eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 امام صادق علیه‌السلام فرمودند: 🌼 "اگر شما همه با هم با تضرّع، برای تعجیل فرج دعا کنید، خداوند قطعاً فرج و گشایش ما را می‌رساند. اما اگر این کار را انجام ندهید (و دست روی دست بگذارید و بی‌تفاوت بمانید) این امر تا نهایت خود به طول خواهد انجامید." 📚 بحارالأنوار، ج ۵٢، ص ١٣۲. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اللهم عجل لولیک الفرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دآرَد دلِ‌مآ♥️ از تمنآےنگآهے مَحروم‌مَگردان‌دلِ‌مآرا، ڪه‌روآنیست...🥺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
وقتی خندید عاشقش شدم او رفت و دیگر به هیچ لبخندی نگاه نمی کنم.. شهید احمد مشلب 🌷 صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌بسمـ رب الشـهدا.......🕊 🌼 تاریخ تولد: ۱۳۶۱/۰۶/۲۵ محل تولد: ری تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۴/۰۱ محل شهادت: درعا_سوریه وضعیت تأهل: متأهل_داراے‌دوفرزند محل مزارشهید: بهشت زهرا(س) 👇🌹🍃 ✍...خدای من در این لحظه که من تمام حرف‌هایم را به روی کاغذ می‌آورم،تنها فقط خودت میدانی که چه شور و غوغایی برای رسیدن به تودر دلم موج می‌زند. دیگر هیچ‌چیز در این دنیا مرا آرام نمی‌کند جز رسیدن به سوی تو و خشنودی تو. خدای من! تو از دل بنده‌هایت آگاه و باخبری، چگونه می‌توانم ساک نشسته و زندگی‌ام را ادامه دهم. در حالی که جگر مولایم امام زمان (عج) خون است. آیا می‌توانم چشمانم را به روی این همه جنایت‌ها که بر محبین اهل‌بیت (ع) می‌آورند ببندم. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۸ درسوریه و با اشاره به گوشه‌ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد و سردار در بستر داستانی عاشقانه روایت شد. هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان حرم، حاج قاسم سلیمانی و همه مردم مقاوم سوریه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 1⃣7⃣ حرم حضرت سکینه و پیکر سیدحسن در داریا بود، با هر قدم، مصطفی جان می‌داد و من اشک‌هایم را از چشمانش مخفی می‌کردم تا کمتر زجرش دهم. با ماشین از محدوده‌ی حرم خارج شدیم و تازه می‌دیدیم کوچه‌های داریا مقتل مردم شده است. آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود. مصطفی، خیابان‌ها را به سرعت طی می‌کرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم مظلوم داریا را ببینیم. دلش از هم پاشیده بود و فقط زیر لب خدا را صدا میزد. دسته های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلمبرداری می‌کردند. آخرین صحنه‌ی شهر زیبا و سرسبز داریا، قبرستانی بود که داعش روی قلبمان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمی‌شد و تا زینبیه فقط گریه کردیم. مصطفی، آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم حضرت زینب رفت. ابوالفضل مقابل در خانه ای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر می‌زد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل این‌که گمشده اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید. در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریه هایم را گم می‌کردم تا مصطفی و مادرش نبینند. مصطفی از شرم قدمی عقب تر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست: « این چند روز خیلی ضعیف شده، میخواید ببریمش دکتر؟ » ابوالفضل از حرارت پیشانی‌ام تب تنهایی‌ام را حس می‌کرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد: « دکترش حضرت زینبه! » خانه‌ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و می‌دانست چه بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرین زبانی ادامه داد: « از پشت بام حرم پیداست! تا شما برید تو، من می‌برمش حرم رو ببینه قلبش آروم شه! » و نمی‌دانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده. دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته ام تا بام آمد. قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی دمشق طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس می‌کردم گنبد حرم به رویم می‌خندد و حضرت زینب نگاهم می‌کند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 2⃣7⃣ هر آنچه دیده بودم برای حضرت، شکایت می‌کردم و به خدا حرف‌هایم را می‌شنید، اشک‌هایم را می‌خرید. ابوالفضل آهسته زمزمه کرد: « آروم شدی زینب جان؟ » به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند: « این سه روز فقط حضرت زینب می‌دونه من چی کشیدم. » و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد: « اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن انتحاری رو پوشش می‌داده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن. » محو نگاه سنگینش مانده بودم و او می‌دید این حرف‌ها، دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان می‌داد: « از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته! » نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بی غیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد: « از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر این‌که تو رو با یه سپاهی ایرانی دیدن و فکر می‌کنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا میخوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن. » گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و حرم می‌چرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت می‌کرد: « همون روز تو فرودگاه بچه ها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از تهران! ظاهراً آدمای تهران شون فعالتر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران! » از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت: « البته ردّ تو رو فقط از دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امن‌ترین جا برات همون داریاست. » از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت. او می‌دید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد: « همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچه های دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر می‌کردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمی‌گردیم ایران، ولی نشد. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 3⃣7⃣ سه روز من در یک قدمی همین خطر بودم صدایش در گلو فرو رفت: « از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناساییت کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مُردم و زنده شدم! » سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه حضرت زینب حرف آخرش را زد: « تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری! » ساکت بودم، از نفس زدن هایم وحشتم را حس کرد و به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و عاشقانه حرف حرم را وسط کشید: « زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه حضرت سکینه (سلام‌الله‌علیها) بودی، مطمئن باش اینجام حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) خودش حمایتت می‌کنه! » صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا حرم کشیده شد، قلبم تحمل این همه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می‌کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می‌کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه‌اش بیشتر می‌شد و خط پیشانی اش عمیق‌تر. دوباره طنین عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود: « تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟ » ابوالفضل هم دلش برای حرم داریا می‌لرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد: « فعلا ً که کنترل داریا با نیروهای ارتشِ! » این خوش خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و این بار نه فقط تکفیری‌های داخل شهر، که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است. فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا، مجروح به دست ارتش آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند. از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می‌کردند از شهر فرار کنند ولی سقوط شهرک‌های اطراف داریا، پای فرار مردم را بسته بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 4⃣7⃣ محله های مختلف دمشق هر روز از موج انفجار می.لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله جذب گروه‌های مقاومت مردمی زینبیه شده بود. دو ماه از اقامتمان در زینبیه می‌گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و ترور عادت کرده بودیم. مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی‌ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی‌گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده‌ای از خستگی، هر شب گرم‌تر به رویم سلام می‌کرد. شب عید قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده ای پخته بود تا در تب شب‌های ملتهب زینبیه، خنکای عید، حالمان را خوش کند. در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده. چشمان پُر چین و چروکش می‌خندید و بی‌مقدمه رو به ابوالفضل کرد: « پسرم تو نمیخوای خواهرت رو شوهر بدی؟ » جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می‌خواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم. ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت: « اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم! » و این بار انگار شوخی نکرد و حس کردم می‌خواهد راه گلویم را باز کند که با محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمی‌زد. گونه های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان ماه، از کنار گوشش عرق می‌رفت که مادرش زیر پای من را کشید: « داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه! » موج احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم می‌کوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد: « مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟ » و محکم روی پا مصطفی کوبید: « این تا وقتی زن نداره خیلی بی کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می‌کنه کار دست خودش و ما نمیده! » کم کم داشتم باور می‌کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید: « من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم! » بیش از یک سال در یک خانه از داریا تا دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم می‌لرزید. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 5⃣7⃣ دلم می‌خواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو می‌کرد. ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده‌اش را پشت بهانه ای پنهان کرد: « من میرم یه سر تا مقرّ و برمی‌گردم. » هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می‌خواست فرار کند که خودش داوطلب شد: « منم میام! » از این همه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد: « داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟ » از صراحت شوخ ابوالفضل این بار من هم به خنده افتادم و خنده‌ی بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست. می‌دیدم زیر پرده ای از خنده، نگاهش می‌درخشد. مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. باران احساسش به حدی شدید بود که پلک چشمم را بستم. او ساده شروع کرد: « شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم. » من از همان سحر حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید: « چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره. » نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر این‌همه احساسش، کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمش بخش صدایش جانم را نوازش داد: « همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم اعتماد کنید؟ » طعم عشقش به کام دلم به قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت، لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت، سر به زیر انداخت. در این شهر هیچ‌کدام آشنایی نداشتیم. چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر رهبری در زینبیه عقد کردیم. کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم. از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین عاشقانه اش را خرج کرد: « باورم نمیشه دستت رو گرفتم! » از حرارت لمس احساسش، گرمای عشقش در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم