🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 2⃣8⃣2⃣
🌷 نمک پرتغال
۲۹ اسفند ۱۳۶۳
عصر، توی جادهی اهواز پیشانیام را چسبانده بودم به پنجره اتوبوس و گاومیشهای کنار جاده از جلو چشمم رژه میرفتند. فکرم مشغول تشییع جنازهی محمودستوده، جلیل اسلامی، کرامت رفیعی، ایرلو و بقیه دوستانم بود. سکوت محض، اتوبوس عازم شیراز را گرفته بود و کسی دل و دماغ حرف زدن و شوخی کردن نداشت. مرتضی اتوبوس را نگه داشت و صدایم کرد:
« محمد بلاغی، بیا پایین. »
پیاده شدم و مرتضی کارتون بزرگی پرتقال خرید و با هم بالا آوردیم و بین بچهها تقسیم کردیم. پوست کندن پرتقال و خوردن که شروع شد، صدای راننده بلند شد:
« آخ سرم خدا ذلیلتون کنه... نزنید... »
هنوز حرف راننده تمام نشده بود که پوست بعدی به سرش خورد. برگشت و گفت:
« همین کارا رو کردید که شهید نشدین. »
رانده آنی که خواست از داخل آینه جلو شکایت بچهها را به مرتضی بکند،
مرتضی را دید که پوست پرتغال به دست آماده زدن است. پق خنده زد و شعر خواند:
« هر چه بگندد نمکش میزنن . وای به روزی که بگندد نمک. »
چیزی نگذشت که همهی بچههای توی اتوبوس به هم پوست پرتقال میزدند. جنب و جوش و صدای خنده و نشاط اتوبوس را فرا گرفت.
بچهها که خسته شدند، عمو بلند شد و کارتن خالی میوه را برداشت و از عقب، پوستهای پرتقال کف اتوبوس را جمع کرد تا رسید به رانند و صورت راننده را بوسید.
+ « حلالمون کن. »
راننده هم ذوق زده نیمخیز شد و صورت مرتضی را بوسید و گفت:
« نوکرتم عمو. »
+ « اِه اِه چپمون کردی... مواظب باش. »
صبح توی شیراز صبحانه خوردیم و به طرف فسا حرکت کردیم. توی اتوبوس همهمه شد:
« مردم جمع شدن واسه استقبال از گردان فجر. »
بین راه متوجه شدم هر چه به فسا نزدیکتر میشویم، صورت عمو مرتضی مغمومتر میشود. اتوبوس به فلکه مصلی و انبوه زن و مرد استقبال کننده که رسید، اشک توی چشمان مرتضی دوید. نزدیکش رفتم.
- « چیزی شده؟ »
مثل بچهها، اما بیصدا اشک از چشمش میچکید. گفتم:
« آخه چی شده؟ »
+ « خجالت میکشم تو صورت مردم نگاه کنم. »
- « آخه چرا عمو؟ »
با انگشت، جمعیت فشرده توی فلکه و خیابان را نشان داد و های های گریست.
+ « خیلی از این خونوادهها که اومدن استقبال، فرزندشون تو گردان فجر شهید شده. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 3⃣8⃣2⃣
نتوانست ادامه بدهد و سرش را کرد لای صندلی و تکانهای شانه اش را دیدم. گفتم:
« اونا خودشون راهشون رو انتخاب کردن. شهید شدن بده؟ »
سر بالا کرد.
+ « نه محمد، شهادت آمال و آرزوی هر رزمنده ایه! »
- «پس چی میگی؟»
« شرمندگی من همین جاس، خیلی از نیروهام شهید شدن اما خودم زنده ام، با چه رویی تو صورت خونواده اونا نیگاه کنم. »
سکوت کردم و به حرفهای او فكر. اتوبوس بین زن و مرد که گل و شیرینی ایشان بود، محاصره شده بود.
- « درود بر رزمندگان اسلام »
- « گردان فجر شیر مالک اشتر اشلو ...اشلو »
بچههای گردان فجر با شور و شوق از اتوبوس پیاده شدند و مورد استقبال مردم قرار گرفتند. اما مرتضی هم چنان مغموم بین نرمای صندلی اتوبوس فرو رفته بود، گفتم:
« عمو، بیشتر مردم اومدن تو رو ببینن. »
+ « همین بیشتر منو میترسونه محمد. »
جمعیت اطراف اتوبوس تکان نمیخورد و واضح بود که همه منتظر هستند اشلو پایین بیاید و او را در آغوش بگیرند. گفتم:
« پیاده شو، این جوری بدتره، یه فکری میکنن. »
دستش را گرفتم و از بین صندلی بیرونش کشیدم.
+ « باشه، میام تو جلو برو. »
حرکت که کردم پشت سرم، پریشان و مردد قدم به قدمم پیش میآمد. مثل بچهها پشت سرم سنگر گرفته بود. مداوم می گفت:
« محمد، تو رو به جان مادرت، منو یه جوری رد کن. »
- « باشه عمو، توبيا. »
تا از اتوبوس پیاده شدم، مردمی که از هر سنخ و مشربی بودند، هجوم آوردند و مرتضی را مثل نگینی گران بها در خود گرفتند و جوری بردند که گویا او را در حد پرستش دوست دارند.
چند روز بعد عمو مرتضی و یوسف حیدرپور که خبر رسید، نظر نظری و فرامرز و آرپی جی زن گردان فجر از بیمارستان شیراز مرخص شدهاند و به روستای نظر آباد رفته اند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 4⃣8⃣2⃣
🌷 نظرآباد
۱۰ فروردین ۱۳۶۴
صبح دهمین روز عید، عمو مرتضی توی شهر فسا صدایم زد.
+ « حیدر یوسف پور »
- « بله عمو »
+ « شنیدم فرامرز گهر و نظر نظری از بیمارستان شیراز مرخص شدن و رفتن روستاشون نظرآباد. »
- « درسته آقا مرتضی. »
+ « میخوام برم نورآباد عیادت اونا.»
- « منم میام عمو مرتضی، اجازه بده برم سپاه فسا و ماشین بگیرم. »
+ « نیاز نیس حیدر. خودم با اتوبوس عبوری میرم. »
- « یعنی میخوای ما رو محروم کنی؟ »
+ « باشه حیدر جان. »
با اتوبوس راه افتادیم به طرف شیراز. توی مسیر مداوم از بچه های گردان و دو آرپی جی زن زخمی اش، فرامرز و نظر گفت تا رسیدیم به شیراز و بلافاصله مینی بوس نورآباد را سوار شدیم. ظهر رسیدیم به شهر نورآباد و آدرس روستای نظرآباد را از عابری پرسیدیم:
+ « روستای نظرآباد کدوم طرفه؟ »
- « طرف جاده گچساران. نیم ساعتی برین با ماشین، می رسین پل حسین آباد. سه قدم بعدش سر جاده، سمت خودتون، تابلو نظرآباد رو می بینید، بپیچین تو جاده و هجده کیلومتری دارین تا خود روستا. »
به قدری سر جاده ی آسفالت ایستادیم تا بالاخره ماشین نیسانی آبی رنگی ترمز زد.
- « نظر آباد؟ »
راننده دنده عقب برگشـت. نگاهی به لباس خاکی ما انداخت و گفت:
« تا سر نظرآباد بیشتر نمی رم، اون جا به بعد رو باید با ماشینای خود روستا برین. »
عمو گفت:
« تا اون جا هم ممنون. »
کنار دست راننده سوار شدیم، عمو مرتضی پیشانی راننده میانسال را بوسید.
+ « خدا اجرت بده برادر. »
ماشين نيسـان که حرکت کرد، راننده نگاهی به لباس خاکی من و عمو مرتضی انداخت و سر حرف را باز کرد:
- « دارین میرین عیادت نظر و فرامرز؟ »
مبهوت پرسیدم:
« شما بچه نظرآباد هستی؟ »
- « نه، من مهرنجونی هستــم. اما اون جا قوم و خویش دارم. شما هم باید تو گردان فجر باشین. »
آمـدم بگویم، بله و این جوان لاغر اندام خاکی کنار دسـت مـن، فرمانده گردان مرتضی جاویدی است که مرتضی با حرفش ساکتم کرد.
+ « بله برادر، با هم تو یه گردان هستیم. »
راننده خم شد و طرف ما و سیگاری از داشبورد ماشین بیرون آورد.
- « می کشید؟ »
+ « نه، ممنون »
- « همون بهتر که سیگاری نیستین. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 5⃣8⃣2⃣
بعد با فندک ماشین سیگار را روشن کرد. پک زد و گفت:
« منم چند ماهی تو لشکر ۱۹ فجـر خدمت کردم. ولی میگن گردان فجر چیز دیگه هس. خیلی از فرماندهاش اشلو شنيدم. »
مرتضی پرسید:
« با این حساب باید فرامرز گهری و نظر نظری رو بشناسی؟ »
دود سیگار را فوت کرد بیرون ماشین.
- « هم نظر رو میشناسم و هم فرامرز و همه سیزده خانواده نظرآبادیها رو. نظرآباد تنها روستایی که هر خانواده یه شهید داده. »
بعد نگاهش را برای لحظهایی از جاده آسفالت نورآباد - گچساران گرفت و به عمو گفت:
« پس درست حدس زدم، دارین میرین عیادت نظر و فرامرز. درست میگم؟ »
ماشین نیسان از پل عبور کرد و کنار تابلو سبز نظر آباد توقف کرد. راننده گفت:
« منو ببخشین باید برم گچساران. هفده کیلومتری دارین تا ده. سر جاده صبر کنید ماشینای روستا سوارتون می کنن. »
مرتضی گفت:
« تا همین جاش هم ممنون. اجرت با خدا. »
با مرتضی پیاده شدم و ماشین دور شد. به فلاش تابلو نظرآباد و حرف راننده فکر کردم:
" هر خانواده یه شهید داده. "
بدجوری گرسنه بودم و یکی، دو ساعتی از ظهر گذشته بود. کنار جاده خاکی ایستادیم. گفتم:
« عمو مرتضی، خدا کنه زیاد معطل نشیم و ماشین بیا... »
هنوز حرفم تمام نشده بود که مرتضی خم شد و کفش کتانی را از پا بیرون آورد و بعد جورابش را. فکر کردم خسته شـده و لابد جوی آب دیده و میخواهد پاها را داخل آب خنک بگذارد. با چشمم چرخی به اطراف زدم و وقتی آب ندیدم و چشمم برگشت به مرتضی، خشکم زد. کفش را گره زد به هم و به گردن انداخت. لبخندی زد و گفت:
« حیدر تو بمون و با ماشين بيا. من نیت کردم پیاده برم عیادت فرامرز و نظر... نظرآباد خاکش تبرکه قدم شهداست. »
منتظر نشدم و مثل برق کفش و جورابم را از پا بیرون آوردم. به گردن انداختم و پشت سرش راه افتادم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 توسل به امام زمان در مشکلات و سختی ها
🔵 در کتاب صحیفه مهدیه خواندن این زيارت حضرت بقيّة اللَّه ارواحنا فداه برای مشکلات و موارد ترسناک توصیه شده است:
🟢 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا مُحَمَّدَ بْنَ الْحَسَنِ الْحُجَّةَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا صاحِبَ الْأَمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا صاحِبَ التَّدْبيرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ أَيُّهَا الْإِمامُ الْمُنْتَظَرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ أَيُّهَا الْقائِمُ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ أَيُّهَا الْخَلَفُ الصَّالِحُ لِلْأَئِمَّةِ الْمَعْصُومينَ الْمُطَهَّرينَ.اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا إِمامَ الْمُسْلِمينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا وَلِيَّ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا خَليفَةَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا فِلْذَةَ کَبِدِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا حُجَّةَ اللَّهِ. اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا بَضْعَةَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا جادَّةَ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا غَوْثَ الْمُسْتَغيثينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا غَوْثَ الْمَلْهُوفينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا عَوْنَ الْمَظْلُومينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا قُطْبَ الْعالَمِ. اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا إِمامَ الْمَسيحِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا عَديلَ الْخَيْرِ، أَدْرِکْني، أَدْرِکْني، أَدْرِکْني، أَعِنّي وَلاتُعِنْ عَلَيَّ، وَانْصُرْني وَلاتَنْصُرْ عَلَيَّ، کُنْ مَعي وَلاتُفارِقْني، تَوَکَّلْتُ عَلَي اللَّهِ شاکِراً وَمُصَلِّياً وَهُوَ حَسْبي وَنِعْمَ الْوَکيلُ، وَصَلَّي اللَّهُ عَلي سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ.
📚 صحیفه مهدیه بخش ۱۱ دعای ۴ به نقل از المجموع الرائق ج ۱ ص ۴۵۱
#مهدویت