به نام او که هدایتگر است
#داستان_تمام_زندگی_من
قسمت 1⃣4⃣
مهمانی شام
🍃💠🍃💠🍃
حسابی تعجب کردم ...
- پسر من رو؟ ...
- بله. البته اگر عجیب نباشه ...
- چرا؟ ...
چند لحظه مکث کرد ...
- هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست ... اما من به شما علاقه مند شدم ...
بدجور شوکه شدم ...
اصلا فکرش رو هم نمی کردم ...
همون طور توی در خشکم زده بود ...
یه دستی به سرش کشید و بلند شد ...
- از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم...
واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید ...
و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد ...
- آقای هیتروش ... علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم ...
بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم ...
زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه ...
و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید ... ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم ...
این رو گفتم و از دفترش خارج شدم ...
🍃💠🍃💠🍃
چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد ...
انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود ...
به خصوص روز تولدم ... وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود ...
و یه برگه ...
- اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم ...
با عصبانیت رفتم توی اتاقش ... در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو ... صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود ...
داشت نماز می خوند ...
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
ادامه دارد...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
به نام او که هدایتگر است
#داستان_تمام_زندگی_من
قسمت 2⃣4⃣
متاسفم
🍃💠🍃💠🍃
بی صدا ایستادم یه گوشه ...
نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت ...
- برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود ...
و خندید ...
با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم ... زبانم درست نمی چرخید ...
- شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ ... پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید ...
همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت ...
- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم ...
هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم ...
هنوز به خوندن نماز عادت نکردم ...
علی الخصوص نماز صبح ...
مدام خواب می مونم ... تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم ...
اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت ... و من هنوز توی شوک بودم ...
چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد ...
- خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ ...
- خانم کوتزینگه ...
مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ ...
من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم ...
توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد ...
مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم ...
- حال شما خوبه؟ ...
به خودم اومدم ...
- بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم ...
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
ادامه دارد...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
به نام او که هدایتگر است
#داستان_تمام_زندگی_من
قسمت 3⃣4⃣
مرد کوچک
🍃💠🍃💠🍃
- اشکالی نداره ...
من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم ...
شما می تونید استاد من باشید ...
هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم ...
حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه ... لازم نیست نگران من باشید ...
من به انتخاب شما احترام می گذارم ...
دستم روی دستگیره خشک شده بود ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ...
و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون...
تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود ...
ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد ...
سرم رو گذاشتم روی میز ...
- خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ ...
🍃💠🍃💠🍃
شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن ...
می خواستیم جشن رو شروع کنیم که پدرم مخالفت کرد ...
منتظر کسی بود ...
زنگ در به صدا در اومد ...
در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد ...
- آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ ...
خندید ...
- برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم ...
ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد ...
و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو...
با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد ... و خیلی محترمانه با پدرم دست داد ... چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد ...
- سلام مرد کوچک ... من لروی هستم ...
اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود ...
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
ادامه دارد...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
به نام او که هدایتگر است
#داستان_تمام_زندگی_من
قسمت4⃣4⃣
جشن تولد
🍃💠🍃💠🍃
بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت ...
- ما رو ببخشید آقای هیتروش ... درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه ...
با دلخوری به پدرم نگاه کردم ...
اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد ... مگه اشتباه می کنم؟ ...
لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت ...
- منم همین طور ... هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم ...
اما اگر بخورم، حتی یه جرعه ... نماز صبحم قضا میشه ...
هر دوی ما با تعجب برگرشتیم سمتش ... من از اینکه هنوز شراب می خورد ...
و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه ...
و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم ...
موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم ... خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم ...
- شما هنوز شراب می خورید؟ ...
با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ...
- البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم ...
ولی دیگه ...
یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت ...
- یه ماهه که مسلمان شدم ...
دارم ترک می کنم ...
سخت هست اما باید انجامش بدم ...
تا با سر تاییدش کردم ...
دوباره هیجان زده شد ...
- روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم ...
ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم ...
گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه ...
راست می گفت ... لروی هیتروش، کمتر از دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
به نام او که هدایتگر است
#داستان_تمام_زندگی_من
قسمت 5⃣4⃣
خواستگاری
🍃💠🍃💠🍃
پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود ...
اما ازش خوشش می اومد ...
و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت ...
به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد ...
هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت ...
- تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ ...
چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم ...
پشت سر هم سرفه می کردم ...
- حالا اینقدر هم خوشحال شدن نداره که داری خفه میشی ...
چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون ...
- ازدواج؟ ... با کی؟ ...
- لروی ... هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم ...
هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود ...
با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته ...
اما بدتر شد ...
پدرم رو کرد به آرتا ...
- تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ ...
با ناراحتی گفتم ...
- پدر ...
مکث کردم و ادامه دادم ...
- حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ ...
من قصد ازدواج ندارم ... خبری هم نیست ...
- لروی اومد با من صحبت کرد ...
و تو رو ازم خواستگاری کرد...
گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی ...
و تو هم یه احمقی ...
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
ادامه دارد...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
به نام او که هدایتگر است
#داستان_تمام_زندگی_من
قسمت 6⃣4⃣
تو یه احمقی
🍃💠🍃💠🍃
همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم ...
با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم ...
- آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ ...
- نه ... اون نجیب تر از این بود بگه ... من دارم میگم تو یه احمقی ...
فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده ...
و بعد رو کرد به آرتا و گفت ...
- مگه نه پسرم؟ ...
تا اومدم چیزی بگم ...
آرتا با خوشحالی گفت ...
- من خیلی لروی رو دوست دارم ... اون خیلی دوست خوبیه...
روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه ...
دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم ...
اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که ...
- آرتا!! ...
آقای هیتروش، روز پدر اومد ... ولی قرار بود که ...
- من پدربزرگشم ... نه پدرش ...
اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن ...
روز پیرمردهای بازنشسته که نبود ...
دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ... مادرم می خندید ...
پدرم غذاش رو می خورد ...
و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد ... اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن ... و من، فقط نگاه می کردم ...
حرف زدن های آرتا که تموم شد ...
پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت ...
- خب، جوابت چیه؟ ...
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
ادامه دارد...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
به نام او که هدایتگر است
#داستان_تمام_زندگی_من
قسمت 7⃣4⃣
نام های مبارک
🍃💠🍃💠🍃
من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ...
آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ...
هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ...
مهریه من، یه سفر کربلا شد ...
و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ...
مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ...
مراسم کوچک و ساده ای بود ...
عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ...
هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد ...
ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ...
هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود...
اونها رو عوض نکردیم ...
اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ...
با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ...
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
پایان
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
داستانهای موجود در کانال
#بدون_تو_هرگز
( زندگینامه شهید سید علی حسینی )
#با_من_بمان
( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی )
#جنگ_با_دشمنان_خدا
(سرگذشت پسر وهابی شیعه شده)
#شهید_چمران_به_روایت_همسرش_غاده
#مراسم_عروسی_یک_فرمانده_در_مسجد
( شهید علیرضا موحد دانش )
#فرمانده_دستمال_سرخ_ها_و_دختر_خبرنگار
( شهید اصغر وصالی )
#تمنای_شهادت
( زندگینامه شهید احمد کاظمی)
#سلام_بر_ابراهیم
( زندگینامه شهید ابراهیم هادی )
#راز_کانال_کمیل
( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی)
#داستان_تمام_زندگی_من
( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی)
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.
مقام معظم رهبری
🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃
داستان " #و_اینک_شوکران۱ "
زندگینامه جانباز شهید سید منوچهر مدق
به نقل از همسر بزرگوار این شهید
هو الشاهد
🌷آنچه باید از منوچهر مدق و فرشته اش بیاموزیم🌷
🌺🌺 🌺
در مباحث اقتصادی بحث سود و زیان بیش از هر چیز دیگری مطرح است و همه ما بدون تعارف و در هر سطحی به دنبال نفع و منافع شخصی مان هستیم حتی وقتی یک لحظه منافعمان تامین نشود زمین و زمان را به هم می دوزیم و بهترین دوستانمان بدترین دشمنانمان می شوند.
شب گذشته آشنایی با منوچهر مدق و همسرش فرشته انگار از خواب عمیقی بیدارم کرد. کاش این حال خوب گذرا نباشد.
منوچهر تحصیلات چندانی نداشت در یک خانواده متوسط به دنیا آمد. وقتی شور انقلاب تمام مردم را گرفته بود یک انقلابی تمام عیار بود. تا اینجایش به نظر طبیعی و جبر زمانه است. شاید هم به خودمان بگوییم جوگیر بوده اما حضور هشت ساله در جبهه جنگ و پایداری و مقاومت تا لحظه شهادت آنقدر بر روی من اثر کرد که دیگر نمی توانم تصور کنم این از خودگذشتگی بر اساس جبر زمانه بوده است.
داستان از کجا آغاز شد
كتاب "منوچهر مدق به روایت همسر شهید"، از زبان فرشته ملکی همسر مدق به معرفی شخصیت این شهید بزرگوار می پردازد و در طول نوشته ما را با شرایط جنگ و فداکاری هایی که همه مردم در آن روزها می کردند آشنامی کند.
🍃 آشنایی فرشته و منوچهر
اهمیت آشنایی این زن و شوهرمعمولی در این است که ثروت والدین ,سطح سواد و رشته تحصیلی و حتی جایگاه اجتماعی درانتخابشان هیچ نقشی نداشت و هیچ کدام دیگری را با نگاه خریدار و فروشنده نگاه نکردند.
درکتاب از زبان فرشته آمده:
" دریکی از تظاهرات وقتی اعلامیه های امام را پخش می کردم ماموران چادرو حجاب از سرم کشیدن و تعقیبم می کردند که یک موتور سوار که با کلاه چهره اش را پوشانده بود نجاتم داد.
اما وقتی دید اعلامیه های امام دستم است با غضب گفت کاش این اعلامیه ها را می خواندی تا بر تو اثر کند بعد پخشش می کردی . تازه متوجه شدم که منظور بی حجابی من است.
انگار که آب جوش برسرم ریخته باشند با عصبانیت گفتم شما که خود را سرباز امام می دانید یاد نگرفتید از ظاهرمردم قضاوت نکنید. ماموران چادر از سرم کشیدند به سرعت از من دور شد و از من خواست منتظر بمانم.
وقتی بازگشت چادرم را پس گرفته بود و به ماموران هم گوشمالی خوبی داده بود. اما هنوز چیزی از عصبانیتم کم نشده بود چرا که تا آن روز هیچ کس به این روشنی از من انتقاد نکرده بود.
دیدار بعدی ما مربوط به روزی است که چند اسلحه از پادگانی که اشغال شده بود به غنیمت گرفتم و رفتم آنها را به نیروهای خط امام تحویل دهم که دیدمش . گفت این همه اسلحه بود چرا اینها را آوردید گفتم اگر لازم نداریدببرم جای دیگر که از دستم گرفتشان و گفت نه خوب است.
تنها روزهای بعد بود که متوجه شدم این پسره که مدام به خودش جرات می دهد از من انتقاد کند پسر همسایه مان است که با آنها رفت و آمد داریم ولی هیچ وقت از نزدیک ندیده بودمش.
بعد از چند ماه ازمن خواستگاری کرد . اما گفت که خدا برایش عزیزتر است و از من خواست که بر سر راه اهدافش قرار نگیرم و به من هم قول داد سد راهم نباشد و همیشه همراهی ام کند.
من هم گفتم که از همان روز اول منتظر پیشنهادش بودم و او هم از خوشحالی حتی از من خداحافظی نکرد و رفت.
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
🌷آنچه باید از منوچهر مدق و فرشته اش بیاموزیم🌷
💥فرشته ملکی متولد سوم فروردین ماه سال ۱۳۴۲ در تهران است. او در جريان مبارازت انقلابي سال ۵۷ باشهید مدق آشنا شد و يك سال بعد به عقد ازدواج او درآمد.
💥ثمره این زندگی مشترک خاطره انگيز و عاشقانه دو فرزند به نامهای "علی" و "هدی" ست.
💠آشنايي با منوچهر:
💥اولین دیدار ما روز ۱۳ آبان ۵۷ در تظاهرات دانشگاه تهران بود. به همراه دوستانم برای پخش اعلامیه رفته بودم که درگیری مردم و دانشجويان باساواك شروع شد. در آن ميان یک لحظه دیدم یک نفر دست مرا گرفت و كشید و با صدای بلند گفت: "خودت را بكش بالا " از ترس، سوار موتور آن جوان شدم. "او منوچهر بود".
بعدها فهمیدم او پسر همسایه ماست. تا آن روز ندیده بودمش. بعد از آن چندین بار دیگر هم منوچهر را در تظاهرات ها دیدم.
💥بعد از چند بار ملاقات كوتاه و ايجاد حس مشترك ميان هر دويمان، اولين جلسه خواستگاري صورت گرفت و منوچهر شرايطش را برايم گفت:
او گفت كه؛اگر قرار باشد اين انقلاب به من نياز داشته باشد و من به شما، من ميروم نياز انقلاب و كشورم را ادا كنم، بعد احساس خودم را. ولي به شما يك تعلق خاطر دارم».
💠بايد خوب فكر مي كردم ؛ منوچهر تا دوم دبيرستان درس خوانده بود و رفته بود سركار. مكانيك بود و خانوادهي متوسطي داشت.
خانواده ام مخالفت مي كردند. اما من انتخابش كرده بودم. منوچهر صبور بود، بيقرار كه ميشد، من هم بيطاقت ميشدم.
💥چند ماه به انتظار گذشت، منوچهر كه حالا پاسدار شده بود براي خودش برنامه هايي داشت. گفت: بايد به كردستان بروم.
بالاخره موافقت پدر را گرفتيم . نيمه شعبان سال ۵۸ آغاز زندگي مشترك ما شد.
💥💠💥
💠فرشته ملکی فصل جديد از زندگي خود را با شهيد مدق آغاز كرد.
مي گويد: يك ماه تمام را در شمال كشور به ماه عسل گذرانديم. تازه آمده بوديم سر زندگي مان، كه جنگ شروع شد.
شش ماه رفت و خبری از آمدنش نشد. دوری از منوچهر برایم سخت بود. به همراه او به جنوب کشور رفتم و تا آخر جنگ آنجا ماندیم.
💥در جنوب ما در یک اتاق کوچک زندگی می کردیم. منوچهر چند ماه یکبار می آمد و سری به من می زد و دوباره می رفت.
شايد شش ماه اول بعد ازدواجمان كه منوچهر رفت جبهه، برايم راحتتر گذشت. ولي از سال شصت و شش ديگر طاقت نداشتم. هر روز كه ميگذشت به همسرم وابستهتر مي شدم. دلم ميخواست هر روز جمع باشد و بماند پيشمان.
💠سال ۶۰ علی به دنیا آمد. خیلی خوشحال بود.هدی هم سال ۶۵ به دنیا آمد. منوچهر عاشق بچه ها بود.
💠منوچهر در عملياتی شيميايي شد. تنش تاول ميزد و از چشمهاش آب ميآمد
💥💠💥
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
🌷آنچه باید از منوچهر مدق و فرشته اش بیاموزیم🌷
گفت: "خون شهید است"
از من خواست تا برایش لیوان آبی بیاورم وقتی آوردم روی سرش ریخت و گفت: من غسل شهادت دادم و شروع کرد به نماز خواندن حال عجیبی داشت.
بعد از نماز دستهايم را گرفت و گفت: این دستها زحمت زیادی برای من کشیده اند چند بار تکرار کرد. من هم گریه می کردم و نمی توانستم جوابش را بدهم.
منوچهر همیشه می گفت: نمی خواهم روی تخت بیمارستان شهید شوم.
وقتی پرستار ملافه های تختش را عوض می کرد من و علی او را از تخت بلند کردیم منوچهر دست من را گرفت و یک نگاه به علی و من کرد و چشمانش را بست.
او در آغوش من و پسرم شهید شد.
او در آغوش من و پسرم شهید شد.😭
💠🌷💠
و خدا صدای منوچهر را شنید و او را در 2 آذر ماه سال 79 از ما گرفت.
💠منوچهر از جانش برای من و بچه ها گذشت. بچه ها هم قدردان زحمات پدر بودند.
علی همیشه می گفت: اگر ما در این دنیا خطا زیاد داشته باشیم حداقل از این بابت خیالمان راحت است که شرمنده پدر نبودیم.
همه ما این زندگی را مدیون افرادی همچون شهيد منوچهر هستیم.
هنوز هم ما احساس می کنیم منوچهر در کنار ماست و ما را می بیند. من و بچه ها حضور او را در همه جا احساس می کنیم.
💥💠💥
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
🌷آنچه باید از منوچهر مدق و فرشته اش بیاموزیم🌷
سالهای جنگ
وقتی فراخوان عمومی برای اعزام به جبهه مطرح شد منوچهر هم عازم جبهه شد . من خیلی تلاش کردم همراهی اش کنم اما گریه امانم را بریده بود. تصور دوری از او برایم خیلی دشوار بود . هر وقت می آمد آنقدر محبت می کرد که جبران می شد. البته این را هم بگویم زمانی از من و پسرمان فاصله می گرفت که به ما وابسته نشود اما وقتی من گفتم خاطره خوب به جا بگذار رفتارش تغییرکرد و مثل سابق شد.
من که طاقت دوری اش را نداشتم تصمیم گرفتم به جنوب بروم تا نزدیکش باشم. باور کنید کنار توپ و تانک بودن برایم بهتر از دوری بود .هربار که با ترکش های جدید دربدنش به خانه می آمد بیشتر می سوختم اما قول داده بودم که سد راهش نباشم.
یک بار شیمیایی شد اما آن روزها پزشکان هنوز اثرات شیمیایی را نمی شناختند و ما هم نفهمیدیم که چه بر سرش آمده تمام بدنش تاول زده بود و از چشمانش اشک می آمد .
پس از جنگ
همیشه صبور بود بعد از جنگ من از بودنش خوشحال بودم و او بی تاب با زخم هایی که روحش را می آزرد. اما شکایتی نداشت. از بنیاد شهید,سپاه و مردم هیچ نمی خواست. همیشه می گفت:د
اگر من اینجا هستم برای اینست که تو از من دل نمی کنی وگرنه چطور ممکن است گلوله موهایت را بسوزاند و با قیچی جدایش کنند اما عمل نکند. از ما بگذر خانم.
اهل کار و تلاش بود بعد از ظهر ها رستوران های سنتی یکی از اقوام کار می کرد و وقتی که می پرسیدم سختت نیست . می گفت برای خانواده کار میکنم چرا سختم باشد. نمی خواهم حسرت چیزی بر دلتان بماند.
همیشه مرا به تحصیل تشویق می کرد اما اثرات شیمیایی نگذاشت خودش به تحصیلش ادامه دهد سردردهای وحشتناک و خونریزهای بینی باعث شد پزشکان منعش کنند.
به چشمم آب شدنش را می دیدم و کاری ازدستم برنمی آمد او شاکر بود و از من می خواست که از او بگذرم . اما من با خودخواهی نمی خواستم از دست بدهمش از طرفی توان دیدن زجرهایش را هم نداشتم. علی و هدی (فرزندانمان) بیش از من به او محبت می کردند .حتی روزمادر بیش از من برای او هدیه می خریدند همین محبت برای او کافی بود.
لحظه های آخر بسیار دردناک بود قلبش بزرگ شده بود و ترکش کنار قلبش در آن فرو می رفت ریه ها از کار افتاده بود اما هنوز ذکر بر لب داشت وشکایت نمی کرد. هیچ گاه ابراز پشیمانی نکرد. مقاومت او مرا هم استوار می کرد. وقتی رفت به چشم خودم دیدم که جانم می رود با این وجود ناراحت نیستم.گلایه زیاد دارم اما هدف والاتر از این چیزها بوده و هست.
منوچهر مدق در سال 1379 پس از سالها جانبازی در راه حق به مقام رفیع شهادت نائل آمد.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
شهيد مدق عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: "آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم"
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
☑️ قصه ای که الان میخوام براتون بزارم قصه ای نیست که ازخاطره ها و ذهن ها زود فراموش بشه مثل قصه های دیگر.
قصه ایست ازایثارها درفاع مقدس و دیده نشدن درالان👇
📕کتاب "اینک شوکران"
📝نوشته مریم برادران
به روایت فرشته ملکی همسر شهید منوچهر مدق
نوشته هایی است درباره مردانی که زخم های سال های جنگ محملی شد برای نماندنشان
🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷
فرشته لحظه لحظه ی زندگی اش را به یاد دارد
شاید این روزها فراموش کند چند دقیقه ی پیش چه میگفت و یا به کی تلفن زده بود.
اما همه لحظاتی را که با منوچهر گذرانده بود پیش چشم دارد و نسبت به آن احساس غرور میکند
زیاد تعجب نمیکنی که زندگیش بامنوچهر شروع شده و هنوز ادامه دارد وقتی صداقت زندگی و پیوند روحشان را می بینی
و میبینی که عشق چه قصه ها که نمی افریند
فقط وقتی قصه ها در زندگی واقعی تحقق می یابد
حقیقتشان اشکار میشود
حقیقتی تلخ ولی دوست داشتنی.....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 1⃣
🌲🌲ارزو ها
هر چه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد او داشت.هر جا میخواست میرفت و هر کار میخواست میکرد. میماند یک ارزو؛
اینکه یک سینی بامیه متری بگذارد روی سرش و ببرد بفروشد.تنها کاری که پدرش مخالف بود فرشته انجام دهد
و او گاهی غرولند میکرد چطور می توانند او را از این لذت محروم کنند؟
اخر یک شب پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت:
" توی خانه به خودمان بفروش. "
حالا دیگر آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد.
پدر همیشه هوای مارا داشت.لب تر می کردیم همه چیز آماده بود.
ما چهار تا خواهر بودیم و دوتا برادر
فریبا که سال بعد از من با جمشید، برادر منوچهر ازدواج کرد، فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز.
توی خانه ما برای همه آزادی به یک اندازه بود.
پدرم میگفت:
" هر کاری می خواهید بکنید، بکنید فقط سالم زندگی کنید. "
چهارده-پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن، همان سالهای پنجاه و شش و پنجاه و هفت.
هزار و یک فرقه باب بود و میخواستم ببینم این چیز ها که می شنوم و میبینم یعنی چه!؟
از کتابهای توده ای خوشم نیامد
من با همه وجود خدارا حس میکردم و دوستش داشتم
نمی توانستم باور کنم که نیست، نمی توانستم با قلبم و با خودم بجنگم، گذاشتمشان کنار، دیگر کتابهاشان را نخواندم.
کتابهای مجاهدین از شکنجه هایی که می شدند می نوشتند از این کارشان بدم آمد.
با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم بعد بروم دنبال فرقه ها.
به هوای درس خواندن با دوستان نشستیم، کتابهای دکتر شریعتی را می خواندیم.
کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم، مادرم از چادر خوشش نمی آمد، گفته بودم برای وقتی که با دوستانم میرویم زیارت چادر بدوزد، هر روز چادر را تا می کردم می گذاشتم ته کیفم و کتاب هایم را میچیدم رویش، از خانه که می آمدم بیرون سرم می کردم تا وقتی بر می گشتم.
آن سالها چادر یک موضع سیاسی بود، خانواده ام از سیاسی شدن خوششان نمی آمد پدر میگفت:
"من ته ماجرا را می بینم،شما شر و شورش را "
"اما من انقلابی شده بودم،می دانستم این رژیم باید برود"
⏪⏪ادامه دارد......✨✨✨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 2⃣
🌲🌲انقلابی شده بودم
در پشتی مدرسه مان روبروی دبیرستان پسرانه باز می شد.از آن در با چند تا از پسرها اعلامیه و نوار امام رد و بدل می کردیم.سرایدار مدرسه هم کمکمان می کرد.
یادم هست که اولین بار که نوار امام را گوش دادم بیشتر محو صداش شدم تا حرفاش. امام مثل خودمان بود. لهجه ی امام، کلمات عامیانه و حرف های خودمانیش، می فهمیدم حرف هایش را، به خیال خودم همه این کارها را پنهانی می کردم. مواظب بودم توی خانه لو نروم.
پدر فهمیده بود که فرشته یک کارهایی می کند، فرشته با خواهرش فریبا هم مدرسه ای بود.
فریبا می دید صبح که می آید مدرسه چند ساعت بعد جیم می شود و با دوستانش میزنند بیرون. به پدر گفته بود، اما پدر به روی خود نمی آورد، فقط می خواست از تهران دورش کند، بفرستدش اهواز یا اراک، پیش فامیل ها.
فرشته می گفت: " چه بهتر! آدم برود اراک نه که شهر کوچکی است راحت تر به کارهایش می رسد، اهواز هم همین طور.
هر جا می فرستادنش بدتر بود!تازه پدر نمی دانست فرشته چه کارهایی می کند.هر جا خبری بود او حاضر بود، هیچ تظاهراتی را از دست نمی داد، با دوستانش انتظامات می شدند.
حتی نمی دانست که در تظاهرات ۱۶ آبان دنبالش کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیفتد.
" ۱۶ آبان گاردی ها جلوی تظاهرات را گرفتندما فرار کردیم چند نفر دنبالمان کردند، چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم می زدند به کمرم.
یک لحظه موتور سواری که از آنجا رد می شد دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش، پاهایم می کشید روی زمین، کفشم داشت در می آمد. چند کوچه آنطرف تر نگه داشت.
لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون.
پرسید : " اعلامیه داری؟ "
کلاه سرش بود صورتش را نمیدیدم. گفتم: " آره."
گفت : " عضو کدوم گروهی؟ "
گفتم: "گروه چیه؟اینا اعلامیه امامند. کلاهش را زد بالا. "
_تو اعلامیه امام پخش میکنی؟
بهم بر خورد.مگه من چم بود؟چرا نمی توانستم این کار را بکنم؟
گفت: " وقتی حرف امام رو خودت اثر نداشته، چرا این کار را میکنی؟این وضع است آمدی تظاهرات؟"
و رویش را برگرداند.من به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود! خب، آن موقع خیلی بد نبود تازه عرف بود لباسهایم هم نا مرتب بود ،دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست، بهش ندادم.گاز موتورش را گرفت و گفت:
" الان میبرم تحویلت میدهم......"
⏪⏪ادامه دارد...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 3⃣
🌲🌲ترسیدم
از ترس اعلامیه ها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم گفت:
"برو بخوان هر وقت فهمیدی توی اینها چی نوشته بیا دنبال این کارها"
نتوانستم ساکت بمانم تا او هر چه دلش میخواهد بگوید.گفتم:
"شما که پیرو خط امامید، امام نگفته زود قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه بعد این حرفها را بزنید، من هم چادر داشتم هم روسری، آنها را از سرم کشیدند".
گفت: " راست میگویی؟"
گفتم: " دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستی که من بخواهم بهتون دروغ بگویم؟؟؟ "
اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد.
ولی دنبال موتورش رفتم ببینم کجا می رود و چه کار میخواهد بکند. با دوسه تا از موتور سوار دیگر رفتند همانجا که من درگیر شده بودم.حساب دو سه تا از مامور ها را رسیدند و شیشه ی ماشینشان را خرد کردند. بعد او چادر و روسری ام را که همانجا افتاده بود برداشت و برگشت.
نمی خواستم بداند که دنبالش آمده ام، دویدم بروم همانجایی که قرار بود منتظر بمانم اما زودتر رسید.
چادر و روسری را داد و گفت:
"باید میفهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند"
اعلامیه ها را گرفت و گفت:
"این راهی که می آیی خطر ناک است ، مواظب خودت باش خانم کوچولو......"
و رفت.
*خانم کوچولو*بعد از آن همه رجز خوانی تازه به او گفته بود "خانم کوچولو"، به دختر ناز پرورده ای که کسی بهش نمی گفت بالای چشمت ابروست.
چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد، نمیدانست چرا ولی از او خوشش آمده بود.در خانه کسی نمی گفت چطور بپوشد، با چه کسی راه برود، چه بخواند و چه ببیند. اما او به خاطر حجابش مواخذه اش کرده بود، حرفهایش تند بود اما به دلش نشسته بود.
⏪ادااامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 4⃣
🌲🌲او که بود؟؟؟
🔸گوشه ی ذهنم مانده بود که او کی بود، منوچهر بود. پسر همسایه مان اما هیچ وقت ندیده بودمش، رفت و آمد خانوادگی داشتیم، اسمش را شنیده بودم، ولی ندیده بودمش. یک بار دیگر هم دیدمش...!
۲۱ بهمن از دانشکده پلیس اسلحه برداشتیم، من سه چهار تا ژ_سه انداختم روی دوشم و یک قطار فشنگ دور گردنم. خیابان ها سنگر بندی بود. از پشت بام ها می پریدیم. ده دوازده تا پشت بام را رد کردیم، دم کلانتری شش خیابان گرگان آمدیم توی خیابان.
آنجا هم سنگر زده بودند، هر چه آورده بودیم دادیم، منوچهر آنجا بود....
صورتش را با چفیه بسته بود، فقط چشم هایش پیدا بود.
گفت: "باز هم که تویی.....؟؟!!! "
فشنگ هارا از دستم گرفت .خندید و گفت: " اینها چیه؟با دست پرتشان میکنند؟ "
فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم.فکر می کردم چون بزرگ اند خیلی به درد می خوردند.
گفتم: " اگر به درد شما نمیخوردند میبرمشان جای دیگر."
گفت :" نه نه .دستتان درد نکند.فقط زودتر از اینجا بروید. "
نمی توانست به آن دو بار دیدن او بی اعتنا باشد. دلش می خواست بداند، او که آن روز مثل پر کاه بلندش کرد و نجاتش داد و هر دو بار آن همه متلک بارش کرد، کیست.
حتی اسمش را هم نمیدانست، چرا فکرش را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روی کنجکاوی. نمی دانست احساسش چیست. خودش را متقاعد کرد که دیگر نمی بیندش.
بهتر است فراموشش کند. ولی او وقت و بی وقت می آمد به خاطرش.....
اینطوری نبود که دائم بنشینم و فکر کنم یا ادای عاشق پیشه ها را در بیاورم و اشتهایم را از دست بدهم. نه، ولی منوچهر اولین مردی بود که وارد زندگیم شد. اولین و آخرین مرد. هیچ وقت دل مشغول نشده بودم ولی نمی دانستم کی است و کجا است......
⏪ادامه دارد ..
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 5⃣
🌲🌲بعد از انقلاب
🔸بعد از انقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه، مسئول شورای مدرسه شدم. این کارها را بیشتر از درس خواندن دوست داشتم. تابستان کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم. دوستم مریم می آمد دنبالم و با هم می رفتیم.
آن روز می خواستیم برویم کلاس خیاطی، در را نبسته بودم که تلفن زنگ زد. با لطیفه خانم همسایه روبروییمان کار داشتند، خانه شان تلفن نداشتند، رفتم صدایشان کنم، لای در باز بود.رفتم توی حیاط دیدم منوچهر روی پله ها نشسته و سیگار می کشد.
اصلا یادم رفت آنجا چه کار می کردم، من به او نگاه میکردم ، او به من.
تا اینکه او بلند شد رفت اتاق
لطیفه خانم آمد و گفت: فرشته جان کاری داشتی؟
تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر است.
منوچهر را صدا زد و گفت میرود پای تلفن، منوچهر پسر لطیفه خانم بود. پرسید کجا میروی؟ گفتم: کلاس
گفت: وایستا منوچهر میرساندت
آن روز منوچهر ما را رساند کلاس، توی راه هیچ حرفی نزدیم، برایم غیر منتظره بود فکر نمی کردم دیگر ببینمش، چه برسد به اینکه همسایه باشیم.
اخر همان هفته رفتیم فشم، باغ پدرم ......
منوچهر و پدر نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف میزدند، چوب بلندی را که پیدا کرده بود روی شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد، که با خودش ببرد کنار رودخانه، منوچهر هم رفت دنبالشان، بچه ها توی آب بازی می کردند. فرشته تکیه اش را داد به چوب و روی سنگی نشست و دستش را برد توی آب، منوچهر روبرویش دست به سینه ایستاد و گفت:
" می خواهم بروم پاوه، یعنی هر جا که نیاز باشد، نمی توانم راکد بمانم."
فرشته گفت: " خب نمانید "
گفت:" نمیدانم چطور بگویم "
دلش میخواست آدم ها حرف دلشان را رک بزنند، از طفره رفتن بدش می آمد، به خصوص اگر آن آدم قرار بود شریک زندگی اش باشد. باید بتواند غرورش را بشکند.
گفت:"پس اول بروید یاد بگیرید بعد بیایید بگویید"
منوچهر دستش را بین موهایش کشید جوابی نداد، کمی ماند و رفت.
پدرم بعد از آن چند بار پرسید:
" فرشته ،منوچهر به تو چیزی نگفت؟"
میگفتم:" نه راجع به چی؟ "
میگفت:" هیچی همینجوری پرسیم"
از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند، پدرم خیلی دوستش داشت، بهش اعتماد داشت، حتی بعد از اینکه فهمیده بود به من علاقه دارد باز اجازه میداد با هم برویم بیرون میگفت:
"من به چشام شک دارم ولی به منوچهر نه "
بیشتر روزها وقتی می خواستم با مریم به کلاس بروم منوچهر از سر کار برگشته بود، دم در هم را می دیدم و ما را می رساند کلاس.
یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم
گفت:"تا به همه ی حرف هایم گوش نکنید نمی گذارم بروید."
گفتم: " حرف باید از دل بیاید تا من با همه وجود بشنوم "
منوچهر شروع کرد به حرف زدن،
گفت:
" اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من میروم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را، ولی به شما یک تعلق خاطر دارم. "
گفت: " من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هاتان نمی شوم، به شرطی که شما هم مانع من نشوید."
گفتم: " اول بگذارید من تاییدتان کنم بعد شرط بگذارید. "
تا گوشهاش قرمز شد، چشمم افتاد به آیینه ماشین ،چشمانش پر اشک بود، طاقت نیاوردم.
گفتم: "اگر جوابتان را بدهم نمی گویید این دختر چقدر چشم انتظار بود؟؟"
از توی آیینه نگاه کرد،
گفتم: " من که خیلی وقت است که منتظرم شما این حرف را بزنید"
باورش نمی شد،ق فل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم، سرش را اورد جلو و پرسید: " از کی؟؟"
گفتم: "از بیست و یک بهمن تا حالا....."
⏪ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 6⃣
🌲🌲خنده
🔸منوچهر گل از گلش شکفت، پایش را گذاشت روی گاز و رفت، حتی فراموش کرد از فرشته خداحافظی کند. فرشته خنده اش گرفت. اصلا چرا این حرف ها را به او گفت؟ فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوشحال می شود، شاید خوشحال تر از خود او، اما دلش شور افتاد. شانزده سال بیشتر نداشت، چنین چیزی در خانواده نوبربود، مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود.
هر وقت سرو کله خواستگار پیدا میشد، می گفت: "دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمیدهم."
فرشته این جور وقت ها می گفت:
"ما را شوهر نمی دهند برویم سر زندگیمان!!"
و میزد روی شانه مادر که اخم هایش در هم بود و می خنداندش، هر چند این حرف ها را به شوخی میزد اما حالا که جدی شده بود ترس برش داشته بود، زندگی مسئولیت داشت و او کاری بلد نبود. حتی غذا درست کردن هم بلد نبود.
اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود.
از مادرم تلفنی پرسیدم، شد سوپ... آبش زیاد بود، کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره.... منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد، خودم رغبت نکردم بخورم.
روز بعد گوشت قلقلی درست کردم شده بود عین قلوه سنگ، تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد، قاه قاه می خندید و می گفت:
"چشمم کور، دندم نرم، تا خانم اشپزی یاد بگیرند، هر چه درست کنند میخوریم، حتی قلوه سنگ......."
و واقعا می خورد به من می گفت "دانه دانه بپز یه کم دقت کن یاد می گیری...
⏪ادامه دارد.....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 7⃣
🌲🌲خواستگاری
روزی آمدند خواستگاری، پدرم گفت:
" نمیدانی چه خبر است! مادر و پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو "
خودش نیامد، پدرم از پنجره نگاه کرده بود، منوچهر گوشه اتاق نماز میخواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب دهد. من یک خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم، ولی منوچهر تحصیلات نداشت ،تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بود سر کار. توی مغازه مکانیکی کار می کرد. خانواده متوسطی داشت حتی اجاره نشین هم بودند.
هر کس می شنید می گفت:
" تو دیوانه ای، حتما میخواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی! کی این کار را می کند؟؟ "
خب من انقدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم.
یک هفته شد یک ماه، ما هم را می دیدیم. منوچهر نگران بود، برای هر دویمان سخت شده بود این بلاتکلیفی، بعد از یک ماه صبرش تمام شد گفت:
" من می خواهم بروم کردستان، بروم پاوه... لا اقل تکلیفم را بدانم....من چی کار کنم فرشته؟؟"
منوچهر صبور بود. بی قرار که می شد من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هام زیاد موافق نبودند، گفتم:
" اگر مخالفید با پدرم می رویم محضر عقد می کنیم. "
خیالم از بابت او راحت بود، انها که کاری نمی توانستند بکنند.به پدرم
گفتم:
"میخواهم مهریه ام یک جلد قران و یک شاخه نبات باشد"
اما به اصرار پدر برای اینکه فامیل حرفی نزنند به صد و ده هزار تومان راضی شدم.
پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد و پنجاه هزار تومان....عید قربان عقد کردیم... عقد وارد شناسنامه ام نشد تا بتوانم درس بخوانم.
⏪ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 8⃣
🌲حالا من قربانی شدم یا تو؟؟
🔸منوچهر زل زد به چشم های فرشته. از پس زبانش که بر نمی آمد، فرشته چشم هایش را دزدید و گفت:
" این که دیگه این همه فکر نداره، معلومه من"...
منوچهر از ته دل خندید.
فرشته گردنبندش را که منوچهر سرعقد گردنش کرده بود بین انگشتانش گرفت و به تاریخ " ۲۱ بهمن ۵۷ " که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند نگاه کرد.
حالا احساس، می کرد اگر آن روز حرف های منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذره ذره وجود او برایش ارزش دارد و زیباست.
او مرد رویاهایش بود،قابل اعتماد، دوست داشتنی و نترس....
هر چه من از بلندی می ترسیدم او عاشق بلندی پرواز بود....باورش نمی شد من بترسم.
می گفت: "دختری که با سه چهار تا ژ_سه و یک قطار فشنگ دوشکا ده دوازده تا پشت بام را می پرد، چطور از بلندی می ترسد؟؟
کوه که می رفتیم باید تله اسکی سوار می شدیم، روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن می شدم!!!
من را می برد پیست موتور سواری. می رفتیم کایت سواری....اگر قرار به دیدن فیلم بود ،من را می برد فیلم های نبرد کوبا و انقلاب الجزایر.
برایم کتاب زیاد می آورد ، به خصوص رمان های تاریخی، با هم می خواندیم شان. منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن، خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخوانده بود.
برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه ،با دوستش علی برادر خوانده شده بود.
فقط با خاطر اینکه علی روی پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوترداشت...!
پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد:
" می خواهی درس بخوانی یا نه؟؟ "
منوچهر می گوید :"نه"
برای اینکه سر عقل بیاید ،می گذاردش سر کار توی مکانیکی.
منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار .به من می گفت تو باید درس بخوانی.
می نشست درس خواندنم را تماشا می کرد.
دوست داشتیم همه ی لحظه ها را کنار هم باشیم. نه برای اینکه حرف بزنیم، سکوتش را هم دوست داشتیم.
⏪ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 9⃣
🌲🌲ماه عسل
🔸توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم دو سه روز مانده بود به امتحانات ثلث سوم ، شب ها درس می خواندم ، منوچهر ازم می پرسید میرفتم امتحان می دادم.
بعد از امتحانات رفتیم ماه عسل... یک ماه و نیم همه ی شمال را گشتیم، هرجا می رسیدیم و خوشمان می آمد، چادر می زدیم و می ماندیم، تازه آمده بودیم سر زندگیمان که جنگ شروع شد......
اول-دوم مهر بود .سر سفره نهار از رادیو شنیدیم سربازهای منقضی ۵۶ را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته .
از منوچهر پرسیدم:
" منقضی ۵۶ یعنی چه ؟ "
گفت: " یعنی کسانی که سال ۵۶ خدمتشان تمام شده "
داشتم حساب می کردم خدمت منوچهر کی تمام شده که برادرش رسول امد دنبالش رفتند بیرون. بعد از ظهربرگشت ،با یک کوله خاکی رنگ،
گفتم: " این را برای چه گرفته ای؟؟ "
گفت : " لازم میشود "
گفت: " آماده شو با مریم و رسول می خواهیم برویم بیرون. "
(مریم دوستم با رسول تازه عقد کرده بود)
شب رفتیم فرحزاد ، دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت:
" ما فردا عازمیم "
گفتم: "چی؟به این زودی؟؟؟ "
گفت: " ما جزو همان هایی هستیم که اعلام شده باید برویم. "
مریم پرسید : " ما کیه؟ "
گفت:" من و داداش رسول "
مریم شروع کرد به نق زدن که
"نه رسول تو نباید بروی ما تازه عقد کردیم، اگه بلایی سرت بیاد من باید چی کار کنم؟"
من کلافه بودم ،ولی دیدم اگر چیزی بگویم مریم روحیه اش بدتر می شود، آنها تازه دو ماه بود عقد کرده بودند، باز من رفته بودم خانه خودم......
⏪ادامه دارد......
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 🔟
🌲🌲 شروع جنگ
چشم هایش روی هم نمی رفت ،خوابش نمی آمد،به چشم های منوچهر نگاه کرد، هیچ وقت نفهمیده بود چشم های او چه رنگی اند...قهوه ای ،میشی، یا سبز؟ انگار رنگ عوض می کردند.
دست های او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد، خنده تلخی کرد. دوتا شست های منوچهر هم اندازه نبودند، یکی از انها پهن تر بود. سر کار پتک خورده بود
منوچهر گفت :" همه دوتا شست دارند ،من یک شست دارم یک هفتاد"...
می خواست همه اینها را در ذهنش نگه دارد، لازمش می شد.
منوچهر گفت: " فقط یک چیز توی دنیا هست که میتواند مرا از تو جدا کند. یک عشق دیگر ،عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر"
فرشته بغضش را قورت داد، دستش را زیر سر گذاشت و گفت:
" قول بده زیاد برایم بنویسی "
اما منوچهر از نوشتن زیاد خوشش نمی آمدجنگ هم ک فرصتی برای این کارها نمی گذاشت.
آهسته گفت:"حداقل یک خط"
منوچهر دست فرشته را که بین دست هایش بود فشار داد، قول داد که بنویسد، تا آنجا که می تواند.
زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامه اش می رسید یا صدایش را از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیشتر دلتنگش می شدم.
نامه ها را رسول یا دوستانش که از منطقه می آمدند می آوردند و نامه های من و وسایلی را که برایش می گذاشتم کنار می رساندند به دستش. رسول تکنسین شیمی بود به خاطر کارش هر چند وقت یک بار می آمد تهران.
⏪ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 1⃣1⃣
🌲🌲اعزام به جبهه
🔸دوتا ماشین شدیم و بردیمشان پادگان. منوچهر هر دقیقه کنار یکیمان بود. پیش من می ایستاد.دستش را می انداخت دورگردن پدرم، مادرش را می بوسید.می خواست پیش تک تکمان باشد. ظهر سوار اتوبوس شدند ورفتند. همه ي اینها یک طرف تنها برگشتن به خانه یک طرف. اولین وآخرین باري بود که رفتم بدرقه ي منوچهر. تحمل اینکه تنها برگردم را نداشتم.با مریم برگشتیم. مریم زار میزد.من سعی می کردم بی صدا گریه کنم. می ریختم توي خودم. وقتی رسیدم خانه انگار یک مشت سوزن
ریخته باشند به پاهام گزگز می کردند. از حال رفتم. فکر می کردم منوچهر دیگه مال من نیست.دیگر رفت.از این می ترسیدم.
منوچهر شش ماه نیامد. من سال چهارم بودم. مدرسه نمی رفتم. فقط امتحان ها را می دادم. سرم به بسیج و امدادگري گرم بود. با دوستانم می رفتیم بیمارستان خانواده، مجروح ها را می آوردند آنجا. یک بار مجروحی را آوردند که پهلوش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلوش. به دوستم گفتم: "من الان اینها را می بینم. حالا کی منوچهر را می بیند؟"
⏪ادامه دارد...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 2⃣1⃣
🌲🌲گل نرگس
روحیه ام را باختم آنروز. دیگر نرفتم بیمارستان. منوچهر کجا بود؟ حالش چطور بود؟
چشمش افتاد به گلهاي نرگس که بین دست هاي پیرمرد شاداب بودند. پارسال همین موقع ها بود که دوتایی از آنجا می گذشتند. پیرمرد بین ماشین ها که پشت چراغ قرمز مانده بودند می گشت و گل ها را می فروخت. گل ها چشم فرشته را گرفته بود. منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود. فهمیده بود گل هاي نرگس هوش و حواسش را برده اند. همه ي گل هارا براي فرشته خریده بود.چه قدر گل نرگس برایش می آورد! هر بار می دید می خرید.می شد روزي چند دسته برایش می آورد. می گفت:
"مثل خودت سرما را دوست دارند."
اما سرماي آن سال گزنده بود. همه چیز به نظرش دلگیر می آمد. سپیده میزد، دلش تنگ می شد. دم غروب، دلش تنگ می شد. هوا ابري می شد، دلش تنگ می شد. عید نزدیک بود اما دل و دماغی براي عید نداشت.
اسفند و فروردین را دوست دارم، چون همه چیز نو می شود. در من هم تحول ایجاد می شود. توي خانه ي ما که کودتا می شد انگار. ولی آن سال بااین که اولین سالی بود که خانه ي خودم بودم هیچ کاري نکرده بودم.مادر و خواهرهایم با مادر و خواهر منوچهر آمدند خانه ي ما و افتادیم به خانه تکانی.
شب سال تحویل هر کس می خواست من را ببرد خانه خودش. نرفتم. نگذاشتم کسی هم بماند. سفره انداختم و نشستم کنار سفره قرآن خواندم و آلبوم عکسها مان را نگاه کردم. همان جا کنار سفره خوابم برد. ساعت سه و نیم بیدار شدم. یکی در می زد...
⏮ ادامه دارد...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم