🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 8⃣7⃣
مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید. آسمان چشمان روشنش از عشق، ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده، از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود، به سمت نفر بعدی رفت و او بی آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت. پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم. نمیخواستم مقابل این همه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه خون میشد و در گلو میریخت. چند دقیقه بیشتر از محرم شدنمان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود. کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله، قلبم را از جا کَند. ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفته اند که کاسه صبرم شکست و همهی خون دلم از چشمم فواره زد.
مادرش سرم را در آغوشش گرفته. حساب گلوله ها از دستم رفته بود که میان گریه به حضرت زینب سلام الله علیها التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند. صدای بعضی گلوله ها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد:
« ماشاءالله! کورشون کرده! »
با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد:
« خونه نیس، لونه زنبوره! »
خط گلوله ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساخته اند که باز به جان دفتر رهبری افتاده اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد. هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی اش عرق می.رفت. گوشه ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس نفس میزد. یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم. اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 9⃣7⃣
آرپیجی روی شانه اش بود، با دقت هدف گیری میکرد و فعلا ً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد:
« برید بیرون! »
من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید:
« برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید! »
دلم نمی آمد در هدف تیر تکفیریها تنهایش بگذارم. باید میرفتیم اما قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم. در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه پله بلند شد:
« سریعتر بیاید! »
شیب پله ها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بالاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم. ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بالاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیه آیه قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند. مثل رؤیا بود که از این معرکه، خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمی آمد و اشک چشمم تمام نمیشد. ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست. اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بی هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست. برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش عشقش فروکش نمیکرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد. سرش را کج کرد و آهسته پرسید:
« چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟ »
به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک، اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غم زده خندید و نازم را کشید:
« هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند! »
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لبهایم بی اختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، به جای اشک از روی گونه تا زیر چانه ام دست کشید و دلبرانه پرسید:
« ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟ »
این همه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم:
« میشه منو ببری حرم؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 0⃣8⃣
ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم. دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش شرمنده به زیر افتاد. هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود. صدا زدم:
« مصطفی! گردنت چی شده؟ »
بی توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خس-خس افتاد:
« هنوز یه ساعت نیست تو رو از چنگشون درآوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر سید علی خامنه ای بود، همه جا رو به گلوله بستن! اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟ »
میدانستم نمیشود و دلم بی اختیار بهانه گیر حرم شده بود و با همه احساسم پرسیدم:
« میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟ »
از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم
رفت و به رویم خندید:
« چرا نمیشه عزیزدلم؟ »
در سکوتی ساده، محو چشمانم شده و حرفی بر لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد. هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد:
« دارم میام! »
باورم نمیشد دوباره میخواهد برود. دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید و به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد:
« زینبیه گُر گرفته، باید بریم! »
هنوز پیراهن دامادی به تنش بود، دلم راضی
نمیشد راهیاش کنم، پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی حضرت زینب سلام الله کردم و پرسیدم:
« قول دادی به نیتم زیارت کنی، یادت نمیره؟ »
دستش به سمت دستگیره رفت و عاشقانه عهد بست:
« به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم! »
دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود، با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست. در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیه ها را میشمردم بلکه زودتر برگردند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ انتقال پیکرهای مطهر شهدا جهت تشییع در تبریز
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◾️هنوز باورمان نمیشود که باید بگوییم
شهید ابراهیم رئیسی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◾️ پیکر شهید سیدمحمدعلی آل هاشم
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
11.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
پایان کار سرباز امام زمان شهادت است
#رییس_جمهور
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
تصویری از
تابوت مبارک دیپلمات مقاومت
شهــیـد حسین امیر عبداللهیان
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
☑️ وداع با پیکر شهید مالک رحمتی استاندار آذربایجان شرقی🖤
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم