میان، مصطفی عارفی داوطلب شد و نیروهای خودش را به سمت دشمن به حرکت درآورد.
♥️ساعت ۱۱ شب، هوا بسیار تاریک و جو سنگین بود. تاریکی به قدری بود که در چند قدمی یکدیگر را نمیدیدیم. ارتباط فقط از طریق بیسیم مقدور بود. لحظاتی گذشت که دشمن متوجه عملیات شد و آتش سنگین بر مواضع مقاومت میریخت. مصطفی از همه جلوتر بود. در اوج نبرد بودیم که صدای بیسیم مصطفی بلند شد: "به نقطه هدف رسیدم و مستقر شدیم. سنگر را حفظ کردیم اما یک زخمی داریم که حالش خوب نیست".
☘نیروهای کمکی را اعزام کردم. هوا کمی روشن شده بود. دیگر صدای بیسیم مصطفی قطع شده بود. با خودم گفتم شاید بیسیمش شارژ تمام کرده. به هر حال خود را به ارتفاعات صعبالعبور ۱۸۰۰متری رساندم. ارتفاعاتی که عبور هیچ وسیلهی نقلیهای روی آن ممکن نبود.
♥️وقتی نزدیک موقعیت مصطفی رسیدم، پیکر پاک شهیدی را دیدم که لباسِ رزم فاطمیون داشت. با خودم گفتم حتماً پیکر همان جانبازی هست که مصطفی اعلام کرده بود. نزدیک پیکر شهید شدم که ناگهان تمام وجودم سرد و بیحال شد. پیکر شهید متعلق به خودِ مصطفی بود. مصطفی همان مجروحی بود که خودش اعلام کرده بود.
🎙راوے: فرمانده تیپ حضرت ابالفضلالعباس علیهالسلام لشکر فاطمیون
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#خاطرات_شهدا
● در بهار ۱۳۵۸ خبری میرسد که عدهای ضد انقلاب در ارتفاعات « گهواره » در غرب تجمع کردهاند و قصد حمله به اسلامآباد را دارند.
● تیم آتشی مرکب از سه فروند هیلکوپتر کبری و یک فروند هیلکوپتر نجات به سمت منطقه موردنظر حرکتی میکنند. رهبری تیم آتش را شهید کشوری به عهده داشت. در حین عملیات ناگهان صدای شیرودی میآید که «آخ سوختم، آخ» همه هراسان از اینکه شیرودی را زدند، می خواستند منطقه را ترک کنند که صدای خنده شیرودی همه را میخکوب میکند. او در جواب سوالات خلبانان می گوید: «هیچی نشده، ناراحت نباشید، یه گلوله خورد بالای سرم و افتاد توی لباسم. خیلی داغه نمیتونم راحت بشینم.» عملیات با انهدام انبار مهمات و کشتن اشرار به پایان رسید. در بازگشت شهید کشوری به شیرودی می گوید: «راستی حالت چطوره، اون گلوله چی شد.»
● شیرودی می گوید: «فکر کنم دیگه غیب شده باشه.» کشوری می گوید: «پیدایش کند، یادگاری خوبیه» که شیرودی با خنده می گوید: «اگه می خواستم گلولههایی را که به طرفم شلیک شده برای یادگاری جمع کنم، تا الان حداقل یه وانت گلوله باید داشته باشم.»
#شهید_علی_اکبر_شیرودی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۴/۱۰/۲۵ تنکابن ، مازندران
●شهادت : ۱۳۶۰/۲/۸ دشتذهاب ، کرمانشاه
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌#خاطرات_شهدا
🦋شهید مدافع حرم علی کنعانی
✨همسر شهید نقل میکنند: وقتی تصمیمِ رفتن به سوریه گرفت، من سعی کردم مانع او شوم، اما قبول نکرد. گفتم حداقل صبر کن و مدتی دیگر برو؛ چون قرار بود مدت کوتاهی دیگر، فرزند دوممان به دنیا بیاید؛ اما علی به هیچوجه کوتاه نیامد و حرفهایی به من زد که هر منطق و استدلالی در مقابل آن رنگ می باخت!
✨به من گفت واقعهی عاشورا را فراموش نکن که خیلیها بهانهها آوردند و زمانی که باید شتاب میکردند وظیفهی خود را به بعد موکول کردند و گفتند بعداً اقدام میکنیم اما آنها بعداً هرگز فرصت پیوستن به قافلهی کربلا را پیدا نکردند؛ در واقع همین بهانهها زمینگیرشان کرد!
#بهمناسبتسالروزشهادت..🕊
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🌹اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🌹
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌#خاطرات_شهدا
🌕شهید مدافعحرم #عبدالله_اسکندری
♨️دوران دفاع مقدس
🌻سردار اسکندری هميشه يک دلواپسی داشت كه از دوستان شهيدشان جامانده است. در مدت حضورش در دفاعمقدس، من و مادر شهيد در ستاد پشتيبانی جنگ فعاليت داشتيم. مادر ايشان خيلی فعال بودند؛ از پختن نان بگيريد تا بافتن پليور برای رزمندگان اسلام؛ هر آنچه در توان داشتيم، انجام میداديم.
🌻سردار عبدالله اسکندری به مدت ۸۴ماه در جنگ و جبهه حضور داشت که در اين مدت ۹بار مجروح شدند و ۲۵درصد جانبازی داشتند. او همرزم سردار جاويدالاثر حاج احمد متوسليان بود.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌#خاطرات_شهدا
🌹شهید مدافعحرم #منوچهر_سعیدی
منوچهر ساعت یازده شب زنگ زد!
گفت: داداش امیر بیــــا ، باید جایی بریم
مسیرش دوره نمیخوام تنها برم.
گفتم: مگه کجا میخوای بــــری؟
گفت: شهــــرری
با موتــــــــور رفتیم خانه یک پیرزن و پیرمرد سالخورده. سیستم گرمایشی آنها از کار افتاده بود.
بعد از مــــدتی مشکل را برطرف کردیم و برگشتیم. در راه گفتــــم:
داداش! تو چه تعهدی داری که نصــــف شب این همــــه راه رو میکوبــــی واســــه کــــار مــــردم، بدون این که دستمزدی دریافت کنی؟
منوچهر گفت:
این ها پدر و مادر شهید هستند. اگه پسرشان زنــــده بــود، به ما احتیــــاج پیــــدا نمیکردنــد! پس ما وظیفه داریم به آنها کمک کنیم. ما در قبــال شهــــــــدا مدیونیـــم. ♥️
💬راوی: برادر شهید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌#خاطرات_شهدا
🌕 شهید مدافعحرم سید علی اصغر شنایی
یک روز برای اسلام شهید میشود
🌻پدر شهید نقل میکند: شهید سید علیاصغر شنایی در آغاز هشتسال دفاع مقدس در دیباج به دنیا آمد. آن روزها حال و هوای نوجوانان و جوانان از جمله بچههای دیباج، جنگ و جهاد بود. از هر خانوادهای حداقل یک نفر در جبهه حضور پیدا میکرد.
🌹صدای نوای حماسی آهنگران و کویتیپور از مساجد و پایگاه بسیج پخش میشد و این شور و عشق به جهاد و شهادت بر روحیه کودکانی همچون علیاصغر تاثیر گذاشت و روحیه جهاد و شهادت را در کالبدش دَمید و سیسال بعد، جزو مجاهدان راه خدا شد.
🌻در طول هشتسال دفاع مقدس در شهر شهید می آوردند. من و مادرم و علیاصغر از مراسم تشییع «شهید سید حسین شنایی» برمیگشتیم، دست علیاصغر در دست من بود و مادرم از شهادت جوانان و رزمندگان ابراز ناراحتی میکرد. من به مادرم گفتم «این راه تداوم نهضت امام حسین علیهالسلام است که باید شهید شویم تا انقلاب و اسلام زنده بماند.»
🌹اشاره کردم به علیاصغر و به مادرم گفتم «همین بچه که میبینید، یک روزی برای انقلاب و اسلام شهید میشود» و اینگونه شد که پس از سالها، تروریستهای داعش به حرمین شریفین سوریه و عراق هجوم آوردند، علیاصغر هنر روحیه جهادی و انقلابی و ولایی و شهادتپذیریاش را به رخ دشمن کشید و برای نبرد با تکفیریها عازم دفاع از حرم بیبی زینب کبری شد و پس از چندروز مبارزه با تکفیریها بعنوان فرمانده تانک سرانجام به زُمرهی شهدا پیوست.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌#خاطرات_شهدا
🌹شهید مدافعحرم #ابراهیم_اسمی
▫️ابراهیم بعد از شهادت سردار سلیمانی خیلی بیتاب شده بود؛ خیلی گریه میکرد و مشخص بود که قصد سفر دارد و دل از دنیا بریده است. با اصرار فراوان، فرماندهانش را برای چهارمین اعزام به سوریه و حضور در جبهههای نبرد علیه تکفیریها راضی کرد. او در سوریه، فرمانده محور سیار و مسئول اطلاعات عملیات محور بوکمال سوریه بود.
▫️شهید ابراهیم اسمی به مادرش قول داده بود وقتی که شهید شد، کوچکترین خراشی روی بدنش نیفتد و به وعدهای که داد، عمل کرد. ابراهیم در خرداد۱۳۹۹ به سبب آبِ شیمیاییشده توسط نفوذیهای داعش در منطقه بوکمال سوریه، مسموم شد؛ اوایل متوجه وجود سم در بدنش نشد اما به مرور زمان حالش وخیمتر شد و وقتی که آزمایش مسمومیّت شیمیایی وی تایید شد، تمام کلیه، کبد، مغز و سیستم داخلی بدنش از کار افتاده بود؛ او دو روز به کما رفت و سرانجام در صبح روز هفدهم تیر سال۱۳۹۹ به درجه رفیع شهادت نائل آمد و به فرمانده دلاورش حاج قاسم سلیمانی پیوست.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✍#خاطرات_شهدا📃
💐 اوایل به خاطر فرزند کوچکمان میگفتم نرو اما میگفت: «اجازه بده من برم».
به خاطر همین گفتم که برو و تو را به حضرت زینب(س)امانت میسپارم تا او ازتو مراقبت کند و از خداوند میخواهم صبر حضرت زینب(س) را به من هم عطا کند. من به دلم افتاده بود که حاج سیدرضا در این راه به شهادت خواهد رسید. میدانستم اگر به سوریه برود دیگر برنمیگردد.من قبل از اینکه بخواهم با حاج سیدرضا ازدواج کنم، به تمام این مسائل فکر کرده بودم و از همان اولین روز ازدواج و تشکیل زندگی مشترک آمادگی شنیدن خبر شهادت همسرم را داشتم. کاملاً آماده بودم در این راه هر اتفاقی برای حاج سیدرضا بیفتد.
🌷حاج سیدرضا سه بار به سوریه رفت. اولین بار که اعزام شد، ۴۰ روز آنجا ماند و برگشت. دفعه دوم مجروح شد و در نهایت برای سومین بار در حلب سوریه به شهادت رسید.😭
✏️راوی:همسر شهید
💐ولادت : ۱۳۴۸/۰۱/۱۵ شهرلیلان
🥀شهادت : ۱۳۹۵/۰۴/۲۳ حلب،سوریه
🌹#سـردار_مدافـع_حـرم
#شهـید_سیدرضا_مراثی 🕊
#سالـروز_شهــادت....🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌#خاطرات_شهدا
🔴شهید مدافعحرم #ابراهیم_خلیلی
🎈مادر شهید نقل میکنند: ابراهیم، فرزند شهید داوود خلیلی از شهدای دوران دفاع مقدس بود که در دشت عباس به شهادت رسیده بود. او در نشریه شلمچه و فیلم اخراجیهای یک حضور داشت و در سکانس به میدانِ مینرفتن مجید سوزوکی و خلق سکانسهای جنگی بازی کرد. در جریان عملیات تفحص در غرب از ناحیه پا مجروح شده بود. ابراهیم عاشق تفحص بود و مدام به مناطق جنگی میرفت.
🎈یکبار متوجه شدم مدتهاست بدون اینکه به کسی بگوید، در یک اتاق کوچک و بدون کولر درحالیکه چند آجر زیر سرش میگذارد و چند پتوی ضخیم به رویش میکشد، میخوابد. وقتی فهمیدم خیلی تعجب کردم. گفتم: ابراهیم چرا این کار را میکنی؟ مریض میشوی مادر! گفت: میخواهم بدنم به شرایط سخت و آب و هوای گرم جنوب عادت کند.
#سالروزشهادت....🕊🌹
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
::: ﷽ :::
✍#خاطرات_شهدا📃
💐بعد از شهادت ابوناصر سردار شهید فرشادحسونی زاده حال و روزم خیلی بهم ریخته بود و بخاطر فشار روحی و روانی و خاطراتی که از ابوناصر در تیپ مالک اشتر داشتم به معاونت عملیات قرارگاه حضرت زینب رفتم و مسولیت محور صنمین را موقتا به بنده واگذار نمودند تا چند روز بعد نیروهای جدید وارد شدن به آنها واگذار نمایم و بروم معاونت آموزش قرارگاه را پیگیر باشم. دو هفته ای گذشت و بهم اطلاع دادن دو نفر از بچه های خوزستان برای تحویل گرفتن محور خواهند آمد. من رفتم قرارگاه و اون دونفر را بهم معرفی نمودن که یکی از آنها برادر مصطفی با اسم جهادی ابومهدی بود.لحظه اولی که با ایشان برخورد نمودم حس نمودم که چهره اش خیلی برایم آشنا است و لهجه شیرین و گرم خوزستانی که داشت منو یاد ابوناصر و ابوزهرا و نادر حمید می انداخت. خیلی زود در دلم جا باز کرد.من بخاطر جراحت از ناحیه مغز و اعصاب دوران دفاع مقدس و عملیاتهای یگان صابرین و سوریه و شهادت پدر و عمو و پدر همسرم در دوران دفاع مقدس از لحاظ روحی و روانی و جسمی در روابط عمومی خیلی سرسخت بودم و زود با کسی رفیق نمی شدم اما اینبار فرق میکرد و آشنای غریبی رو پیدا کرده بودم که چهره اش بوی دوستان و عزیزان شهیدم رو میداد.او برادر مصطفی رشیدپور بود انسانی که چهره اش آرامش کامل داشت و مهربان بود و دوست داشتنی و لب هایش همیشه خندان بود و در برخورد اول تو را جذب خودش میکرد و مغناطیس جذبش خیلی زیاد بود. مسئولیت توجیه منطقه عملیاتی لشکر ارتش سوریه به این دو برادر به عهده بنده بود و چند روزی در خدمت ایشان بودم تمامی برخوردهای آقامصطفی مانند شهدای زمان جنگ بود.
📿درتمام کارها داوطلب بود صفا و صمیمیت زمان جبهه را داشت. و نماز اول وقت و ذکر و دعا و نماز شبش در این مدت که من همسنگرش بودم ترک نشده بود. اهل سکوت ومطالعه بود.سرسفره مواظب دوستانش بود و خودش کمتر غذا میخورد و بهترین را به همسنگرانش تقسیم میکرد. انسانی سخت کوش و پرکاری بود.با کوله باری از تجربه به سوریه آمده بود
و دنبال هدفش بود تا به مقصد برسد.
🌹آقامصطفی آماده بود که بال و پری بگشاید و پرواز کند و به برادر و دوستان شهیدش برسد.و لحظه ای آرام و قرارنداشت و پس از چندین ماه مجاهدت توانست خودش را به کاروان لاله های زهرایی برساند و در عصر قحطی شهادت به برادران شهیدش بپیوندد.
🌷روحش شاد ویادش گرامی باد.🌷
✏️راوی:همرزم شهید
🔷#رزمنده_دفاع_مقدس
🔷#سردار_مدافـع_حـرم
🔷#حاج_مصطفی_رشیدپور
•┈••✾◆🍃🌺🌸🍃◆✾••┈•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم