نفـس صبح به عطر نفست
آغشته است
نفس یار مسیحایی من
صبح بخیر!
#یاایهاالعزیز #سلام_یامهدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
♥️⃟🌿
از ازل ایل تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته این ایل و تبارم چه کنم♥️
♥️|↫#اینگونهبودکہکربوبلاآفریدهشد.
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
زخم عشــق آورده تا کویَت مرا
خوب شد دردم دوا شد، خوب شد ..
|سردارقلبم❤️|
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷شهید #عباس_متقی🌷
کار برای خدا انجام دهید، وقتی رضایت خدا حاصل شد، انسان قلبش سبک و پاک میشود.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسینهمدانی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسینهمدانی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگین
قسمتهای ۶ تا ۱۰ کتاب زیبای ساعت ۱۶ به وقت حلب
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 1⃣1⃣
✨ محبت عجیب مادر
راوی: حسین همدانی
اردیبهشت ماه ۱۳۶۱
بعد از عملیات فتح المبین بلافاصله طرح عملیاتی الی بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر در دستور کار سپاه قرار گرفت. مادر محمود شهبازی هم در اصفهان مریض بودند و بستری. قرار شد محمود چند روز به اصفهان برود و من فقط یک شب بروم همدان و زود برگردم جنوب. بعد از مدتها میخواستم برگردم به خانه و یک شب هم بیشتر نمانم. داستانی شد این مرخصی یک شبه من. به خانه که رسیدم درباره سفر روز بعد حرفی نزدم. شب خوابیدیم و صبح زود بیدار شدیم برای نماز. بعد هم جای شما
خالی، سفره پهن کردند و صبحانه ای بسیار لذیذ آماده کردند و خوردیم. خانمهای همدانی در تهیه صبحانه خیلی با سلیقه اند. یکی از غذاهای مقوی و خوشمزه که معمولاً برای صبحانه درست میکنند تخم مرغ نیمرو با عسل است. تخم مرغ محلی را در روغن حیوانی نیمرو میکنند و در بشقاب میکشند و عسل طبیعی میریزند روی آن؛ طوری که نیمرو در عسل غرق بشود. بعد این خوراک لذیذ را می آوردند سر سفره و آن را همراه نان سنگک تازه سرو میکنند. صبحانه را که خوردم رفتم گوشه اتاق سروقت ساک کهنه برزنتی ام و آنچه انتظارش را داشتم اتفاق افتاد. یکباره جو منزل ما از این رو به آن رو شد. البته اول مادرم شروع کرد همسرم هم خیلی تعجب کرد و گفت:
« ساک می بندی؟ کجا ان شاء الله؟! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 2⃣1⃣
دیدم لازم است قدری پلیتیک بزنم گفتم:
« مادر محمود شهبازی در بخش آی سی یو بستری است. او ناچار شد چند روز به اصفهان برود. اگر این گرفتاری برای او پیش نمی آمد خودش برمیگشت جنوب و به کارها میرسید و دیگر ضرورتی نداشت من این طور سریع شال و کلاه کنم و به آنجا برگردم. خوش و خرم چند روزی پیش شما میماندم و قدری خستگی در میکردم ولی چه کنم؟ با این وضع چاره ای جز رفتن به این سفر ندارم.»
البته به کار بردن این شگرد علت داشت. حاج محمود در نظر همه اعضای خانواده و بستگان ما حرمت و اعتبار بالایی داشت. چاره ای نداشتم جز اینکه کمی از اعتبار او خرج کنم. به علاوه، دروغ هم نگفته بودم. منتها، برای آرام کردن اهل منزل، به خصوص مادرم، ناچار شدم قدری چاشنی آه و ناله به صحبت هایم اضافه کنم. گفتم:
« کاش میتوانستم بمانم اصلاً کجا از اینجا بهتر؟ منتها شما هم انصاف بدهید. حالا که محمود بنده خدا گرفتاری دارد، خدا را خوش می آید من پیش شما باشم و در غیاب او کارهایش زمین بماند؟ به علاوه، به محض اینکه محمود از اصفهان به جنوب بیاید سریع آنجا کارها را سروسامان میدهیم و بعد به خواست خدا من سعی میکنم یک بار دیگر برگردم همدان. »
مادرم گفت:
« حالا او یک کاره ای است تو آنجا چه کاره ای که اگر نروی، کار جنگ لنگ میماند؟! »
خیلی دلخور شده بود از ناراحتی صورتش سرخ شده و چشمهایش به اشک نشسته بود. همان طور که داشتم ساک را میبستم گفتم:
« ببین مادر جان حالا که دارم میروم، اگر بخواهی پشت سرم گریه و زاری کنی، مطمئن باش من آنجا شب و روز از این بابت معذب میمانم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 3⃣1⃣
او هم که دیگر به ماندن من امیدی نداشت، کوتاه آمد و گفت:
« باشد پسر جان ... دیگر گریه نمیکنم. »
بعد هم با گوشه چادر اشکهایش را پاک کرد. اصلاً در کل فامیل محبت عجیب مرحوم مادرم به بنده زبانزد همه بود. بیش از حد طبیعی به من وابسته بود؛ طوری که خودم هم از این همه وابستگی عاطفی ایشان متحیر بودم.
در برهه ای از عملیات کربلای ۵ سی و دو نفر از همراهان من در خط شلمچه، اعم از بی سیم چی و راننده در یگان ما به شهادت رسیدند. اما من شهید نشدم. حتی در عملیاتهای جبهه شمال غرب چند بار در حلقه محاصرهٔ دشمن افتادیم. یک بار بنده فرمانده وقت سپاه مریوان و برادرمان آقای مرادی که الان استاندار همدان است در محاصره قرار گرفتیم. واقعا کار خودمان را تمام شده میدانستیم اما به نحوی معجزهآسا از آن مهلکه خارج شدیم. آن سالها این سؤال ذهنم را مشغول کرده بود که " خدایا، پس چرا من شهید نمی شوم؟ "
بعدها که بیشتر تأمل کردم به این نکته پی بردم که مادر من به این موضوع رضا نمیدهد. یک بار به ایشان گفتم:
« مادر جان، بیا دعا کن تا بلکه افتخار شهادت نصیب من هم بشود. »
ایشان خیلی جدی جواب داد:
« نه! امکان ندارد. من از امام حسین خواسته ام در این جنگ به تو آسیبی نرسد و زنده بمانی. »
به نظرم همین توسل مادر به حضرت سید الشهدا بود که مانع شد جرعه ای از آن شربت معروف را به من هم بچشانند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 4⃣1⃣
✨ مهتاب خین
راوی: شهید حاج حسین همدانی
دوم خردادماه ۱۳۶۱
ساعت از ۱۲ شب هم گذشته بود. وارد اولین دقایق یکشنبه دوم خردادماه ۱۳۶۱، شده بودیم. من نزد حاج همت در مقر نصر ۲ مانده بودم و آقای محمودزاده، در مقر جلویی نزد حاج محمود شهبازی بود. حاج محمود، در همان دقایق اولیه دوم خرداد در خط شهید شده بود. من درباره شهادت ایشان از لحظه ای دچار شک شدم که دیدم روی شبکه مخابراتی مرکز پیام نصر ۲ هیچ صدایی از ایشان شنیده نمیشود. حاج همت هم دلشوره پیدا کرد و گفت:
« عجیب است. حاج شهبازی با ما تماسی ندارد. من می روم ببینم کجا رفته است. »
ایشان از مقر نصر ۲ رفت سمت سنگر آقای شهبازی. دقایقی بعد دیدم با شتاب از کنار من گذشت و رفت پای بی سیم و پشت به من، گوشی به دست، مشغول مکالمه با گردانهای محور محرم شد. فکر میکنم وقتی به سنگر رفت از شهادت محمود مطلع شد. منتها در مراجعت، چون دلش رضا نمیداد مرا در جریان بگذارد، دوید پشت بیسیم که هم سر خودش را گرم کند و هم مجال سؤال پیچ کردن درباره حاج محمود را به من ندهد. البته غبار کدورتی که چهرهاش را پوشانده بود و لرزش صدایش نشان می داد اتفاقی افتاده است. دو عصا را زدم زیر بغل و راه افتادم. پرسید:
« کجا با این عجله؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 5⃣1⃣
از سنگر خارج شدم زیر نور مهتاب، فاصله کوتاه بین آنجا تا سنگر را عصازنان طی کردم. کنار سنگر که رسیدم، دیدم اسماعیل شکری موحد دو زانویش را محکم بغل گرفته و یک گوشه مچاله شده است. همان طور که چمباتمه نشسته بود سرش را بلند کرد و زل زد توی چشم های من. صورتش
خیس اشک بود و از شدت بغضِ در گلومانده چانه اش بیاختیار میلرزید. نمیدانم در آن لحظات خدا چه صبری به من داد. حتی نم اشکی هم به چشمانم نیامد. از بچه هایی که دور من حلقه زده بودند پرسیدم:
« کجا شهید شد؟ »
مرا دویست متر به سمت جنوب سنگر بردند و زمین را نشانم دادند.
زیر نور رنگ پریدهی مهتاب قیفِ انفجار به جامانده و زمین سوخته و زیروزبر شدهٔ اطرافش را دیدم. کاملاً مشخص بود موشک کاتیوشا با ضربه ای مهیب آنجا فرود آمده است. چند قدم آن طرف تر در گودالی کوچک خون زیادی جمع شده بود. به زحمت خم شدم کف دست راستم را جلو بردم و زدم به خون سرخ محمود شهبازی و دست خون آلودم را با همه عشقی که به برادر سفر کرده ام داشتم بر سر و صورتم کشیدم. به آسمان نگاه کردم قرص ماه بالای سرم ایستاده بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم