💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 7⃣1⃣1⃣
اين داستان واقعي است....
‼️سه راه #مرگ ‼️
جاده خاکي زير آتش #دشمن بود.
راننده #آمبولانس مدام لب بالا و آبخور سبيلش را مي جويد. گاه که لاستيک داخل چاله و چوله مي افتاد، ناله زخمي ها بلند مي شد. راننده وقتي دوباره چشمش افتاد به تابلو سه راه مرگ، پاروي ترمز زد. با دست زد توي پيشاني.
پيشوني! کجا مي شوني؟ دور خودم مي چرخم!
با چفيه دور گردن، عرق سر و صورت را گرفت. به عقب نگاه انداخت. در آمبولانس باز بود و بر ديواره اش شتک هاي #خون به چشم مي خورد. نگاه اش را برد به سليم که آخر آمبولانس با دست قطع شده بي حرکت نشسته بود. بعد نگاه را انداخت کف آمبولانس. دو زخمي ديگر برعکس هم دراز کشيده بودند. يکي 30 ساله و سرش جفت در عقب بود، که با دست راست گردن ترکش خورده اش را گرفته بود. از درز انگشتانش خون بيرون مي آمد. زخمي دوم که لاغر اندام و جوان تر به نظر مي رسيد، سرش را تکيه داده بود پشت صندلي راننده، جفت پاهايش آش و لاش بود و به پوست بند بود. بالاي دو پاي آش و لاشش را با بند پوتين بسته بودند. نگاه راننده از پاهاي او رفت به صورت زخمي مسن تر، پرسيد:
هر چي مي رم باز مي رسم به اين سه راه لعنتي! بلدي راه رو؟
زخمي مسن تر از شيشه آمبولانس، آسمان را نگاه کرد. بعد با دست مسيري را نشان داد.
برو از اين طرف!
راننده دنده را جازد. گاز ماشين را گرفت و گفت:
ايوالله! خوابيدي و چشم بسته، راه نشون مي دي.
راننده نگاه سليم را که ديد خوشخالي اش را پنهان کرد. ماشين #سه_راه_مرگ را پشت سرگذاشت.
راننده نفس عميقي کشيد. در عقب باز مي شد و تق تق، به هم مي خورد. باتکان هاي ماشين دوپاي زخمي جوان، عقب و جلو مي رفت و به هم ساييده مي شد.
آمبولانس به سه راه بعد که رسيد، راننده دوباره به عقب نگاه انداخت. زخمي مسن تر با انگشت مسير را نشان داد.
آمبولانس هرچه از خط اول جنگ دور مي شد، راننده سرحال تر مي شد. کم کم با انگشت روي فرمان ضرب گرفت و خواند:
راننده ام! راننده.... آخ برم راننده رو.... اون کلاچ و دنده رو....
زخمي مسن تر شعر راننده را بريد:
از اين جا به بعد با خودت!
راننده بي اعتنا مي خواند.
آخ برم راننده رو اون کلاچو.....
آمبولانس داخل گودال خمپاره افتاد و زخم پاهاي جوان به هم ماليده شد. درد توي صورتش گره خورد. زور زد. از کمر صاف شد؛ با يک حرکت دوپاي آويزانش را گرفت و از در عقب پرت کرد بيرون.
راحت شدم!
زخمي مسن تر حيران، گفت:
پات! ؟ شايد...
بي خيال!
لبخندي زد و ادامه داد:
مي خواستي بخريش؟
نگاه دو زخمي که به هم تلاقي شد، خنديدند. راننده بي خبر از پشت سر، چيزي بين گفتن و نگفتن، بلغور کرد:
الکي خوشا! زده به کله شون....
آني حرف توي دهن راننده ماسيد. پا را روي ترمز فشار داد. ماشين به چپ و راست کشيده شد و توقف کرد. مشت کوبيد روي فرمان.
#سه_راه_مرگ!!‼️
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم