🌺🍃💚🍃💚🍃💚🍃🌺
💚🍃💚 🌺 🍃 🌺
🍃💚 🌺 🍃
💚 🌺 🌺
🍃 🍃 🌺🍃
💚🍃
🍃🌺
🌺
#بسمه_تعالی
#زندگینامه
#شهیدمدافع_حرم
#سیدمجتبی_ابوالقاسمی
سیدمجتبی ابوالقاسمی فرزند سید حسین در تاریخ 1360/05/15 در پایتخت مقاومت ایران دزفول قهرمان دیده به جهان گشود .از همان کودکی عضو جلسات قرائت قرآن بود و حضور فعال در مساجد و پایگاه های مقاومت بسیج داشت .
وضعیت: مجرد بودند... و
از سال 1382 به مدت 11 سال به عنوان مسول عملیات حوزه مقاومت بسیج حمزه سیدالشهدا شهرستان دزفول فعالیت نمود و در سال 1393 به عنوان فرمانده گردان بیت القمدس منصوب شد . ایشان کارمند دانشگاه جندی شاپور دزفول بود و با توجه به مشغله ی کاری زیاد اما در مسولیتی که در بسیج پذیرفته بود خالصانه و با تمام توان فعالیت می نمود.. سید مجتبی از محبوبیت خاصی در بین بسیجیان برخوردار بود و این محبوبیت از این نظر بود که او هیچ گاه در بین نیروها فرمانده نبود بلکه همیشه خودش را خادم و برادر کوچکتر بسیجی ها می دانست.
سید مجتبی قهرمان ملی دزفول ؛ شاعر و مدافع حرم خاندان رسالت وفرمانده بسیجی گردان بیت المقدس سرانجام در دفاع از حریم اسلام و ولایت در جنوب شهر حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد..
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۱۶
محل شهادت: در عملیات آزادسازی روستای زیتان در جنوب حلب به شهادت رسیدند
💚🍃💚🌺💚🍃💚
🌺🍃💚🍃🌺
🌺
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🕊⭕️
🌹🕊🕊⭕️
🌹⭕️🕊🌹🕊
🌹🕊🕊⭕️🌹
🌹⭕️🌹🕊🕊
⭕️🌹🕊🌹🌹
💢⭕️💢⭕️💢⭕️💢
#زندگینامه۱
#شهیدمدافع_حرم
#عبدالصالح_زارع
#بسمه_تعالی
شهیدعبدالصالح زارع هستم
متولد ۲۶ فروردین سال ۶۴
اهل بابلسرم
شهر بهنمیر
از ۹ سالگی تکواندو کار میکردم
دیپلمم رو که تو رشته ی فنی حرفه ( کامپیوتر) گرفتم، رفتم سراغ دوره های آموزشی سپاه تو تبریزو این آشنایی، شد نقطه ی عطف زندگی من اطرافیان خیلی تشویقم کردن که ادامه تحصیل بدم
ولی من سپاهو انتخاب کردم
اونم با یقین کامل البته بعدا لیسانس حقوق گرفتم به خاطر تسلط بیشتر روی مسائل روزبه خاطر شغل بابا،ساکن قم شده بودیم که من برای کارم برگشتم بابلسرسال ۸۲ وارد سپاه شدم
تو بخش آموزش پادگان المهدی مشغول بودم هم خودم آموزش می دیدم هم به بقیه آموزش میدادم تک تیرانداز ماهری بودم هستما هنوزم کلی سرباز از زیر دستم رد شده خلاصه سال ۹۱ ما هم دوماد شدیم به خاطر کارم حاضر به اومدن به تهران نبودم خانوم و برداشتم و رفتیم بابلسر زندگی کنیم همسرم اصفهانیه اصالتا ولی تهران زندگی میکردن سمیرا خانوم کمالی بعد عقد گفتم دوس دارم زهرا صدات کنم همینقدر ک من این اسمو دوست داشتم کافی بود تا زهرا هم شیفته ی اسم جدیدش بشه ولی خب تو خونه شون به احترام پدر و مادرش سمیرا صدا میکردم
قبل ازدواج با هم آشنا نبودیم با خاله م هم محله ای بودن و این شد که آستین زدن بالا برامون تو جلسه خواستگاری بیشتر من حرف میزدم برام حجاب خیلی مهم بود و روش تاکید داشتم
همونجا گفتم که به ولایت علاقه ی عجیبی دارم در مورد شغلم و سختیاش هم حرف زدم و..خب برای زندگی باید با من میومد بابل پدرش گذاشت ب اختیار خودش اما مادرش خیلی مخالف بود
نهایتن ما رو در کردن و گفتن نه
ولی از اونجایی که تنها مردی بودم که بدجوری به دل خانوم خانوما نشسته بودم،خودش دلش میخواست من مرد ش باشم دوباره اول ربیع الاول اومدم خواستگاری پدرش نظامی بود و میگفت دخترم تحمل ذره ای سختی رو نداره
به خاطر حیا رو حرف باباش حرف نمیزد
ولی فهمیدن جوابش بله ست قبل عقد حتی استخاره گرفتن که نتیجه این بود:
شرایط سختی دارد اما عاقبتش خیلی خوب است خلاصه رفتیم پای سفره ی عقد من تو دنیا فقط یه آرزو داشتم
ب خانوم گفتم یه دعایی دارم که حتما موقع عقد برام بخواه اما سر عقد، با فاصله نشستیم مونده بودم چطور خواسته مو بهش بگم یه دستمال کاغذی دادم خواهرم که بده به عروس خانوم
روش نوشته بودم: دعا کن من شهید بشم
خانوم جان هم از ته دل دعا کرد..اما فک نمیگرد انقد زود برآورده بشه...
🌹🕊🌹⭕️🌹🕊🌹
💢⭕️💢⭕️💢⭕️💢
⭕️
⭕️⭕️⭕️🌹
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم