⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 #من_زنده_ام قسمت 1⃣1⃣3⃣ - آخه موش تو تاریکی و جاهای ساکت عرض اندام می ک
قسمتهای ۳۱۱ تا ۳۲۰ داستان جذاب من زنده ام
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 1⃣2⃣3⃣
خواهرانم باهمه ی زردی، لاغری و ضعفشان زیبا شده بودند. چشم هایشان اگرچه غمگین بود اما درخشش عجیبی داشت. حلیمه که تلاش می کرد هوای بیشتری را در ریه های خود ذخیره کند؛ می گفت: " کاش می توانستیم کمی هوا در جیب هایمان بگذاریم و برای روزهایی که در پیش داریم ذخیره کنیم. "
به انگشتان ظریف وکشیده اش که نگاه می کردم صدای تولد صدها نوزادی را می شنیدم که با محبت ومهربانی او به آغوش مادرانشان سپرده شده بودند. دست های او رابط بین خالق و مخلوق بود؛ دست هایی که یکی از زیباترین کارهای دنیا یعنی کمک به تولد نوزادی که قرار است بیاید و با ما زندگی کند، رسالت آنها بود. حلیمه بادست های مهربانش گونه هایم را نوازش کرد و گفت: " پوستهایمان چقدر نرم و نازک شده اند. "
چشم های مریم مثل دو مهره ی یاقوت بر پوست مهتابی اش می درخشید و لب های پرخون او وقتی حرف می زد چنان نازک شده بودند که احساس می کردم هر لحظه ممکن است از لب هایش خون بچکد. خواهرانم یکی از دیگری دیدنی تر شده بودند. در تاریکی آن سلول های لعنتی چهره ی زیبای خواهرانم را فراموش کرده بودم. آن روز بود که متوجه خورشید و زیبایی آن شدم؛ حتی اگر آن را از یک حصار مشبک ببینم. در هوا چند پرنده درحال پرواز بودند که لذت آزادی را به رخمان می کشیدند. دلم می خواست زیر آفتاب بدوم. آنچنان بدوم و بالا و پایین بپرم که همه ی خاطرات کودکی ام زنده شوند. دلتنگ روزهایی بودم که راه مدرسه تا خانه را با پاهای کودکانه با احمد و علی به شوق دیدار آقا می دویدم. دلم می خواست این لحظه ها را در ذهن و قلبم جاودانه کنم. دلم برای نوشتن تنگ بود. ذوق نوشتن در من زبانه می کشید. کاش من آن روز تکه کاغذ و قلمی داشتم تا احساسم را روی کاغذ ثبت می کردم. حتی بدون این ها هم میل به نوشتن در من زبانه می کشید. مثل پرنده ای که اگر بال هایش را بگیری باز هم تازنده است میل پرواز دارد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 2⃣2⃣3⃣
سنجاقم را که حالا حکم یک خودنویس نوک طلا داشت نتوانستم با خودم بیاورم. یک تکه سنگ سیمانی برداشتم، نمی شد همه ی آنچه را در ذهن دارم بنویسم. باید به جمله ای راضی می شدم؛ جمله ای که احساس و آرمان و آرزویم در آن خلاصه شده باشد. با تمام سعی و استعداد و هنرم باخطی زیبا نوشتم:
"لا شرقیه لاغربیه جمهوری اسلامیه".
فاطمه، حلیمه و مریم دور و برم را گرفته بودند که مبادا نگهبان مرا ببیند، پشت هم می گفتند: " سریع تر، سریع تر. "
-آجی دایرة المعارف می نویسی؟
-مگه داری با انگشت می نویسی؟
توانستم جمله ام را کامل کنم. از شادی بالا و پایین می پریدم و می خندیدم. وسط این بالا و پایین پریدن ها متوجه چند قاصدک شدم که در اطرافمان در چرخش بودند؛ پس ما میهمان داشتیم. آن هم نه یک نفر، بلکه چند نفر! شاید آن قاصدک ها از آبادان آمده اند. بچه که بودم فکر می کردم فقط شهر من قاصدک دارد. با خودم گفتم قاصدک ها معمولا از جایی می آیند که خبری باشد. اینها اینجا چه می کنند؟ یکی از آن ها را به آرامی در دست گرفتم. مراقب بودم به آن آسیبی نرسانم چون می دانستم اگر پر پروازش در دست های من بشکند نمی تواند خبر مرا تا آبادان ببرد. حس می کردم قاصدک هم ترسیده. می خواستم بفرستمش به سمت دوستانش اما دلم نیامد تا اینکه چشمم به قاصدک بزرگتری افتاد که دور سرم می چرخید و می رقصید. آرام و با لبخند؛ او را بر یک دست نشاندم و دست دیگرم را تکیه گاهش کردم و گفتم: " تو تنهاکسی هستی که می تونه بره پیش مادرم و بهش بگه حال من خوبه. می تونی بری، مگه نه؟می دونم خیلی راهه، ولی تو لابد راه رو بلدی که تا اینجا اومدی؟ اصلا شماها ازکجا اومدین؟ نکنه ازپیش مادرم میاین؟ قاصدک ها ما را تنها نمی گذاشتند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 3⃣2⃣3⃣
قاصدک ها ما را تنها نمی گذاشتند. احساس می کردم دارند دم گوشم پچ پچ می کنند و با من حرف می زنند، اما افسوس که زبانشان را نمی فهمیدم. به قاصدک گفتم: " الآن نمی دانم خانه مان کجاست. اگر راه خیلی طولانی است سوار باد شو و با باد به خانه مان برو. راستش خانه مان را گم کرده ام و آدرس هیچ کس و هیچ خانه ای را ندارم. فقط آدرس ایران را دارم. همین که وارد ایران شدی شروع کن به رقصیدن تا گوششان زنگ بزند. آخه بی بی می گفت: هروقت گوشتون زنگ بزنه یعنی اینکه یکی داره درباره ی شما حرف می زنه. "
فاطمه با لبخندگفت: " معصومه جون! حواست باشه دیوونگی شاخ و دم نداره. بلندشو دوباره دور این اتاق بدویم. الآنه که سر و کله شون پیدا می شه وباید برگردیم. جمله ی فاطمه که تمام شد، می خواستم بگم نقطه، که یکباره ناخلف آمد وگفت:
" لبسن النظارات وبسرعه طلعن.(سریع عینک هایتان را روی چشم بگذارید وبیایید بیرون)"
طبق معمول شروع کردم به حرف زدن:
-آقا کش این عینک چقد سفته!
-اینجا چقد پرنور وبزرگه
-چرا ما رو همیشه اینجا می آرید؟
-ما چهار تا دختر ایرانی هستیم؛ شما کی هستید؟
ناخلف کابل را با شدت به در سلول ها می کوبید و نمی گذاشت صدا به کسی برسد. اگر چه حضورمان در اتاق آفتاب ساعتی بیش نبود اما آنقدر هیجان زده بودیم که متوجه نشدیم راه برگشت از راه رفت طولانی ترشده است.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 4⃣2⃣3⃣
بله، سلول ما عوض شده بود. اگر چه چیزی نداشتیم اما نقش های تیره و روشن روی کاشی ها، یادگاری های اسیران جنگی و موش های کوچک و بزرگ بخشی از دارایی ما شده بودند .دور و برمان را نگاه کردیم. هیچ نبود، حتی یک پتو. مدام دور خودمان می چرخیدیم تا بالاخره فهمیدیم که دوباره از برادرانمان دور افتاده ایم و ما را به سلول دیگری آورده اند. پتوهای زهوار در رفته ی پر از شپش را با دو کاسه ی غذا و چهار لیوان به داخل پرتاب کردند. دیدن آفتاب عالم تاب به قیمت از دست دادن سنجاق کوچکم تمام شد؛ سنجاقی که تمام دارایی من و نقطه ی اتصالم به آخرین دقایقی بود که با پدرم گذرانده بودم. عادت چه خصلت بدی است. ما به سلولمان، به دیدن موش ها و صدای گوش خراش نگهبان ها عادت کرده بودیم. چقدر برای غلبه بر خصلت عادت و فرار از روزمرگی تلاش می کردیم. نمی خواستیم به رنگ دیوارهای سلول درآییم یا صدای فریادهای خشمگین نگهبان ها و حقارت ها ورفت و آمد موش ها برایمان عادی شود. می دانستیم تسلیم شدن وعادت کردن، یعنی پایمال کردن حقیقت و بله قربان گو شدن. وقتی از زیارت آفتاب برگشتیم آنقدر خسته و گیج و آفتاب زده شده بودیم که تا ساعت سه ی بعدازظهر خوابیدیم. وقتی بیدار شدم پرسیدم: " بچه هاشماهم امروز خورشید را دیدید؟ آفتاب و گرما را حس کردید؟ "
فکر می کردم آفتاب و قاصدک ها و پیغام رساندن به مادرم و چهره ی زیبای خواهرانم زیر نور آفتاب را همه در خواب دیده ام. اما نه، همه با هم بودیم و دیدار آفتاب، نقطه ی بیداری دل های ما بود که در انتظار آزادی می تپیدند. دوباره مریم خم شد و این بار حلیمه از کول او بالا رفت ودریچه ای که نور را به مهمانی ما می آورد وارسی کرد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 5⃣2⃣3⃣
سپس فاطمه خم شد و این بار من هم وارسی کردم؛ هیچ چیز نبود. بر روی کاشی های قهوه ای دیوار یادگاریهای ارزشمند اسیران جنگی، خلبان ها و افسران نظامی مثل محمدکیانی، ابراهیم باباجانی، عبدالمجید فنودی، حسین مصری، حبیب کلانتری، کرامت شفیعی، نصرت دهخوار قانی، اکبرفراهانی، حاجی سفیدپی، احمدوزیری، غلامرضا مکری، حیدری، هوشنگ ازهاری، علی بصیرت، یدالله عبدوس، ابوالفضل مهراسبی، جواد پویانفر، حسن لقمانی نژاد(1) حک شده بود.
پس احتمالا آن ها هم درآن حوالی بودند. اسامی آن ها را به خاطر سپردیم و تکرار می کردیم. هر قدر که اسامی برادران جدیدتری را پیدا می کردیم بر محیط مسلط تر می شدیم و با احساس امنیت بیشتری سرمان را به زمین سرد سلول می گذاشتیم تا بتوانیم پلک بر هم بگذاریم. بعداز آن روزها و ساعت ها درباره ی دیدار با خورشید و آن روز آفتابی و آنچه بر دیوارها نوشته شده بود و ساختمان و بسیاری از جزئیاتی که می توانستند مثل یک پازل به هم وصل شوند و تصویر روشنی را بسازند، صحبت می کردیم. دیگر می دانستیم در آن جا افراد در طبقات و شرایط مختلف نگهداری می شوند. بعضی از آن هاعراقی اند و زندانی سیاسی و بعضی اسیر جنگی و ایرانی هستند. بعضی را روزانه به دیدن آفتاب می برند و بعضی را هر دو سال یکبار.
-----------------------------------
(1) تعدادی از برادران خلبان و نظامیان نیروی زمینی مثل برادران محمد کیانی، ابراهیم باباجانی، عبدالمجید فنودی، حسین مصری، حبیب کلانتری و کرامت شفیعی تا پایان دوره ی اسارت در زندان های امنیتی بغداد مفقودالاثر بودند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 6⃣2⃣3⃣
یک روز بعداز نماز ظهر و عصر و دعای همیشگی "امّن یجیب و وحدت"، دوباره صدای وزیر نفت را شنیدیم که قرآن می خواند و ما را به خاطر دعا خواندن تحسین می کرد. این بار صدا به ما نزدیک تر بود. صدای اذان را از چند سلول دورتر می شنیدیم.
صدايي كه نشان مي داد ما هنوز درمنطقه ي اسيران جنگي هستيم.براساس ميزان توقف چرخ غذا و بسته شدن دريچه حدس زديم سلول سمت چپ و راستمان سلول هاي انفرادي باشند كه درسلول سمت چپ يك ايراني و در سمت راست يك عراقي ساكن هستند. از آنجا كه مي ترسيديم غول سرما درسلول جديد هم به سراغمان بيايد، با موهاي سرمان كه هر روز كم و كمتر مي شدند، يك طناب ورزشي ديگر بافتيم وسعي كرديم جنب و جوشمان را بيشتر و دست و پاي خواب رفته مان را بيدار كنيم. يك روز از روزهاي تابستان تصميم گرفتيم با زنداني سلول سمت چپ كه ايراني بود هم صحبت شويم. ديوار رابه صدا درآورديم و با ضرب هميشگي كه زبان مشترك ما اسيران جنگي بود به ديوار زديم: "الله اكبر، خميني رهبر."
برخلاف انتظارمان درجواب اين شعار، زنداني به مدت طولاني شايد نزديك به ده دقيقه ريتم ضرب تند قهوه خانه ها را روي ديوار گرفت. هرچه ما مي گفتيم سلام، او ريتم ديگري را ضرب مي گرفت. خلاصه بعد از استقبال و شادي بسيارش، سلام فرستاديم وسلام دريافت كرديم. جمله ي هميشگي كه بر ديوارها مي نوشتيم و مي كوبيديم و فرياد مي زديم را به او ارسال كرديم. ماچهار دختر ايراني به نام فاطمه ناهيدي، حليمه آزموده، شمسي بهرامي و معصومه آباد هستيم كه از مهر ١٣٩٥ اسير شده ايم. .او هم خودش را معرفي كرد و محل و تاريخ اسارتش را گفت. خوشحال بوديم كه سختي و خشونت سلول جديد گرفته شده و دوست تازه اي پيدا کرده ایم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 7⃣2⃣3⃣
اما اين همسايه باهمسايه هاي قبلي (دكترها و مهندس ها) فرقي داشت؛ هرچه ما مي گفتيم " الله اكبر، خميني رهبر " او ضرب لوطي ها را مي زد. يك روز باشنيدن صداي ضرب با عجله به سمت ديوار رفتم، بعد از سلام و احوالپرسي گفت: " سلام، عزيزم سيب سرخ به دست مرد چلاق... "
بعداز آن هيچ وقت حتي جواب سلامش را نداديم و اسم آن ديوار را ديوار مريض گذاشتيم. ازپيامي كه آن اسيرجنگي داده بود خيلي دمغ شده بوديم و اصلاً تكيه به آن ديوار را ممنوع كرديم و برايمان رنج آور بود. با آن ديوار مأنوس نمي شديم و البته ناگفته نماند، در تمام دوران اسارت، اين تنها موردي بود كه از يك اسير ايراني چنين برخوردي مي ديديم. سلول هاي انفرادي تحت فشار روحي، رواني و جسمي شديدتري بودند اما همواره صداي دلنشين قرآن مهندس تندگويان و اذان بلال گونه ي مهندس يحيوي و بوشهري مايه ي آرامش همه مي شد. گاهي بعثي ها از دادن همان شوربا وآب زيپو به بعضي از اسيران امتناع مي كردند و چرخ غذا ازكنار سلول آن ها رد مي شد ولي اين اسرا با صداي بلند فرياد مي زدند: " جانم فداي ايران، وطن پاينده باد. "
اغلب اسراي زندان الرشيد(استخبارات) در يكي دوماه اول جنگ به اسارت درآمده بوديم و هيچ خبرتازه اي از جنگ نداشتيم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 8⃣2⃣3⃣
گاهي صداي شليك توپ هاي ضدهوايي آب خنكي بر دل هاي سوخته مان بود، گرچه مي دانستيم اين زمزمه ي جنگ است اما معنای دیگرش این بود که ما هنوز زنده ایم و استوار ایستاده ایم و دفاع می کنیم و می جنگیم. گاهی صدای ضربه ی کابل هایی که بر تنمان فرود می آمد ما را مغرورانه متوجه پیروزی برادرانمان در خاکریز های جبهه می کرد. برای ما چهار نفر همه ی فشارها و رنج ها قابل تحمل شده بود فقط صدای چرخش کلید های لعنتی در قفل سلول هیچوقت برایمان عادی نشد. هر بار با شنیدن این صدا اضطرابی کشنده تمام وجودمان را در هم می فشرد و با خودمان می گفتیم این همان لحظه ایست که به هم وعده کرده ایم و باید همدیگر را خفه کنیم.
مدت زیادی جسمم میزبان درد کشنده ای شده بود.سرفه هایی که از ته ریه ها انباشتی از چرک و خون را به حلقم می آورد. همیشه مزه ی دهانم تلخ بود و بوی خون می داد. صدای سرفه های مسلولم، خواهران صبورم را بی خواب و بی قرار کرده بود. وقتی ریه هایم در تمنای ذره ای هوای بیشتر، به اعتراض می افتادند، بی امان هوا، زمین و در و دیوار سرد و سنگین را، که هیچ کدام از جنس احساس نبودند چنگ می زدم. گاهی از شدت سرفه تمام خونی که در بدنم بود، توی صورتم جمع می شد. گاهی سرخ می شدم، گاهی سیاه و گاهی زرد تا شاید کسی به فریادم برسد. عفونت ریه چنان ضعیف و ناتوانم کرده بود که انجام حرکات بدنی برایم دشوار شده بود. به ناچار به دریچه ها می کوبیدیم و تقاضای دکتر می کردیم. اگر چه نسخه های آن دکتر های قلابی را از بر بودیم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 9⃣2⃣3⃣
نفس کشیدن برایم سخت ترین کار شده بود. هر بار که نفس می کشیدم گویی وزنه ای سنگین را روی قفسه ی سینه ام بالا و پایین می کنند. حتی مهره های کمرم تیر می کشید. با هر نفس لخته های خون بر دهانم هجوم می آوردند. نفس نمی کشیدم، خون بالا می آوردم. قفسه ی سینه ام متورم و دردناک شده بود و وقت نفس کشیدن این درد تشدید می شد اما برای زنده ماندن چاره ای جز نفس کشیدن نداشتم.
سرانجام بعد از به در کوبیدن های بسیار، من مشتری همیشگی آنتی بیوتیک هایی در رنگ ها و سایزهای مختلف شدم، بدون اینکه کمترین نشانه ای از بهبودی در من دیده شود. نسخه ی دیگری هم در کار نبود. یک روز چنان نفس در سینه ام حبس شد و تقلا می کردم که خواهرها از شدت ترس و نگرانی به در و دیوار کوبیدند و با فریاد دکتر را صدا زدند. نگهبان کشیک، گروهبان قراضه بود. وقتی دریچه را باز کرد، با خشم و عصبانیت خواهران که مواجه شد در را محکم بست و رفت. هر چه رنگم بیشتر به کبودی می رفت، صدای فریاد خواهران بلندتر می شد تا اینکه او بالاخره در را باز کرد و مثل همیشه با عینک کوری مرا از سلول بیرون انداخت. اضطراب، تنگی نفسم را تشدید می کرد. از شدت ضعف توان راه رفتن نداشتم. پاهایم را به سختی روی زمین می کشیدم. سرفه هایم مثل شیهه ی اسب مست به در ودیوار راهرو زندان می خورد و به سینه ام بر می گشت. سرانجام این سرفه ها چنان بی تابم کردند که بی محابا عینک را از روی چشمانم پس زدم و گوشه ای نشستم اما لگدهای محکمی که به استخوانهای بی محافظم، فرود می آمد مجبورم کرد از جا بلند شوم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 0⃣3⃣3⃣
از اینکه مادرم آنجا نبود که جان کندن مرا ببیند خوشحال بودم. فریادهای خوفناک و کلمه های نامفهوم گروهبان قراضه و لگدهایش نمی گذاشت در آن وضعیت باقی بمانم. برای اولین بار بود که راهرو سلول ها را به خوبی می دیدم، اگر چه فقط چند ثانیه وقت پیدا کرده بودم، اما متوجه شدم در راهرویی طولانی قرار دارم که دو طرفش درهای یک شکل و اندازه. نه در مقابل هم بلکه با فاصله ی یکی دو متر از یکدیگر قرار دارند.در دو طرف راهرو دوتا از درها باز بودند و دو نگهبان کابل به دست بالای سر عده ای ایستاده بودند که به نظر می آمد زندانی باشند. نگهبان ها به آنها امر و نهی می کردند و شلاق هایشان را با گرده های آنان تیز می کردند. فقط برای یک لحظه نگاهم روی آن زندانیان متوقف ماند. برف سفیدی که بر موها ومحاسن شان نشسته بود چهره های نسبتا جوان آنها را پیر و فرسوده نشان می داد. مشغول جارو کردن زمین بودند واصلا حواسشان به اطراف نبود. تنها چیزی که با چشمان معصومشان به آن خیره بودند، مسیر حرکت جارو بود. نزدیک به یلدای دوم و شروع زمستانی دیگر بودیم. می خواستم بدانم، اینها اسیر جنگی هستند یا زندانی سیاسی عراقی. وقتی از کنارشان عبور کردم با صدایی رنجور وبریده بریده در لا به لای سرفه هایم گفتم: " جوجه ها را آخر پاییز می شمارند. "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چادر مادر من فاطمہ حرمت دارد💔
نه فقط شبہ عبایـے مشکے که به سرت اندازے و خیالت راحت
که شدے چادری و محجوبه ؟🙂•••
.
.
#خطر در کمین چادری ها
#پویش_حجاب_فاطمے
#حجاب
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 #من_زنده_ام قسمت 1⃣2⃣3⃣ خواهرانم باهمه ی زردی، لاغری و ضعفشان زیبا شده
قسمتهای ۳۲۱ تا ۳۳۰ داستان جذاب من زنده ام
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 1⃣3⃣3⃣
یکی از آنها شجاعانه ضمن اینکه اشاره اش به جارو بود و نمی خواست سرباز متوجه حرفش شود گفت: " خورشید پشت ابر باقی نمی مونه. "
دیگری گفت : " ما همسایه های شما هستیم. "
خدای من! تازه فهمیدم که اینها دکترها هستند که جارو به دستشان داده اند...
نگهبان بلا فاصله گفت: " لِبسی النظارات وابسرعه عبری.(عینکت را بزن و زود دور شو) "
عینکم بیشتر از آنکه چشم هایم را بپوشاند پیشانی ام را پوشانده بود. سوار آسانسور شده و در طبقه ی پایین تر از آن بیرون رفتیم. وارد اتاقی شدیم که به نظر درمانگاه می رسید. گوشه ای ایستادم، گاهی سرم را به عقب می کشیدم تا بتوانم چیزی ببینم و موقعیت اطراف را درک کنم. سرفه های مسلول و پر درد تنها زبان اظهار وجودم بود. چرک وخونی را که از ریه به حلقم می آمد، با زجر و رنج به معده می فرستادم .صدای خس خس نفس های چند نفر دیگر را می شنیدم. از زیر عینک و با چرخش زیاد گردن فقط چند زندانی را از زانو به پایین دیدم که با کفش های مندرس و پیژامه های نازک با فاصله از هم ایستاده بودند. صدای سرفه هایم هر چند لحظه یکبار سکوت را در هم می ریخت. گردنم را به عقب می کشیدم تا از زیر آن عینک لعنتی چیزی ببینم. سرگرم تقلا برای دیدن و فهمیدن بودم که مشت محکمی از پشت سر چانه ام را به سینه ام کوباند. صدای به هم خوردن دندان ها وفکم در گوشم پیچید.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 2⃣3⃣3⃣
یادم افتاد که ((من یک ژنرال زن ایرانی مسلمان هستم پس باید مثل لقبم بزرگ باشم))!
سرفه کنان عینک را از چشمانم برداشتم. دو نفر با همان هیبت و قیافه و سن و سالی که در راهرو دیده بودم در لباس زندانیان با عینک کوری آن طرف ایستاده بودند. اندام تکیده و استخوانی شان در آن لباس ها، هیبت شان را بسیار رقت بار کرده بود. در ضلع دیگر اتاق، تخت بیمار و میز کوچکی که مقداری گاز و پنبه و بتادین و چند ظرف خالی دارو روی آن چیده شده بود قرار داشت. آنها عینک بر چشم داشتند اما من بدون عینک به تماشای آنها ایستاده بودم. کلامی بین ما رد و بدل نمی شد. گاهی صداهایشان را صاف می کردند و من در جواب آنها از ته دل سرفه ای می زدم. اطرافم را کنترل می کردم که در فرصتی مناسب خودم را معرفی کنم اما سر و کله ی نگهبان پیدا شد و آن دو نفر را به جای دیگری برد و من با میزی که روی آن پنبه و گاز بود تنها شدم. پنبه و گازها به من چشمک می زدند و مرا وسوسه می کردند که مقداری از آنها را در جیبم بگذارم. همه ی حواسم به آن میز بود. به دنبال یک فرصت طلایی بودم و به هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم. مدت زیادی بود که در محرومیت لوازم بهداشتی به سر می بردیم. از خودم پرسیدم این سرقت به چه قیمتی تمام خواهد شد؟ مردد بودم. دست هایم را از جیبم در آوردم و به حالت خبر دار ایستادم. دائما سر می چرخاندم و چشم می گرداندم; هیچ کس و هیچ چیزی که جنبنده باشد نظرم را جلب نکرد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 3⃣3⃣3⃣
با خودم درگیر شده بودم:
-نه این اسمش دزدی نیست، این به زور گرفتن ذره ای از حق خودمان است.
-اگر در حین انجام این کار دیده شوم، آن وقت چه خواهد شد؟
-اما اگر دیده نشوم ما صاحب چند رول پنبه و گاز خواهیم شدکه می توانیم با آن خیلی کارها بکنیم .
فکر داشتن چند تکه پنبه و گاز باعث شده بود ضعفم را فراموش کنم. اگر چه سرفه امانم را بریده بود، دل را به دریا زدم با سرعت به سمت میز رفتم. مقداری پنبه را در یک جیبم چپاندم و سر جایم برگشتم. کسی نبود و من هنوز فرصت داشتم. با دست دیگرم چند رول گاز در آن یکی جیبم چپاندم و خودم را کنار کشیدم اما با حرکت خودم به سمت میز و برداشتن رول گاز تازه متوجه آینه ای شدم که روبه روی من قرار داشت و احتمالا برای کنترل زندانی در مواقع خلوت و تنهایی گذاشته شده بود اما در آن لحظه محموله ی گاز و پنبه آنقدر برایم ارزشمند شده بود که به چیز دیگری فکر نکردم. خدا را شکر به خیر گذشت و کسی مچم را نگرفت اما خودم با یک مچ مچ دیگرم را سفت گرفته بودم.
بدون اینکه دکتری مرا دیده باشد، همان کپسول همیشگی را دادند و مجبورم کردند آن را بدون آب قورت بدهم. آن کپسول از همان هایی بود که دو ماه متوالی خورده بودم و هیچ خاصیتی از آنها ندیده بودم. به سمت سلول خودمان روان شدم.
صدای سرفه های خشکم خبر نزدیک شدنم را به خواهرانم و همه ی همسایه ها می داد. تقریبا دو ساعت بود از سلول خارج شده بودم و همه نگران و مشوش بودند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 4⃣3⃣3⃣
وقتی وارد سلول شدم مثل موش کور شده بودم. داخل سلول آنقدر تاریک بود که باید دقایقی می گذشت تا یکدیگر را پیدا می کردیم. با دیدنم دورم حلقه زدند وسؤال پیچم کردند:
-بيمارستان بيرون از اينجا بود،خيلي از اينجا دور بود؟
-از ريه هات عكس گرفتن؟
-دارو چي دادن؟
-كسي روهم ديدي؟
وقتي فهميدند چند طبقه پايين تر، بدون ملاقات با دكتر با يك كپسول هميشگي كار تشخيص و درمانم تمام شده همه خنديدند، اما خنده دارتر وقتي بود كه جيب هايم را خالي كردم. از تعجب شاخ درآورده بودند. نمي دانستيم از آن ها چگونه و براي چه منظوري استفاده كنيم. هركدام پيشنهادي مي داد:
- يك رول از گاز را با بخشي از موهاي ريخته مان تركيب كنيم و دوباره يك طناب ببافيم.
-واجب تراز همه استفاده ي بهداشتي آن است.
-اگر سنجاقم بود براي تعمير لباس هايمان خوب بود.
-براي روزي كه قرار شد يكديگر را خفه كنيم، به دردمان مي خورد! به هر ترتيب دو رول نگه داشتيم و بقيه را...
آن شب " دكتر راحتي " آمد و به همراه كپسول هميشگي دوتا كپسول ويك اسپري داد و گفت: " اخذي نفسين.(دوپف بزن) "
اما سريع آن را پس گرفت. به برونشيت مزمن مبتلا شده بودم. تنگي نفس و درد سينه و سرفه هاي خشك مثل سنجاق سينه به من چسبيده بود وبي قرارم مي كرد. گاهي از فرط دستپاچگي به در و ديوار مي كوبيدم، شايد ذره اي هواي بيشتر و تازه تر از درزي يا دريچه اي به آن صندوقچه وارد شود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 5⃣3⃣3⃣
نفس مي خواستم اما درمقابل اين ضربه ها كه بي اختيار از درد به ديوار همسايه مي كوبيدم، سكوت تنها پاسخ زنداني عصباني سلول مجاور بود كه حتي حوصله ي كوبيدن به ديوار را نداشت. انگار خودش هم شبيه ديوار شده بود.
گويا از زندانيان بسيار قديمي آن جا بود و به همه ي قوانين زندان عادت كرده و تسليم شده بود. وقتي براي رفتن به درمانگاه مرا بدون عينك ازسلول بيرون آوردند، نيمرخ همسايه ي عراقي ميانسالمان را ديدم كه كف دو دستش را به هم چسبانده و جلو آورده بود تا آن را ببندند و سرش را آماده نگه داشته بود تا عينك كوري را به چشمش بزنند. باخودم گفتم:
" وقتي لباس زندان را پذيرفتي و دست هايت را براي بسته شدن تقديم كردي، زندان و تسليم را پذيرفته اي و ديوار براي هميشه بخشي از دارايي و زندگي تو مي شود و ديگر هيچ حادثه واتفاقي را خارج از اين سلول ها رصد نمي كني. ديگر تو ربطي به رخداد هاي بيرون نداري و رخداد هاي بيرون هم به تو ارتباطي ندارند. آنوقت است كه ضربه هاي ديوار تو را عصباني مي كند و مثل ديوار بي صدا و ساكت مي شوي و فردا و آزادي برايت بي معني مي شود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 6⃣3⃣3⃣
اين شيوه ي زندگي درباره ي ما مصداق نداشت. نمي خواستيم مثل او باشيم. م ادر عين اسارت، آزاده بوديم، ما فرزند باورهاي بزرگ بوديم. به دنيا آمده بوديم تا انقلاب كنيم. بجنگيم و براي آزادي اسير شويم. سهم ما ديوار و زندان نبود. هنوز مي گفتم ما فردا آزاد مي شويم، حتي وقتي نفس هايم به سختي بالا مي آمد، اميد به فردا داشتم.
صبح ها گاهی هنوز چشم هایمان را باز نکرده بودیم، مریم از من میپرسید:
" آجی مگه به جان آقا قسم نخوردی ما فردا آزاد میشیم، پس چرا آزاد نشدیم. "
من درحالی که سرم را روی بازوهاش می گذاشتم می گفتم: " من گفتم فردا آزاد می شیم، حالا که امروزه، فردا نیست "
هر صدایی، هر نگاهی، هر حرفی می توانست نهال امید را پربار و کاروان امید را به حرکت در آورد. اصلا معتقد بودیم که ناامیدی شرک است. کسی که خدا دارد یعنی امید دارد ما چوب خط ها را به امید رسیدن فردا می شمردیم. همسایه ی عصبانی و ناراحت ما گاهی در مقابل این همه ابراز احساسات که حکایت از بی خبری و تنهایی ما داشت لگدی محکم به دیوار می کوبید و ما از شدت ترس و وحشت ناخودآگاه به دیوار مریض که باهاش قهر بودیم پرتاپ می شدیم؛ دیواری که از آن سو مرتب صدای ضربه و ریتم گرفتن روی دیوار شنیده می شد و آن اسیر با حرف های دری وری خودش را سرگرم می کرد اما هیچ پاسخی از سمت ما دریافت نمی کرد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 7⃣3⃣3⃣
زمستان دوباره با همه خشونتش به ما حمله ور شده بود. تن بی رمق مان توان تحمل سوز بادهای استخوان سوز را که از آن دریچه ی جهنمی بیرون می آمد نداشت. یک بار دیگر که دچار تنگی نفس شده بودم و همگی به در و دیوار می کوبیدیم دکتر وارد سلول شد و بلافاصله با دستور او به درمانگاه اعزام شدم. اگر چه در درمانگاه هم اتفاق خاصی نمی افتاد اما برخلاف دفعه قبل که در گوشه ای ایستاده بودم این بار در کنار همان میزی که پنبه و گاز روی آن گذاشته شده بود نشستیم ناتوانی ام در دم و بازدم کلافه ام کرده بود. دلم می خواست تا می توانم بدوم، دلم می خواست شیشه های پنجره را بشکنم، دلم می خواست فریاد بزنم، فحش بدهم، ناسزا بگویم و در این نفس های آخر هر چه که از دستم بر می آید انجام دهم. اما گروهبان قراضه دائم تهدید می کرد که تکان نخورم و همان جا بشینم، دکتری غیراز دکتر راحتی و آبکی آمد و همان اسپری آسم را داد و سه پف زدم و رفت. دور و برم را وارسی می کردم تا شاید چیز با ارزش و به درد بخوری پیدا و بلند کنم. این بار حرفه ای تر و جسورتر از دفعه ی قبل شده بودم . هرچه چشم انداختم چیزی ندیدم. همین طور که به دور و برم نگاه می کردم؛ تکه روزنامه ی مچاله شده ای را کنار میز دیدم که نمی دانم قبلا دور چه چیزی پیچیده شده و از بد روزگار گذرش به زندان افتاده بود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 8⃣3⃣3⃣
بی خبری من را حریص یک تکه روزنامه ی باطله کرده بود. دوباره مانور عملیات سرقت را شروع کردم. دور و برم را می پاییدم دست هایم را از خودم دور کردم و گردن تاباندم و چشم چرخاندم، در آینه روبه رو هم جز تصویر من هیج تصویر دیگری منعکس نمی شد. بی توجه به تالاپ تلوپ ضربان قلبم، خودم را به تکه روزنامه نزدیک کردم تا در چشم به هم زدنی آن را به جیب بزنم. از مهارتی که کسب کرده بودم هم خوشحال و هم ناراحت بودم. باز شک و تردید به دلم هجوم آورد اما خودم را تسلی دادم که: " معصومه ناگریزی ،اینکه تکه زباله ی بیشتر نیست. مثل آفتابه دزدی است. "
اما آقا می گفت: " تخم مرغ دزد، عاقبت شتر دزد میشه. "
از عاقبتم می ترسیدم اما از موفقیتی که به دست آورده بودم مسرور و در دل از ترس عاقبتم ناخوش بودم. به خاطر تکه روزنامه ای که آن را بسیار حرفه ای به جیب زده بودم، شتابزده و مضطرب وارد سلول شدم. قیافه ی خواهر ها نشان می دادکه در انتظار خبر یا چیز جدیدی هستند. خواهرها می دانستند از بعثی ها خیری به ما نخواهید رسید و شفا دست خداست. یواشکی تکه روزنامه را بیرون آوردم و همه دور آن حلقه زدیم.
نوشته ها برایمان حکم نقاشی داشت. خدای من چقدر کلمه! چقدر حرف! چقدر خبر! هرچه به کلمات خیره می شدیم چیزی نمی فهمیدیم.
حلیمه کمی زبان عربی می دانست و بهتر از ما می فهمید ؛ دورش جمع شدیم و به دهانش چشم دوختیم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم