eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
مقام محمود 33.mp3
11.97M
۳۳ ※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله. | | در حرکت به سمت مقام محمود «انفاق» یک ابزار رساننده و سرعت بخش هست. ✘ اما نه هر انفاقی ... فقط انفاق هایی سرعت بخش هستند که با قلب جذب بشن! یعنی چی «با قلب جذب بشن» ؟ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• •• * هرکس ولی اش تو بودی عزیز مردم شد..🥀 عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام حضرت بهار ، مهدی جان تو نیستی و من چون باغی عطشناک در نیمه مرداد ، چون کودکی تنها در کنج یتیم خانه ، چون خانه ای بی چراغ در نهایت شب ، چون جنگلی بی درخت در حسرت بهار ... ایستاده ام ... تو نیستی و چهار فصل دلم پاییز است ... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
حیفه آدم بمیره تو حسرت کربلا.. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
برای صبح شدن نه به خورشید نیاز است نه خنده های باد چشم هایت را که باز کنی موهایت که پریشان بشود زندگی عاشقانه طلوع خواهد کرد... شهید احمد مشلب🌷 شهید حزب الله صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📎فرازی از وصیتنامه 🌷شهید 🌷 برادران و ای دوستان، واقعا جواب رنجهای پدر و مادر را دادن به قدری عمر میخواهد، به درازای عمر نوح پیامبر... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقانه ای زیبا، زندگینامه شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 1⃣ آخرین روز دوره بود. پنج‌ونیم صبح، بچه ها را بردم کوه؛ امتحان تیراندازی یک و نیم دو بعدازظهر پر از خاک و خُل رسیدم خانه. دست و رویم را شستم. مانتو شلوار مدرسه‌ام را پوشیدم با روسری کرم رنگ و چادر سفید. مصطفی آمد نشستیم سر سفره عقد. شدم خانم طالبی. پدرم دائم به سقف نگاه می‌کرد. اگر پلک می‌زد، اشک‌هایش می‌ریخت پایین. برادرم گوشه‌ی لبش را می جوید اما خواهرم آمد جلو، بغلم کرد و گردنبند الله سنگینی را انداخت گردنم. در گوشم گفت: « محض تبرک. دلم می خواهد همیشه گردنت باشد. » هنوز هم هست. همین یک گردنبند را دارم. به همه گفته بودم طلا نمی خواهم. هدیه سر عقد هم قبول نمی کنم. سفره عقد را توی اتاق خودم انداخته بودند؛ بین تخت و میز تحریرم. آیینه گرفته بودیم اما شمعدان نه، به چه دردی می‌خورد. توی باغ خبری نبود؛ نه چراغانی نه صندلی‌های مخمل تاشو یا رومیزی های مکلون قرمز. کسی نبود فقط خواهرها و برادرها بودند. مادرم اصلاً نیامد؛ بیمارستان بود. وقتی داشت پرده‌های تازه اتاقم را می زد افتاد پایش بدجوری شکست. می دانست تا مَحرم نباشیم، مصطفی به خانه ما نمی آید. گفت: « شما عقد کنید. » اما مصطفی یا من یادم نیست پیشنهاد دادیم برویم بیمارستان پیش مادر و همان جا عقد کنیم. مادر قبول نکرد. - « بیمارستان که جای جشن و عقد نیست. » شاید این طور راحت تر بود. دلش را نداشت من را پای آن سفره ساده با مانتوی مدرسه ببیند. غروب روز نهم خرداد پنجاه و نه مراسم که تمام شد، حرف و حدیث‌ها، نصیحت ها و هشدارها هم تمام شد. کار خودم را کرده بودم. مصطفی پاسدار بود؛ یکی از آن بیست نفر اول که سپاه ملایر را تشکیل دادند. شانزده نفر مرد و ما چهار نفر. من، هاشمی، قاسمی و رسولی؛ که همکلاس بودیم و همه جا با هم. حرف تشکیل ارتش بیست میلیونی بود و بنا بود دخترها هم آموزش نظامی ببینند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 2⃣ مصطفی که آن روزها فامیلش را هم درست نمی‌دانستم با آقای یارمحمدی، مربی نظامی بودند؛ اسلحه شناسی، تیراندازی و تمرین‌های عملیاتی. می رفتیم کوه های اطراف شهر، راهپیمایی های طولانی‌، سینه خیز روی سنگ و خار، عبور از مانع، خیزهای پنج ثانیه و سه ثانیه. مانتوهای کلفت می‌پوشیدیم و چفیه می‌بستیم روی مقنعه‌های‌مان، پوتین‌های کفش ملی می‌پوشیدیم که آن وقت‌ها می‌گفتند کیکرز. غروب خسته و مُرده با ده دوازده تا زخم و بریدگی کوچک و بزرگ برمی‌گشتیم. همه چیز خیلی جدی بود. فکر می‌کردیم بالاخره دیر یا زود ما هم باید بجنگیم. با تفنگ غریبه نبودیم از بچگی با پدر می‌رفتم شکار. با جیپ تا پای کوه می‌رفتیم. باید کمین می‌کردیم و ساکت می ماندیم. بابا کبک میزد. یا به فصلش مرغابی. وقت شکارِ بزهای کوهی ما را نمی بردند؛ بچه بازی نبود. با همه‌ی این احوال درس مصطفی سخت بود. سرش را می انداخت پایین و تند تند درس می‌داد. خیلی فرز بود. عقب می‌‌ماندیم. سؤال که می‌کردیم بدون یک کلمه حرف اضافه جوابمان را می داد و آن قدر تلخ که بالاخره از خیر توضیح بیشتر می‌گذشتیم. سؤال هایمان را نگه می‌داشتیم برای کلاس آقای یارمحمدی که با حوصله‌تر بود. مصطفی تا بود همیشه توی سپاه بود؛ روز، شب، نصفه شب، معمایی شده بود. بیشتر وقت‌ها نبود؛ می‌رفت کردستان. مرخصی هایش را هم باز برمی‌گشت سپاه. بعدها وقتی حرف ازدواجمان پیش آمد، فهمیدم مادرش فوت کرده و خواهرها و برادرها هم سرشان گرم زندگی خودشان بوده، پدرش دوباره ازدواج کرده بود و مصطفای تنها بیشتر همان جا می‌ماند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم