▫️سلام آرزوی چشمانم...
🌤روز خود را با سلام بر مولای عزیزمان آغاز کنیم
#تا_همیشه_سلام
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠 به داد ما نرسی داد میزنیم حسین
مگر حسین دوباره به داد ما برسد ...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
باید تو را از راههای رفته برگردم
باید نفهمی قاب عکست را بغل کردم
باید تو را از هر چه بود و هست بردارم
باید نفهمی بعد از این هم دوستت دارم...
شهید مِنا، حاج #مجید_یونسیان🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰فرازی از وصیتنامه شهید مدافعحرم
رضا حاجیزاده
از مردم ایران میخواهم تفرقهاندازی نکنید، با هم متحد باشید، دین اسلام را سربلند نگه دارید، نماز را اول وقت و با حضور قلب بخوانید، پدر و مادر را گرامی و محترم بدارید.
پیوند به ائمه اطهار(ع) و به خصوص امام هشتم را مستحکم کنید و خدای متعال و مهربان را در همه حال به یاد داشته باشید.
🌷شهید رضا حاجیزاده🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو
زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهد
قسمتهای ۲۴۶ تا ۲۵۰ کتاب خواندنی تپه جاویدی و راز اشلو
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 1⃣5⃣2⃣
🌷 بمباران اهواز
۲۷ اسفند ۱۳۶۲
ظهر زمستانی اهواز، داخل اتاق هتل داشتم مجلهی پیامانقلاب و مصاحبهی مرتضی در مـورد عملیات والفجـر دو را میخواندم که همهمه داخل راهرو توجهم را جلب کرد. گوش خواباندم. صدای جیرجیر پوتین شنیدم و پشتش در اتاق را زدند. وحشت بیدلیلی دل و ذهنم را گرفت. مثل برق چادر به سـر کـردم و در را باز کردم. آقای نجفی بود.
- « سلام حاج خانم. »
در چهرهی خاک گرفته و دودزدهی او باریک شدم. حالتش خبر خوبی را نوید نمیداد.
با پریشانی به هر طرف نگاه کردم و گفتم:
« س... س... لام... چیزی شده؟ »
آماده بشین، باید بریم شیراز. حس کردم چیزی در جانم از هم گسیخت. رنگ پریده و در حالی که لبهایم مرتعش شده بود، گفتم:
« مرتضی، چیزیش شده... راستشو بگین آقای نجفی... »
ـ « نه خواهر من. »
- « پ... پس برای چی باید بریم شیراز؟ »
دست و پایش را گم کرد و حرفش نیامد. بیشتر نگران شدم. یاد حرف یک هفته قبل صديقه داخل اتوبوس افتادم:
" ندایی از درونم میگه این بار زود برمیگردیم. "
- « مرتضی کجاست؟ »
- « حالش خوبه، عراق تهدید کرده اهواز رو بمباران میکنه، برا همین باید برین شیراز. »
قاطع گفتم:
« نمیام شیراز. »
وقتی قاطعیت مـن را دید، با احتیاط نگاهی به دو طرف راهروی هتل انداخت و آهسته با بغض گفت:
« الوانی شهید شده! آقا مرتضی گفته شما هم برین تشییع جنازه. »
راهرو، سقف هتل و آقای نجفی دور سرم چرخیدند. نشستم روی زمین و درست حرفهای آقای نجفی را نمیشنیدم.
ـ « حا...خا...بـ خد... »
بهتر که شدم، پرسیدم:
« دیگه کی شهید شده...؟ راستشو بگین... »
- « به جان امام، فقط الوانی؛ خانمش نفهمه. »
نفهمیدم کی آقای نجفی رفت. داخل اتاق برگشتم و من ماندم با فکرهای پریشانی که احاطهام کرد:
" مرتضی شهید شده، نه الوانی... شیوه اونا همینه... یواش یواش میگن. باید برم پیش بقیه...دارم دیوونه میشم... "
جرأت رفتن به اتاق بقیه زنها را نداشتم. زمان کُند و کُشنده میگذشت. موقع نماز مغرب و عشاء، پای سجاده گریه کردم و توی ذهن چندبار مرتضی را تشیع کردم و به خاک سپردم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 2⃣5⃣2⃣
ساعت نه شب خودم را قانع کردم که باید بدون مرتضی به زندگی ادامه دهم:
" چیزی که هر روز انتظارش رو میکشیدم، بالأخره سرم اومد... نفر بعد کیه... "
تا به نبود مرتضی فکر می کردم، از تمام منافذ تنم عرق میجوشید و قلبم تیر میکشید. ساکم را برداشستم و ماتم زده از پلههای هتل پایین آمدم. داخل سالن هتل، بقيه زنها هم سرد و مغموم بودند. سلام خشک و لبخند تلخی تحویل هم دادیم.
ماشین آقای نجفی از راه رسید. فهیمه، زن نجفی من را کنار کشید و گفت:
« آمنه خواهش میکنم جوری رفتار کنید که صديقه متوجه شهادت شوهرش نشه. »
خندهی تلخی زدم:
" به بقیه هم میگه طوری رفتار کنید تا آمنه متوجه شهادت شوهرش نشه. طالعم رقم خورد.. "
سوار تویوتای لندکروز خاکی رنگ شدیم. جا کم بود. عقب ماشین پتویی پهن کرده بودند و چند نفر هم عقب، سوار شدند. اولین باری بود که به غیر از آقای نجفی، مرد دیگری با ما نبود. ماشین که حرکت کرد به طرف شیراز، همه زنها گریه میکردند غیر از صدیقه که آرامش خاصی داشت.
اول وقت صبحِ زمستانی رسیدیم به شیراز و از آنجا وارد جادهی فسا شدیم. ساعت یازده نزدیک امامزاده اسماعيل، صدیقه یکدفعه انگار که از شوک بیرون آمده باشد رو کرد به من و گفت:
« آمنه، یه چیزایی میدونی و پنهون میکنی؟ »
ماندم چه بگویم. لبخندی زدم که چشمهایم در آن شرکت نداشت. چشمش را تنگ کرد و زل زد به من. اشک به سرعت توی چشمم جمع شد. گفت:
« برای علی اتفاقی افتاده، نه؟ »
رنگ به چهره نداشت و پوست صورتش به موم میمانست! تاب نگاه او را نداشتم و کسی هم به دادم نمیرسید. لرزش پرههای بینی او را به وضوح دیدم. سکوتم بالأخره او را به حرف درآورد:
« آمنه، خدا نکنه علی به این زودیا شهید بشه. میخواست راه کربلا و قدس باز بشه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 3⃣5⃣2⃣
ساکت شد. چادر را روی صورت کشیدم و بی صدا گریستم. نمیدانستم به مرتضی فکر کنم یا ستوده، الوانی و بقيه.
نزدیک ظهر به فسا رسیدیم. ماشین ابتدا به در خانه الوانی رفت و صدیقه پیاده شد. ترسیدم موقع خداحافلی به چشمش نگاه کنم.
سه روز از تشییع جنازهی علىمحمد الوانی میگذشت و توی حیاط درندشت، کمک خاله، نان تیری میپختم که قدمعلی، برادر مرتضی داخل حیاط شد و گفت:
« مرتضی زخمی شده. »
آنی حس کردم موهایم خیس عرق شدند. مثل فنر از پای تنور بلند شدم.
- « فقط زخمی؟ »
- « ها بله. »
- « بگو به جان امام. »
-« به جان امام. »
نفس راحتی کشیدم و غرق شدم در فکر: " این بار کجای تنش زخمی شده... وضع زخمش چه جوره خدایا... یعنی جایی از تنش هم مونده که زخم برنداشته باشه...زخم روی زخم... "
مراسم هفتم علی الوانی، مرتضی و ستوده از جبهه برگشتند. بعد از مراسم، محمود ستوده حال عجیبی داشت. اشک تمام چشـمش و همه پهنای صورتش را گرفته بود. وقتی خواست برود، خیره شد به قد و بالای مرتضی که جای سالمی توی تنش نبود و گفت:
« مرتضی جان مواظب خودت باش، من طاقت از دست دادن تو یکی رو دیگه ندارم. »
اینبار گریه بیصدایش را دیدم. مرتضی دست روی شـانه او که گذاشت، ستوده گفت:
« اینم از علی... آخه من چه گناهی کردم که هنوز زندهام، مرتضی؟ دیگه خجالت میکشم تو صورت خونواده شهدا نیگاه کنم. »
از نظرم دور که شد، به مرتضی گفتم:
« چه بلایی سرش اومده؟ »
مرتضی دست من را گرفت و گفت:
« ما یه روح هستیم توی پنج کالبد. »
- « کدوم پنج تا؟ »
+ « مـن، علـى، محمود، علی اکبر و نجفی. بین گروه ما، رابطه علی الوانی و محمودستوده چیز دیگهای بود. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 4⃣5⃣2⃣
🌷 زینب
۵ شهریور ۱۳۶۳
عصر با نخ و سوزن، لباس نوزاد میدوختم که مرتضی داخل اتاق هتل شد و لباس صورتی را توی دستم دید. شاد روبه رویم نشست.
+ « دخترخاله، خیاط شدی؟ »
خیره شدم به برق شادی چشم.های او. نگاهی که سیری نداشت. جلوتر آمد. باد کولر گازی اتاق، با موهای جلوی پیشانیاش بازی میکرد. خیره شد به صورتم و گفت:
« حلالم نکنی، نمیدونم فردای قیامت چه کنم. »
تصنعی ابرو درهم کشیدم.
- « این حرفا چیه میزنی؟ »
سکوت کرد. دوست داشتم ساعتها نگاهش کنم و به خودم از داشتن چنین مردی ببالم، اما بلافاصله ترس از دست دادنش ته دلم لانه کرد، سوزن داخل دستم فرو رفت.
- « آخ »
+ « چی شد؟ ببینم. »
سر انگشتم را داخل دهان کردم و مکیدم. بیرون آوردم و فشار دادم. یک قطره خون روی نوک انگشت اشارهام جمع شد. خون را پاک کردم. برگشتم و به صورت لاغر و نگران مرتضی زل زدم.
- « پسرخاله، چند بار زخمی شدی؟ »
بدون این که منتظر پاسخ مرتضی بشوم، مشغول دوختن شدم. آمد جلو و گفت:
« لباس زینب، قشنگه. »
با تعجب گفتم:
« زینب ؟! »
+ « دفعهی قبل مشهد رفتم، نذر کردم اگه خدا دختری نصیبم کرد، اسمش رو زینب بذارم. »
- « حالا چرا زینب؟ »
+ « اول این که مادر یه شهید اینو ازم خواسته که سیده است؛ دوم این که میخوام اقتدا کنه به صاحب اسمش، بیبی زینب (سلام الله علیها) که قهرمان کربلاست! نظرت چیه؟ »
- « هر چی تو بگی؛ زینب اسم خیلی خوبیه. »
+ « حالا این زینب خانم ما، چند روزشه؟ »
- « اولا از کجا میدونی دختره؟ دوما تازه میره توی پنج ماه. »
+ « میتونی بیای زیارت؟ »
- « زیارت؟ کجا؟ »
+ « مشهد آقا امام رضا(عليهااسلام). »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 5⃣5⃣2⃣
از خوشحالی داد زدم و مرتضی جلو دهانم را گرفت. نگاهی به در اتاق انداخت گفت:
« چه خبره، فکر میکنن مرتضی زنش رو کتک میزنه. »
- « مگه غیر از اینه؟ »
هر دو خندیدیم.
دو روز بعد با ماشین لندکروز خاکی رنگ عازم مشهد شدیم. صبح اول وقت با پروین، عقب ماشین نشسته بودم و محمود و مرتضی جلو. مسیر طوری انتخاب شد که مقبره شوش دانیال (عليه السلام) را زیارت بکنیم و دیدار کوتاهی هم از دزفول شهر حماسه و مقاومت داشته باشیم. از دزفول که خارج شدیم، محمود سر شوخی را باز کرد و به مرتضی گفت:
« برو خدا رو شکر کن. »
+ « برای چی؟ »
- « سبب شد تا از دِه بیرون بیای و شهر رو ببینی. توی خواب هم نمیدیدی که یه روزی بیای شهرهای ایران رو ببینی. »
مرتضی هم که رانندگی میکرد، کم نیاورد و جواب داد:
« بنده خدا اگه جهاد سازندگی تو روستای شما پل نزده بود، تو هم شهر رو نمیدیدی. »
خوشحال بودیم از زیارت آقا امام رضا (سلام الله عليه). داشتم با پروین حرف سوغاتی مشهد را میزدم که محمود گفت:
« مرتضی، کنار باجه مخابرات نگهدار. »
+ « برای چی؟ »
- « یه زنگ به تیپ بزنم ببینم جبهه چه خبره. »
مرتضی از خدا خواسته ماشین را کنار باجه مخابراتی نگه داشت. محمود پیاده شد و داخل ساختمان مخابرات رفت. خیلی زود برگشت و به مرتضی لبخند زد.
+ « چی شده محمود؟ »
ستوده نگاهی با احتیاط به ما کرد و گفت:
« حاجی اسدی گفت، از همین جا برگردید اهواز. »
مرتضی مثل من حرف محمود را باور نکرد.
+ « شوخی نکن؟ »
قیافهاش تغییر نکرد و گفت:
« کاش شوخی بود مرتضی، ولی تو جبهه عروسیه. »
+ « عروسی؟ »
مرتضی دست روی سینه گذاشت و از همان جا سلامی به بارگاه امام رضا(سلام الله) داد و فرمان ماشین را چرخاند به سمت جبهه.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
ماجرای شهید سبزواری که جوان خوشتیپ دانشگاه بود...
🔴 ماجرای شهید سبزواری که بچه خوشتیپ دانشگاه بود
♦️مهدی عرفاتی نوشت:
🔻شهید حمیدرضا الداغی همدانشگاهی من بود. اواخر دههٔ هفتاد. من ارتباطات میخوندم و حمید حسابداری(اگر اشتباه نکنم). من بچه مذهبی دانشگاه بودم و اون بچه خوشتیپ دانشگاه. ظاهراً هیچ صنمی باهم نداشتیم. ماجرای آشنایی ما برمیگشت به جنجال و نزاعی که سرِ مسابقات فوتبال دانشگاه به راه افتاد. وسط بازی تیم ما، مدافع حریف یه خطای ناجور روی من کرد. من بلند شدم و اعتراض کردم. بازیکن حریف فحاشی کرد و من یه لحظه خون به مغزم نرسید و درگیر شدم. در کسری از ثانیه، ۷-۸ نفر ریختن رو سر من و کأنه با قاتل پدرشون طرف هستن… زیر مشت و لگد و فحاشیها، حمید رو دیدم که به هواخواهی من وارد معرکه شده و داره یکی پس از دیگری رو مینوازه…
🔻تا جایی که یادمه ورزشکار بود و حتی توی مسابقات رزمی هم اسم و رسمی داشت. دعوا که تموم شد متوجه شدم هر دوی ما رو با تیزی نشون کردن؛ من گوش راستم و حمید گوش چپ...
🔻رفتیم بیمارستان و سهم هر کدوم سه چهارتا بخیه شد و گوشهامونو پانسمان کردن. از فردا توی دانشگاه معروف شدیم به گوشبریدهها…
🔻شکایت کردیم و دادگاه برامون طول درمان برید و دیه. ۲۵۰هزار تومن برا ضارب دیه بریدن. بابای طرف اومد به التماس و خواهش که ببخشیمش. یه کارگر ساده بود که یحتمل ۲۵۰هزار تومن، حقوق چندماهش میشد. از دست پسرش شاکی بود. حمید با همون برخورد اول راضی شد و منم راضی کرد که ببخشیمش و بخشیدیمش…
این ماجرا شد دلیل دوستی منِ بچه مذهبی دانشگاه با جوان اول خوشتیپ و خوشگل دانشگاه.
🔻پریشب یکی از رفقای دانشگاه بهم پیام داد که حمید الداغی به رحمت خدا رفته. دروغ نگم، اولش نشناختم تا اینکه عکسشو برام فرستاد.
🔻حالا همون جوان خوشتیپ و خوشگل دانشگاه، پشت اسمش کلمه شهید نشسته و منِ بچه مذهبیِ پرادعا هیچ…
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
غیرت اگر تصویر بود ...
مدافعانِ دخترِ ایرانی؛
#شهید علی خلیلی، #شهید حمیدرضا الداغی، #شهید محمد محمدی
صد پسر در خون بغلتدد گم نگردد دختری...
شهادت هنر مردان خداست:)
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_آقا
هر روز را با سلام بر تو آغاز میکنیم!
سلام بر تو... که صاحباختیار مایی!
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نُورَ اللَّهِ فِی سَمَائِهِ وَ أَرْضِهِ
سلام بر شما ای نور خدا
در زمین و آسمان پروردگار...💚
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❇️حسـین_جان🍃🌸
تا خودِ صبح فقط
خوابِ حرم مے دیدم🌿🌼
چہ شبے بود ،
دلم راهمہ جا مے بردم🌿🌼
دلـهرہ داشتـم از
لحظـہ ے بیـدار شدن🌿🌼
ڪاش درخواب،
میان حرمت مے مردم🌿🌼
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
زلال ترین
شبنم شادی را
همیشه بر چشمانت
و شیرین ترین
تبسم خوشبختی را
همیشه بر لبانت دیدم...
شهید #هادی_شجاع🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#کلام_شهید
روي جلد نوشته بود: دفترچه محاسبات نفس
وصيتنامه اش دو خط هم نمي شود! نوشته:
"ولا تكونوا كالذين نسوا الله فانسٰهم انفسهم"...
#دانشجوی_شهید #علی_بلورچی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو
زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهد
قسمتهای ۲۵۱ تا ۲۵۵ کتاب خواندنی تپه جاویدی و راز اشلو
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 6⃣5⃣2⃣
🌷 کباب حنایی
۶ آذر ۱۳۶۳
بین اجناس اهدایی مردم زرقان به گردان فجر، گوسفند فربه و حنایی رنگی وجود داشت که دل پیر و جوان گردان را برده بود. عمو مرتضی هم سرنوشت گوسفند را به دست من سپرد. من هم وقتی دیدم چشم غریبه و آشنا دنبال همشهری بیچارهام است، شدم محافظ بیجیره و مواجب گوسفند حنایی. تا روزی که عام و خاص گردان تاب و تحملشـان را از دست دادند و نقشه کشیدند برای کباب حنایی. "حسن مایلر" اولین کسی بود که تیر را رها کرد به طرف من و حنایی.
- « مسعود همتی، مُردیم از بس پشکل بره جمع کردیم. »
و بعد افراد موافق و مخالف بودند که وارد میدان شدند.
- « گوشتش جون میده واسه کباب ترکی. »
- « حیف این بره نیست ذبح بشه؟ نیگاش کنین! مظلومیت از سر و روش میباره. »
- « سالم بپزیمش و بذاریمش لای پلو. »
حـاج صلواتی تبلیغات گردان هم که مرده را بیصاحب دید گریه را گذاشت رویش:
« بابا این حیوان همه جا رو نجس کرده. »
- « حاجی صلواتی، پشکل و ادرار این زبون بسته که نجس نیست. »
- « تو نمیخواد مسأله یاد من بدی زرقونی، آخه بهداشتی هم نیست. »
مسلم رستمزاده گفت:
« پیشنهاد؛ چطوره دو، سه روزهای یه بار حمومش ببریم و پیش رو شونه بزنیم و بذاریمش جلو تبلیغات تا... »
نگاه چپ و تیز حاج صلواتی، مسلم را وادار کرد تا به سرعت تغییر موضع بدهد:
- « ج... جلو ت... تبلیغات ب... بذاریمش و البته بعد چند روز، کبابش کنیم. »
عباس زمانی به کمکم آمد:
« کسی چپ به همشهری من نیگاه کنه، با من طرفه. »
دست عباس را تکان دادم. برگشت و به من خیره شد و گفت:
« چیه همتی؟ »
گفتم:
« منظورت از همشهری، منم؟ »
بعد اشاره کردم به گوسفند حنایی و ادامه دادم:
« یا اون؟ »
آنی بچهها از خنده مثل بمب منفجر شدند. عباس که صورتش سرخ شده بود، زد توی سرم.
- « خاک تو سرت مسعود همتی، با این حرف زدنت. این دست نمک نداره. »
بحث و جدل به نتیجه نرسید، بیشتر به این دلیل که گوشت یک گوسفند هر چند فربه برای تقسیم بین یک گردان چهارصد، پانصد نفره به جایی نمیرسید و به قول معروف:
" یک ده آباد، بهتر از صد ده خراب. "
بالاخره روزی که بیشتر افراد گردان مرخصی بودند، فرصت را غنیمت شمردیم و دیگر کسی به فکر خوشگلی و همشهری با گوسفند حنایی نبود و حیوان زبان بسته را سر سه سوت، سر بریدیم. گوشتش را پختیم و با آنهایی که بودند، دلی از عزا درآوردیم. خواستیم دل و جگر گوسفند را هم بخوریم که عمو مرتضی پیشنهاد داد دل و جگر رو نگه دارین، فردا جای صبحانه میخوریم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 7⃣5⃣2⃣
گفتم:
« کمه عمو، به همه نمیرسه. »
+ « قناعت میکنیم مسعود شكمو. »
- « یخچال نداریم، تو گرما خراب میشه. »
+ « میذاریم تو کیسه و زنبیل و جای مناسبی آویزونش میکنیم؛ مثل قدیم. »
همان کاری را کردیم که عمو مرتضی گفته بود. صبح که از خواب بیدار شدیم، در کمال تعجب اثری از دل و جگر ندیدیم.
پیش عمو به حکمیت رفتیم.
- « تک زدن به دل و جیگر. »
عمو سری تکان داد و گفت:
« فعلا مطلب جایی درز نکنه، خودم پیگیری میکنم. »
عصر عمو خبر آورد:
« پیگیری کردم، کار بچه های استهباناته. »
وقتی رفتیم و به بچههای استهبانات اعتراض کردیم:
« چرا در امانت خیانت کردین؟ »
خندیدند و گفتند:
« شاید گربه خورده. »
گفتیم:
« کدوم گربه غیر از شما دستش به زنبیل میرسه؟ »
زیر بار نرفتند و کتمان کردند. به توصیه عمو مرتضی قضیه را پوشاندیم تا مدتی بعد، از قضا بچههای استهبان هم یک گوسفند اهدایی، خوشگلتر و تمیزتر گیرشان آمد. آنها هم با دقت به گوسفند خوراک میدادند و نگهداری میکردند تا در موقع مناسب حیوان را کباب کنند. با عمو مرتضی برنامه انتقام را ریختیم و با کمک بچههای زرقان گوسفند را تک زدیم و کباب کردیم و خوردیم. عمو مرتضی گفت:
« حالا پوست، پا و شکمبه بره رو تو یه کارتون کادو بگیرین و بفرستین به اتاق استهباناتيا. »
ظهر روز بعد هم آبگوشت مشتی از باقیمانده گوسفند درست کردیم و داشتیم میخوردیم که مال باخته ها از راه رسیدند و به اتاق عمو رفتند و شکایت کردند:
« عمو گوسفند ما رو تک زدن. »
عمو مرتضی هم خیلی راحت ما را لو داد و خودش شد قاضی بیطرف. به عمو گفتم:
« عمو، شدی رفیق دزد و شریک قافله. »
خندید و بچههای زرقان و استهبانات را داخل نمازخانه جمع کرد و گفت:
« راستش هم تک اول به دل و جگر گوسفند، نقشه خودم بود، هم تک زدن به این گوسفند. بالاخر باید امورات گردان فجر با این مسایل بگذره و شما از خمودگی و خستگی بیرون بیاین. »
بعد سر و صورت مارا بوسید، گفت:
« حلال کنید. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 8⃣5⃣2⃣
🌷 اصحاب يمين
۳۰ دی ۱۳۶۳
ظهر، درد زایمان گرفتم. روی این دست و آن دست چرخیدم، درد برای مدت کوتاهی قطع و دوباره از سر گرفته شد. صبحانه هم مثل سنگ، سر دلم سنگینی میکرد. مرتضی از صبح رفته بود برای شمارهگذاری ماشینی که از طرف تیپ المهدی به ما فروخته بودند. یاد حرفهای رد و بدل شده بین من و مرتضی افتادم:
+ « آمنه، اگه حالت خوب نیست، نمیرم شیراز. »
- « چیزی نیست، مادرم میاد پیشم. »
+ « ما که باید ماشین رو بفروشیم، بدون پلاک میفروشیم. »
- « نه، با پلاک بهتر میخرن. راستی نمیشه یه جوری ماشین رو نگه داریم؟ »
+ « از خدام هست دخترخاله، ولی خودت میدونی نصف پولش رو بدهکاریم. »
وقتی درد زایمان رهایم نکرد، به هر زحمتی بود مادر را که گوش به زنگ بود، صدا کردم. خاله و پدرم هم آمدند و توی نم نم باران زمستان، من را به بیمارستان فسا بردند.
روز بعد تولد دخترم، برگشتم روستا. نزدیک ظهر توی خانه خوابیده بودم که مرتضی با قوطی شیرینی آمد.
+ « سلام دخترخاله. »
نشست کنارم. نوزاد را با قنداق سفیدش بلند کرد و داخل گوش او شروع کرد به اذان گفتن:
« الله اکبر... »
نمی دانم چه سِرّی بود؛ اذان گفتن مرتضی، درست مصادف شد با اذان ظهری که از مناره مسجد روستا به گوشم خورد. صورت سرخ و سفید طفلم را بوسید و بعد سوره واقعه را شمرده شمرده توی گوشش چنان خواند که انگار داشت کلمه به کلمه آیات را توی ذهن من میکاشت.
« إذا وقعت الواقعة...
فاصحاب الميمنه ما اصحب الميمنه...
فسبح باسم ربک العظيم. »
سورهی واقعه که تمام شد، مرتضی با چشمان درخشان و پراطمینان، نوک بینیاش را روی پیشانی نوازدم گذاشـت و با لذت خاصی، نرم و آرام، مالش داد. بعد فاصله گرفت، به سیمای شوهرم خیره شدم؛ یک جور سرور، صفای روحی از غمها و شادیها وجــودش را گرفته بود. صورت گل انداخته کودکم را بوسید و گفت:
« بابا به قربون زینب. »
من لبخند زدم. چند نفری از اطرافیان با اسم زینب مخالفت کردند و هر کس اسمی را گفت. اما بر خلاف همیشه که مرتضی با بقیه نرمش نشان میداد، قاطع گفت:
« یک کلام؛ زینب. »
چنان دور زینب میگشت و قربان صدقهاش میرفت و او را میبوسید که برای همه غیرقابل باور بود.
وقتی هفته بعد به مرتضی خبر رسید که یکی از دوستانش شهید شده، ساکش را برداشت و گفت:
« بمون تا حالت خوب بشه، برای سالگرد الوانی که اومدم، میبرمت اهواز. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 9⃣5⃣2⃣
🌷 جنگ بازی
۳ بهمن ۱۳۶۳
بعد از دو ماه، بچه.هایم محمدرضا و عباس که از جبهه برگشتند، سر حرف و ته حرفشان عمو مرتضی بود:
« فرماندهمون رو عمو مرتضی صدا میزنیم، بچههای گردان عاشقشن. »
کنجکاو پرسیدم:
« حالا مادر، این عموی شما چند سالشه؟ »
- « بیست و پنج سال تمام. »
پشت لب برگرداندم و چشمهایم را گشاد کردم.
- « بیست و پنج سال؟ »
چند روزی که عبـاس و محمد رضا آمده بودند زرقان برای مرخصی، تا حرفی از جبهه پیش میآمد از عمو مرتضی میگفتند و گاه هم از معاونش، بدیهی نامی. بالاخره آخرین روزی که برمیگشتن جبهه، رو کردم به بچههایم و گفتم:
« مادر، حالا که فرماندهتون همه خوبن، دفعه بعد دعوتش کن بیان زرقون. »
عباس با شوق گفت:
« پس مادر، تا میتونی لباس نوزاد بدوز. »
سر تکان دادم.
- « درست شنیدم، لباس نوزاد؟ »
- « ها ننه جون. »
- « مادرجون، مگه تو جبهه نوزادا هم میجنگن؟ »
- « نه ننه، شوخیت گرفته؟ »
دهانم را باز کردم.
- « آهان مادر مبارکه، لابد عمو مرتضیتون تو جبهه زنتون داده و حالا هم بچهدار شدین و منم خبر ندارم. »
محمدرضا غشغش خندید و جلو آمد و گفت:
« ننه ما رو دست ننداز، عمو مرتضی به دختر ناز گیرش اومده. برای اون میخوایم. »
- « مگه این عموتون، مادر زن نداره؟ »
محمدرضا نفس عمیقی کشید و گفت:
« ننه، سر به سرمون نذار، خود عمو مرتضی هم خبر نداره، گفتیم یه جوری خوشحالش کنیم، به فکرمون لباس نوزاد رسید، شما هم که تو این چیزا استادی. »
- « چاخان مالیده مادر. »
بر خلاف قبل، یک ماه نشده، محمدرضا و عباس از جبهه برگشتند و در را زدند. در را که باز کردم، جوان قدمتوسط لاغراندام و صورت استخوانی با ریشی مشکی که نشاط و مهربانی توی آن موج میزد، جلوم سبز شد. عباس گفت:
« ننه، اینم عمو مرتضی که میگفتیم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 0⃣6⃣2⃣
مرتضی با لباس ساده خاکی و کفش کتانی لبخندی زد و انگار که من را از قبل میشناخت، گفت:
« سلام ننه. »
گفتنِ "ننه" مهرش را به دلم انداخت. توی همان بیست و چهار ساعت اول اشنایی، مهر فرزند و مادری خاصی بین من و او شکل گرفت. گفتم:
« مادر، اگه بشه میخوام زنت رو هم ببینم. »
سری تکان داد و گفت:
« چشم، دفعه بعد بیشتر مرخصی میگیرم و با هم میاییم دستبوس شما. »
بعد محمد رضا و عباس را نشانم داد.
+ « میخواستم مادری که این دو تا شیر رو تربیت کرده، ببينم. »
چند روز توی شهر کوچک زرقان، محمدرضا و عباس با او به سپاه، بسیج و فرمانداری میرفتند و شب و روز هم توی مسجد، مدارس و جاهای دیگر سخنرانی میکرد و از جبهه و جنگ و رشادت رزمنده.ها می گفت. با وجودی که اولین بار بود به زرقان میآمد، ولی انگار همهی شهر و همه پیر و جوان او را میشناختند. شب آخر از عباس پرسیدم:
« مادر، مردم اونو از کجا میشناسن؟ »
- « هر کی از بچههای زرقون از جبهه برمیگرده، از اخلاق و رشادت عمو مرتضی میگه. عمو مرتضی تو عملیات والفجر دو کاری کرده کارستون، تو ایران همه اونو میشناسن. »
گفتم:
« چیکار کرده مادر؟ »
- « هووو .... قصهاش درازه ننه، بعد برات میگم. »
بعدازظهری که میخواستند بروند جبهه، چند کیلو "حلوا ارده سنتی" زرقان گرفتم و بستهبندی کردم و به آنها دادم تا برای بچه.های گردان فجر ببرند. آنی که بچههایم لحظهای دور شدند. مرتضی گفت:
« ننه، محمدرضا و عباس زمانی، علمدار گردان فجرن. خوشا به حالت با این بچهها. »
از خانه که عازم جبهه شدند، آب و برگ نارنج را پشت سرشان خالی کردم؛ حالا احساس می کردم که نگران سه پسر شدهام.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم