🔰بسم رب الشهدا و الصدیقین🔰
۸ سال گذشت...
از آن روزی که خبر آوردند
#عمــــار_شهیـــــد_شد*
از آن روزهایی که هرچه بیشتر از رفتن تو به سوریه میگذشت اضطراب و اشتیاق ما بیشتر میشد...
اشتیاق از این جهت که منتظر برگشتنت بودیم و اضطرابی که نکند برگشتی در کار نباشد و عاقبت سفر رویایی تو، به شهادت ختم شود...
اضطرابی که در تماس و مکالمه آخر دو چندان شد...
یادته بهم گفتی چند بار تا مرز شهادت پیش رفتم اما توفیق رسیدن به آن را نداشتم و چه حسرتی پشت این شهید نشدن بود...
با شنیدن این جمله، ناخود آگاه اشک هایم سرازیر شد...
درست مثل الان که چشمانم بارانی شده...
گفتم کی برمیگردی؟! بسه دیگه برگرد... دلتنگتیم...
یادته داداش؟؟
بار آخر که تماس گرفتی لحن صدایت با دفعه های قبل فرق داشت..
انگار میخواستی بگی بی تابی نکن خواهر...
به زودی برمیگردم، اما نه به شکلی که شما منتظر هستید...
برمیگردم در حالیکه چشمانم بسته است و لبانم دیگر به سخن گفتن گشوده نمیشود...
برمیگردم در حالیکه شما گریان هستید و من خندان...
اما وقتی برگشتم انتظار نداشته باش در آغوش بگیرمت..
انتظار نداشته باش از خاطرات سفری که رفتم برایت تعریف کنم...
هرچند که حرف های زیادی برای گفتن دارم اما این دفعه من، فقط شنونده هستم...
این بار من آرام گرفتم و شما هیاهو میکنید...
گفتی ماموریتی داری که وقتی به سرانجام رساندی برمیگردی و من چه دیر متوجه شدم ماموریت تو *شهـــــادت* بود...
چیزی که بخاطرش شبانه روز تلاش کردی و خودت را برای رسیدن به آن پاکیزه کردی و چه زیبا دست از دنیا شستی و *خـــــــــدا* چه زیباتر خریدار بنده ی به کمـــال رسیده ی خود شد.....
#دلنوشته خواهر شهید #عمار_بهمنی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم