⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 #من_زنده_ام قسمت 1⃣6⃣2⃣ از صبح روز بعد با هم قرار گذاشتیم برای اینکه وق
قسمتهای ۲۶۱ تا ۲۷۰ داستان جذاب من زنده ام
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 1⃣7⃣2⃣
اما هوا لحظه به لحظه سرد ترمی شد. نمی شد با این سرما شوخی کرد. فک هایمان می لرزید و دندان هایمان به شدت به هم می خورد. هرچه هوای گرم نفس هایمان رادر مشت هایمان جمع می کردیم تا قندیل های دماغمان آب شود فایده ای نداشت. نفس هایمان یخ زده بود. دست و پا هایمان کبود شدند. احساس می کردیم خون در بدنمان منجمد شده. در خود مچاله شده بودیم. هر یک از ما سهم پتویمان را دور خودمان می بیچیدیم و در خودمان فرو رفته بودیم حتی سرمان را نمی توانستیم بیرون نگه داریم. اما این پتوها تحمل شدت بادهای گزنده را نداشت. همه ی گرمایی که سال ها از خورشید سوزان و گرمایی ۵۰-۶۰ آبادان درتنمان جمع کرده بودیم خیلی زود به پایان رسید. هر چهار نفر در گوشه ای از سلول مچاله شده بودیم. حتی نمی توانستیم یک کلمه حرف بزنیم. از مرگ نمی ترسیدم اما آرام و بی صدا در سردخانه ای غریب مردن برایم وحشت آور بود.
حالا دیگه مثل اسکیموها درصندوقچه ی یخی بدون هیچ گونه وصیتی فقط گاه گاهی به هم نگاه می کردیم. کاری از دست هیچ کدام مان ساخته نبود. ظهر شد وقت دادن کاسه ی غذا رسید. دریچه که باز شد انبوهی از بخار گرم برکوران سرمای داخل صندوقچه ریخته شد. اگر چه جهت وزش بادهای سرد دریچه به گوشه ی سلول بود اما همه جای سلول یخبندان شده بود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 2⃣7⃣1⃣
حاضر بودیم خشک شویم و جنازه های ما را از آن جا بیرون ببرند اما از بعثی ها چیزی تقاضا نکنیم. پاهایمان توان حرکت نداشت. نشسته یا روی چهار دست و پا تکان می خوردیم تا شاید این تکان ها در بدنمان تولید گرما کند.
حلیمه گفت: " به ظهرهای گرم مرداد ماه آبادان فکر کنید. "
- تاشب زنده نمی مانیم.
-تا اینجاش هم قاچاقی زنده مانده ایم.
نگاه هایی که معصومانه از یکدیگر طلب بخشش و وداع می کرد حکایتی تلخ از سرنوشت نامعلوممان داشت. گاهی هر چهار نفرمان به سوراخ های دریچه خیره می ماندیم به این امید که بتوانیم برای جنگیدن با غول سرما غولی که بی صدا به صندقچه ی ما آمده بود راهی پیدا کنیم. برای اینکه گرمتر شویم هر چهار نفر زیر پتوهایمان شریکی چمباتمه زدیم و زانوهایمان رابه هم نزدیک و سفت نگه داشتیم.
پرسیدم: " ما داریم پیش خدا میرویم یا خدا پیش ما آمده است؟ "
-خداسرجایش است.ماداریم به او نزدیک می شویم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 3⃣7⃣2⃣
می دانستیم تا روز نشده و با این چند رگه نوری که بر ما می تابد حداقل باید کاری کنیم. اگر به شب برسیم و خورشید برود حتما غول سرما ما را با خودش می برد. تصمیم گرفتیم به جنگ غول برویم. او حق نداشت ما را تسلیم خواست خود کند.
در حالی که هر چهار نفر زیر پتو زانوهایمان را به بغل گرفته بودیم و مشاممان از بوی سوختن مغز استخوانمان پرشده بود حالایکی باید داوطلب جنگ با دیو سرما می شد و آن تکه های خمیر را به دهانش می تپاند. دوباره با تلاش زیاد خودمان را به زیر دریچه رساندیم. مثل حلزون گرد شده بودیم. نان ها را درخورشتی که ظهر برایمان آورده بودند خیس کردیم و از آن خمیری نرم درست شد تا برای جنگ با غول سرما سلاح ما شود. فاطمه دولا می شد حلیمه از کول او بالا می رفت و خمیر را در دهان غول می ریخت. سپس من دولا می شدم و مریم از کول من بالا می رفت. خمیرهای نان را به سختی درسوراخ های دریچه فرو کردیم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 4⃣7⃣2⃣
در گوشه ای به خودمان می لرزیدیم. نیم نگاهی به کاشی های منقش به نام ساکنین قبلی صندوقچه انداختم. ساکنینی که سالیان درازی توانسته بودند با این غول و با این شپش ها و کک ها و بوها زندگی کنند و در پایان زندگی، از خود یادگاری بنویسند تا رهگذر بعدی آن ها"را بشناسد. اما از ماندن و بودن ما در آنجا فقط یک پاییز می گذشت. نگهبان بعثی هر چند وقت یکبار که دریچه را باز می کرد باد سرد از داخل چنان به صورتش می وزید که موهایش تکان می خورد اما قهقهه می زد و می گفت:
" الهوا موبارد تتشاقن.(هوا سرد نیست شوخی می کنید) "
چه شوخی مرگباری! ما در یک شوخی ساده درحال جان دادن بودیم.هر وقت تصمیم می گرفتیم روی پای خودمان بایستیم دوباره این بازی تکرار می شد. نگهبان در را باز کرد. دوباره توده ای آتش به درون سلول ریخته شد. چهار پتوی دیگر سهم ما شد. گر چه آن شب شاخ غول را شکستیم اما غول ما را سخت به زمین زد و زخمی کرد. هر چهار نفرمان در بستر سرماخوردگی افتادیم. دچار بدن های رنجور بارنگ های پریده زیر سلطه انواع بیماری ها نفس می زدیم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 5⃣7⃣2⃣
خمیرهایی که داخل پنجره های مشبک گذاشته بودیم توانسته بود کمی جلوی سرما را بگیرد اما افسوس که شدت باد آن هارا خشک ومثل تکه ای سنگ به سوی مان پرتاب کرد. پتو های جدید لانه ی شپش ها و کک های گرسنه بودند که به ضیافت تن بی رمق مادعوت شده بودند. نمی دانستیم به دنبال راه گریزی برای هجوم گردبادهای بی امانی که بر تن بی تن پوش ما شلاق میزد باشیم یا به خارشی که به تنمان افتاده بود فکر کنیم. گاهی که دریچه برای دادن کاسه و گرفتن شوربای صبح باز می شد صدای سرفه زندانیان دیگر مثل شیهه ی اسب از سینه های خشکیده به گوش می رسید. این تنها علامت و نشانه ی حیات ما بود.
به سه وعده باز و بسته شدن دریچه عادت کرده بودیم اما متوجه شدیم آخر شب چرخ دیگری در راهرو حرکت میکند و در کنار سلول های مجاور و روبه رو می ایستد و دریچه ها باز و بسته می شوند. بالاخره بعد از فالگوش ایستادن های متمادی دریچه که باز می شد در حالی که صدای زندانی را نمی شندیم؛ صدای نگهبان بعثی را شنیدیم که به او می گفت: " إش تاکل؟ (چی میخوری؟)"
و گاه بعد از سوال چه میخوری، می گفت: " اتصیر زین، إشرب مای( خوب می شوی، آب بخور) "
عبارت خوب می شوی ، عبارت طبیبان بود. پس احتمالا این دکتر بود اما دکتر آبکی! چون برای همه نسخه ی آب می پیچید. البته همیشه یک دکتر نبود گاهی دکتر دیگری می آمد و نسخه ی دیگری می داد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم