eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
💍 🟢شهید مدافع‌حرم محمد زهره وند 🎙راوے: همسر شهید 🧏‍♂زمانی که محمد برای خواستگاری به منزل ما آمد، مهمترین موضوعی که روی آن تاکید ویژه‌ای داشت، رعایت حجاب و عفاف فاطمی بود. ♥️به من گفت که اصلی‌ترین معیارش برای ازدواج، زندگی در کنارِ زنی است که به حجاب پایبند بوده و اولویت نخست آن باشد. 👑آقامحمد می‌گفت:«حجاب برای خودتان فایده دارد و به بانوان حسّ حیا و امنیت می‌دهد.» 🌝پس از ازدواجمان نیز گاهی اوقات در قالب شوخی و خنده اگر متوجه موردی در بحث حجاب می‌شد، بهم یادآوری می‌کرد و این امر به‌معروف‌کردنِ او‌، برایم لذّت‌بخش بود. 💞شهریور سال۱۳۹۰ به عقد او درآمدم و پس از گذراندن دوماه از عقد، با برگزاری مراسمی ساده و همراه با مولودی‌خوانی راهی خانه‌ی او شدم. 🕋«توکّل» شرط اول و آخر زندگی محمد بود؛ با اینکه درآمد زیادی نداشت، همیشه و همه‌جا توکّلش به خدا بود و هیچگاه به خاطر مسائل مالی ناراحت نمی‌شد. نمونه‌ی کاملِ یک مرد با ایمان بود که محبّت‌های بی‌دریغش به همه می‌رسید. 💚اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد💚 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ ‍🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 💍 🔵شهید مدافع‌حرم 💞همسر شهید نقل می‌کند: خواستگاری خانواده شهید از من به صورت سنتی بود. هنگامی که آقامرتضی به خواستگاری من آمد، ۲۰سال سن داشت؛ دانشجوی سال سوم مهندسی عمران بود و نه کار مشخصی داشت و نه به سربازی رفته بود. تاکید بر احترام به والدین، دغدغه و پشتکار شهید برای انجام تکالیف الهی از جمله خصوصیاتی بود که باعث شد با اطمینان او را انتخاب کنم. 💞در آذرماه۱۳۸۷ عقد کردیم و مهرماه۱۳۹۰، مصادف با شب تولد حضرت معصومه علیهاالسلام سرِ زندگی مشترکمان رفتیم. آقامرتضی تفکر معنوی بالایی داشت و خیلی دوست داشت زندگی ساده‌ای را شروع کنیم. او جهیزیه دختر را که یک عُرف بود، به تعبیر هدیه از طرف پدر و مادر عروس می‌دانست و سفارش می‌کرد نباید در این قضیه سختگیری شود. نکته‌ی مهمی که بنده هنگام خواستگاری از ایشان دیدم، داشتنِ برنامه و هدف مشخص در زندگی بود. 💞مرتضی دوست داشت شروع زندگی مشترک‌مان همراه با معنویات باشد. حتی شب عروسی‌مان بعد از مراسم عروسی به زیارت شهدای گمنام رفتیم و مناجاتی با شهدا داشت که برایم خیلی جالب بود. با وجود اینکه آن موقع شغل مشخصی نداشت، ولی می‌گفت هر شغلی در آینده داشته باشم هدفم خدمت به اسلام است. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
‍‍‍‍‍🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺 🌸 💍 🟣شهید مدافع‌حرم 📀راوے: همسر شهید 🦋تا روز خواستگاری، عبدالرضا را ندیده بودم. به واسطه خواهرشان با هم آشنا شدیم. قبل از خواستگاری حسابی به خواهرش سفارش کرده بود که در مورد روحیه شهادت‌طلبانه‌اش با من صحبت کند. 💜من هم خیلی دوست داشتم همسرم مذهبی باشد و از لحاظ اعتقادی به هم نزدیک باشیم. وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم، پرسیدم «چقدر اهل انجام مستحبّات هستید؟» گفت «مستحبّات را باید آنقدر به جا بیاوریم که به واجبات لطمه نزند.» 🦋حین صحبت‌کردن سرش پایین بود و هر از گاهی سرش را بالا می‌آورد. همین‌طور که حرف می‌زد، احساس کردم چقدر چهره‌اش شبیه رزمنده‌هاست و حرف‌هایش شبیه شهدا. یکبار صحبت‌هایمان کمی طولانی شد و همین که صدای اذان را شنید، حرفش را تمام کرد تا به نماز جماعت برسد. این مُقیّدبودنِ عبدالرضا خیلی به دلم نشست. 💜فروردین سال۱۳۷۸، همزمان با عید غدیر به عقد هم درآمدیم و با توجه به اینکه من دانشجو بودم و مشغول به تحصیل، حدود دوسال عقد ماندیم و اواخر سال۱۳۷۹ ازدواج کردیم. عبدالرضا ساده‌بودن را خیلی دوست داشت. 🦋در عین حال، انجام کارهای فرهنگی هم برایش خیلی مهم بود؛ تا جایی که کارت عروسی ما به پیشنهاد عبدالرضا خیلی متفاوت طراحی شد؛ به این صورت که حدیثی از پیامبرﷺ و سخنی از مقام معظم رهبری در مورد ازدواج را روی کارت چاپ کردیم. خلاصه اینکه تمام تلاشش بر این بود که مراسمی ساده و به دور از گناه داشته باشیم.  💜ساده‌زیستی عبدالرضا برای من خیلی جالب بود؛ چون فکر همه‌جا را می‌کرد. قبل از عروسی به من گفت «برای جهیزیه فقط وسایلی را که خیلی نیاز داریم، تهیه کنید.» مخالف وسایل تزئینی و نمایشی بود. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸 🌸 💍 🟣شهید مدافع‌حرم 📀راوے: همسر شهید 🧖‍♂سال۱۳۶۴ که آقا سید به خواستگاری من آمد، پاسدار بود. در جلسه‌ی خواستگاری، سید گفت:«ان‌شاءالله زندگی‌مان بر مبنای حقانيّت الهی باشد. محور خدا باشد.» 🕋هميشه هم در زندگی، سبک و شيوه‌اش طوری بود که دنبال حق بود. تلاشش بر اين بود که هميشه محور حق باشد، توکل و توسل باشد، هميشه خدايی باشد. 🥰همان جلسه‌ی اول خواستگاری، سید خودش را در دلِ همه جا کرد و جلسه‌ی دوم خواستگاری، مطمئن و با دلی قرص، جوابِ «بــــله» را دادم. 💞صداقت و خلوص در حالات، رفتار و نگاه سید موج می‌زد. وقتی «بله» را به سید دادم و با هم سر سفره عقد نشستیم، همه‌ی زندگی و وجود من، سید شد و فقط سید را می‌دیدم و هیچکس دیگر را نمی‌توانستم ببینم. 👶🏻کفه‌ی محبت من به سید نسبت به کلّ خانواده‌ام بیشتر بود. گاهی مادرشوهرم می‌گفت:«یک بچه بیاید، همه چیز عادی می‌شود»، اما با وجود بچه هم نه تنها عشق و علاقه‌ی من به سید کم نشد، بلکه بیشتر هم شد. هیچ‌کسی نتوانست جای سید را برای من پُر کند؛ نَه آن زمان که زنده بود و نَه حالا که به شهادت رسید. ☝️یک روز به سید گفتم:«اگر خداوند به من بگوید بهشت را به تو می‌دهم به شرطِ آن‌که حمید با تو نباشد، من حتی این بهشت را نمی‌پذیرم! بهشت بدون سید برایم زیبا نیست.» @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸 🌸 💍 🌕شهید مدافع‌حرم 💞همسر شهید نقل می‌کند: من همیشه می‌گویم ازدواجمان از دو توسل شروع شد. ماجرای این توسل‌کردن برای خودمان خیلی جالب بود. شهید نوری همیشه می‌گفت من شما را از حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها گرفتم. ✨آقاعلیرضا تعریف می‌کرد یک روز که به مشهد رفته بود، در حرم امام رضا علیه‌السلام نذر می‌کند ۴۰ زیارت عاشورا به حضرت زهرا هدیه بدهد تا خدا یک همسر خوب نصیبش بکند. ایشان ۴۰شب پشت سر هم این زیارت عاشورا را می‌خواند و دقیقاً در آخرین شبی که زیارت عاشورا را می‌خواند، فردایش شوهرخاله‌اش مرا به ایشان معرفی می‌کند. 💞آن زمان خودم در کنگره شهدا کار می‌کردم و یک هفته‌ای می‌شد که به شهدا متوسل شده بودم و می‌خواستم یکی مثل خودشان نصیبم کنند. نتیجه توسل‌هایمان این شد که در اسفند سال۱۳۸۸ شهید نوری به خواستگاری من آمد و با هم آشنا شدیم و بعد از آشنایی‌های اولیه، مراسم خواستگاری کاملاً سنتی برگزار شد. ۱۱خرداد سال۱۳۸۶ عقد و مهر همان سال نیز عروسی کردیم. 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
‍‍🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸 🌸 💍 🌕شهید مدافع‌حرم 💞همسر شهید نقل می‌کند: شهریور سال۱۳۹۳ مصادف با شب ولادت حضرت معصومه علیهاالسلام بود که من برای اولین‌بار برای نماز به مسجدجامع شهرمان رفتم. آنجا یک خانم مُسن از من خواست که پذیرایی را برعهده بگیرم. 💙حین پذیرایی، مادر و خواهر آقا یدالله من رو دیدند و بعدش از من اجازه خواستند که برای خواستگاری تشریف بیاورند. روزی که یدالله به همراه مادرش برای خواستگاری آمد، گفت می‌خواهد با من به تنهایی صحبت کند. چندمورد از خودش و کارش گفت و خواست جواب من رو بدونه. برام عجیب بود که چطور هیچ شرط و ملاکی مطرح نکرد؟! 💞خلاصه، مِهر هردوی‌مان به دل هم افتاد و در نهایت، بعد از چندجلسه خواستگاری به عقد هم درآمدیم. بعد ازدواج بهم گفت: چندسال پیش، تو رو توی خواب دیدم که لباس سبز تنت بود و بهم گفتند همسر آینده‌ات این خانم هست. اون روزی که من رفته بودم مسجدجامع و برای اولین‌بار، ایشان و مادرش من را دیدند، زیر چادرم، مانتوی سبز تنم بود. (قبل اعزام به سوریه هم آقا یدالله برام لباس سبز خرید) 💙روز عقدِ من و یدالله، مصادف با عید غدیر بود اما سعی کردیم عشق و احترام متقابل را از اهل‌بیت علیهم‌السلام الگو بگیریم و در زندگی پُر مِهرمان جاری سازیم و این عشق از همان ابتدا در بین اطرافیان‌مان نیز جلوه‌گر شد؛ طوری‌که روز مراسم عقدمان، یدالله جلوی چشمان همه، دست مرا بوسید. 💞اولین جایی که بعد عقد رفتیم، گلزار شهدای امامزاده عبدالله و مزار عموی شهیدش، شهید عباسعلی ترمیمی بود. یادم هست به او گفتم: من توی زندگی با شما دنبال عاقبت‌به‌خیری هستم و امیدوارم خوشبخت‌ترین آدم‌ها بشیم و باهم پیمان بستیم که عشقِ ما، یک عشق فرازمینی باشد. 💙بعد از ازدواج رفتیم مشهد. توی صحن حرم امام رضا علیه‌السلام که نشسته بودیم، آقایدالله از علاقه‌اش به امام حسین و امام رضا صحبت کرد؛ می‌گفت عشق معنوی امام رضا علیه‌السلام، تمام وجودم رو پر کرده است. ازم خواست که زیارت عاشورا براش بخونم و فهمیدم به خواندن زیارت عاشورا خیلی علاقه دارد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💍 🟢شهید مدافع‌حرم جمال رضی 💞همسر شهید نقل می‌کند: آقاجمال مؤذّن مسجد روستای ما بودند. همان‌جا با هم آشنا شدیم. خود جمال مرا به پدر و مادرش پیشنهاد می‌دهد؛ خانواده‌ها از روی شناختی که داشتند، قبول کردند و ما هم سال۱۳۸۴ عقد و در سال۱۳۸۵ هم عروسی کردیم. 💞جمال در روز خواستگاری بهم گفت «من پیش از شما با شغلم ازدواج کرده‌ام؛ البته دوست دارم وقتی وارد منزل می‌شوم، همسرم با لبخند در را باز کند.» 💞آقاجمال اهل گُل‌خریدن بود و به همین خاطر، همه‌ی گل‌فروشی‌های محل او را می‌شناختند. وقتی از مأموریت برمی‌گشت، برای من گل می‌خرید و همکارانش را نیز به گل‌خریدن برای همسران‌شان تشویق می‌کرد. گاهی در طول یک هفته، چندمرتبه برای من گل می‌خرید. 🎁 ✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات ☘اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد☘ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
‍ ‍ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• 💍 🟣شهید مدافع‌حرم ابوالفصل راه چمنی 💙همسر شهید نقل می‌کند: من و آقا ابوالفضل فامیل بودم. خواهرشان، زن‌دایی من هستند. چند مرتبه بیشتر ابوالفضل را ندیده بودم ولی در همین چند دیدار خانوادگی، متوجه تفاوت زیادش با دیگر جوان‌ها ‌شدم. ☂مثلاً می‌دیدم که موقع حرف‌زدن با خانم‌ها چقدر سربه زیر هست. همین برای من که آن موقع یک دختر دبیرستانی بودم، خیلی جذّابیّت داشت و من را شیفته خودش کرد و از خدا خواستم که آن را همسر من قرار بدهد. به کسی نگفتم و فقط از خدا خواستم. بعد از نمازهایم دعا می‌کردم که خدا کمک کند. 💙حتی یک مرتبه فکر کردم که به خودش زنگ بزنم ولی باز پشیمان شدم قضیه را به خدا سپردم. بعدها وقتی برای آقا ابوالفضل تعریف می‌کردم، می‌گفت: «اگر به من زنگ زده بودی، هرگز سراغت نمی‌آمدم»  ☂آقا ابوالفضل قبل از عقد، هیچوقت با من کلامی حرف نزده بود ولی خودش می‌گفت از دوران دانشجویی‌اش من را در نظر داشته است. تا اینکه به خانواده‌شان پیشنهاد می‌دهد و به خواستگاری من آمدند. 💙خرداد سال۱۳۹۰، من در خوابگاه بودم و فصل امتحانات بود. پدرم به من زنگ زد و گفت خانواده‌ی ابوالفضل به خواستگاری‌ات آمده‌اند. از خوشحالی و استرس این قضیه، چندتا از امتحاناتم را خراب کردم. شب خواستگاری زیاد صحبت نکردیم چون تقریباً من برای هیچ موردی مشکل نداشتم. او از سختی کارش گفت، که من می‌دانستم نظامی است. ☂بحث مهریه که شد. گفت: «۱۴تا سکه» بلافاصله گفتم: «من مشکلی ندارم اما فکر نکنم خانواده‌ام قبول کنند.» به خانواده‌ام گفتیم، گفتند: «هرطور خودتان صلاح می‌دانید» که همان ۱۴سکه شد و یک سفر کربلا که خود ابوالفضل اضافه کرد.  •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💍 🟣شهید مدافع‌حرم 🎙راوے: همسر شهید با خواهر شهید در دانشگاه همکلاس بودم. خواهرش مرا برای وی در نظر گرفت. به او گفته بود دوستی دارم در دانشگاه که اخلاق و افکارش شبیه توست. سال دوم دانشگاه که همزمان وارد حوزه هم شدم، مسئله انگار جدّی شده بود. روز میلاد حضرت علی آمدند منزل ما برای صحبت‌های اولیه💙😘 خواهرش تعریف می‌کرد که آقاامیررضا بعد از اقامه‌ی نماز صبح گفته الان برویم خواستگاری. هرچقدر هم به او گفته‌اند الآن زود است، گفته فاصله‌بین شهرهایمان زیاد است، تا برسیم دیر می‌شود. من اهل صومعه‌ســــرا بودم و ایشان اهل رشــــت بود🌈🌎 بالاخره آمدند و صحبت‌ها که انجام شد، نیمه شعبان عقد کردیم. حدودا نُه ماه عقد بودیم و میلاد حضرت فاطمه علیهاالسلام عروسی گرفتیم. خیلی ساده، سر مــــزار شهــــدا رفتیم و در مراسم عروسی‌مان هم مولـــودی بـود🥰🍹 عروسی ما مقدّمه‌ای شد که نزدیکان‌مان نیز عروسی‌هایشان را با مدّاحی و مولودی شروع کنند. خیلی‌ها اعتراض می‌کردند که روز عروسی چه کسی به قبرستان می‌رود اما همسرم می‌خواست شهدا در غم و شادی‌هایش باشند و من هم هیچ اعتراضی نداشتم💚🦋 @shahedaneosve
‍ 💍 شهید مدافع‌حرم 🎙راوے: همسر شهید ⛱من یازده‌ساله بودم و آقا سیّد ۲۰سال داشت که سر سفره عقد نشستیم. دبستانی بودم؛ کلاس پنجم و تجدیدی ریاضی داشتم که سیّد حتی اجازه نداد امتحانم را بدهم. مادرم می‌گفت: « این دختر من بچه است، نمی‌تواند یک زندگی را اداره کند. » اما من در همان سنّ و سال بچگی‌ام گفتم: « من مشتاق ایمان و اخلاق سید هستم. » و "بله" را با هر زوری بود، به سید و خانواده‌اش دادم و سال۱۳۶۶ عروسی کردیم؛ با یک مهمانی ساده در حمیدیه! زندگی مشترک ما ۲۸سال شد؛ سید بیشتر برای من یک دوست و یک پدر مهربان بود. بچّه‌سال بودم و اصلاً از خانه‌داری و زندگی مشترک هیچ نمی‌دانستم و همیشه و هر روز، سید جاسم به من یاد می‌داد که در زندگی چه کاری انجام بدهم و چه کاری نکنم؛ تا آنجا که وقتش را داشت کارهای منزل را انجام می‌داد. به یاد ندارم هیچوقت سید از مسائل کار و بیرون از منزل برای ما حرفی بزند؛ می‌گفت: «حرف بیرون مال بیرون است و هر مردی که وارد خانه‌اش می‌شود، باید همه‌ی همّ و غمش همسر و فرزندانش باشد.» همیشه هم می‌گفت: «شما خودتان را درگیر مسائل کار من در بیرون از خانه نکنید. » @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
‍‍‍‍🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺 🌸 💍 🟣شهید مدافع‌حرم موفق 📀راوے: همسر شهید 🦋من متولد سال۱۳۵۵ و همسرم متولد۱۳۵۸ و هردو همدانی هستیم. هردو مربّی رزمی بودیم و از طرفی ایشان دوست صمیمی برادرم بودند. هیئت رزمی به واسطه ایشان دنبال کسی بودند که نمایندگی یک سبْک را به یک خانم بدهند. وقتی فهمیدند من رزمی کار می‌کنم، پیشنهاد این کار را به من دادند و در بسیج ورزشگاه قرار ملاقات گذاشتند که با حضور رئیس بسیج انجام شد. 💜آنجا با هم صحبت کردیم و از من خواست که بیایم و نمایندگی سبْکش را بگیرم. من اصلاً ایشان را نمی‌شناختم و وقتی به برادرم گفتم که با چنین شخصی صحبت کرده‌ام، کلی خندید و گفت: «بابا این مجید بوده دیگه، چرا نشناختیش!» 🦋در هر صورت روی پیشنهاد ایشان فکر کردم و چون خودم در دو باشگاه مربّیِ کاراته بودم و همان موقع مادرم هم فوت کرده بود و خیلی درگیر زندگی و باشگاه بودم، گفتم: «برایم سخت است» و قبول نکردم. باز هم آقا مجید از طریق برادرم پیام می‌داد که «بیا و کار را قبول کن.» من هم نمی‌توانستم و قبول نمی‌کردم. 💜این مسئله گذشت تا اینکه قرار شد برای من خواستگار بیاید؛ برادرم هم این مسئله را با مجید در میان گذاشته بود. یک شب قبل از قرار خواستگاری ساعت ۱۰، دیدیم مجید به تنهایی و با یک جعبه شیرینی و یک انگشتر منزل ما آمده است. من و خواهرم هم که در تدارک برنامه فرداشب بودیم کلی خندیدیم. 🦋شهید صانعی به پدرم گفت: «حق نداری او را به کس دیگری بدهی. من به خانواده‌ام هم گفته‌ام و می‌خواهم با او ازدواج کنم. منتهی چون عصر این موضوع را فهمیدم، سریع رفتم انگشتر خریدم و آمدم». پدرم هم خندید و گفت: هر چیزی آداب و رسوم خودش را دارد و ما نمی‌توانیم قبول کنیم. 💜مجید گفت: «این انگشتر اینجا باشد و من می‌روم خانواده‌ام را می‌آورم.» ما صبح روز بعد با آن خانواده تماس گرفتیم و گفتیم مشکلی پیش آمده است و فعلاً قصد ازدواج ندارم. یک هفته بعد در روز ۱۶آذرماه سال۱۳۸۵ مجید و خانواده‌اش آمدند و حرف‌ها را زدند؛ 🦋در ابتدا پدرم خیلی موافق نبود و سنگ انداخت. ما فقط یک جلسه با هم صحبت کردیم. بعد هم که نامزد شدیم، بیشتر با خصوصیات اخلاقی او آشنا شدم. البته، چون برادرم با او دوست بود می‌گفت: «این مشکلات و کمبود‌ها وجود دارد؛ خوب فکر کن و اگر نمی‌خواهی همین حالا بگو.» 💜خودم در ابتدا به‌خاطر اختلاف سنّی‌مان قبول نمی‌کردم ولی آقا مجید گفت: «اصلا دست شما نیست و من پسندیدم و کار تمام است.» او گفت: «من با خانواده‌ام هم صحبت کرده‌ام و مشکلی نیست.» گفتم: «فردا دردسر می‌شود.» گفت: «نه! من باید قبول می‌کردم که کردم.» 🦋پدرم هم او را خیلی دوست داشت و حرف‌هایش را به مزاح می‌گرفت، نَه به قُلدری. مجید آدمِ افتاده‌حال و صبوری بود. با وجود اینکه عصبانی به‌نظر می‌رسید اما خیلی مهربان بود. مجید در اوج اقتدارش مظلوم بود. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺 🌸 💍 🟣شهید مدافع‌حرم 💞همسر شهید نقل می‌کند: زمانی که حسین‌آقا تصمیم به ازدواج گرفته بود، در دوره‌ی کارشناسی مهندسی عمران دانشگاه نجف‌آباد اصفهان تحصیل می‌کرد و همان زمان‌ها، خرج تحصیلش را از کارکردن در تعمیرگاه ساعت به دست می‌آورد تا بتواند روی پای خودش بایستد. ✨از دین و ایمان هم کم نداشت و همین امر باعث شد تا در زمان خواستگاری اصلا از دارایی‌اش نپرسم. در کل برای یک خانواده‌ی مذهبی، ایمان و رزق حلال اصلی‌ترین ملاک در انتخاب همسر است و خانواده من به دلیلِ دیدن این دو رکن در وجود حسین‌آقا، راضی به ازدواج من با ایشان شدند. 💞البته باید این مطلب را بگویم که خودم هیچ شناخت و یا آشنایی قبلی با ایشان نداشتم و به این دلیل از امام زمان(عج) خواستم تا واسطه‌ی ازدواج من و حسین شود؛ زیرا می‌دانستم وقتی خدا و امام زمان انتخاب کنند، به همه ویژگی‌های وجودی شخص واقف هستند. در تاریخ ۱۶مهر۱۳۷۸ به صورت خیلی ساده عقد کردیم. ✨سفره‌ی عقد را پدرم درست کرد؛ کارت عقد هم نداشتیم و آغاز زندگی مشترکمان در تاریخ ۷تیر۱۳۷۹ بود. همسرم بعد عقد به من گفت که امام زمان را برای عقدمان دعوت گرفته است و امید داشت که امام زمان در مراسمِ عروسیِ بدون گناهش حضور یابد. 🌸 🌸🌼🌺 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم