أنا حقًا لا أعرف مآذا تعني «أحبك» أعتقد أنها تعني لا تتركني هنا وحيدًا..
من معناي «دوستت دارم» را نمي دانم
فقط مي دانم كه يعني مرا اينجا تنها رها مكن..
#یاایهاالعزیز #سلام_یامهدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#حسینجان ♥️
[بُعدِ منزل نبُوَد در
سفرِ روحانی]
هر سلامی
بفرستیم، علیکم دارد
#صبحمبهنامشما
#ازدورسلامــــــــــ✨✋🏻
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
به واژهی مردانگی
تو غیرت دادی ...
صبـحتون شهـدایـی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️سردار شهید حاج قاسم سليماني : اگر همه دنیا از غرب، شرق و همه یهودیان بیایند، نمی توانند مانع این پیروزی شوند، این یک دستور الهی است.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #اینکشوکران
زندگینامه جانباز شهید محمدعلی رنجبر
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 1⃣
چه روزهایی بود؛ طولانی و داغ. انگار همهاش تابستان بود؛ روزهایی که فقط دلم میخواست بروم وسط یک بیابان برهوت که انتهایش پیدا نباشد و هرچه نگاه کنم کسی را دور و برم نبینم. آن وقت بنشینم و فریاد بکشم داد بزنم و بگویم:
« خدایا! بسه دیگه تمومش کن. »
اینها را یکی از روزهایی که محمدعلی بعد از ماهها آمده بود مرخصی، به او گفتم. کارهایم در آشپزخانه تمام شده بود. دستهایم را با گوشهٔ پیراهنم خشک کردم و نشستم کنارش در حالی که میخندید گفت: « خوبه ولی من هم همرات میام که وقتی خواستی برگردی برسونمت نکنه زیاد راه بری و خسته بشی. بچهها رو میذاریم توی ماشین، تو برو دادت رو بزن و برگرد. »
همیشه همینطور بود؛ به زبان هم شده آرزوهایم را برآورده میکرد اگر جنگ میگذاشت، حتماً به عمل هم؛ اما این یکی را هیچوقت فرصت نکرد.
خستگی شیوه زندگی من نبود. اگر خدا شب را نمیآفرید، شاید من تمام عمرم راه میرفتم و کار میکردم. پلکهایم به این زودیها روی هم نمیرفتند. کی فکر میکرد یک روز احساس خستگی کنم؛ آن هم من که از بچگی به کارهای سخت عادت داشتم. دیوار و درختی توی سعدی نبود که ازش بالا نرفته باشم. کارهام به دخترها نمیرفت. بازیهای پسرانه را بیشتر دوست داشتم؛ بزن بزن، فوتبال و از در و دیوار بالا رفتن. از عروسکبازی و خالهبازی خوشم نمیآمد؛ البته گاهی هم بازی میکردم ولی زود حوصلهام سر میرفت.
من توی روستا به دنیا آمدم و بزرگ شدم؛ سال ۱۳۴۴ روستای سعدی بیست کیلومتری کرمان. تا هفده سالگی که ازدواج کردم، آن جا زندگی میکردم. سه برادر و شش خواهر بودیم من بچه ششم بودم و دختر چهارم.
پدرم کشاورزی و باغداری میکرد؛ اما به نسبت سن و زمان خودش ذهن روشنی داشت و به دین و مذهب خیلی اهمیت میداد. نماز و روزه، حجاب و نان حلال.
مادرم با این که به مدرسه نرفته بود ولی میتوانست قرآن و دعا بخواند. آن زمان زنها توی خانه یا مکتب، خواندن قرآن را یاد میگرفتند؛ اما نوشتن یادشان نمیدادند.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 2⃣
به یاد ندارم که هنگام اذان صبح مادرم را خواب دیده باشم. دو سه ساعت قبل از اذان بیدار میشد و سر سجاده قرآن میخواند.
خانهی عمهام که همسایه دیوار به دیوارمان بود، یک درخت توت داشت. گاهی اوقات از روی دیوار میرفتم خانهشان و از درخت بالا میرفتم خودم را میکشاندم سر شاخهی درخت؛ گاهی شاخه نمیتوانست وزنم را تحمل کند و کج میشد ولی توجهی نمیکردم. مینشستم سر شاخه و توت میخوردم؛ خیلی کیف داشت.
گاهی هم با برادر و خواهرها میرفتیم گنجشک میگرفتیم. چوپانی هم کردهام گوسفندهای بابا را با خواهرم میبردیم بیرون و تا ظهر میچراندیم ظهر می آمدیم ناهار و استراحت و دوباره تا شب میبردیمشان صحرا. بعضی وقتها میخندیدم و به محمدعلی میگفتم:
« من شغل انبیا رو هم داشتهام. »
چوپانی، درو کردن جو، پسته چینی، چغندر کَنی، همه کاری میکردم. توی روستا میگفتند این دخترها مثل پسر برای پدرشان کار میکنند. الآن هم همین طور است. وقتی بابا پستهچینی را شروع می کند، بیشتر کارها را خودمان میکنیم. پستهها را میشوییم، چرخ¹ میکنیم، پاک میکنیم، خشک میکنیم.
بعضیها یک کپسول گاز راهم جابه جا نمیکنند، ولی ما بارهای پنجاه شصت کیلویی را به راحتی این طرف و آن طرف میکردیم. به کار سخت عادت داشتیم. شاید به خاطر همین کارهای مردانه و سرسختیام بود که خدا سرنوشتم را طوری نوشت که باز هم کارهای سخت انجام دهم.
با این همه شیطنت در بچگی خیلی کم رو و خجالتی بودم. شلوغکاریهایم زمانی بود که فقط خودمان توی خانه بودیم همین که عمو، عمه، خاله و دایی میآمدند فرار میکردم. همهمان همین طور بودیم؛ حتی از عمویم که هر دو هفته یک بار از کرمان میآمد به ما سر بزند خجالت میکشیدیم و میرفتیم قایم میشدیم.
____
۱. چرخ؛ نوعی دستگاه که با آن پوست تازه پسته را جدا می کنند.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 3⃣
کلاس پنجم بودم که انقلاب شروع شد. در روستای ما تا کلاس پنجم نمیشد بیشتر درس خواند؛ چون امکانات ادامه تحصیل در آنجا فراهم نبود و بعد از انقلاب در روستای ما مدرسه راهنمایی برای دخترها درست کردند؛ به همین خاطر سه سال در درسم وقفه افتاد. مابین پنجم تا راهنمایی دو سالش را توی روستا خواندم و سال آخر رفتم کرمان؛ مدرسه شبانه روزی.
پدرم خیلی مذهبی و روی حجاب ما حساس بود. دو خواهر بزرگم وقتی کلاس دوم بودند معلمشان گفته بود:
« باید روسریهاتون رو در بیارید. »
و چون در نیاورده بودند موهایشان را قیچی کرده بود. همین شد که ترک تحصیل کردند. پدرم گفت:
« اگه قراره دخترهام حجاب نداشته باشن اصلا سواد نمیخوان سواد نباشه بهتر از اینه که روسری نباشه. »
سه تا از خواهرهام شیفته درس و مدرسه بودند؛ برای همین، خودشان خودجوش درس خواندند. یکی دو سال قبل از انقلاب خبردار شدند حوزه علمیه قم، خانمها را هم میپذیرد و آنها اولین طلبه هایی از کرمان بودند که رفتند قم. آن زمان هنوز ازدواج نکرده بودند و توی روستای ما، بد میدانستند زن از خانه بیرون برود درس بخواند؛ ولی خواهرهایم کوتاه نیامدند و بابا هم چون تحصیل را دوست داشت موافقت کرد.
همهی نُه تا خواهر و برادر پشت سر هم بودیم و یکی دو سال بیشتر اختلاف سنی نداشتیم. خیلی با هم خوب بودیم. مهدی، برادر بزرگم، از اول راهنمایی به بعد دیگر توی خانه نماند. روستای ما مقطع راهنمایی نداشت و رفت یک روستای بزرگتر تا درس بخواند؛ بعد هم رفت کرمان و توی ارتش ثبت نام کرد، از بس ماجراجو بود.
همهاش میگفت میخوام برم ارتشی بشم و تفنگ بگیرم. قبل از انقلاب آن قدر برای خودش دردسر درست کرد که اگر انقلاب پیروز نشده بود، حتماً اعدامش میکردند. میگفتند خرابکار است.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 4⃣
عکس شاه را پاره میکرد؛ آن هم توی ارتش. در صبحگاه پادگان وقتی که میخواستند برای شاه دعا بخوانند میرفت سیم بلندگوها را میبرید. به خاطر کارهای برادرم میخواستند پدرم را زندان ببرند که انقلاب پیروز شد. از همان اول رفت توی سپاه. اولین بخشهای سپاه کرمان را او درست کرد. اوایل اسلحه که نداشتند تبر دسته بلند بابا را برداشته بود و شبها توی روستا نگهبانی میداد. به خاطر ضد انقلاب، جوانهای روستا را بسیج کرده بود و به هر کدامشان چوب و چماق داده بود. اتاقی هم درست کرده بود و بلندگو بالایش گذاشته بود و سرود و سخنرانی پخش میکرد. توی کردستان هم چندجا گیر کومله افتاد، اما جان سالم به در برد تا این که سرانجام در سال ۶۳ در کوههای مریوان به شهادت رسید.
برادرم شیطنت میکرد اما جلوی خانمها و بزرگترها سر به زیر بود. نماز اول وقتش ترک نمیشد. وقتی دوستان سپاهیاش میآمدند خانهی ما میرفتند زیر درخت توی حیاط روی همان خاک با پوتینها و کفشهاشان مینشستند؛ حتی زیرانداز هم نمی انداختند. به برادرم میگفتم:
« برای غذا برنج درست کنم؟ »
- « نه بابا! برنج چیه؟ اینا هیچ کدوم اهل برنج خوردن نیستن. چندتا تخم مرغ بیار. »
اگر تخم مرغ کم داشتیم میرفتیم از همسایهها میگرفتیم، یک تا به نیمرو درست میکردیم و با چند تا نان محلی بهشان میدادیم.
سفره که پهن میشد نمیگذاشتند بشقاب ببریم که نکند زحمت ظرف شستن بیفتد گردنمان. با قاشق از توی تابه برمیداشتند و میخوردند دور هم میگفتند و میخندیدند؛ اما وقتی موقع نماز میشد مثل اسپند روی آتش آرام و قرار نداشتند.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 5⃣
زود وضو میگرفتند. یکیشان میرفت جلو و بقیه پشت سرش نمازجماعت میخواندند. وقتی حمد و سوره را با صدای بلند میخواندند و قنوت میگرفتند، محوشان میشدم. آن قدر قشنگ میخواندند که نگو. آدم بهشان غبطه میخورد؛ به خصوص وقت نماز مغرب. با خود فکر میکردم چقدر خدا را دوست دارند. شیفتهی نماز جماعتشان بودم. همهی کارهایم را میکردم تا موقع نماز، آنها را از پشت پنجره اتاق تماشا کنم. هر وقت برادرم میآمد خانه بهش میگفتم: « کاش دوستهایت همیشه از شهر میآمدند خانه ما تا صدای نمازشان را بشنوم. »
فکر کنم هیچ کدام اصلاً من را ندیدند؛ چون وقتی از توی حیاط رد میشدیم، سرشان پایین بود. گاهی از برادرم میپرسیدم:
« شما توی کردستان چیکار میکنین؟ جنگ چطوریه؟ »
- « شوخی که نیست هر آن ممکنه دوست صمیمیات بیفته جلوت تیکه پاره شه. »
یادم هست یک بار شب عاشورا از سر و صدای کوملهها نوار ضبط کرده بود و آورد خانه. اینطرف اینها داشتند عزاداری میکردند، آن طرف آنها بزن و بکوب داشتند.
به پدرم اصرار میکردم من هم بروم جبهه؛ خیلی دلم میخواست بروم. سال ۵۹ یا ۶۰ بود. من و خواهر بزرگم به بابا التماس میکردیم که بذار ما هم بریم جبهه. میگفت:
« الآن نمیشه؛ اگه نیاز بود و اعلام کردن شما هم برید. همین پشت جبهه هم میتونین کار کنید. »
چهارده سالم بود. آرد از مادرم میگرفتیم میبردیم در خانه همسایهها، نان خشک درست کنند. همه را جمع میکردیم سوختههایش را جدا میکردیم و نانهای خشک شده را می گذاشتیم توی کارتن، بعد کامیون میآمد میبرد برای جبهه. به نظرمان کار خاصی نمیکردیم. فکر میکردیم این کار کار بزرگی نیست و بهتر است آدم خودش برود جبهه بجنگد. وقتی تلویزیون بعضی از خانمها را نشان میداد که اسلحه داشتند، آرزو میکردیم جای آنها بودیم. فکر میکردم حتماً باید بروم جبهه و شهید بشوم. بعد از این که برادرم شهید شد، فکر میکردم باید برویم جایی یک کاری بکنیم تا مثل آنها باشیم.
تازه سوم راهنمایی را تمام کرده بودم؛ هفده ساله بودم و سرخوش.
محمدعلی پسرداییام بود؛ اما من را درست ندیده بود و نمیشناخت.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم