eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
298 دنبال‌کننده
31.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 💐 🎋 ارادت خاصی به شهید حاج‌ حسین خرازی داشت.کنار قبر شهید چند دقیقه‌ای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت : 🌱«زهرا این قطعه آرامگاه من است، بعد از شهادتم مرا اینجا به خاک می‌سپارند.» 🍃 نمی‌دانستم در برابر حرف ابوالفضل چه بگویم. سکوت همراه بغض را تقدیم نگاهش کردم.هر بار که به ماموریت می‌رفت،موقع خداحافظی موبایل،شارژر موبایل یا یکی از وسایل دم‌دستی و ضروری‌اش را جا می‌گذاشت تا به بهانه آن بازگردد و خداحافظی کند. اما دفعه آخر که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. 🎒 همه وسایلش را جمع کردم. موقع خداحافظی بوی عطر عجیبی داشت. گفتم : ✨«ابوالفضل چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است؟» 🌸گفت : «من عطر نزده‌ام!» 💫 برایم خیلی جالب بود با اینکه عطری به خودش نزده اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با پدر و مادرش به ترمینال رفت. 🌷مادرشان می‌گفتند وقتی ابوالفضل سوارماشین شد بوی عطر عجیبی می‌داد، چند مرتبه خواستم به پسرم بگویم چه بوی عطر خوبی می‌دهی اما نشد و پدرشان هم می‌گفتند آن روز ابوالفضل عطر همرزمان را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا بود. 🌴موقع خداحافظی نگاه آخرش به گونه‌ای بود که احساس کردم از من، مهدی پسرمان و همه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده است. گفتم : 🌿«ابوالفضل چرا اینگونه خداحافظی می‌کنی؟ نگاهت، نگاه دل کندن است» 🌱شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه شوخی کرد. گفت : 🌾«چطور نگاه کنم که تو احساس نکنی حالت دل کندن است؟!» 🍂اما هیچ کدام از این رفتارهایش پاسخگوی بغض و اشک‌های من نبود. وقتی می‌خواست از در خانه برود به من گفت : ♻️«همراه من به فرودگاه نیا» 🌺 و رفت. برعکس همیشه پشت سرش را نگاه نکرد.چند دقیقه از رفتنش گذشت. منتظر بودم مثل همیشه برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند. انتظارم به سر رسید. 📞 زنگ زدم و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به بهانه‌اش برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت : 💢«نه عجله دارم، همه وسایلم را برداشتم» 💟۱۳ روز بعد ازراینکه رفته بود،شنبه صبح بود تلفن زنگ زد،ابوالفضل از سوریه بود. شروع کردم بی‌قراری کردن و حرف از دلتنگی زدن. گفت : ❣«زهراجان ناراحت نباش،احتمال بسیار زیاد شرایطی پیش می‌آید که ما را دوشنبه برمی‌گردانند.شاید تا آن روز نتوانم با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یاحرف نگفته‌ای هست برایم بزن.» 🌼 ترس همه وجودم را گرفت، حرف ‌هایش بوی حلالیت و خداحافظی می‌داد. دوشنبهو۲۴ آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، برگشت؛ معراج شهدای تهران، سه‌شنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنار قبر شهید خرازی آرام گرفت. 🥀 🕊 🍃❣🍃❣🍃❣🍃❣ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷|فرزندم مشکلی داشت که باید حتما میشد و به هر کس که میگفتم نیاز دارم کسی نتونست کمکی بهم بکنه. خیلی دلم گرفته بود. صبح ابوالفضل را دیدم، گفت: چی شده خیلی ناراحتی؟! جریان مشکلم را برایش تعریف کردم .گفت : به خدا باشه حل میشه... بعد ازظهر شهید بزرگوار تماس گرفت گفت پول شده... الان که میبینم فرزندم در کامل هستش، متوجه شدم که شهدا همینطوری شهید نشدن، اونا ویژگیهای خاصی از جمله و دل رئوف داشتن و خداوند به دل پاکشون نگاه میکنه و شهادت رو نصیبشون میکنه|🌷 ✍دوست شهید 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ خواب شهادتشو🌷 دیده بودم. میدونست پیمانه اش پره. کفن خریده ومتبرک کرده بود.⚡️اما یه مدت بود دائما سفر به لغو میشد. بامادرش صحبت کرد، گفت: « رفتن من بند شماست، من پیمانه ام پره... » گفت: « اگه رضایت بدین، پسرم مهدی شهید میشه و اگر رضایت ندین و اینجا بمیرم بچه‌ام یتیم میشه! » همون شب مادرش راضی شد و فرداش راهی سوریه شد‌. 😊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✍به وقت شهادت ❣✨بعد از شهادت ابوالفضل به کربلا رفتیم. خردادماه بود و هوا گرم. از مقام امام زمان (عج) تا پشت حرم حضرت عباس (ع) راه زیادی بود؛ حدود ۴۵ دقیقه. ساعت هم سه بود و هنگام استراحت ماشین‌ها. ❣✨همان‌طور که پیاده می‌آمدیم مادرش گفت: «ببین ابوالفضل، بابا که قلبش را عمل کرده، من هم که کمر ندارم. زهرا خانم هم که پاهایش درد گرفته، مهدی هم خسته شده، یک ماشین بفرست.» ❣✨حاج آقا گفت: «خانم چه می‌گویی؟ ابوالفضل این وسط ماشین از کجا بیاورد؟ او اکنون جایش خوب است.» ❣✨همان‌طور که سه تایی می‌خندیدیم، یک ماشین که داشت می‌رفت برای تعویض خادم‌ها نگه داشت جلوی پای‌مان. پرسید: «علقمه؟» سوار شدیم، اما سه تایی تا موقع رسیدن گریه می‌کردیم. ❣✨حاج آقا گفت: «شهدا همه جا حاضرند. ما‌ها دقت نمی‌کنیم تا لیاقت نظر شهدا را داشته باشیم.» راوی: پدر شهید 🌷تاریخ شهادت۱۳۹۲/۹/۲۳ 🌷 ........🕊🕊 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم