eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
حیفه آدم بمیره تو حسرت کربلا.. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
برای صبح شدن نه به خورشید نیاز است نه خنده های باد چشم هایت را که باز کنی موهایت که پریشان بشود زندگی عاشقانه طلوع خواهد کرد... شهید احمد مشلب🌷 شهید حزب الله صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📎فرازی از وصیتنامه 🌷شهید 🌷 برادران و ای دوستان، واقعا جواب رنجهای پدر و مادر را دادن به قدری عمر میخواهد، به درازای عمر نوح پیامبر... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقانه ای زیبا، زندگینامه شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 1⃣ آخرین روز دوره بود. پنج‌ونیم صبح، بچه ها را بردم کوه؛ امتحان تیراندازی یک و نیم دو بعدازظهر پر از خاک و خُل رسیدم خانه. دست و رویم را شستم. مانتو شلوار مدرسه‌ام را پوشیدم با روسری کرم رنگ و چادر سفید. مصطفی آمد نشستیم سر سفره عقد. شدم خانم طالبی. پدرم دائم به سقف نگاه می‌کرد. اگر پلک می‌زد، اشک‌هایش می‌ریخت پایین. برادرم گوشه‌ی لبش را می جوید اما خواهرم آمد جلو، بغلم کرد و گردنبند الله سنگینی را انداخت گردنم. در گوشم گفت: « محض تبرک. دلم می خواهد همیشه گردنت باشد. » هنوز هم هست. همین یک گردنبند را دارم. به همه گفته بودم طلا نمی خواهم. هدیه سر عقد هم قبول نمی کنم. سفره عقد را توی اتاق خودم انداخته بودند؛ بین تخت و میز تحریرم. آیینه گرفته بودیم اما شمعدان نه، به چه دردی می‌خورد. توی باغ خبری نبود؛ نه چراغانی نه صندلی‌های مخمل تاشو یا رومیزی های مکلون قرمز. کسی نبود فقط خواهرها و برادرها بودند. مادرم اصلاً نیامد؛ بیمارستان بود. وقتی داشت پرده‌های تازه اتاقم را می زد افتاد پایش بدجوری شکست. می دانست تا مَحرم نباشیم، مصطفی به خانه ما نمی آید. گفت: « شما عقد کنید. » اما مصطفی یا من یادم نیست پیشنهاد دادیم برویم بیمارستان پیش مادر و همان جا عقد کنیم. مادر قبول نکرد. - « بیمارستان که جای جشن و عقد نیست. » شاید این طور راحت تر بود. دلش را نداشت من را پای آن سفره ساده با مانتوی مدرسه ببیند. غروب روز نهم خرداد پنجاه و نه مراسم که تمام شد، حرف و حدیث‌ها، نصیحت ها و هشدارها هم تمام شد. کار خودم را کرده بودم. مصطفی پاسدار بود؛ یکی از آن بیست نفر اول که سپاه ملایر را تشکیل دادند. شانزده نفر مرد و ما چهار نفر. من، هاشمی، قاسمی و رسولی؛ که همکلاس بودیم و همه جا با هم. حرف تشکیل ارتش بیست میلیونی بود و بنا بود دخترها هم آموزش نظامی ببینند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 2⃣ مصطفی که آن روزها فامیلش را هم درست نمی‌دانستم با آقای یارمحمدی، مربی نظامی بودند؛ اسلحه شناسی، تیراندازی و تمرین‌های عملیاتی. می رفتیم کوه های اطراف شهر، راهپیمایی های طولانی‌، سینه خیز روی سنگ و خار، عبور از مانع، خیزهای پنج ثانیه و سه ثانیه. مانتوهای کلفت می‌پوشیدیم و چفیه می‌بستیم روی مقنعه‌های‌مان، پوتین‌های کفش ملی می‌پوشیدیم که آن وقت‌ها می‌گفتند کیکرز. غروب خسته و مُرده با ده دوازده تا زخم و بریدگی کوچک و بزرگ برمی‌گشتیم. همه چیز خیلی جدی بود. فکر می‌کردیم بالاخره دیر یا زود ما هم باید بجنگیم. با تفنگ غریبه نبودیم از بچگی با پدر می‌رفتم شکار. با جیپ تا پای کوه می‌رفتیم. باید کمین می‌کردیم و ساکت می ماندیم. بابا کبک میزد. یا به فصلش مرغابی. وقت شکارِ بزهای کوهی ما را نمی بردند؛ بچه بازی نبود. با همه‌ی این احوال درس مصطفی سخت بود. سرش را می انداخت پایین و تند تند درس می‌داد. خیلی فرز بود. عقب می‌‌ماندیم. سؤال که می‌کردیم بدون یک کلمه حرف اضافه جوابمان را می داد و آن قدر تلخ که بالاخره از خیر توضیح بیشتر می‌گذشتیم. سؤال هایمان را نگه می‌داشتیم برای کلاس آقای یارمحمدی که با حوصله‌تر بود. مصطفی تا بود همیشه توی سپاه بود؛ روز، شب، نصفه شب، معمایی شده بود. بیشتر وقت‌ها نبود؛ می‌رفت کردستان. مرخصی هایش را هم باز برمی‌گشت سپاه. بعدها وقتی حرف ازدواجمان پیش آمد، فهمیدم مادرش فوت کرده و خواهرها و برادرها هم سرشان گرم زندگی خودشان بوده، پدرش دوباره ازدواج کرده بود و مصطفای تنها بیشتر همان جا می‌ماند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 3⃣ دوره آموزشی مان که تمام شد خودمان شدیم مربی از کلاس‌ها. خیلی استقبال می‌کردند. داوطلب زیاد بود. حتی روستاهای اطراف مربی می‌خواستند. اولین دوره‌ی بچه‌های شهر که تمام شد، خودشان شدند مربی و ما می رفتیم روستاهای نزدیک ملایر. صبح آفتاب نزده با لندرورهای سپاه راه می افتادیم و شب برمی‌گشتیم. پدرم حرص می‌خورد. - « کدام پسری تا این وقت شب بیرون است که تو هستی؟ » فایده نداشت فردا باز هم می‌رفتم. بالاخره یک روز دیدم بابا در باغ را قفل کرده، چادرم را گذاشتم توی کیف و پرت کردم توی کوچه بعد هم از دیوار خودم را کشیدم بالا و پریدم آن طرف. بابا دیگر هیچ وقت در را قفل نکرد. این چادر هم حکایتی بود. اوایل قبل از انقلاب - فقط روسری می‌پوشیدم. همه شوخی و جدی می‌گفتند شده ای شکل کلفت‌ها. توی آن خانه‌ی بزرگ پر رفت و آمد با آن همه مستخدم و پرستار بچه و آشپز، فقط کارگرها روسری می بستند. در مهمانی‌های بزرگ فامیلی، همین که از در می‌آمدم، بحث شروع می شد: - « اصل دل آدم است، دل آدم پاک باشد، ذات آدمیزاد نجیب باشد، اینها همه حفظ ظاهر است... » - « آدم باید با خدا باشد، مردم آزاری نکند حالا این دو وجب پارچه باشد یا نباشد، چه توفیری دارد؟ » اما حرف‌های دیگری هم بود. روضه های دهه محرم که توی خانه خودمان برپا می شد و آن ده روز همه روسری و چادر داشتند؛ چادرهای حریر مجلسی. نماز جماعت مسجد در ماه‌های رمضان و سخنرانی‌های بین دو نماز، موعظه های شب‌های احیا که مادرم همه ما، من و خواهرها عمه و مادر بزرگ را سوار ماشینش می‌کرد و می برد و نصفه شب بعد از سحری برمی‌گرداند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 4⃣ یکی از معلم‌های مدرسه هم بود. همیشه آخر همه‌ی درس‌هایش می‌رسید به تسلیم نشدن در برابر وسوسه های دنیا، سادگی. این که مد یعنی کسی از آن طرف دنیا برای تو تعیین تکلیف کند که چه بپوشی و چه بپسندی. کتاب هم می آورد؛ مطهری، شریعتی، فاطمه فاطمه است، مسأله حجاب، هر کتابی که اسمش اسلام داشت زیر میز دست به دست می چرخید؛ حقوق زن در اسلام، ایدئولوژی اسلامی. سفرهای تهران هم بود. صورت پیرشده دایی فرتاش هم که سال‌ها زندانی کشیده بود و جای سوختگی شکنجه روی دست و پایش خوب نمی شد، هنوز یادم هست. همه نگران بودند و می ترسیدند که من هم سرنوشت دایی ام را پیدا کنم یا حتی بدتر از آن را. پدربزرگ مادری.ام استاندار بود و پدر و عموهایم مَلّاک عمده. خانواده ما خیلی توی چشم بودند. با روسری می‌رفتم مدرسه گاهی هم چادر می‌پوشیدم؛ چادرهای رنگی گلدار. چادر مشکی هنوز باب نبود. حرص مدیر و ناظم در می آمد. خانواده ام را می شناختند. - « تو دیگر چرا؟ از تو انتظار نداشتیم. » می ایستادند دم در روسری و چادرمان را همان جا می گرفتند. کلاسورمان را می‌گذاشتیم روی سرمان و می دویدیم سمت کلاس. انقلاب که شد من و هاشمی و رسولی و قاسمی مثل خیلی از بچه ها یکسره وقف راهپیمایی و کتاب و اعلامیه شده بودیم. دایی در تحصن هشتم دانشگاه تهران شهید شد. همین چیزها آتش مان را تندتر می‌کرد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 5⃣ همه چیز داشت عوض می‌شد حتی لباس پوشیدن ما. مادرم خیلی خوش سلیقه بود لباس‌هایمان را از تهران می خرید یا از آن جا پارچه می آورد با مجله های مد و ژورنال‌ها و بورداهای رنگارنگ از توی مجله ها، مدل انتخاب می‌کردیم و خیاط می آمد خانه. اندازه همه مان را می گرفت و لباس می‌دوخت؛ لباس های راحت خانه، پیراهن‌های مدل دار برای عروسی و مهمانی. دلم می‌خواست چادر بپوشم. مقنعه هم تازه باب شده بود؛ مقنعه های بلند چانه دار. اوایل انقلاب کسی مقنعه دوختن بلد نبود. در مسجدها و مدرسه ها همه جور کلاسی بود؛ اصول عقاید و کمک‌های اولیه. خیاطی هم بود و دوختن مقتنعه و چادر یاد می‌دادند. پارچه را از سه گوش تا می کردیم بعد با نخ پایینش را به شکل نیم دایره علامت می زدیم و می‌بُریدیم. وقتی چادر مشکی سر کردم دادِ همه درآمده بود. تازه به روسری پوشیدنم در مهمانی ها عادت کرده بودند. انقلاب پیروز شد. عضو سپاه شدیم. آن روزها همه چیز مجانی بود؛ همه‌ی کلاس ها، همه‌ی کارها. حقوق نمی گرفتیم اما صبح تا شب هر وقت که نیاز بود آن جا بودیم. ظهرها بعد از مدرسه می رفتیم سپاه. روزه می گرفتیم که لازم نباشد ناهار بخوریم. کم کم اعضای سپاه بیشتر شدند. کلاس ها هم بیشتر شد. سرمان حسابی شلوغ بود. هنوز هم ما چهار نفر با هم بودیم؛ هنوز هم هستیم. قاسمی، حرف و حدیث خواستگارها و مخالفت هایم را شنیده بود. همه از خانواده‌های سطح بالای شهر بودند؛ آقای دکتر، مهندس، تحصیلکرده‌ی خارج، پسر فلان زمین دار بزرگ. همه را ندیده رد می‌کردم. همه چیزی کم داشتند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا