eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
295 دنبال‌کننده
31.4هزار عکس
4.8هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
✍در آستانه روز پدر #سلفی_با_بابایی❤️😍 سربندش رو بسته بود، اومد در حالي كه قاب عكست رو بغل كرده بود گفتم مواظب باش الان ميوفته روي پاهات خيلي سنگينه عزيزم چكار به قاب عكس بابا داري گفت ميخوام با ، بابا سجادم سلفي بگيرم 😔😢حرفي براي گفتن نداشتم قاب عكست رو گذاشت كنار ديوار و نشست كنارت و عكس دو نفري كه ميخواست رو گرفت گفت مامان عجب عكسي شد ببين انگار بابا سجاد منو بغل كرده انگار نشستم روي پاهاش😭😭😭 #دلتنگي #فرزندان_شهدا 💔 #شهيد_مدافع_حرم🕊 #سيد_سجاد_حسيني🌷 #فرزند_شهيد😔 #سيد_محمدپارسا💕 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💢💎💢💎💢💎💢💎💢 🌸 🌸🌷🌸🌷🌸 🌷 💎💢💎💢💎 🌸🌷 🌷🌸🌷 🌷🌸 💎 💢💎 ‌ سیدسجادحسینی در سیزدهمین روز از تیرماه سال ۱۳۶۲ در شهر شهید پرور درچه چشم به جهان گشود.. ایشان پس از تحصیل در مقاطع ابتدایی و راهنمایی در رشته کامپیوتر ادامه تحصیل دادند و پس از اخذ دیپلم برای گذراندن دوره آموزشهای نظامی به تبریز رفتند . در سال ۸۳ درحالی که بیش از ۲۱ سال از عمر پر برکتشان نگذشته بود بدلیل علاقه به خانواده شهدا با فرزند شهید سید باقر حسینی ازدواج نمودند و درهمان سال در لباس پاسداری به استخدام گروه موشکی ۱۵ خرداد در آمدند. در سال ۸۶ پس از اصرار ها و تشویق های همسرگرامیشان در دانشگاه امام حسین علیه السلام تهران به ادامه تحصیل در رشته مدیریت دولتی در مقطع کاردانی نمودند و پس از گذشت چند سال به اصفهان بازگشتند و برای ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی به دانشگاه امام علی علیه السلام رهسپار شدند. و در فروردین ماه سال ۱۳۹۰ تنها فرزند ایشان سید محمد پارسا در اصفهان بدنیا آمد. 💢💎💢💎💢💎💢💎 🌸🌷 🌸🌷🌸 🌷 💎 🌸 🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💢💎💢💎💢💎💢💎💢 🌸 🌸🌷🌸🌷🌸 🌷 💎💢💎💢💎 🌸🌷 🌷🌸🌷 🌷🌸 💎 💢💎 از مسجد که بیرون آمدم، پیاده به سمت منزل راه افتادم. پژوی یشمی کنارم ترمز کرد ؛شیشه عقب ماشین اومد پایین!سیدسجاد عقب نشسته بود ،گفت: حاج آقا میشه سوار بشید؟ چند دقیقه وقتتونو بگیریم؟ گفتم خواهش میکنم سید جان! سوار شدم و کنارش نشستم. بعداز سلام و احوالپرسی گفت: این آقایون از گزینش سپاه آمدند در مورد ...... خواستن تحقیق کنند. من هم آوردمشون خدمت شما! آن دو نفری هم که در ماشین بودند با من سلام علیک کردن و من گفتم در خدمتم!سوالاتشونو پرسیدند و وقتی تمام شد رفتند ؛ چند روز بعد سید رو دیدم صداش کردم گفتم: شما که خودت بیشتر جوونای محلو میشناسی این بنده خدام که مشکلی نداشت خودت تاییدش میکردی چرا آوردیشون سراغ من؟! خندیدو گفت حاجی مسوولیت سنگینیه! شغلش خیلی حساسه ؛ وقتی خبر شهادتشو شنیدم ناخودآگاه یاد آن ماجرا افتادم وبا خودم گفتم چه سخن با مفهومی که حضرت آقا میفرمایند: شهدای مدافع حرم در زمان حیات خویش نیز از اولیاء الله هستند. 💢💎💢💎💢💎💢💎 🌸🌷 🌸🌷🌸 🌷 💎 🌸 🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💢💎💢💎💢💎💢💎💢 🌸 🌸🌷🌸🌷🌸 🌷 💎💢💎💢💎 🌸🌷 🌷🌸🌷 🌷🌸 💎 💢💎 گفتم مگر چه مینویسی گفت وصیتم را !! چند لحظه ای سکوت کردم و بهت زده بودم که آیا درست شنیده ام؟؟؟ گفتم: نمیخواهد بنویسی..سررسید را به من بده. گفت: نه، باید بنویسم. گفتم:احتیاجی به این کار نیست. تو همیشه به ماموریت میروی. اینبار به کجا میروی که وصیت مینویسی؟؟ گفت: وصیت احتیاج است و من قبلا هم اشتباه میکردم، که نمینوشتم. گفتم: هر چه دوست داری، بنویس من نخوانده پاره میکنم.. گفت نه این باید بماند! مطمئنن احتیاجت می شود از حرکات و صحبتهایش خیلی ناراحت شدم گفتم: این بار قرار است به کجا بروی که از برنگشتنت مطمئن هستی؟ گفت: باور کن..همه اینها باید انجام شود و من همیشه باید این کار را انجام میدادم وقتی دید اجازه نوشتن به او نمیدهم، گفت: برو کت من را بیاور تا مدارکم را از داخلش بردارم.. رفتم کتش را آوردم، دستم را داخل جیبش کردم دیدم پاسپورتش هست با تعجب نگاهش کردم..خندید گفتم: برای بار چندم است میپرسم، کجا میخوای بری؟؟ با خنده گفت: نمیخوای ازش یه عکس یادگاری بگیری گفتم: چرا بهم نمیگی؟؟ گفت: حالا یه عکس بگیر ازش تا بگم و خنده از لبش نمیرفت نشستم و از پاسپورت عکس گرفتم به اتاق رفت و کتابهای دیدبانی اش را برداشت... گفت: برایم دعا کن در کارم اشتباهی انجام ندهم و سر بلند برگردم گفتم: ان شاءالله. کتابها را داخل کیفش گذاشتم. و مدارکش را دادم. گفتم: میخواهی بروی عراق؟؟؟ خندید و حرفی نزد. گفتم چرا حرف نمیزنی؟؟ میخواهی بروی عراق؟؟ گفت: همین اطرف!!! گفتم: نمیخواهد بروی گفت: چرا؟؟ گفتم: برای چه میخواهی بروی؟؟ حرفی نزد. دوباره گفتم نمیخواهم بروی!! گفت: اگر نروم آبرویم میرود گفتم: پیش چه کسی؟؟ گفت: فرمانده ام.. گفتم: چرا ؟ گفت: الان توی ترمینال منتظر من نشسته... تو که نمیخوای آبروی من پیشش برود؟ گفتم: مهم نیست آبرویت پیش فرمانده ات برود مهمتر از جانت که نیست!! من اجازه رفتن نمیدهم... وقتی دید که اجازه نمیدهم گفت: آبرویم پیش حضرت زهرا چی؟ اون هم مهم نیست؟ گفتم: پس میخوای بری سوریه باز خندید.. گفتم: نمیخوام بری... گفت: با نرفتنم آبرویم پیش فرمانده و حضرت زهرا میره قول میدم دفعه آخرم باشه قوله قول. نمیدونم چی شد که حرفی نزدم..کیفش را برداشت.. و گفت وصیتم را پاره نکن. گفتم باشه ان شاءالله بسلامتی برمیگردی و باهم به وصیتی که نوشتی میخندیم و با هم پاره اش میکنیم...خندید و گفت ان شاءالله. رفتم قرآن را برداشتم و از زیر قرآن ردش کردم...دلم آرام نگرفت گفتم باز برگرد، برگشت و دوباره قرآن را بوسید و دوباره هنگام بیرون رفتن از زیر قرآن ردش کردم... چون به تازگی وارد خانه جدیدمان شده بودیم، وسایل خانه هنوز چیده نشده بود و همه چیز وسط سالن با کارتن هایش بود...موقع رفتن نگاهی به خانه انداخت و گفت: خدا را شکر که سقفی بالای سرتان هست خیالم راحت است. گفت دست به وسایل خانه نزن، وقتی برگشتم با هم وسایل را میچینیم. ولی سعی کن سالن را مرتب کنی!! شاید چند وقته دیگر مهمانهایی برایتان بیایند گفتم: مهمان؟ گفت: آره. گفتم: کی؟ گفت: بعد خودت میفهمی!!! شاید منظورش همانهایی بودند که بعد از شهادتش آمدند به دیدار ما ولی آن روز منظورش را نفهمیدم...سوار ماشین شدیم و در بین راه باز مداحی حضرت زینب را گوش میدادیم تا رسیدیم ترمینال صفه. گفت: من فرصت نکردم محمد پارسا رو ببوسم از طرف من ببوسش گفتم: چشم! گفت: مواظب خودتان باشید.. گفتم: چشم ولی کسی که باید مواظب خودش باشد تویی نه ما... گفت: نه شما بیشتر مواظب خودتان باشید من مواظبم و خندید گفتم: اجازه بده بیام داخل ترمینال تا وقت رفتن کنارت باشم.. گفت نه خیلی شلوغه برو جای پارک نیست..نگران نباش گفتم: باشه پس حسابی مواظب خودت باش.. گفت: چشم موقع رفتن دستش را گذاشت روی در ماشین و خواست حرفی بزند.. ولی پشیمان شد!! گفتم: چیزی شده گفت:نه!! باز خواستم بروم دوباره پایش را گذاشت جلو...سه مرتبه این کار را انجام داد!! ولی حرفش را نزد نمیدانم چه میخواست بگوید؟؟! و نگفت در آخر گفت: برو بسلامت و خداحافظی کرد...آخرین دیدار دو نفره مان به همین سادگی تمام شد...و هر روز این صحنه در برابر دیدگانم مرور میشود 💢💎💢💎💢💎💢💎 🌸🌷 🌸🌷🌸 🌷 💎 🌸 🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💢💎💢💎💢💎💢💎💢 🌸 🌸🌷🌸🌷🌸 🌷 💎💢💎💢💎 🌸🌷 🌷🌸🌷 🌷🌸 💎 💢💎 برای مراسم همسرم جمعیت زیادی آمده بود و باعث تعجب همگان شده بود. به گفته شرکت کنندگان در مراسم تشییع در سی سال گذشته چنین جمعیتی برای تشییع یک نفر هرگز ندیده بودند. شرکت کنندگانی که از اصفهان برای مراسم تشییع آمده بودند می گفتند وقتی شهدای گمنام را آوردند همه از جمعیت حاضر متعجب بودند ، وقتی شهدای غواص را آوردند بیشتر متعجب شدند ولی باور نمیکردیم جمعیتی که برای یک شهید حاضر بشوند از آن دو جمعیت قبلی بیشتر باشد به قول خودشان ( این شهید رو دست شهدای گمنام و غواص را آورد) فرمانده همسرم می گفت :چنین جمعیت کیلومتری را تابحال برای یک نفر ندیده بودم ! همه بهت زده بودند ... گذشت...چند روز بعد ازخاکسپاری پیکر پاک همسرم سید سجاد .. مردم حرف های باور نکردنی میزدند! شاید من آن موقع متوجه نبودم ولی... خیلی از مردم در مراسم تشییع حتی همسرم را نمی شناختند... و در خواب دیده بودند که حضرت زینب (سلام الله علیها) به آنها گفته بود در این تشییع شرکت کنید . میگفتند حضرت در خواب به آنها سفارش کرده: شهیدی را می آورند که سید است، از مدافعان حرمم و برای تشییعش بروید. و من ناباورانه حرفهای مردم را میشنیدم ...گذشت و شبی از شبها که جهت قرائت قرآن بر مزار همسرم رفته بودند دیده بودند چند طلبه و یک آقایی آمده بودند سر مزار سیدسجاد بخاطر غریبه بودن از آنها پرسیدند : شهید را از کجا میشناسید و چه نسبتی با شهید دارید؟ گفته بودند اصلا شهید را نمیشناسیم! و بخاطر خواب عجیبی که دیده ایم! "هم روز تشییع " و "هم چندین بار برسرمزار آمده ایم" پرسیده بودند : چه خوابی؟ تعریف کرده بودند :خواب امام خمینی (قدس سره شریف) و آیت الله فیاض دستجردی را دیده ایم ، که به ما گفتند : برای مراسم شهید سیدی بروید ...که از مدافعان حضرت زینب (سلام الله علیها) است... این شهید از دینان درچه است و ماوشهدای تخته فولاد و تمام شهدای گلستان شهدای اصفهان برای مراسم شهید میرویم... شما نیز بروید و در خواب به ایشان گفته بودند روزی این شهید به جایی برسد که حاجت میدهد ...گفتند چون تابحال اسم این مکان و شهید را نشنیده بودند به خواب اهمیتی ندادیم ! تا اینکه همسر فردی که خواب دیده بود در تلویزیون دیده بود ،که شهیدی قرار است بیاورند! به نام سیدسجاد حسینی از محله ای به نام دینان درچه !! تا شنیدم دنبال شهر درچه گشتیم و پیدا کردیم.و این باعث شد در مراسم شهید و هر چند یکبار بر سر مزار این شهید بیاییم .. (فیلم صحبت های این طلبه ها و آقا گرفته شد و در مسجد محل نیز پخش شد) 💢💎💢💎💢💎💢💎 🌸🌷 🌸🌷🌸 🌷 💎 🌸 🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ 💢💎💢💎💢💎💢💎💢 🌸 🌸🌷🌸🌷🌸 🌷 💎💢💎💢💎 🌸🌷 🌷🌸🌷 🌷🌸 💎 💢💎 فرمانده عزیزم حاج آقا نصر، اگر چه فرصتی ندارم و اگر مجالی در آن دنیا برایم پیش آمد و با شهدا محشور شدم بدان که برایت دعا میکنم و از خداوند عاقبت به خیری برایت میخواهم وازشما همکاران و عزیزانم ومخصوصا سربازان امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف خواستار حلالیت هستم. (برادرکوچک شما سیدسجاد) پدر و مادرعزیزم چه بگویم حلالم کنید. پدرم اگرچه برای سربلندی اسلام ونظام جمهوری اسلامی قسمتی از سلامتی خود را هدیه کردی وهم اکنون فرزندت را؛ از شما میخواهم و ملتسمانه خواستارم که همسر و فرزندم را هیچگاه تنها نگذاری و پشتیبان آنها باشی و نگذاری لحظه ای تنها بمانند و اگر چه مال و سرمایه دنیا به کسی وفا نکرده است تمام سرمایه ام تقدیم همسر و فرزند عزیزم گردد و پدر نگذار حقشان پایمال شود.. و مادر عزیزم گر چه درد دنیا را تا این لحظه زیاد کشیدی امیدوار هستم تا ابد کنار پدرم به خیر و خوشی زندگی کنی و زندگی خوبی رابرای همسر و فرزندم و برادرانم و خواهرم ایجاد نمایید. ( سیدسجاد ) در پایان از همسر عزیزم میخواهم مرا حلال کند و از فرزند عزیز و عزیزتر از جانم میخواهم اولا مرا حلال کند دوم فردی پاک و مفید برای جامعه باشد و هرگز مادرش را تنها نگذارد همسرم و فرزندم اگرچه موقعیتی پیش نیامد تا بتوانم درخدمتتان باشم و بتوانم حق پدری و همسری داشته باشم...و اما از خداوند در این لحظه میخواهم که همیشه پشتیبان و یاورتان باشد و مشکلات و سختی های دنیا برایتان آسان شود... و اکنون همسر عزیزم اگرچه نمیتوانم درد دلم را بگویم و گر چه بغض یتیمیت تا ابد در گلویم هست و گر چه بادعای پدر عزیزمان که در راه اسلام به شهادت رسید عاقبت به خیر می شوید ان شاء الله خواستار این هستم که حافظ دین و قرآن و همیشه دعاگوی رهبر عزیزمان باشید. کوچک و خاک پای شما...سیدسجاد 💢💎💢💎💢💎💢💎 🌸🌷 🌸🌷🌸 🌷 💎 🌸 🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ایستادن پای امام زمان خویش 💐 نهم آبان ماه سالروز شهادت ۶ شهید مدافع حرم گرامی باد. 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۴) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۴ ) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۵) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۵) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۴) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۴) @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ایستادند پای امام زمان خویش... 💐 نهم آبان ماه سالروز شهادت ۶ شهید مدافع حرم گرامی باد. 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۴) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۴ ) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۵) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۵) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۴) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۴) @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ایستادند پای امام زمان خویش... 💐 نهم آبان ماه سالروز شهادت ۶ شهید مدافع حرم گرامی باد. 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۴) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۴ ) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۵) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۵) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۴) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۴) @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💟 🌕شهید مدافع‌حرم 📀راوے: همسر شهید ☔️سید سجاد همیشه در کارهای منزل به من کمک می‌کرد؛ مخصوصاً زمانی که مهمان داشتیم؛ مهمان را حبیب خدا می‌دانست و از مهمانی‌دادن لذت می برد. قبل از اینکه مهمان بیاید، همه چیز را حاضر می‌کردم چون سیدسجاد اجازه نمی‌داد من پذیرایی کنم. ⭐️حتی گاهی خودش چای می‌ریخت و می‌آورد. هرچیزی در منزل داشتیم، برای مهمان می‌آورد. مثلاً برای صرف یک چایی در حضور دوستان اگر گز، شکلات، پولکی، قند یا هرچیزی بود با چایی می‌آورد. ☔️می گفت: باید برای مهمان سنگ تمام بگذاریم. بعد از اینکه مهمانها می‌رفتند، با هم ظرفها را می‌شستیم. اگر مهمان ها از دوستان خودش بودند، حتی اجازه نمی‌داد ظرف‌ها را بشویم و می‌گفت: شما فقط خانه را مرتب کن. در کمک به من در کارهای منزل، بین همه همیشه حرف اول را می زد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ ‍ جلسه ی خواستگاری یک شهید💔 ✨ توافق زندگی ام 🌹 ✨شهید مدافع حرم ❣هجده سال بیشتر نداشتم که وارد یک مجلسی شدم به نام خواستگاری ❣در آن جلسه من و سید سجاد قرار بود همدیگر را ببینیم ،حجب و حیای زیادی داشتیم و به سختی به هم نگاه میکردیم. از ظاهر امر مشخص بود پسر خوبیست.اما باید با او حرف میزدم تا بیشتر او را بشناسم... ❣شبی را قرار دادند برای صحبت کردن ، از خجالتی که داشتم مادرم را با خودم به اتاق بردم و از مادرم خواستم بجای من صحبت کند ، مادرم به جای من تمام حرفها را دقیق به سید سجاد می‌گفت و ایشان هم بخوبی و مودبانه جواب مادرم را می‌دادند. ❣آخر صحبت‌های مادرم و سید سجاد بود که مادرم از من خواست از اتاق بیرون بروم. وقتی به سالن رفتم،یادم آمد مسئله ای را نگفتم. در زدم و وارد اتاق شدم. ❣با صحنه ی عجیبی روبرو شدم که تا آخر عمر فراموش نمیکنم. با تعجب به مادرم گفتم چه شده؟ گفتن چیزی نیست.چکار داشتی؟ گفتم من مسئله ای را فراموش کردم مطرح کنم. وقتی سوالم را پرسیدم سید سجاد گفتن هیچ مشکلی نیست و اشکهایشان را پاک کردند و لبخند زدند 😊 و بعد از اتاق بیرون آمدم. ❣دل توی دلم نبود که مادرم بیاید و از او بپرسم چرا سید سجاد آنطور اشک میریختن... ❣وقتی بیرون آمدند از مادر پرسیدم. گفت یک واقعیت مهم زندگی ات را به او گفتم. گفتم:جگر گوشه ی من نه پدر دارد. نه برادری. ❣مسئولیتت خیلی سخت است...از این به بعد باید هم همسرش باشی هم پدرش هم برادرش...تو همه کس او میشوی... ❣سید سجاد هم گریه افتاده بودند و قول داده بودند که قطعا همینطور است و غیر از این هم نمیشود ... ❣ ، بعد از یازده سال زندگی به یک باره با رفتنت پدرم، برادر ،بهترین دوستم و همسرم را از دست دادم.🌹 ❣تکیه گاه امن من! تو خیلی بیشتر از قولت و گفته ات،جاهای خالی زندگی من را با حضورت پر کرده بودی... ❣از خداوند یک چیز را میخواهم!که در فردوس برینش بهترین نعمات را نصیبت کند💖 ان‌شاءالله... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ایستادن پای امام زمان خویش 💐 نهم آبان ماه سالروز شهادت ۶ شهید مدافع حرم گرامی باد. 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۴) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۴ ) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۵) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۵) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۴) 🌷شهید مدافع حرم (۱۳۹۴) @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم