eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
303 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
ز همه دست کشیدم که تو باشی همه‌ام با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
زندگی گاهی به سادگی یک لیوان چای آتشی و یک صبحانه‌ی محلی لذت بخش می‌شود کافی است باور کنی می‌توان خوشبختی را ساخت... صبـحتون شهـدایـی🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 فرازی‌ از‌ وصیت شهید حمید ربانی نوغانی؛ بیشتر به یاد خدا باشید و همیشه از او کمک بخواهید. این سخن اماممان را که درجواب نامه ای که به حضورشان نوشته شده بود فرمودند آویزه گوشمان قرار دهیم، شخصی سوال کرده بود که« امام عزیز نصیحتی بفرمایید که برای دنیا و آخرت من بسنده باشد.» و ایشان در جواب فرموده بودند که: «باسمه تعالی، هرچه دارید از خداست پس همه را تقدیم او کنید.» @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقانه های شهید محمداصغری‌خواه به روایت همسرشهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 6⃣3⃣ البته محمد کم و بیش حواسش بود و به دوست‌های صمیمیش می‌سپرد که رسیدگی کنند. از این دوست ها کم نداشت. عابدپور که مسئول تعاون سپاه بود، يك بار آمد و توی حیاط يك تانكر نصب کرد برای نفت. خودش چند وقت يك بار می‌آمد و تانکر را پر می‌کرد. این طوری تا دفعه ی بعد که بیاید از این بابت خیالم راحت بود. فقط روزهای مرخصی کنار هم بودیم که آن هم خیلی دیر به دیر و کوتاه بود. يك بار بعد از چند ماه آمد خانه. من ایستاده بودم توی ایوان و محمد تازه داشت بند پوتین‌هایش را باز می‌کرد که زنگ در خانه را زدند. از پایگاه آمده بودند. گفتند: « الآن یه تلفن گرام از سنندج اومده. شما رو خواستند. گفتن فوراً برگردید سنندج. » محمد اصلا نتوانست حرف بزند برگشت و به چشم‌های من نگاه کرد. چی باید می‌گفتم؟ اصلا جای گله و ناراحتی نبود. گفتم: « عیب نداره برو محمد خدا به همراهت. » ولی فقط خدا می‌داند که توی دلم چه خبر بود. روزها را با کارهای خودم، مدرسه و بچه‌ها و رسیدگی به سوده و سجاد يک طوری می‌گذراندم اما شب که می‌شد و بچه‌ها که می خوابیدند دلتنگی به سراغم می‌آمد. تنهایی را با تمام وجود حس می‌کردم. دیگر با خاطره هایش زندگی می‌کردم. به دمپایی هایش خیره می‌شدم و یادم می آمد که چه قدر موقع خریدن کفش خجالت کشید. يك بار گفته بود: « خانوم میترسم این قدر که پاهام بزرگه تو از من بدت بیاد. » جواب داده بودم: « یعنی چه؟ من تو رو همین طوری دیده ام و پسندیده ام دیگه نبینم از این حرفها بزنی‌ها. » گاهی اوقات به عکس محمد که روی تاقچه گذاشته نگاه می‌کردم و حرف می‌زدم. همه چیز زندگیمان از همان اول حالت موقت داشت. هر دوتامان می‌دانستیم که بالأخره محمد شهید می‌شود و ما از هم جدا می‌شویم. خودش هم مدام یادآوری می‌کرد. مرتب به پدر و مادرش سفارشم را می‌کرد. توی وصیتش نوشته بود: «همسرم سیده ای ست بسیار حساس که گاهی زود عصبانی می‌شود. میخواهم که بعد از من با او بیشتر مدارا کنید. » ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 7⃣3⃣ يك بار رفتم توی اتاق چشمم افتاد به محمد که روی زمین و بی حرکت دراز کشیده و يك پارچه ی سفید را مثل کفن به دور خودش پیچیده با وحشت جیغ کشیدم سریع پارچه را زد کنار و نشست. خنده اش گرفته بود. گفت: « چی شد نساء؟ ترسیدی؟ » گفتم: « دیوونه شده ای؟ این کارا چیه میکنی؟ زهله‌ام ترکید. » گفت: « دارم تمرین میکنم میخوام عادت کنم. میخوام ببینم آدم وقتی میمیره توی کفن چه حالی داره. » بعد گفت: « راستی نساء بیا بهت بگم اگه شهید شدم و صورتم قابل شناسایی نبود، چه طور باید من رو بشناسی. » دندان‌هایش را نشانم داد. گفت: « ببین این یکی لقه جای این دو تا هم خالیه. » شست پایش هم بود که بخیه خورده بود. جدی می‌گفت که میخواهد برود. تازه فهمیدم برای چه این روزها این قدر من را به دیدن خانواده ی شهدا می برد. گفتم: « محمد، پس ما چی؟ من سجاد سوده. مگه عاشق سوده نیستی؟ مگه نمیگی دوستت دارم. میخوای ما رو بذاری بری؟ » خنده اش را خورد. کشید عقب و به دیوار تکیه داد. گفت: « چرا دوستتون دارم؛ همه تون رو، اما خدا رو بیشتر دوست دارم. الآن مملکتم، دینم احتیاج داره که من برم بجنگم. » از شهادتش نمی‌ترسیدم. بارها راجع بهش با هم حرف زده بودیم ولی بعدش؟ مشکلات خانواده‌های شهدا را می‌دیدم و توی دلم خالی می‌شد؛ تنهایی‌شان را، بی‌کسی‌شان را. زن‌های جوانی که تنها می ماندند طوری باهاشان رفتار می‌شد که انگار در این جوان بودن و تنها ماندن مقصرند. چه قدر پشت سرشان حرف بود. می‌دیدم که حتی سر محل دفن شوهرهاشان با پدر و مادر شهید مشکل پیدا کنند. گفتم: « پس ما چی؟ کی باید بعد از تو به فکر ما باشه. » خیلی جدی گفت: « بعد از من دیگه وظیفه ی مسئولین این مملکته که به فکر خونواده‌ام باشند. » گفت: « نترس این دفعه که جبهه بودم، شعبان رو کشیدم کنار ـ برادرش را می گفت - و سفارش تو و بچه ها رو کردم. با پدر و مادرم حرف زده ام، اتمام حجت کرده ام نگران نباش. تنها نمیمونی. » ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 8⃣3⃣ شش سال با هم زندگی کرده بودیم. فکر می‌کردم بدترین قسمت زندگیمان مریضی‌اش بود که گذشته. زندگی‌ام تازه جا افتاده بود. شیرین شده بود. بهترین روزهایم سالگرد ازدواجمان بود. هر جا بود، خودش را می‌رساند، حتما هدیه می‌خرید. اگر پولی هم نداشت، يك جعبه ی كوچك شیرینی می‌خرید. وقتی محمد از جبهه برمی‌گشت همه چیز تعطیل می‌شد. وقتی حکم مدیریتم را می‌دادند، محمد به معاون اداره که با هم دوست بودند گفت: « به یه شرط می‌ذارم خانمم قبول کنه که هر موقع من از جبهه ،اومدم به اون هم مرخصی بدید. » توى مدرسه يك دفعه می‌دیدم محمد از در مدرسه آمد تو. می‌خواست غافلگیرم کند که موفق هم می‌شد چنان حواسم پرت می‌شد که همکارهایم می‌فهمیدند. وقتی که محمد می آمد، می گفتند: « بیا، بیا برو. تو دیگه حواست این جا نیست. » و اگر کلاس داشتم، به جای من می رفتند سر کلاس. می‌گفتند: « شما دوتا دیر به دیر همدیگه رو می بینید و زندگی براتون عادی نمیشه دلتون برای هم تنگ میشه. خوش به حالت. » حالا زیر و بم شخصيتش را شناخته بودم. چنان یکی شده بودیم که وقتی کاری داشت یا از چیزی خوشحال بود یا ناراضی، اصلاً احتیاج به حرف زدن نبود. نگاهم می‌کرد و من می‌فهمیدم چه می‌خواهد بگوید. نامه هایش با کلماتی مثل «همسرم» یا «مشوق من» شروع می شد. به هم اعتماد داشتیم؛ اعتماد صد در صد و مدام می‌خواست این را همه بفهمند. می خواست وصیت کند به من می‌گفت: « نساء بیا تو بنویس، من امضا میکنم. » یا می‌گفت: « اگر کسی اومد و گفت از من طلبکاره اگه نساء تأیید کرد درسته. » می‌خواست برود سخنرانی کند، جای خاصی یا به مناسبت خاصی، می‌نشستیم دوتایی متن حرف هایش را می نوشتیم. بعد از سخنرانی نوارش را برایم می آورد، می گفت: « بگیر نگه دار برای شبهای تنهاییت. » ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 9⃣3⃣ یادم هست عملیات آزادسازی ماووت بود. عملیات پیروز شده بود و مردهامان داشتند برمی‌گشتند؛ بچه های گردان کمیل که قرار بود مردم شهر بروند استقبالشان توی آن عمليات حتی يك شهيد هم نداده بودند. همه‌ی خانواده ها توی خانه‌ی ما که خانه‌ی فرمانده گردان بود، جمع بودند. من کنار همسر شهید صنایع نشسته بودم. شوهرش چند ماه قبل توی کربلای پنج شهید شده بود. بیقرار بودم. دلم عجیب برای محمد تنگ شده بود. پدر محمد آمد دنبالم. گفت: « سید پاشو بیا اومدند. » به خانم صنایع نگاه کردم چند وقت پیش خانم صنایع درددل کرده بود که وقتی زنی شوهرش از جبهه می آید، نمی تواند ببيند. طفلك بغض کرده بود خیلی دلم سوخت. گفتم: « نمیام. شما برید. » او هم زیاد ننشست و زود بلند شد و رفت خانه شان. بلند شدم قلبم چنان میزد که صدایش را می‌شنیدم. مردم محمد و چند نفر از بچه های گردان را سردست بلند کرده بودند و گردنشان حلقه ی گل انداخته بودند. محمد حلقه ی گل را مرتب برمی‌داشت می‌گفت: « گردن بچه ها بیندازید. » چشمم که به محمد افتاد، از بی‌قراری دست‌هایم بی حس شد. مردم انگار که داماد می‌آورند. تا دم در خانه ی ما همراهی‌اش کردند و بعد محمد آمد تو. دستش يك كادو بود. آمد سمت من. گفت: « بفرمایید. این مال شماست. » و خم شد که بند پوتین هایش را باز كند. كادو يك رادیو ضبط بود. توی استانداری بهش هدیه داده بودند. بعد از این به خاطر خانواده های شهدا خیلی کم تر می‌آمد. همان موقع هم که می آمد، سعی می‌کرد کمتر ما را بیرون و با هم ببینند وقتی بهش اعتراض می‌کردم می گفت: « از روی خانواده های شهدا خجالت می‌کشم. جوون‌های مردم که من فرمانده‌شون بودم شهید شدند اما من هنوز زنده ام. خب چی کار کنیم خدا ما رو نمیخواد. » وقتی می آمد، شب رختخواب‌های نویی که برای مهمان بود، برایش پهن می‌کردم. خوب محمد هم مهمانم بود. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 0⃣4⃣ محمد دستش را روی لحاف نو و تمیز کشید. نساء با سینی چای آمد تو. گفت: « نخوابیدی؟ بیا چایی بخور. گرمت میکنه. » و سینی را دم دست محمد گذاشت. محمد گفت: « دیگه داشت یادم می‌رفت رختخواب چه جور چیزیه. » نساء خم شد و به چشم‌های محمد نگاه کرد و گفت: « چی شده محمد؟ » محمد گفت: « نساء بچه‌ها الآن سه ماهه که لحاف ندیدند. برفا رو مثل صندلی درست می‌کنند و روش می خوابند. من چه طوری توی این رختخواب گرم و نرم بخوابم؟ » بهش گفتم: « دیگه نمیخوام ازت دور باشم. میخوام بیام همون جا که تو هستی میخوام بیشتر ببینمت یه خونه بگیر ما رو هم با خودت ببر. » موافق نبود. گفت: « نساء، من باید توی خط حواسم به نیروهام باشه. هواشون رو داشته باشم. تو اگه نزديك من باشی، همه‌ى حواسم پیش تو و بچه‌هاس. دلم شورتون رو میزنه و نمی‌تونم فکرم رو جمع بچه ها کنم. » کلی حرف زدیم. بالأخره قرار شد برویم و اوضاع و احوال آن جا را ببینم و اگر باز هم دوست داشتم بروم پیش محمد. يك پيكان از یکی از دوستانش کرایه کرد و من را برد سنندج. چند روز همه جای کردستان را گشتیم؛ سنندج و کامیاران و اسلام آباد. دیدم محمد راست می‌گوید محیط محیط ناامنی بود. شب که می شد، دیگر نمی شد پایت را از خانه بیرون بگذاری. توی کوچه و خیابان نگاه های غریبی می‌دیدم. وقتی سرم را برمی‌گرداندم، ترس تمام وجودم را می‌لرزاند. طاقت نیاوردم به محمد گفتم: « نمیخوام این جا باشم. » از اینکه بچه هایم را توی يك چنین جایی بیاورم، پشتم لرزید. توی شمال خانواده‌ام بودند، خانواده ی محمد. اگر خودم هم نبودم، آنها از بچه ها مراقبت می‌کردند و خیالم راحت بود. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا