در نگاه عباس، کوهها بلند بودند و جنگلها سرسبز...
صدای عباس از رادیو به گوش میرسید:
- آقای نادری پایین را نگاه کن! درست مثل بهشت می ماند!
سپس آهی کشید و ادامه داد:
- خدا لعنتشون کنه که این بهشت را به جهنم جنگ تبدیل کردهاند.
سرهنگ نادری ساکت بود، چند لحظه بعد صدای عباس فضای کابین را پر کرد او این مصراع را از تعزیه مسلم زمزمه میکرد:
- «مسلم سلامت میکند یا حسین!»
و ناگهان صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون کرد. او در یک لحظه احساس کرد که به دور کعبه در حال طواف است، به همین خاطر با صدای نرم و آرامی گفت:
«اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ لَبَّیْکَ لَا شَرِیکَ لَکَ لَبَّیْک ....»
و آخرین حرف ناتمام ماند...
گفته بودند بیا مکه... گفته بود شما بروید.. تا روز عید قربان خودم را میرسانم... عباس خودش را رسانده بود...
#شهید_قربان
#شهید_عباس_بابایی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
طرح جدید به مناسبت سالروز تولد شهید عباس بابایی 🍂🥀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای د
🍃عباس بابایی
نامش که به گوش آسمان می خورد، از #داغ_شهادتش، بغض می کند . ابرها به یاد شجاعتش می بارند.ستاره ها به یاد پروازهای موفقش می درخشند و ماه به یاد ماه بودنش، حسادت می کند.
زمین از تواضعش می گوید و بندگان روی زمین از #شوق_پروازش.
اما امثال من که کتاب زندگی اش را میخوانیم ، جز کلمه #بزرگ_مرد چیزی به ذهنمان نمی آید.
.
🍃عباس برای ادامه تحصیل به سرزمین امریکا پا گذاشت اما سر بر خاک گذاشته و در #سجده هایش برای معبود دعا می کرد سربلند شود در آزمون خدمت به سرزمین #ایران.
.
#خلبان قصه در #آسمان خدا اوج می گرفت و حواسش به بندگان زمینی بود.برای رضای خدا، خدمت کرد و #فرشته_نجات شد برای درماندگان و محتاجان.
.
🍃سابقه ۳۰۰۰ ساعت پروازش نشان می دهد که خودش نفر اول بوده برای عملیات.نه #نظارت کرد و نه پشت میز نشست.حتی از سفر مکه اش گذشت تا #امنیت را برقرار کند .نگران خلیج فارس بود و کشتی هایی که از آن می گذرند. خطی از #وصیت_نامه اش درس بزرگی است برای همه. " به انقلاب خیلی بدهکاریم"
.
🍃این روزها جای خالی #بابایی ها به شدت حس می شود.آنان که خالصانه و #صادقانه کار کردند ، #خون_شهدا و آرمان های انقلاب خط قرمزشان بود.
.
🍃راستی چقدر #به_انقلاب_بدهکاریم؟کسی حواسش به خط قرمزها هست؟
.
#تولدت_مبارک.....
.
✍نویسنده:#طاهره_بنائی_منتظر
.
🍃به مناسبت سالروز تولد #شهید_عباس_بابایی
.
📅تاریخ تولد: ۱۴ آذر ۱۳۲۹
📅تاریخ شهادت : ۱۵ مرداد۱۳۶۶
🥀مزار شهید :گلزار شهدا قزوین.
.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#سرلشکر_شهید_عباس_بابایی :
مکه من این مرز بوم است.
مکه من آب های گرم خلیج فارس و کشتی هایی است که باید سالم از آن عبور کنند.
تا امنیت برقرار نباشد، من مشکل میتوانم خودم را راضی کنم.
📎پ ن :
اسماعیل نیروی هوایی ؛
خلبانی ڪہ در روز عید قربان
دنیا را برای خدایی شدن ذبح کرد
#رفیق_شهیدم❤️
#شهید_عباس_بابایی
#شهید_عید_قربان🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
اومد خدمت امام و برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمیخوره، مرخصی خواست.
امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در بحبوحهی جنگ پرسیدند.
عباس گفت: من در دهه اول محرم برای شستن استکانهای چای عزاداران به هیئتهای جنوب شهر که من را نمیشناسند میروم. مرخصی را برای آن میخواهم.
امام خمینی (ره) به ایشون فرمودند: به یک شرط اجازه مرخصی میدهم!
که هر موقع رفتی به نیت من هم چند استکان بشویی...
#شهید_عباس_بابایی
#درس_اخلاق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هویت شهـید...
پلاڪ وی نیست
هویتــ شهید
#خون_جارے بر پیشانے اوست
ڪه تقدیـر آن در عهد الست
بر پیشانے او مےدرخشد..
#شهید_عباس_بابایی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⭕️من به شما کمک میکنم تا خدا هم به من کمک کند!
🔸سرایدار مدرسهای که شهید عباس بابایی در آن درس میخواند میگوید: کمردرد داشتم و نمیتوانستم کار مدرسه را خوب انجام دهم. مدیر مدرسه به من گفت: اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون.
🔹اگر من را بیرون میکردند، خیلی اوضاع زندگیام بدتر میشد. آن شب همهاش در این فکر بودم که اگر من را بیرون بیندازند، چه خاکی توی سرم کنم؟
فردا صبح که رفتم مدرسه، دیدم حیاط و کلاسها عین دسته گل شده و منبع آب هم پر است. از عیالم که برنمیآمد؛ چون توان این همه کار را نداشت. نفهمیدم کار کی بوده. فردا هم این قضیه تکرار شد.
🔸شب بعد نخوابیدم تا از قضیه سردربیاورم. صبح، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یکراست رفت سراغ جارو و خاکانداز. شناختمش. از بچههای مدرسهی خودمان بود. مرا که دید، ایستاد. سرش را پایین انداخت. با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم: «پسرم! کی هستی؟» گفت: «عباس بابایی.» گفتم: «چرا این کارها را میکنی؟» گفت: «من به شما کمک میکنم تا خدا هم به من کمک کند.»
#شهید_عباس_بابایی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔹مدت زمانی كه عباس در «ریس» حضور داشت با علاقه فراوانی دوست یابی می كرد، آنها را با معارف اسلامی آشنا می نمود و می كوشید تا در غربت از انحرافشان جلوگیری كند.
🔹به یاد دارم كه در ان سال، به علت تراكم بیش از حد دانشجویان اعزامی از كشورهای مختلف، اتاق هایی با مساحت تقریبی سی متر را به دو نفر اختصاص داده بودند. همسویی نظرات و تنهایی، از علت های نزدیكی من با عباس بود؛ به همین خاطر بیشتر وقت ها با او بودم.
یك روز هنگامی كه برای مطالعه و تمرین درس ها به اتاق عباس رفتم، در كمال شگفتی «نخی» را دیدم كه به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم كرده بود. نخ در ارتفاع متوسط بود، به طوری كه مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم. به شوخی گفتم: «عباس! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای؟»
🔸او پرسش مرا با تعارف میوه، كه همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه می داشت، بی پاسخ گذاشت.
بعدها دریافتم كه هم اتاقی عباس جوانی بی بند وبار است و در طرف دیگر اتاق، دقیقاً رو به روی عباس، تعدادی عكس از هنرپیشه های زن و مرد آمریكایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است.
با پرسش های پی در پی من، عباس توضیح داد كه با هم اتاقی اش به توافق رسیده و از او خواهش كرده چون او مشروب می خورد لطفاً به این سوی خط نیاید؛ بدین ترتیب یك سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هم اتاقی اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود.
🔸روزها از پس یكدیگر می گذشت و من هفته ای یكی، دو بار به اتاق عباس می رفتم و در همان محدوده او به تمرین درس های پروازی مشغول می شدم و هر روز می دیدم كه به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب می شود؛ به طوری كه دیگر به راحتی از زیر آن عبور می كردم.
یك روز كه به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم كه اثری از نخ نیست. علت را جویا شدم. عباس به سمت دیگر اتاق اشاره كرد. من با كمال شگفتی دیدم كه عكس های هنر پیشه ها از دیوار برداشته شده بود و از بطری های مشروبات خارجی هم اثری نبود.
عباس گفت: دیگر احتیاجی به نخ نیست؛ چون دوستمان با ما یكی شده...
#شهید_عباس_بابایی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
خاطره|#شهید_عباس_بابایی
خلبان شدن من با #عنایت_خداوند بود:
⭕️دوره خلبانی ما در امریکا تمام شده بود،ولی به خاطر گزارش هایی که در پرونده خدمتی ام درج شده بود تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمیداند.تا سرانجام به دفتر ژنرال امریکایی احضار شدم.ژنرال اخرین فردی بود که می بایستی نسبت به قبول شدن یا رد شدن من اظهار نظر میکرد.ژنرال پرسش و پاسخ هایی کرد و من جواب دادم.از سوال های ژنرال معلوم بود که نظر خوشی به من ندارد.احساس میکردم رنج ۲ساله و دوری از خانواده ام همه در یه لحظه در حال نابودی است و باید دست خالی و شرمنده به ایران بازگردم.در همین فکر بودم که ناگهان درب اتاق به صدا در امد و ژنرال را برای کار مهمی خواستند.با رفتن ژنرال مدت زیادی در اتاق تنها ماندم.به ساعتم نگاه کردم،وقت #نماز ظهر بود.با خود گفتم کاش در اینجا نبودم و نمازم را اول وقت میخواندم.انتظارم برای امدن ژنرال طولانی شد.با خود گفتم هیچ کار مهمی بالاتر از #نماز نیست،همین جا #نماز را میخوانم.إن شاءالله تا قبل از امدن او نمازم تمام میشود.در حال خواندن #نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شد.با خود گفتم چه کنم؟ادامه بدهم یا بشکنم؟بالاخره گفتم #نماز را ادامه میدهم،هر چه خدا بخواهد همان میشود.سرانجام #نماز را تمام کردم.ژنرال پس از چند لحظه سکوت پرسید چه میکردی؟؟
گفتم #عبادت میکردم.
گفت بیشتر توضیح بده.
گفتم در دین ما دستور بر این است که در ساعاتی معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت زمان آن فرا رسیده بود و از نبود شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.
ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت:همه این مطالبی که در پرونده ات امده مثل این که راجع به همین کارهاست.درسته؟
گفتم:بله درسته.
او لبخندی زد،از نوع نگاهش معلوم بود از صداقت من خوشش امده است.با چهره ایی بشاش خودنویس را از جیبش دراورد و پرنده ام را امضا کرد و با حالتی احترام امیز پرونده ام را به سویم گرفت و گفت:
به شما تبریک میگویم.شما قبول شدید.برای شما ارزوی موفقیت دارم.
من هم متقابلا از او تشکر کردم از اتاق خارج شدم و به اولین جای خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خدا بهم عطا کرده ۲رکعت #نماز شکر خواندم.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم