eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
هو الشاهد ۱ قسمت 7⃣ 🌲🌲خواستگاری روزی آمدند خواستگاری، پدرم گفت: " نمیدانی چه خبر است! مادر و پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو " خودش نیامد، پدرم از پنجره نگاه کرده بود، منوچهر گوشه اتاق نماز میخواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب دهد. من یک خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم، ولی منوچهر تحصیلات نداشت ،تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بود سر کار. توی مغازه مکانیکی کار می کرد. خانواده متوسطی داشت حتی اجاره نشین هم بودند. هر کس می شنید می گفت: " تو دیوانه ای، حتما میخواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی! کی این کار را می کند؟؟ " خب من انقدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم. یک هفته شد یک ماه، ما هم را می دیدیم. منوچهر نگران بود، برای هر دویمان سخت شده بود این بلاتکلیفی، بعد از یک ماه صبرش تمام شد گفت: " من می خواهم بروم کردستان، بروم پاوه... لا اقل تکلیفم را بدانم....من چی کار کنم فرشته؟؟" منوچهر صبور بود. بی قرار که می شد من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هام زیاد موافق نبودند، گفتم: " اگر مخالفید با پدرم می رویم محضر عقد می کنیم. " خیالم از بابت او راحت بود، انها که کاری نمی توانستند بکنند.به پدرم گفتم: "میخواهم مهریه ام یک جلد قران و یک شاخه نبات باشد" اما به اصرار پدر برای اینکه فامیل حرفی نزنند به صد و ده هزار تومان راضی شدم. پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد و پنجاه هزار تومان....عید قربان عقد کردیم... عقد وارد شناسنامه ام نشد تا بتوانم درس بخوانم. ⏪ادامه دارد.... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 8⃣ 🌲حالا من قربانی شدم یا تو؟؟ 🔸منوچهر زل زد به چشم های فرشته. از پس زبانش که بر نمی آمد، فرشته چشم هایش را دزدید و گفت: " این که دیگه این همه فکر نداره، معلومه من"... منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردنبندش را که منوچهر سرعقد گردنش کرده بود بین انگشتانش گرفت و به تاریخ " ۲۱ بهمن ۵۷ " که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند نگاه کرد. حالا احساس، می کرد اگر آن روز حرف های منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذره ذره وجود او برایش ارزش دارد و زیباست. او مرد رویاهایش بود،قابل اعتماد، دوست داشتنی و نترس.... هر چه من از بلندی می ترسیدم او عاشق بلندی پرواز بود....باورش نمی شد من بترسم. می گفت: "دختری که با سه چهار تا ژ_سه و یک قطار فشنگ دوشکا ده دوازده تا پشت بام را می پرد، چطور از بلندی می ترسد؟؟ کوه که می رفتیم باید تله اسکی سوار می شدیم، روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن می شدم!!! من را می برد پیست موتور سواری. می رفتیم کایت سواری....اگر قرار به دیدن فیلم بود ،من را می برد فیلم های نبرد کوبا و انقلاب الجزایر. برایم کتاب زیاد می آورد ، به خصوص رمان های تاریخی، با هم می خواندیم شان. منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن، خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخوانده بود. برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه ،با دوستش علی برادر خوانده شده بود. فقط با خاطر اینکه علی روی پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوترداشت...! پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد: " می خواهی درس بخوانی یا نه؟؟ " منوچهر می گوید :"نه" برای اینکه سر عقل بیاید ،می گذاردش سر کار توی مکانیکی. منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار .به من می گفت تو باید درس بخوانی. می نشست درس خواندنم را تماشا می کرد. دوست داشتیم همه ی لحظه ها را کنار هم باشیم. نه برای اینکه حرف بزنیم، سکوتش را هم دوست داشتیم. ⏪ادامه دارد.... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 9⃣ 🌲🌲ماه عسل 🔸توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم دو سه روز مانده بود به امتحانات ثلث سوم ، شب ها درس می خواندم ، منوچهر ازم می پرسید میرفتم امتحان می دادم. بعد از امتحانات رفتیم ماه عسل... یک ماه و نیم همه ی شمال را گشتیم، هرجا می رسیدیم و خوشمان می آمد، چادر می زدیم و می ماندیم، تازه آمده بودیم سر زندگیمان که جنگ شروع شد...... اول-دوم مهر بود .سر سفره نهار از رادیو شنیدیم سربازهای منقضی ۵۶ را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته . از منوچهر پرسیدم: " منقضی ۵۶ یعنی چه ؟ " گفت: " یعنی کسانی که سال ۵۶ خدمتشان تمام شده " داشتم حساب می کردم خدمت منوچهر کی تمام شده که برادرش رسول امد دنبالش رفتند بیرون. بعد از ظهربرگشت ،با یک کوله خاکی رنگ، گفتم: " این را برای چه گرفته ای؟؟ " گفت : " لازم میشود " گفت: " آماده شو با مریم و رسول می خواهیم برویم بیرون. " (مریم دوستم با رسول تازه عقد کرده بود) شب رفتیم فرحزاد ، دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت: " ما فردا عازمیم " گفتم: "چی؟به این زودی؟؟؟ " گفت: " ما جزو همان هایی هستیم که اعلام شده باید برویم. " مریم پرسید : " ما کیه؟ " گفت:" من و داداش رسول " مریم شروع کرد به نق زدن که "نه رسول تو نباید بروی ما تازه عقد کردیم، اگه بلایی سرت بیاد من باید چی کار کنم؟" من کلافه بودم ،ولی دیدم اگر چیزی بگویم مریم روحیه اش بدتر می شود، آنها تازه دو ماه بود عقد کرده بودند، باز من رفته بودم خانه خودم...... ⏪ادامه دارد...... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 🔟 🌲🌲 شروع جنگ چشم هایش روی هم نمی رفت ،خوابش نمی آمد،به چشم های منوچهر نگاه کرد، هیچ وقت نفهمیده بود چشم های او چه رنگی اند...قهوه ای ،میشی، یا سبز؟ انگار رنگ عوض می کردند. دست های او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد، خنده تلخی کرد. دوتا شست های منوچهر هم اندازه نبودند، یکی از انها پهن تر بود. سر کار پتک خورده بود منوچهر گفت :" همه دوتا شست دارند ،من یک شست دارم یک هفتاد"... می خواست همه اینها را در ذهنش نگه دارد، لازمش می شد. منوچهر گفت: " فقط یک چیز توی دنیا هست که میتواند مرا از تو جدا کند. یک عشق دیگر ،عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر" فرشته بغضش را قورت داد، دستش را زیر سر گذاشت و گفت: " قول بده زیاد برایم بنویسی " اما منوچهر از نوشتن زیاد خوشش نمی آمدجنگ هم ک فرصتی برای این کارها نمی گذاشت. آهسته گفت:"حداقل یک خط" منوچهر دست فرشته را که بین دست هایش بود فشار داد، قول داد که بنویسد، تا آنجا که می تواند. زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامه اش می رسید یا صدایش را از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیشتر دلتنگش می شدم. نامه ها را رسول یا دوستانش که از منطقه می آمدند می آوردند و نامه های من و وسایلی را که برایش می گذاشتم کنار می رساندند به دستش. رسول تکنسین شیمی بود به خاطر کارش هر چند وقت یک بار می آمد تهران. ⏪ادامه دارد.... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
نحوه انجام امربه معروف و نهی از منکر @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#ما در ره عشق #تو اسيران بلاييم(!) كس نيست؛ چنين عاشق بيچاره كه ماييم ...! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 1⃣1⃣ 🌲🌲اعزام به جبهه 🔸دوتا ماشین شدیم و بردیمشان پادگان. منوچهر هر دقیقه کنار یکیمان بود. پیش من می ایستاد.دستش را می انداخت دورگردن پدرم، مادرش را می بوسید.می خواست پیش تک تکمان باشد. ظهر سوار اتوبوس شدند ورفتند. همه ي اینها یک طرف تنها برگشتن به خانه یک طرف. اولین وآخرین باري بود که رفتم بدرقه ي منوچهر. تحمل اینکه تنها برگردم را نداشتم.با مریم برگشتیم. مریم زار میزد.من سعی می کردم بی صدا گریه کنم. می ریختم توي خودم. وقتی رسیدم خانه انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام گزگز می کردند. از حال رفتم. فکر می کردم منوچهر دیگه مال من نیست.دیگر رفت.از این می ترسیدم. منوچهر شش ماه نیامد. من سال چهارم بودم. مدرسه نمی رفتم. فقط امتحان ها را می دادم. سرم به بسیج و امدادگري گرم بود. با دوستانم می رفتیم بیمارستان خانواده، مجروح ها را می آوردند آنجا. یک بار مجروحی را آوردند که پهلوش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلوش. به دوستم گفتم: "من الان اینها را می بینم. حالا کی منوچهر را می بیند؟" ⏪ادامه دارد... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 2⃣1⃣ 🌲🌲گل نرگس روحیه ام را باختم آنروز. دیگر نرفتم بیمارستان. منوچهر کجا بود؟ حالش چطور بود؟ چشمش افتاد به گلهاي نرگس که بین دست هاي پیرمرد شاداب بودند. پارسال همین موقع ها بود که دوتایی از آنجا می گذشتند. پیرمرد بین ماشین ها که پشت چراغ قرمز مانده بودند می گشت و گل ها را می فروخت. گل ها چشم فرشته را گرفته بود. منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود. فهمیده بود گل هاي نرگس هوش و حواسش را برده اند. همه ي گل هارا براي فرشته خریده بود.چه قدر گل نرگس برایش می آورد! هر بار می دید می خرید.می شد روزي چند دسته برایش می آورد. می گفت: "مثل خودت سرما را دوست دارند." اما سرماي آن سال گزنده بود. همه چیز به نظرش دلگیر می آمد. سپیده میزد، دلش تنگ می شد. دم غروب، دلش تنگ می شد. هوا ابري می شد، دلش تنگ می شد. عید نزدیک بود اما دل و دماغی براي عید نداشت. اسفند و فروردین را دوست دارم، چون همه چیز نو می شود. در من هم تحول ایجاد می شود. توي خانه ي ما که کودتا می شد انگار. ولی آن سال بااین که اولین سالی بود که خانه ي خودم بودم هیچ کاري نکرده بودم.مادر و خواهرهایم با مادر و خواهر منوچهر آمدند خانه ي ما و افتادیم به خانه تکانی. شب سال تحویل هر کس می خواست من را ببرد خانه خودش. نرفتم. نگذاشتم کسی هم بماند. سفره انداختم و نشستم کنار سفره قرآن خواندم و آلبوم عکسها مان را نگاه کردم. همان جا کنار سفره خوابم برد. ساعت سه و نیم بیدار شدم. یکی در می زد... ⏮ ادامه دارد... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 3⃣1⃣ 🌲🌲 وصال به شیشه ي پنجره ي اتاق. رفتم دم در. در را که باز کردم یک عروسک پشمالو آمد توي صورتم. یک خرس سفید بود که بین دستهاش یک دسته گل بود. منوچهر آمده بود، اما با چه سر وضعی. آن قدر خاکی بود که صورت و موهاش زرد شده بود. یک راست چپاندمش توي حمام. منوچهر خیلی تمیز بود. توي این شش ماه چند بار بیشتر حمام نکرده بود. یکساعت سرش را می شستم که خاك از لاي موهاش پاك شود. یک ساعت و نیم بعد از حمام آمد بیرون و نشستیم سر سفره. در کیفش را باز کرد و سوغاتی هایی که برایم آورده بود را در آورد. یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل هاي مختلف.با سوهان و سمباده صافشان کرده بود. رویشان شعر نوشته بود، یا اسم من و خودش را کنده بود. چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توي ساکش بود. گفت:"وقتی نیستم بخوان". حرفهایی را که رویش نمی شد به خودم بگوید، برایم می نوشت، اما من همین که خودش را می دیدم، بیشتر ذوق زده بودم. دلم می خواست از کنارش تکان نخورم. حواسم نبود چه قدر خسته است، لااقل برایش چایی درست کنم. گفت:"برات چایی دم کنم؟" گفتم "نه،چایی نمی خورم". گفت:"من که می خورم". گفتم:"ولش کن.حالا نشستیم" گفت:"دوتایی برویم درست کنیم؟" سماور را روشن کردیم.دو تا نیمرو درست کردیم نشستیم پاي سفره تا سال تحویل. ⏪ادامه دارد..... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 4⃣1⃣ 🌲🌲اولین عید مادرم زنگ زد. گفت: "من باید زنگ بزنم عید را تبریک بگویم " گفتم: " حوصله نداشتم. شما پیش شوهرتان هستید، خیالتان راحت است." حالا منوچهر کنارم نشسته بود. گوشی را از دستم گرفت و با مادر سلام و احوالپرسی کرد. همه آمدند خانه ي ما. ناهار خانه ي پدر منوچهر بودیم. از آنجا ماشین بابا را برداشتیم رفتیم ولیعصر براي خرید عید. برایش عیدي شلوار لی خرید. « مبارك باشد » به نظرش شلوار لی به منوچهر خیلی می آمد. سرتا پایش را ورانداز کرد و خریده بود، منوچهر اما معذب بود. می گفت: " فرشته، باور کن نمی تونم تحملش کنم". چه فرق هایی داشتند! منوچهر شلوار لی نمی پوشید. ادکلن نمی زد. فرشته یواشکی لباس هاي او را ادکلنی می کرد. دست به ریشش نمی زد.همیشه کوتاه و آنکارد شد بود، اما حاضر نبود با تیغ بزند. انگشتر طلایی را که پدر فرشته سر عقد هدیه داده بود، دستش نمی کرد. حتی حاضر نشد شب عروسی کراوات بزند، اما فرشته این چیز ها را دوست داشت. مادر گفت: "الهی بمیرم براي منوچهر که گیر تو افتاده." و دایی حرفش را تایید کرد فرشته از این که منوچهر این همه در دل مادر و بقیه فامیل جا باز کرده بود، قند در دلش آب شد، اما به ظاهر اخم کرد و به منوچهر چشم غره رفت و گفت: "وقتی من را اذیت می کند که نیستید ببینید". هفته ي اول عید به همه گفتم قرار است برویم مسافرت. تلفن را از پریز کشیدم. آن هفته را خودمان بودیم. دور از همه. بعد از عید منوچهر رفت توي سپاه و رسما سپاهی شد. من بی حال و بی حوصله امتحانات نهایی را می دادم. احساس می کردم سرما خورده ام. استخوان هایم درد میکرد. امتحان آخر را داده بودم و آمده بودم. منوچهر از سر کار، یکسر رفته بود خانه پدرم. مادرم قرمه سبزي برایمان پخته بود، داده بود منوچهر آورده بود. سفره را آورد. زیر چشمی نگاهم می کرد و می خندید. گفتم : " چیه؟ خنده داره؟ بخند تا تو هم مریض شوي ". گفت: "من از این مریضی ها نمیگیرم". گفتم: "فکر می کند تافته ي جدا بافته است" گفت: "به هر حال، من خوشحالم، چون قرار است بابا شوم و تو مامان". نمی فهمیدم چه می گوید. گفت: "شرط می بندم. بعد از ظهر وقت گرفتم بریم دکتر". خودش با دکتر حرف زده بود، حالت هاي من را گفته بود دکتر احتمال داه بود باردار باشم. زدم زیر گریه. اصلا خوشحال نشدم. فکر می کردم بین من و منوچهر فاصله می اندازد. منوچهر گفت: "به خاطر تو رفتم نه به خاطر بچه. این را هم میگویم، چون خوابش را دیده ام". بعد ازظهر رفتیم آزمایش دادیم. منوچهر رفت جواب را بگیرد. من نرفتم. پایین منتظر ماندم.از پله ها که می آمد پایین، احساس کردم از خوشی روي هوا راه می رود. بیشتر حسودیم شد. ناراحت بودم. منوچهر را کامل براي خودم می خواستم. گفت: "بفرمایید مامان خانوم، چشمتان روشن". اخم هایم تا دماغم رسیده بود. گفت: "دوست نداري مامان شوي؟" دیگر طاقت نیاوردم. گفتم: "نه.دلم نمی خواهد چیزي بین من و تو جدایی بیندازد حتی بچه مان. تو هنوز بچه نیامده توي آسمانی . " منوچهر جدي شد. گفت: "یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازه ي سر سوزنی جاي تو را در قلبم بگیرد. تو فرشته ي دنیا و آخرت منی". ⏪ادامه دارد.... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 5⃣1⃣ 🌲🌲تولد علی واقعا نمی توانستم کسی را بین خودمان ببینم. هنوز هم احساسم فرقی نکرده. اگر کسی بگوید من بیشتر منوچهر را دوست دارم پکر می شوم. بچه ها می دانند.علی می گوید: "ما باید خیلی بدویم تا مثل بابا توي دل مامان جا شویم". می گویم: "نه. هر کس جاي خودش را دارد". علی روز تولد حضرت رسول(ص) به دنیا آمد.دعا کردم آنقدر استخوانی باشد که استخوان هایش را زیر دستم احساس کنم. همینطور هم بود. وقتی بغلش کردم احساس خاصی نداشتم. با انگشتهایش بازي می کردم. انگشت گذاشتم روي پوستش، روي چشمش. باور نمی کردم بچه من است. دستم را گذاشتم جلوي دهانش. می خواست بخوردش. آن لحظه تازه فهمیدم عشق به بچه یعنی چه. گوشه ي دستش را بوسیدم. منوچهرآمد، با یک سبد گل کوکب لیمویی. از بس گریه کرده بود، چشمهاش خون افتاده بود. تا فرشته را دید دوباره اشکهاش ریخت. گفت: "فکر نمی کردم زنده ببینمت، از خودم متنفر شده بودم". علی را بغل گرفت و چشمهاش را بوسید. همان شکلی بود که توي خواب دیده بودش. پسري با چشم هاي مشکی درشت و مژه هاي بلند. علی را داد دست فرشته. روزنامه را انداخت کف اتاق. دوکعت نماز خواند. نشست، علی را بغل گرفت و توي گوشش اذان و اقامه گفت. بعد بین دستهاش گرفت و خوب نگاهش کرد. گفت: "چشمهاش مثل توست. هی توي چشم آدم خیره می شود. آدم را تسلیم می کند". ⏪ادامه دارد..... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 6⃣1⃣ 🌲🌲زمزمه رفتن تا صبح پاي تخت فرشته بیدار ماند.از چند روز پیش هم که از پشت در اتاق بیمارستان تکان نخورده بود.چشمهاش باز نمی شد. از دو هفته بعد زمزمه هاش شروع شد. به روي خودم نمی آوردم. هیچ وقت به منوچهر نگفتم برو، هیچ وقت هم نگفتم نرو. علی چهارده روزه بود. خواب و بیدار بودم. منوچهر سر جانماز سرش به مهر بود و زارزار گریه می کرد. می گفت: "خدایا من چیکار کنم؟ خیلی بی غیرتي است که بچه ها آن جا بروند روي مین من اینجا پیش زن و بچه ام کیف کنم. چرا توفیق جبهه رفتن را ازم گرفته اي؟ " ⏪ادامه دارد..... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم