eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
304 دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣0⃣1⃣ ناله می‌کرد و با گریه می‌گفت: « این خونه برای ما خوش یمن نبود. از وقتی به "چاله قام دين" اومدیم روز خوش ندیدیم. از خدا می‌خوام برم پیش برادرم. » ایران، افسانه، من و برادرانم علی و رضا گریه می‌کردیم. دخترعمه منصور دلداری‌اش می داد و می‌گفت: « خانم عروس، پیش بچه ها از این حرفا نزن، دلشون می‌شکنه. » و راستی راستی دل ما می‌شکست و هر کدام یک گوشه کز می‌کردیم و ضجه می‌زدیم و چشم به راه آمد آقا بودیم که پسرعمه حسین، با جیپ از تهران آمد. مادرم را " آجی " صدا می‌کرد و با این‌که دلش آشوب و غم بود اما خودش را خونسرد نشان می‌داد. به محض این‌که رسید گفت: « آجی، از دکتر شمس وقت گرفتم، یه نسخه بریم پیشش. » مامان وقتی حسین را دید، آرام شد. اصلا وقتی حسین آمد، همه ما که از گریه چشمان‌مان سرخ شده بود، آرام شدیم. حسین ماهی یک بار مادرم را برای شیمی‌درمانی به تهران می‌برد و می‌آورد. دکتر شمس برخلاف حرف قبلی‌اش که گفته بود‌ این خانم، بیست سال دیگر زنده است به حسین گفته بود: « با این غمی که به دل این زن رسیده، به حدی وضعش بحرانی شده که یکی، دو سال بیشتر زنده نمی‌مونه. » حسين حرف دکتر را به هیچ‌کس نگفت و هربار که می‌آمد، می‌دید که مادرم ضعیف و ضعیف‌تر شده و در سی و پنج سالگی مثل پیرزن‌ها، قد خمیده و زمین گیر شده و به سختی از جایش برمی‌خیزد. حسین کوتاه نمی‌آمد و با جدیت، مامان را سوار ماشین می‌کرد و به تهران می‌برد. کار به جایی رسید که زیر بغلش را می‌گرفتیم و چند بالش پشتش می‌گذاشتیم. لگن آب می آوردیم، تا وضو بگیرد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣0⃣1⃣ یک روز داخل حیاط مشغول شستن ظرف‌ها بودیم. حسین با مادرم خداحافظی کرد؛ که یکباره دیدم مامان با پشت دست، به شیشه می‌کوبد و حسین را که در حال رفتن بود، صدا می‌زند. حسین برگشت و با تعجب گفت: « آجی جان چرا بلند شدی برات خوب نیست! » ما همه مانده بودیم که چه چیزی به پاهای رنجور مادر، توان راه رفتن داده است. رو کرد به حسین و گفت: « حسین جان، این راه رو به خاطر من این قدر نیا، جاده خطرناکه مبادا خسته باشی و توی رانندگی خوابت ببره. » مامان سفارش دیگری داشت که نخواست پیش ما بزند. به ما گفت برگردیم به حیاط. برگشتیم. از دور می‌دیدم که حسین سرش را پایین انداخته و مامان من را نشان می‌دهد. حالا آنقدر بزرگ شده بودم که می‌توانستم حدس بزنم چه می‌گویند. حسین به سمت حیاط، سر چرخاند و یک آن نگاه‌مان به هم گره خورد و بلافاصله هردو سرمان را پایین انداختیم. دقایق بعد، حسین راهی تهران شد و مامانم از همان پشت پنجره با چشم‌های خیس، بدرقه‌اش کرد. عمه خجالت می‌کشید که بگوید برای خواستگاری آمده‌ام. با اینکه سال‌ها وِرد زبانش، عروس خانم بود. اما به حرمت دایی‌ام، خیلی نجیبانه با مادرم برخورد می‌کرد. حرف که می‌زد سرش پایین بود. حسین را نیاورده بود و از طرف او یک حلقه‌ی گران قیمت و قشنگ آورده بود. عمه جوری از حسین پیش مادرم حرف می‌زد که گویی مادرم او را نمی‌شناسد. می‌گفت: « حسین مرد زندگیه، روزی سه شیفت کار می‌کنه، اهل حلال و حرومه، اهل بریز و بپاش هم نیست. » مادرم سکوت کرده بود. سکوتی که به ذائقه‌ی من، خیلی خوش نیامد. عمه، اوصاف حسین را با آب و تاب همچنان می‌شمرد و مادرم فقط گوش می‌کرد: « از قدیم گفتن، حلال‌زاده به داییش میره. حسين مثل دامُلا، دست و دل بازه، مهربونه، خونواده دوسته. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣0⃣1⃣ مادر پس از ماه‌ها، لبخندی شیرین زد. عمه که تبسم و خوشرویی را روی صورت مادرم دید، خودمانی‌تر شد و حرف آخر را زد: « همه‌ی حرفا که زدم یه طرف این حرف هم یه طرف که، حسین پروانه رو می‌خواد. » سرانجام مادرم به حرف آمد وگفت: « شاواجی، یه جور از حسین حرف میزنی انگار نه انگار خونه یکی بودیم و بچه‌هامون با هم بزرگ شدن. من به داداشت گفتم که دو رکعت نماز حسین به دنیا می‌ارزه. » عمه صورت رنگ پریده مادرم را بوسید و با لحنی امیدوارانه پرسید: « دامُلا هم که حرفی نداره، داره؟ » مادرم گفت: « من و داداشت، حسین رو از تخم دوتا چشمامون بیشتر دوست داریم ولی پروانه هنوز سن و سالی نداره ، درسم که می‌خونه. » عمه می‌دانست که پیش کشیدن سن و سال و درس، حرف دل مادرم نیست و شاید فهمیده بود که به حرمت نظر آقام، نمی‌خواهد زودی جواب مثبت بدهد. با خوشحالی گفت: « حالا این حلقه بمونه تو دست پروانه تا دامُلا از سرویس بیاد و ایشالله عقدش کنیم. » بعد بلند شد. مرا هم بوسید و حلقه را توی دستم کرد و با مهربانی گفت: « هر چی خدا بخواد همون میشه؛ و خدا تو رو برای حسین خواسته. » من هم عمه را بوسیدم و رفتم سرمشق و درسم. آقام با عقد مخالف بود. می‌گفت: « این نشانی که گوهر آورده برای ما، مثل قسم حضرت عباسه، پروانه تا وقتی که مامانش خوب بشه، صبر می‌کنه و بعد میره خونه حسین. » حسین از انبار گمرک رفته بود و در تولید دارو کار می کرد. اما همیشه به خاطر مادرم یک پایش همدان بود. همچنان نامزد مانده بودیم که برای اولین بار حرف‌های شخصی با من زد. می‌خواست با من اتمام حجت کند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣0⃣1⃣ گفت: « پروانه خانم، خوب فکر کن، هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و ما فقط یه حلقه آوردیم، شما توی خونه دایی، خیلی راحت زندگی کردی اما اگه با من زندگی کنی، خیلی سختی می‌کشی. » حرفی نزدم و نپرسیدم چه سختی، سرم پایین بود. ادامه داد: « من رابط همدان و تهران هستم، تو یه گروه انقلابی ضد شاه کار می‌کنم. هر آن ممکنه، گیر بیفتم، یا حتی اعدام بشم. » چون و چرایی نداشتم. باز سکوت کردم و حسین سعی کرد به حرفم بیاورد. گفت: « راهی که من انتخاب کردم توش راحتی و رفاه نیست این برای شما مهم نیست؟! » یک کلمه بیشتر نگفتم: « نه » خودمانی شد و گفت: « بیخودی نیست که دایی بهت میگه سالار. » تصمیمم جدی بود. در سیمای نجیب و نورانی حسین، آینده‌ای بود که سعادت و خوشبختی من در آن موج می‌زد. ذره‌ای تردید نداشتم و مدت زیادی بود که منتظر این اتفاق بودم. چقدر دوست داشتم، آن لحظه تمام نشود. چند ماه بعد عمه و حسین اسباب‌کشی کردند و به همدان آمدند. همه فکر می‌کردند که او برای سروسامان دادن زندگی من به همدان آمده است. مامان به آقام اصرار می‌کرد که: « تا من زنده‌ام، پروانه رو بفرست سر خونه و زندگیش، حسین هم از این دربه دری نجات پیدا کنه. » بالاخره آقام قبول کرد و به عمه پیغام داد که: « گوهرجان بيا دست عروست رو بگیر و ببر اما خیلی خودت و حسین را به زحمت ننداز. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣0⃣1⃣ قضیه برعکس شده بود. حسین سنگ تمام گذاشت. یک سرویس طلای عالی خرید، لباس عروسی را که همه کرایه می‌کردند، خرید. خانه مَش‌قنبر را هم توی کوچه خودمان در چاله قام دين، اجاره کرد و من در هجده سالگی، به خانه بخت رفتم. خانه مش‌قنبر ساده و یک طبقه بود. دو تا اتاق برای خانواده مش‌قنبر بود و دو تا اتاق هم برای ما. از این دو تا یکی را عمه می‌نشست و دیگری را حسین و من. یک آشپزخانه کوچک مشترک هم برای همه بود. خانه نه آب داشت و نه حمام. سرحوض با آب سرد، لباس‌ها و ظرف‌ها را می‌شستیم. سخت، اما شیرین بود. برای اولین وعده، برنج با مرغ درست کردم. یک گاز کوچک داشتیم که با کپسول، کار می‌کرد. خانه مامانم آشپزی نکرده بودم و نازپرورده بودم. حسین که آمد، آن قدر شاد و سرحال شدم که یادم رفت مرغ روی گاز دارد می‌سوزد. بوی مرغ سوخته خانه را برداشت. سفره را انداختم اما مرغ به حدی سوخته بود که از قابلمه جدا نمی‌شد. برنج هم شفته و خمیر شده بود. خجالت کشیدم. حسین گفت: « به به چه غذایی! » و چنان اشتهایی برای خوردن نشان داد که من هم دستم به قاشق رفت، دیدم اصلا خوردنی نیست. گفتم: « خجالت می‌کشم. که اولین دست‌پختم سوخت و خراب شد. » خندید و در حالی‌ که مرغ‌های سوخته را به دندان می‌کشید گفت: « باور کن، تا به حال غذا به این خوشمزگی نخوردم. » غذا را با میل تمام خورد و گفت: « پروانه، من اینجا رو اجاره کردم. چون نزدیک خونه مامان توئه. باید بری بهش سر بزنی، بمونی، کمکش کنی. اصلا به فکر من نباش. ناراحت نمی‌شم، اگه بیام و ببینم، صبح تا شب پیش مادرت بودی و غذا درست نکردی، ناراحت نمی‌شم. فقط فکر مادرت باش. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨◾️✨◾️✨◾️✨◾️✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️ 🎬 «باماندگاری بالا» 👤 استاد پناهیان 🔅 از اهمیت یاد امام زمان در اربعین نباید غافل بشیم، به حدی باید از امام عصر یاد بکنیم که بگن این اربعین برای امام حسین هست یا امام زمان؟! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🏴 ۱۱ روز تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام باقیست... ایّام اربعین تو یا صبح محشر است یا روز جانگداز وفات پیمبر است بیش از هزار سال گذشته است و اربعین از اربعین اوّل تو غم فزاتر است @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁣⁣⁣⁣⁣ شماره 29 💠 عنوان کلیپ:⁣ با پای پیاده میام... هر روز یک کلیپ شامل یک حدیث از فضائل زیارت سیدالشهداء علیه السلام را در استوری اینستاگرام خود قرار دهيد.. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📆تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام 11 روز باقیست... 0️⃣ 2️⃣کلام بیستم سیدالشهدا علیه السلام: اَيّهَا النّاسُ! إِنّ اللّهَ جَلّ ذِكْرُهُ مَا خَلَقَ الْعِبَادَ إِلاّ لِيَعْرِفُوهُ، فَإِذَا عَرَفُوهُ عَبَدُوهُ فَإِذَا عَبَدُوهُ اسْتَغْنَوْا بِعِبَادَتِهِ عَنْ عِبَادَةِ مَا سِوَاهُ. اى مردم! خداوند بندگان را آفريد تا او را بشناسند، آن‏گاه كه او را شناختند، پرستش كنند و آن‏گاه كه او را پرستيدند، از پرستش غير او بى‏ نياز شوند. 📚بحار الانوار، ج ۵ ص ۳۱۲ ح۱ ✅توکیستی و چه کردی،که بین خوف و رجا عدوی نیزه به دستت،نرفته،حُر برگشت یا حسین... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 ۱۱ روز مانده به اربعین حسینی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزشمار اربعین 📆 11 روز مانده به اربعین حسینی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... ۴ شهریور ماه سالروز شهادت سربازان لشکر صاحب الزمان(عج) 🌷شهید مدافع حرم احمد حیاری 🌷شهید مدافع حرم ابراهیم خلیلی 🌷شهید مرتضی چگینی 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات اَللهُمَ عَجِل لِوَلیک الفَرَج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
جمله أين عمار؟ را شاید خیلی از ما شنیده باشیم! بخشی از خطبه ۱۸۲ نهج البلاغه. جمله‌ای که را وسط یکی از آخرین سخنرانی‌هایشان، سخت به گریه می‌اندازد... در همان هفته‌ای که جمعه‌اش، در مسجد به دست ابن ملجم ترور می‌شود!                            ◇◇◇ وقتی بعد از قتل خلیفه سوم در جامعه غوغا شد، کسی که جلوی سایر گزینه‌های خلافت ایستاد و به مردم آشفته جهت داد تا به خانه امیرالمومنین بیایند و جامعه را بعد از این همه سال انحراف، به دست او بسپارند جناب بود. فرزند و .                            ◇◇◇ عمار که شهید شد، که سر بلند کردند، مردم که دوباره در تبلیغات دشمن سردرگم شدند و پشت امام را خالی کردند، امیرالمومنین نشان دادند که جای عمار چقدر خالی است! کجاست؟                             ◇◇◇ امام در جامعه، حتی اگر وارث رسول الله و فاتح خیبر و دانشمند و جنگاوری مثل امیرالمومنین باشد و همه مردم این ها را بدانند، باز هم، عمّارهایی لازم دارد که قلب‌ها را به او مایل کنند تا تصمیم‌هایش عملی بشود و تنها نماند...                          ◇◇◇ امام زمان ما چندتا دارد؟ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
آگاه زعشق هستی،ناگاه رسیدم من! در راه جنون بودی،در راه رسیدم من! فرمان سفر دادی،من کوله ی خود بستم! با تو ای جانا،به الله رسیدم من 📸شهید مدافع حرم ✨احمد حیاری ✨ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹شهید احمد حیاری 🔹️نخستین شهید مدافع حرم شهرستان شوش است که چهارم شهریور ماه سال 1394 در سوریه به شهادت می رسد. شهید حیاری، دوازدهمین شهید مدافع حرم استان خوزستان، جزء 50 شهید اول مدافع حرم در کشور و همچنین دومین شهید دانشگاه پیام نور کل کشور است. این شهید فرمانده گردان امام حسین (ع) شهرستان شوش بود و در اولین اعزام به سوریه به شهادت رسید.🥀 🕊🌹 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🕊🕊🌹🌹 شهید احمد حیاری فرزند فریِّح در تاریخ ۱۶ بهمن ماه سال ۱۳۶۰ در روستای مالک لشتر هفت تپه شهرستان شوش دانیال در یک خانواده پرجسمعت دیده به جهان گشود. کودکی را پشت سر نهاد و به سن مدرسه رسید، دوران ابتدایی دبستان خیامی شوش، راهنمایی مدرسه راهنمایی پانزده خرداد و دبیرستان در دبیرستان یادگار امام پشت گذراند. در سال تحصیلی ۸۲-۸۱ نیز دوران پیش دانشگاهی را هم در پیش دانشگاهی حضرت امیرالمومنین (ع) شوش دانیال سپری کرد و در تاریخ ۱۸ فروردین ماه سال ۱۳۸۳ به خدمت سربازی رفت و در ۱۸ ماه خدمت خود را طی کرد. در پنجمین روز از مهرماه سال ۱۳۸۴ به استخدام سپاه درآمد و به دانشگاه امام حسین (ع) تهران رفت و پس از طی کردن مدارج افسری در سپاه شوش مشغول خدمت شد. هنگامی که در در دانشگاه امام حسین (ع) مشغول تحصیل بود در تاریخ ۲۰ خرداد ۱۳۸۶ در شهرستان شمیرانات تهران کمربند زرد در رشته تکواندو دریافت کرد و در تاریخ سوم آذر ماه سال ۱۳۸۶ نیز کمربند سبز خود را در همین رشته از هیئت تکواندو استان اصفهان گرفت. 💔 ادامه👇👇👇 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
احمد که حالا جوانی برومند شده بود و لباس پاسداری به تن داشت در تاریخ ۲۶ اردیبهشت سال ۱۳۸۷ عقد می‌کند و پس از ازدواج خداوند در تاریخ ۵ تیرماه سال ۱۳۹۱ یک دختر آنها می دهد که نامش را فاطمه می‌گذارند تا شیرینی زندگی‌شان دو چندان شود. دختر دوم شهید حیاری نیز در حالی به دنیا می‌آید که پدرش در بهشت میهمان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و دیگر شهیدان است. در سال ۱۳۹۰ در دانشگاه پیام نور واحد پیام نور شوش تحصیلات دانشگاهی خود را آغار کرد و قبل از شهادت ترم‌های پایانی تحصیلات خود برای گرفتن مدرک کارشناسی در رشته علوم سیاسی را می‌گذراند. به علت شایستگی‌هایی که در زمان حضور در سپاه شوش از خود نشان داد در تاریخ ۵ مرداد ۱۳۹۲ به پیشنهاد فرمانده تیپ پیاده حضرت مهدی (عج) اندیمشک فرمانده گردان امام حسین (ع) بسیج شهرستان شوش شد و تا زمان شهادت در این سمت خدمت می‌کرد. شهید احمد حیاری در مرداد ماه سال ۱۳۹۴ به سوریه اعزام شد و در روز چهارشنبه چهارم شهریور ماه یعنی چند روز بعد از حضور در این کشور به شهادت می‌رسد و به آرزوی همیشگی خود دست می‌یابد. 💔 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا حسن این خانه همین است که ویران ماند..... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کس دل به اختیار به مهرت نمیدهد دامی نهاده‌ای که گرفتار می‌کنی .. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هوای روی تو دارم نمی گذارندم مگر به کوی تو این ابرها ببارندم مرا که مست توام این خمار خواهد کشت نگاه کن که به دست که می سپارندم... شهید سعید علیزاده🌷 صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📝 شهید محمداسماعیل یوسفیان امیدوارم که با شهادت ما راه کربلا باز شود. آنان که می‌خواهند به زیارت حسین‌بن‌علی(ع) بروند، فقط به‌یاد ما شهیدان باشند. کربلا در وصیتنامه شهدا @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣0⃣1⃣ حرف‌های حسین پر از انرژی بود. سرحال می‌شدم و فکر می‌کردم خوشبخت‌ترین عروس عالمم. عمه هم که می‌دید زندگی ساده و بدون امکانات ما این قدر گرم و صمیمی است، خوشحال بود. دوران دوری تمام شده بود. ما در یک زندگی گرم و پر محبت، کنار هم بودیم. حسین سر کار می‌رفت. اگر یک روز می‌ماند آن را نصف می‌کرد. نصفش را برای صله رحم به مادرم و خواهرانش می‌گذاشت و نصف دیگر را به تفریح می‌رفتیم. گاهی از کنار باغ فخرآباد، رد می‌شدیم و خاطرات کودکی را مرور می‌کردیم. حسین می گفت: « اینجا بود که شاخ غول بیابونی رو شکستم. » یک روز با موتور آمد و گفت: « دو ساعت وقت دارم، بریم سینما. » سوار موتور شدم و به سینمای دور میدان مرکز شهر (سینما تاج) رفتیم. فيلم مربوط به محرومیت‌های جهان سوم بود که در شکل یک داستان روایت شده بود. وقتی از سینما بیرون آمدیم حسین مثل یک کارشناس، بادقت مسائل فيلم را برایم تجزیه و تحلیل کرد. متوجه شدم که من فقط صورت فیلم را می‌دیدم و حسین لایه‌های عمیق سیاسی و اجتماعی آن را. روز دیگر توی یک کیف چند کتاب آورد و گفت: « این‌ها را بخوان. » کتاب‌های " حج " و " فاطمه‌فاطمه‌ی " دکتر علی شریعتی بود. خواندم. وقتی دید اشتهای زیادی برای خواندن کتاب نشان می‌دهم تاکید کرد که باید مطالعه کنی و دَرسَت را هم بخوانی. کار جدید حسین در همدان در شرکت شن و ماسه بود. مثل تهران سه شیفت کار نمی‌کرد. اما مشغله‌ی دیگری داشت. شب‌ها، اعلامیه‌های امام را از رابطین قم و تهران می‌گرفت و قبل از نماز صبح برای توزیع از خانه بیرون می‌رفت. یک بار دو تا ضبط صوت آورد و یک پتو روی سرش کشید. پرسیدم: « این زیر چه خبره؟! » گفت: « باید تا صبح نوارهای پیام امام رو پیاده و تکثیر کنم. مبادا صدا بره بیرون و صاحب خونه بشنوه. » تا صبح چند نوار تکثیرکرد و طبق معمول قبل از اذان صبح بیرون زد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم