eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
295 دنبال‌کننده
31.4هزار عکس
4.8هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🥀🥀 🌸🌸🌸🌸🌸 🥀🥀🥀 🌸🌸🌸🌸 🥀🥀🥀 🌸🌸🌸 🥀 🌸🌸 🥀🌸 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 پدرشهید:آن روزی که می‌خواست برود، من از او سوال نا به جایی کردم. چون اصلا اهل پول نبود. هیچ وقت دلش نمی‌خواست بهترین‌ها را داشته باشد. از او پرسیدم: "نکند به قول بعضی‌ها به خاطر پول می‌روی؟" خیلی به او برخورد و عصبانی شد و گفت:" تو هنوز من را نشناختی بعد از این همه سال." حتی نگفت شما و گفت تو و اشک در چشمانش جمع شد. مادرشهید:بحث سوریه به تازگی و از زمان شهادت امثال شهید باقری و امینی، رسانه‌ای شد وگرنه قبل از آن زیاد از شهدای سوریه گفته نمی‌شد. من می‌دیدم که با خواهرهایش در اینترنت جنایات داعش را می‌دیدند که سرها را بریده‌اند و به هم نشان می‌دادند. ولی من اصلا متوجه نمی‌شدم راجع به چه چیزی صحبت می‌کنند. وقتی رفتیم تشییع پیکر شهید باقری و فرامرزی، در دلم گفتم: "خدایا یعنی می‌شود ما هم شهید بشویم؟ خانواده‌مان شهید شوند." که وقتی آمدیم بعد یک هفته دیدم علی خیلی پیگیر است. به من هم می‌گفت دعا کن کارم درست بشود. چون نمی‌دانستم کدام قسمت می‌خواست برود، هربار از او می پرسیدم: "برای چه می‌خواهی دعا کنم؟" می‌گفت: "نپرس، فقط دعا کن." همیشه هم متوسل به حضرت زهرا(سلام‌الله علیها) می‌شد و تمام نذرهایش را به نیت حضرت زهرا(سلام الله علیها) می‌کرد. هر وقت می‌گفت برایم دعا کن می‌گفتم: "انشاءالله هرچه خیر است پیش بیاید." می‌گفت: "نه بگو خدایا خیر من را در این قرار بده." 🥀🌸🌸🌸🌸🌻 🥀🌸🌸🌸🌻 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔸🔸🔶♦️♦️♦️🔶🔸🔸🔸🔸 🔶 🔶 🔸🔸 💢🍃🍃🕊🌷🕊🍃🍃💢 🔸 🔶 🔶 🔸🔸 🔶♦️♦️♦️🔶🔸🔸🔸🔸 با توجه به نخبه بودنش و آینده‌دار بودنش اولین بار که سوریه رفتنش مطرح شد خیلی مخالفت شد و حتی ادعای شبهه هم شد...حتی بعد از شهادتش یه سریا به ما گفتن شما به اسلام خیانت کردین که همچین نخبه ای رو گذاشتین بره...این اگه میموند یه علامه‌ای از توش در میومد خلاصه از این حرفا زیاد شنیدیم... وقتی خواست بره...بهش گفتم امین تو که نظامی نیستی...تو هنوز خیلی باید برای اسلام کار کنی...نرو...اینهمه درس خوندی بذار ازت استفاده بشه .. میگفت: فرض کن ده سال دیگه هم درس بخونم بشم آیت‌الله‌العظمی یا بشم بزرگترین فیلسوف قرن...بالفرض البته.. چه فایده‌ای داره اگه عمامه روی سرم باشه و حرم بی‌بی زینب در خطر باشه؟ نه این عمامه رو میخوام...نه فلسفه ... خودش جوابِ همه شبهه ها رو میداد 🔸🔸♦️♦️♦️🔸🔸 💢🍃🍃🌷🍃🍃💢 ♦️♦️♦️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸🌹 🌹🌸🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹⚡️🌹         🌸⚡️🌸 🌹🌸🌹              🌸 🌹⚡️🌹🌸 🌹🌸🌹⚡️🌸 🌹🌹🌹🌸 حجت چند وقتی بودکه زمزمه سوریه رفتنش تو خونه راه انداخته بود که خانواده رو اماده رفتنش کنه هرچند که این تصمیمش تصمیم امروز فرداش نبود. بعدها فهمیدیم که کارای رفتنش و  انجام داده بود فقط مونده بود اجازه گرفتن از پدر و مادر و آماده کردن خانواده برآی رفتنش بعد از کلی آوردن دلیل و استدلال برآی رفتن تونست خانواده رو مجاب کنه که رضایت بدن به رفتن دقیقا تمامی مطالب که توی وصیتنامش آورده با زبون ساده تر برآی مامان میگفت تا رضایت بده. آخر سر هم یه روضه و مصایب کربلا رو برآی مامان گفت مامان دیگه حرفی نداشت در برابرحقیقت . دفعه اول که رفت همه خانواده نگران و ناراحت بودن جوری هیج کدوم نمیتونستیم جلوی اشکامون بگیریم فردا اونروز برگشت خونه گفت سفرمون عقب افتاده همه کلی خوشحال شدیم. که خداروشکر نشد که بره اما این خوشحالی دوام نداشت هفته بعدش باز خداحافظی کرد برآی رفتن ایندفعه هم باز همه غصه دار نگران بودیم یادمه بیست و هشت شهریور بود همزمان بود با تولد دخترم که جشن گرفته بودم حجت زنک زد برآی خداحافظی گفت که داره میره و نیست که تو جشن شرکت کنه  جشن تولد بود اما جشنی که همه چشما پر از اشک بود وهمه نگران از رفتن حجت دوروز بعد گفتم با گوشی حجت تماس بگیریم شاید جواب بده حالش بپرسم دیدم گوشی خاموش نیست بوق میخوره کلی خوشحال شدم وقتی تماس برقرار شد گفت که توی اردوگاهی توی کرج همه رو جمع کردن فعلا اعزام نشدن باز هم امیدوار برآی نرفتن و برگشتنش که همینطور هم شد یادمه شب عید قربان بود. که اومد گفت خجالت میکشیدم بیام. دو دفعه اذیتتون کردم این دفعه رفتنش یکم طولانی شد طوری که فکر میکردیم شاید دیگه نره. دو هفته ای بود حجت منتظر خبر اعزام بود روز اعزام موقع نماز مغرب و عشا بود همه خواهرا خونه یکی از خواهرمون که مریض بود جمع شده بودیم که دیدم که حجت هم اومد با اون کت وشلوار شیکش که عید همون سال خریده بود ما هم میگفتیم بزار برای مراسمهای خواستگاری بپوش. وقتی از در اومد تو همه ذوق کردیم دست زدیم کل کشیدیم گفتیم داماد بشی ان شاء الله کجا حالا تیپ زدی گفت دارم میرم اومدم خداحافظی ایندفعه دیگه گریه نکردیم شاید  امید داشتیم باز هم برگرده اما این دفعه دیگه  فرق داشت حجت رفت برآی همیشه رفت که از ناموس و حرم شیعه دفاع کنه و  همونجا بود که خود بی بی زینب دامادش کرد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌹 🌹🌹⚡️🌸⚡️🌹🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم