🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 2⃣2⃣
مصطفی رفت و بمبارانهای ملایر شروع شد. شهر کم کم خالی شد. مردم میرفتند شهرهای دیگر یا روستاهای اطراف. پدرم آمد تا من را ببرد تهران. نرفتم. میخواستم خانهی خودمان باشم. هر چه اصرار کرد قبول نکردم. منتظر خبری از مصطفی بودم. کرسی را بردم زیرزمین. با میثم همان جا زندگی میکردیم.
یک شب کنار میثم دراز کشیده بودم تازه بچه را خوابانده بودم که سنگی به شیشه خورد. با خودم گفتم باد است. گفتم خیالاتی شده ام، اما نه باد بود و نه خیال. دزدها توی شهر میگشتند و به شیشهی خانه ها سنگ میزدند که بفهمند خالی است یا نه.
صبح رفتم نان بخرم پرنده پر نمی زد. مردی از رو به رو آمد و گفت:
« شما این جا چه میکنی؟ »
گفتم:
« خانه ام اینجاست. »
گفت:
« برو زود برو خانه خطر دارد توی شهر گرگ پیدا شده همین حالا خودم یکی شان را دیدم از خانه بیرون نیا گیر گرگهای گرسنه می افتی. »
توی همین بمبارانها آقای یزدانیار، شوهر خواهر مصطفی شهید شد.
یزدانیار، دبیر بود. همیشه تابستانها می رفت جبهه، اما آن سال حوالی دی ماه بود که میخواست برود منطقه. وصیتنامه نوشته بود و برده بود دفتر حاج آقا فاضلیان امام جمعه شهر، اما به جبهه نرسید! وقت برگشتن زیر بمباران ماند و شهید شد.
مصطفی برای مراسم از جبهه برگشت. هنوز حال خوبی نداشت. چند روزی ماند بعد به بهانه مراسم ختم شهید یزدانیار که در تهران برگزار می شد، ما را آورد تهران خانه مادرم. آن روزها محیا را باردار بودم اما هیچ کس نمی دانست. چند روزی ماندیم وقتی خواست برود، به مادرم گفت:
« زحمت بچه ها را بکش. »
مادرم گفت:
« من که از خدا میخواهم مژگان و میثم پیش من بمانند. شما خیالت راحت. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 3⃣2⃣
مصطفی خداحافظی کرد. یک لحظه دم در موضوع بارداریم را به او گفتم. یک لحظه ماند. نمیدانست چهکار کند. دم رفتن از شنیدن خبر بچه شوکه شده بود. گفتم:
« لازم نیست کاری کنی فقط میخواستم خبر داشته باشی. حالا برو. »
رفت. خانهی مادرم بودم. زمستان کرج سرد بود. دم صبح خواب دیدم مصطفی آمده با دست قطع شده و خون آلود دارد وسط یک دشت بزرگ راه می رود. از خواب پریدم.
صبح برادر مصطفی آمد، اصرار کرد مدتی برویم خانه آنها، اسلامشهر، رفتیم.
دو سه روز بعد غروب کنار پنجره مشرف به کوچه نشسته بودیم متوجه مردی شدیم که از بالای کوچه میآمد و سراغ خانه طالبی را می گرفت. میثم جلوی در ایستاده بود گفت: « شما خانه عموی من را می خواهید؟ »
برادر مصطفی هم رسید. تا مرد را دید پرسید:
« مصطفی شهید شده؟ »
مرد گفت:
« نه. »
و قسم خورد تا خیال همه راحت شود. گفت:
« که برادرش زخمی شده و چند روزی است که میرود بیمارستان و آن جا مجروحی را می بیند که خیلی تنها است و هیچ ملاقاتی ندارد. آدرسش را می پرسد و مجروح به سختی نشانی اینجا را می دهد. »
شب شده بود راه افتادیم سمت بیمارستان سینا. ساعت حوالی ده بود که رسیدیم. اگر شماره اتاق و نشانی های مرد نبود، هیچ کدام نمی فهمیدم آن صورت ورم کرده کبود که جابه جا خونی بود، مصطفی است. دست و پاهایش باند پیچی شده بود. زخمها عفونت داشت. اتاق پر بود از بوی تعفن.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 4⃣2⃣
ملافه کنار رفته بود، دست راستش را می دیدم. شمارهی پلاکش را کامل روی دست نوشته بودند؛ کاری که برای جنازه ها می کردند تا گم نشوند.
به هوش بود و نبود. از دوستانش شنیدم که بعد از ترکش خوردنش دو روز مانده بود روی زمین زیر آفتاب و باران. نیروهایی که میروند جلو، به خیال آن که شهید شده از کنارش رد میشوند. بعد از عملیات کربلای پنج وقتی برمیگردند تا جنازه ها را جمع کنند باران میگیرد. اسفندماه بود باران که روی صورتش میریزد تکان می خورد، یک نفر میبیند و میفهمد زنده است و میرسانندش بیمارستان. هر دو پا زخمی بود. نصف استخوان زانو رفته بود، بعضی از ترکشها بیست سانت توی گوشت و استخوان فرو رفته بود. دست چپ متلاشی
شده بود. استخوانها کاملاً خرد شده بود و عضلات از بین رفته بود. مصطفی را که دیدم خدا را شکر کردم میثم را راه ندادند. اما نیم ساعتی که گذشت نگهبان بیمارستان همان که گفته بود حق ندارید
بچه ببرید، ممنوع است، دست میثم را گرفته بود و آوردش توی اتاق. چشم هایش پر از اشک بود. صورت میثم هم خیس بود. نگهبان گفت:
« دیدم گریه میکند رفتم کنارش. »
گفت:
« تو بابا داری؟ »
گفتم:
« بله »
گفت:
« دوستش داری؟ »
گفتم:
« خب بله »
گفت؛
« من هم بابا دارم خیلی هم دوستش دارم، اما اگر بابایم آن بالا شهید شود و من نبینمش چه کار کنم؟ »
من هم آوردمش بالا، گور پدر قانون و مقررات.
از آن به بعد میثم میآمد بالا. همه دوستش داشتند. به شیرین کاریهایش میخندیدند. میثم که بود، روحیه شان عوض می شد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 5⃣2⃣
از فردایش هر روز می آمدم ملاقات. پس از اذان ظهر از خانهی مادرم، گوهردشت کرج راه می افتادم تا ساعت دو و نیم، سه برسم بیمارستان سینا، نزدیکی میدان حسن آباد. ساعت ملاقات که تمام می شد، راه می افتادم سمت کرج. تکه تکه میآمدم تا میدان آزادی. صف اتوبوس گوهردشت شلوغ بود. گاهی یک ساعت طول میکشید تا نوبتم شود. شبها دو سه ساعتی از مغرب گذشته میرسیدم خانه. میثم روزهایی که همراهم میآمد از خستگی هلاک میشد. توی اتوبوس خوابش میبرد. اگر می توانستم بچه خواب آلود را بغل می گرفتم. میثم سنگین بود آن هم با شرایط من؛ نمی توانستم. بیدارش میکردم و یک جوری میکشاندمش تا خانه و به خودم می گفتم فردا دیگر نمیآورمش بماند پیش مادرم. اما فردا باز جوری گریه میکرد که دلم ریش میشد میبردمش. چند روزی گذشت تا مصطفی کاملا هوشیار شد.
هر روز می گفت نیا. هر روز میگفت به این بچه ظلم میکنی مژگان. منظورش محیا بود که هنوز به دنیا نیامده بود. یک روز تهدیدم کرد:
« اگر هر روز بیایی به همه می گویم بارداری. »
از آن به بعد یک روز در میان میرفتم. روز اولی که به هوش آمده بود، ازش قول گرفته بودم که موضوع محیا را به هیچ کس نگوید. قول داد. نمی خواستم کسی بفهمد. نمیخواستم دلسوزی کنند. تحمل ترحم اطرافیان را نداشتم طاقت نصیحتهایشان را که این مسیر طولانی را هی نرو و بیا برای بچه ضرر دارد.
یک روز وقتی از بیمارستان برگشته بودم پدرم حالم را دید. اشک توی چشمهایش جمع شده بود. گفت:
« اگر مخالف بودم چون این روزها را می دیدم عزیز بودی برایم. نمیتوانستم ببینم این همه سختی میکشی. باز جای شکرش باقی است که فقط یک بچه داری. »
هیچ کس از وجود محیا خبر نداشت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#روزشمار_اربعین
🏴 ۱۰ روز تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام باقیست...
تا قیامت داغ لب هایت بود بر قلب من
ای به کامت آب، عطشان یا حبیبی یا حسین
نحر مهمان را که دیده تشنه لب بین دو نهر
ای به خون غلطیده مهمان یا حبیبی یا حسین
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو_استوری_روزشمار_اربعین
🏴 ۱۰ روز مانده به اربعین حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو_استوری
روزشمار اربعین
📆 10 روز مانده به اربعین حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_اینستاگرام_اربعین شماره 30
💠 عنوان کلیپ: براى دعاى رسول خدا..
هر روز یک کلیپ شامل یک حدیث از فضائل زیارت سیدالشهداء علیه السلام را در استوری اینستاگرام خود قرار دهيد..
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📆تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام 10 روز باقیست...
1️⃣ 2️⃣کلام بیست و یکم
سیدالشهدا علیه السلام:
مَنْ عَبَدَ اللّهَ حَقّ عِبَادَتِهِ آتاهُ اللّهُ فَوْقَ اَمَانِيهِ وَ كِفَايَتِهِ.
هركس حق معبوديت خدا را بهجا آورد، خداوند بيش از حدّ انتظار و كفايتش به او عطا مى كند.
📚بحار الانوار، ج ۶۸ ص ۱۸۴ ح۴۴
✅یادم نمیرود که همه عزتم تویی
من پای سفرۀ تو شدم محترم حسین...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهادت مستشار ایرانی در سوریه
رزمندۀ سرافراز سرهنگ پاسدار احمدرضا افشاری از نیروهای مستشاری هوا فضای سپاه، نیمۀ اول مردادماه در پی حملۀ هوایی نیروهای ائتلاف متجاوز به سوریه به درجه رفیع جانبازی نائل و برای اقدامات درمانی به ایران منتقل شده بود، امروز بر اثر شدت جراحات به یاران شهیدش پیوست.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم