eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣1⃣2⃣ ظرف ها را که جابجا کردم نگاهم به اتیکت‌های روی اپن افتاد. اتیکت اسم‌ حمید را کف دستم گذاشتم و نیم نگاهی به او انداختم. با آرامش کارهایش را انجام می‌داد ولی من اصلا حال خوشی نداشتم. سکوت شب و درد تنهایی روی دلم آوار شده بود. لحظه به لحظه احساس جدا شدن از حمید آزارم می‌داد. آن شب استرس عجیبی گرفته بودم.‌ چند بار از خواب پریدم و مستقیم سراغ لباس ها رفتم‌. در تاریکی شب چشم هایم را می‌بستم و دست می کشیدم تا مطمئن شوم اثری از دوخت ها و جای خالی اتیکت ها نمانده باشد. خودم را جای دشمن می گذاشتم که اگر روی لباس دست کشید متوجه دوخت اتیکت ها می شود یا نه؟ لباس را بو می کردم و آهسته اشک می ریختم. دلم ‌آرام و قرار نداشت. زیر لب شروع کردم به قرآن خواندن و از خدا خواستم مواظب حمید باشد. جنس تنهایی روز سه شنبه برایم خیلی غریب بود. طعم زندگی دل تنگی های غروب جمعه را داشت. دست و دلم به کار نمی رفت. فضای خانه را غم گرفته بود. تیک تیک ساعت تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید. دوست داشتم عقربه های ساعت را بکشم تا ساعت دو و نیم که حمید زودتر به خانه برگردد ولی حتی عقربه های ساعت هم‌ با من لج کرده بودند و تکان نمی‌خوردند. با این که گفته بود شاید دیرتر بیایم سفره غذا را پهن کردم. شاخه گل را وسط سفره گذاشتم، به یاد روزهای اول زندگی که چقدر زود سپری شد‌. نمی خواستم باور کنم که این آخرین روزهای بودن حمید است. مدام چشم‌هایم را می بستم و باز می‌ کردم تا باورم بشود زندگی من همه چیزش سر جای خودش است و دل شوره هایم بی علت است. این ماموریت هم مثل همه ماموریت هایی است که حمید رفته بود. چند روزی دل تنگی و دوری ولی بعد آن، چیزی که می ماند خودِ حمید است که به خانه برمی‌گردد. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣1⃣2⃣ به خودم دلداری می دادم ولی چند دقیقه بعد گویی کسی درون وجودم فریاد می زد این رفتن بی بازگشت است! دوست داشتم تا حمید نیست یک دل سیر گریه کنم ولی اشک هایم تمامی نداشت. حمید آن روز خیلی دیر آمد. تقریبا شب بود که رسید. لباس های نظامی تنش بود. همه هم گل مالی شده بود. برای آماده سازی، قبل از ماموریت به رزمایش رفته بودند. تمام وسایل شخصیش را از محل کار آورده بود. انگار الهامی به او شده باشد. این کار او سابقه نداشت. با این که تا قبل از این حتی دوره های چند ماهه زیادی رفته بود ولی این اولین باری بود که تمام وسایلش را با خودش آورده بود. پرسیدم: « چرا این همه دیر کردی؟ این ها چیه با خودت آوردی؟ چه کاریه. میری برمی‌گردی دیگه. چه نیازیه که همه چی رو از محل کار جمع کردی؟ » وسایل را روی اپن کنار اتیکت ها گذاشت و گفت: « خانوم مطمئن باش دیگه به پادگان برنمی‌گردم. من زیاد خواب نمی بینم ولی یه خواب تکراری و چندین و چند باره که می‌بینم. اونم توی این خواب که دارم از یه جایی دفاع می کنم. تمساح ها منو دوره کردن و تکه تکه می کنن ولی من تا آخر همون جا می‌ایستم. حس می کنم این خواب همون دفاع از حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) باشه. » این خواب را قبلا برایم تعریف کرده بود. چهره‌ی خسته ولی چشمان پر از شوقش تماشایی بود. هر چه می گذشت این چشم‌ها دست نیافتنی‌تر می شد. گفتم: « خبری شده؟ چشمات داره داد می زنه خیلی زود رفتنی هستی، از اعزامتون چه خبر؟ » نگاهش را از من دزدید و داخل اتاق رفت که لباس هایش را عوض کند. گفت: « باید لباس هامو بشورم، احتمال زیاد پنج شنبه اعزام می شیم. » تا این را گفت دلم هُری ریخت . ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣1⃣2⃣ بعد کنسل شدن پروازشان یکی دو روز راحت نفس می کشیدم ولی باز خبر رفتنش بی تابم کرد. سیب زمینی هایی که پوست کنده بودم را داخل ظرفشویی ریختم و به اتاق رفتم. لحظات سختی بود. از طرفی دوست داشتم حمید باشد تا به اندازه تمام نبودنش هایش نگاهش کنم و از طرفی دوست داشتم‌ حمید نباشد تا در خلوت و تنهایی به اندازه همه بودن هایش گریه کنم! به زور راضیش کردم تا لباس ها را خودم بشورم. با هر چنگی که به لباس ها می زدم دلم بیشتر آشوب می شد. دور از چشم حمید کلی گریه کردم. شستن لباس ها که تمام شد آن ها را جلوی بخاری پهن کردم که زودتر خشک بشود. بعد هم رفتم سراغ درست کردن غذا. سیب زمینی ها را داخل تابه ریختم. گویی با هر هم زدنی تمام روح و روان من هم می خورد. حمید هم‌ مثل من وضعیت روحی مناسبی نداشت. چیزی نمی‌گفت ولی همین سکوت دنیایی از حرف داشت. راهش را انتخاب کرده بود ولی مگر می شد این دل عاشق را آرام کرد؟ از هم دوری می کردیم در حالی که هر دو می دانستیم چقدر این جدایی سخت و طاقت فرساست. به چند نفری زنگ زد و حلالیت طلبید. این حلالیت گرفتن ها و عجله برای به سرانجام رساندن کارهای نیمه تمام خبر از سفری بی بازگشت می داد. هیج مرهمی برای دل عاشقم پیدا نمی.کردم. چند دقیقه که گذشت حمید به آشپزخانه آمد و روی چهارپایه نشست. با این که مشغول آشپزی بودم سنگینی نگاهش را حس می‌کردم. بغض کرده بودم. سعی می کردم گریه نکنم‌ و خودم را عادی جلوه بدهم. تا کنارم ایستاد و نگاهش به نگاهم خورد دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. با گریه من اشک حمید هم جاری شد. دستم را گرفت و با صدای لرزان پر از حزن و دل تنگی در حالی که اشک هایم را پاک می‌کرد گفت: « فرزانه ، دلم رو لرزوندی ولی ایمانمو نمی‌تونی بلرزونی. » ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣1⃣2⃣ تا این جمله را گفت تکان خوردم. با خودم‌ گفتم: « چکار داری می کنی فرزانه؟ تو که نمی‌خواستی از زن های نفرین شده روزگار باشی پس چرا حالا داری دل همسرتو می‌لرزونی؟ » نگاهم را به نگاهش دوختم و به آرامی دستم را از دستش کشیدم و گفتم: « حمید خیلی سخته. من‌ بدون تو روزم‌ شب نمی شه ولی نمی خوام بازیگر شیطان باشم. تو رو به امام‌ زمان (عج) می سپارم. دعا می‌کنم همه عاقبت بخیر بشیم. » لبخند روی لب هایش نشست. لبخندی که مرهم دل زخمی ام بود.‌ کاش می توانستم این لبخند را قاب کنم و به دیوار بزنم و تا همیشه نگاهش کنم تا ایمانم از سختی روزگار متزلزل نشود. این حرف ها هم حمید را آرام کرد و هم‌ وجود متلاطم مرا به ساحل آرامش رساند. گفت: « یادت رفته تو بهترین روز زندگیمون برای شهادتم دعا کردی؟ » پرسیدم: « چطور؟ روزهایی که پیش تو بودم همه قشنگ بوده. کدوم روز منظورته؟ » گفت: « یادته سر سفره عقد بهت گفتم دعا کن آرزوی من برآورده بشه، من همون جا از خدا خواستم زودتر شهید بشم. تو هم از خدا خواستی دعای من هر چی که هست مستجاب بشه. » شبیه کسی که سوار ماشین زمان شده باشد ذهنم به لحظات عقدمان پر کشید. روزی که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته بود، خیلی دیر رسید. ولی حالا خیلی زود می‌خواست برود! باید خوشحال می بودم یا ناراحت؟ برای نبودنش پیش خودم دعا کرده بودم یا برای جدایی و اسمانی شدنش؟ ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣2⃣2⃣ شام را که خوردیم گفتم: « عزیزم خسته ای برو دوش بگیر. » در تمام دقایقی که حمید مشغول استحمام بود به جمله اش فکر می کردم. جمله ای که من را زیر و رو کرده بود. با خدا معامله کرده‌ام. دیگر نمی خواستم دل کسی که قرار است برای دفاع از حرم برود را بلرزانم. اراده کردم محکم تر باشم. حمید با حوله آبی رنگ که کلاهش را هم‌گذاشته بود زیر اپن نشست. طبق قراری که با خودم گذاشته بودم برگه A4 آوردم. گفتم: « آقا شما که معلوم‌نیست کی اعزام بشی، شاید همین فردا رفتی، الان سر حوصله چند خطی به عنوان وصیت نامه بنویس. » قرار شد در دو برگه جدا از هم دو وصیت نامه بنویسد. یک وصیت نامه عمومی برای دوستان، همکاران و مردمی که بعدا بخوانند، یکی هم وصیت نامه خصوصی برای من، پدر و مادرهایمان، برادرها، خواهرها و اقوام‌ نزدیک. شروع کرد به نوشتن. دست به قلم خوبی داشت. چون تازه دوش گرفته بود آب از سر و صورتش روی برگه ها می چکید. گفتم: « حمید تو رو خدا روان بنویس، زیاد پیچیدش نکن. خودمونی بنویس تا همه بتونن راحت بخونن. » سرش را از روی برگه بلند کرد و خندید بعد هم به شوخی گفت: « اتفاقا می خوام آن قدر سخت بنویسم که روی تو کم بشه! چون خیلی ادعای سواد می کنی. » وصیت نامه را بدون پاکنویس کردن خیلی روان و بدون غلط نوشت. یک صفحه کامل شد دست نوشته اش را به من داد و گفت « بخون ببین چه جوریه؟ » ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📆 فقط ۴ روز تا سالروز میلاد حضرت مهدی علیه السلام باقی مانده است... 🔸ث: ثروت بعضی از سرمایه ها ناملموسند اما از هر سرمایه ملموسی ارزنده ترند. مثل دوستی و رفاقت با تو که ارزشمندترین دارایی و ثروت من است. ✳️الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی بن ابیطالب و الائمه المعصومین من ولده سپاس خدا را که ما را از کسانی قرار داد که به ولایت امیرالمومنین علی علیه السلام و اهل بیت او تمسک جسته اند 📚 اقبال الاعمال، سید بن طاووس @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
روزشمار نیمه شعبان ۴ روز مانده تا میلاد امام زمان علیه السلام @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
4️⃣روز تا میلاد مولای مهربان، امام زمان علیه السلام باقی مانده است... 💠بشارت به امام زمان علیه السلام در روایات 💫عَن غِيَاثِ بْنِ إِبْرَاهِيم‏ عَنِ الصَّادِقِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ آبَائِهِ ع قَالَ‏ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص‏ مَنْ أَنْكَرَ الْقَائِمَ مِنْ وُلْدِي فَقَدْ أَنْكَرَنِي غیاث بن ابراهیم از امام صادق عليه السّلام و او از پدر و اجدادش روايت كند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: كسى كه قائم از فرزندان مرا انكار كند مرا انكار كرده است. 📚كمال الدين و تمام النعمة ؛ ج‏2 ؛ ص412 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزشمار نیمه شعبان 4 روز مانده تا میلاد امام زمان علیه السلام @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎉 4 روز مانده تا میلاد امام زمان علیه السلام @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 امروز ۲ اسفند ماه سالروز شهادت مدافع حرم " " گرامی باد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم