🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
🌴🌷🌴
🌷🌴
🌴
✨
#داستــان_دنبــــاله_دار📚
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_دوم 📝
✨ سال 1990
سال 1967 ... پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ ... قانون ... بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت ... ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد ... و سال 1990 ... قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی - پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد ... هر چند ... تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید ... .
برابری و عدالت ... و حق انسان بودن ... رویایی بیشتر باقی نماند ... اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد ... زندگی یک بومی سیاه استرالیایی ...
.
سال 1990 ... من یه بچه شش ساله بودم ... و مثل تمام اعضای خانواده ... توی مزرعه کار می کردم ... با اینکه سنی نداشتم ... اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود ... آب و غذای چندانی به ما نمی دادند ... توی اون هوای گرم... گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد ... از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت ... و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم ... اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد ... اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد ...
اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت ... برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد ... برق خاصی توی چشم هاش می درخشید ... برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم ... با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد ...
- بث ... باورت نمیشه الان چی شنیدم ... طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن ... .
مادرم با بی حوصلگی و خستگی ... و در حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد ... .
- فکر کردم چه اتفاقی افتاده ... حالا نه که توی این بیست و چند سال ... چیزی عوض شده ... من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم ... هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه ...
.
چشم های پدرم هنوز می درخشید ... با اون چشم ها به ما خیره شده بود ... نه بث ... این بار دیگه نه ... این بار دیگه نه... .
⬅️ ادامه دارد....
🌴
🌷🌴
🌴🌷🌴
🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 #تحول_به_واسطه_شهید_همت 🌷
#قسمت_دوم
صبح رفتیم اروند رود، وسط راه کاروانمون رو گم کردم خواستم زنگ بزنم به مائده همون دختری که باهم دوست شده بودیم اما گوشی اونجا آنتن نمی داد، نمی دونم کجای اروند بودم اما یه نخلستان بود داشتم برای خودم می گشتم که دیدم کسی نیست یه کم ترسیدم.
دنبال یه راه بودم از اونجا بیام بیرون، احساس می کردم یه عالمه چشم هستن که دارن منو میبینن، به راهم ادامه دادم ناخودآگاه روسریم آوردم جلو آرایشم پاک کردم به آخر مسیر که رسیدم دیدم روسریم آوردم جلو آرایشی ندارم و صورتم خیسه! خدایا من کی گریه کردم! ؟
هیچی به روی خودم نیاوردم رفتم کنار آب ایستادم تو حال و هوای خودم بودم، یه دفعه مائده صدام کرد گفت کجایی تو دختر؟
کلی دنبالت گشتم باهم رفتیم بازار اونجا کلی خرید کردم و سوار ماشین شدیم.
وقتی می دیدم همه روی اون خاک ها نشستن و گریه می کنند مسخرشون می کردم می گفتم مگه خاک هم گریه داره و کلی هم غر زدم که من کلی پول ندادم که بیام بیابان! مگه بیابان هم دیدن داره!!!
تو طلائیه از کاروان جدا شدم تا خودم بگردم دیدم یه پسری نشسته و چفیه انداخته روی سرش داره گریه می کنه اونو که دیدم دلم لرزید و کنارش نشستمو گریه کردم.
خودم نمی دونستم دلیل گریم چیه.
شب آخری بود و خوابیدم یه خواب خیلی وحشتناک دیدم خوابی که هنوزم وقتی یادم میاد تمام تنم می لرزه!
با فریاد خودم بیدارشدم یه دفعه زدم زیر گریه مسئول ماشینمون آمد کنارم با چند تا از بچه ها گفتم می خوام برم شلمچه گفتن نمیشه الان نصفه شبه، بعدشم ما امروز اونجا بودیم. گفتم من نمی دونم منو باید ببرید شلمچه آخرش که دیدن از حرفم کوتاه نمیام گفتن باید مسئول کاروان اجازه بده خب محل اسکانمون با آقایون یکی بود.
با همون تاپ شلوارکی که تنم بود رفتم اسکان آقایون و مسئول کاروان پیدا کردم گفتم من کار ندارم منو باید همین الان ببری شلمچه وگرنه منم بر نمی گردم با شما.
خلاصه کلی گیر دادم که منو باید ببرین اونا هم قبول کردن این قدر حالم بود بود که حتی یه لباس درست و حسابی نپوشیدم اونا هم می ترسیدن بهم حرفی بزنن باز داد و هوار راه بندازم رفتیم شلمچه یه دفعه خوابی که دیدم یادم اومد خیلی گریه کردم بقیش رو دیگه یادم نیست چی شد وقتی به هوش اومدم دیدم بیمارستانم یادم نمیامد چی شده.
دیدم مائده بالای سرم گفت تو شلمچه از هوش رفتی .
تازه یادم افتاد چی شده زدم زیر گریه.
تو راه برگشت رفتیم فتح المبین و از اونجایی که با اون تیپم تیکه ناجوری بودم تو کاروان، باهام مصاحبه کردن. تو راه برگشت همش تو خودم بودم و همه تعجب کرده بودن.
مسئول ماشینمون اومد کنارم نشست و یه کم باهم گپ زدیم بهش گفتم میشه بریم بازار من چادر بخرم بنده خدا تعجب کرد.
همه تعجب کرده بودن آدمی که مارو مسخره می کرد چیشده که چادر می خواد؟!
راستش خودمم نمی دونم چرا اون حرفو زدم. بروجرد رفتیم بازار و یه چادر با مقنعه خریدم. برگشتیم شهر…
ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❤بسم رب الشهدا❤
#داستان_بوی_حرم
#قسمت_دوم
#شروع_خواستگاری_با_صحبت_از_شهدا
🌺هیچ وقت فراموش نمیکنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد.
پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرفها به هم نزدیکتر شده بودند.
❣بعدها درباره این حرفهای روز خواستگاری از او پرسیدم.
با خنده گفت:
«نمیدانم چه شد که حرفهایمان اینطور پیش رفت.»
گفتم: «اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی!»
💟اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشناییمان با شهادت پا گرفت.
‼️حتی پدرم به او گفت: «تو بچه امروز و این زمونهای. چیزی از شهدا ندیدی!
چطور این همه از شهدا حرف میزنی؟»
گفت: «حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند. علاقه خاصی به شهدا دارم...»
❓ آن روز با خودم فکر میکردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه!
💑مادرش گفت: «از این حرفها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمدهایم... »
☕️مادرم که پذیرایی کرد هم هیچچیز برنداشت! فقط یک چای تلخ!
گفت: « رژیمام! » ( همه میخندیم)
🔶آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم.
که دیدیم و پسندیدیم...
آنهم چه پسندی...
با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد.
👈با ما همراه باشید....
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃✨✨🕯✨✨🍃🌸🍃✨✨🕯✨
#خلاصه_زندگینامه_حضرت_رقیه(س)📜
#قسمت_دوم
🌺در منابع گزارشهایی از چگونگی وفات دختری منسوب به امام حسین(ع) در شام وجود دارد، این گزارشها چندان هماهنگ نیستند.
نخستین منبعی که ماجرای شهادت دختر خردسالی از امام حسین(ع) را در شام مطرح کرده است. کامل بهایی نوشته عمادالدین طبری(۷۰۰ق) است. او نام دختر را ذکر نکرده است. سن او را چهار سال و وفات او را چند روز پس از دیدن سر پدر در خانه یزید گزارش کرده است.ملا حسین کاشفی (متوفی ۹۱۰ق) محل حادثه را کوشْک (کاخ) یزید و زمان آن را روز دیدن سر بریده ذکر کرده است.فخرالدین طُریحی (م ۱۰۸۵ ق)؛ نخستین کسی است که کودک را سه ساله و سخنانی از او خطاب به پدر گزارش کرده است.
محمدحسین ارجستانی در اواخر قرن سیزدهم، نام کودک را زُبیده، سن او را سه سال، محلّ حادثه را خرابه شام گزارش کرده است.
ارجستانی پیش از ذکر این حادثه، به حضور دختری از امام حسین(ع) به نام رقیه در شام یاد کرده است.محمدجواد یزدی در اوایل قرن چهاردهم محل حادثه را خرابه شام دانسته است و گفته نام او زُبَیده یا رُقَیه یا زینب یا سَکینه و یا فاطمه بوده است.سید محمدعلی شاهعبدالعظیمی (م ۱۳۳۴ق)، برای نخستین بار، نام کودک را رقیه و سنّ او را سه سال آورده است.
#ادامه_دارد.....
📗طبری، کامل بهائی، ۱۳۸۳ش، ص۵۲۳.
📘واعظ کاشفی، روضة الشهدا، ۱۳۸۲ش، ص۴۸۴.
و.....
🏴🥀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🥀🏴
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀💠💠💠💠💠💠🍀
🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀
🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀
🍀💠🍀💠🍀💠🍀
🍀♥️♥️♥️🍀
🍀💠♥️♥️💠🍀
🍀💠💠♥️💠💠🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#شهیدمدافع_حرم_حامدجوانی
#قسمت_دوم
حامد چند باری فرمانده ش حاج احمد را دعوت کرده بود به صرف املت. بساط پخت و پزش هم همیشهی خدا جور بود. کنار قبضه و زیر آتش و دود و بوی باروت املتهائی درست میکرد که همسنگرها انگشتهایشان را هم با آن بخورند. آوازهی املتهای حامد همه جا پیچیده بود و بالاخره یک روز صبح، سردار مهمان سفرهی صبحانهشان شد و همان یک املت کار خودش را کرد. از آن شب به بعد، وقتی که حجم آتش کم میشد و سر و صدا میخوابید، حاج احمد کیسه خواب به دوش، میآمد سنگر حامد که پیش آنها بخوابد. آنقدر صمیمی که وقتی فهمید حامد 24 سالش هست و هنوز مجرد است، توپید بهش که «اگر میخواهی یک بار دیگر رنگ سوریه را ببینی و از یگان محل خدمتت بخواهم که تو را باز هم بفرستند اینجا، این بار که برگشتی ایران، زن میگیری و سری بعد که آمدی باید حلقهی نامزدی توی دستت داشته باشی.»
عملیات که تمام شد و برگشتند دمشق، مدت مأموریت حامد و رفقایش هم تمام شده بود. رفت پیش سردار برای خداحافظی. سردار گفت یادت نرفته که چی قرار گذاشتهایم؟ حامد که خجالت و حیا گونههایش را سرخ کرده بود سرش را انداخت پائین و گفت «حاجی راستش را بخواهید، مادرم اینها برایم رفتهاند خواستگاری و خدا بخواهد برگشتم میرویم قرار و مدارهای عروسی را بگذاریم... .» گل از گل حاج احمد شکفت. گفت چه خوب! حالا که اینطور است، کت و شلوار دامادیت را هم من میخرم» و حامد را برد توی یکی از پاساژهای شیک دمشق و یک دست کت و شلوار اعلا برایش خرید. حامد کت و شلوار را که پوشید سردار آمد جلو و پیشانیاش را بوسید «بهبه! چه داماد خوش تیپی بشوی تو...!»
(بریده ای از کتاب «شبیه ِخودش»
خاطراتی از شهید حامد جوانی
نوشته حسین شرفخانلو)
🍀💠💠💠💠💠🍀
🍀💠♥️♥️♥️💠🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀💠💠💠💠💠💠🍀
🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀
🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀
🍀💠🍀💠🍀💠🍀
🍀♥️♥️♥️🍀
🍀💠♥️♥️💠🍀
🍀💠💠♥️💠💠🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
رفع شبهه چرا سوریه؟!!!
با سوریه و چرایی جنگ در سوریه و چرایی حضور ایران در سوریه بیشتر آشنا شویم
از زبان:
#شهیدمدافع_حرم_حامد_جوانی
#قسمت_دوم
حامد گفت: که «علویها ده درصد مردم سوریهاند و به غیر عدد ناچیزی مسیحی و دَروزی، باقی مردم سوریه را اهل سنت تشکیل میدهند و ارتش سوریه، سُنّی و دَروزی و علوی را باهم دارد و برای همین، نشان دادن هرگونه نماد مذهبی و انجام مناسک دینی توسط رئیس جمهور قبلیشان حافظ اسد که موسس جمهوری سوریه بود، در ارتش ممنوع اعلام شده تا باعث بروز اختلاف بین لایههای ارتش نشود.»
و گفت «آمریکا هم که بعد از اتفاقات مصر و تونس و لیبی، خواست شعله فتنه را بین سوریها روشن کند، آمد دست گذاشت روی همین چیزها و اهل سنت را تحریک کرد که حاکمان شما علویها مخالف دین و شریعتند و نماز نمیخوانند و حدود الاهی را رعایت نمیکنند و مگر خدا نگفته با مشرکین و کفار و تارکالصلاتها باید جنگید...؟» و با همین شبههها یک قسمتی از مردم و بخشی از ارتش را از بدنهی اصلیش جدا کردند و سازمانی به نام ارتش آزاد سوریه تشکیل شد تا بیایند با علویها که چند دهه است حاکم سرزمین شاماند جنگ کنند. بعد از ارتش آزاد، گروههای تندروی دیگری هم مثل داعش و القاعده و احرارالشام، که اوضاع را مناسب دیدند، شروع به رشد کردند و فرصت عرض اندام برایشان فراهم شد و تبلیغ و یارگیری کردند و حاصلش شده آن چیزی که امروز در سوریه میبینیم؛ درگیری بین گروههای مختلفی که تقریبا هیچ اتحادی بینشان وجود ندارد.
آمریکائیها طوری تخم اختلاف را پاشیدهاند بین مردم سوریه که وقتی ازشان میپرسی: (گیریم حرفهایت در مورد علویها درست، حالا چرا رفتهاید با اسرائیلیها همدست شدهاید برای مبارزه با بشار اسد) میگویند: (مشرکان از کفار بدترند. اول با کمک کفار، مشرکان را از سر راه برمیداریم، بعد به یاری خدا میرویم سراغ کفار اسرائیلی!)»حامد اینها را گفت و دست آخر یاد رفقایش انداخت که «سوریه و مردمش، فرهنگ و رسوم و عقاید پیچیدهای دارند. آمریکا با دست گذاشتن روی همین چیزها و روشن کردن آتش اختلاف مذهبی توانسته سوریه را به این روز بیاندازد. ما میرویم سوریه تا اولا از حرم اهل بیت علیهم السلام دفاع کنیم و ثانیا نقشهی آمریکا را که ایجاد آشوب در داخل مرزهای مسلمانان و تامین امنیت برای اسرائیل است را نقش بر آب کنیم. کار ما دفاع از حرم اهل بیت علیهم السلام پیغمبر است. کاری به این نداریم که اهالی دمشق و دَرعا و اِدلِب به اسلام عمل میکنند یا نه. حواسمان باشد که با ارتشیها و مردم کوچه و بازار، وارد بحثهای عقیدتی نشویم.» حامد توی سفر قبلی دیده بود که یک سری از رزمندههای ایرانی وقتی میبینند همسنگرهای سوریشان برای نماز صبح بیدار نمیشود، یا پاکی و نجسی را مراعات نمیکند، میخورد توی ذوقشان و دچار تردید میشدند. برای همین لازم میدید دوستانِ همسفرش را نسبت به اوضاع سوریه توجیه کند. گرچه، بچهها قبل از اعزام، این حرفها را کم و بیش شنیده بودند. ولی شنیدن تجربهها و مشاهدات عینی حامد، برایشان لطف دیگری داشت و باعث شد اوضاع بهتر دستشان بیاید... .
هواپیما که نشست روی باند درب و داغان فرودگاه دمشق، بارشان را تحویل گرفتند و یکراست رفتند زیارت. اتوبوس که نگه داشت جلوی حرم، همگی پیاده شدند و به ستونِ یک، صف کشیدند تا قبل از ورود، به شیوهی نظامیها، سلام دهند و ادای احترام کنند... . شب را دمشق بودند. توی قرارگاه حضرت زینب(سلام الله علیها). فردا صبح سازماندهی شدند و گروهی که حامد بینشان بود رفتند منطقهی جنوب.
(بخشی از کتاب شبیه خودش
خاطرات شهیدحامدجوانی)
🍀💠💠💠💠💠🍀
🍀💠♥️♥️♥️💠🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💎🌻💎🌻💎🌻💎🌻
🌻🔵🔹🔵🔹🔹🔹💎
💎🔹🔵🔹💎
🌻🔵🔹🌻
💎🔹💎
🌻🔹
💎🔹
🌻💎
#وصیت_نامه
#قسمت_دوم
#شهیدمدافع_حرم_محمدکیهانی
پدرومادرعزیزم ازشما سپاسگزارم که مرابزرگ کرده وبامحبت اهل بیت (علیهم السلام)آشنانمودیدبه خاطراینکه درحقتان کوتاهی نموده بسیارعذرخواهی میکنم وامیدوارم این فرزندحقیرتان راببخشیدوحلال کنیدوازخدابخواهیدکه این قربانی رادرراه دفاع ازحرم بی بی حضرت زینب(سلام الله علیها)بپذیردازخانواده ام میخواهم که شهادتم راتبریک بگویندخوشحال باشندچراکه شیون وناله ولباس مشکی مخصوص عزای اهل بیت (علیهم السلام)است. واگربی قرارشدیدروضه اربابم حسین(علیه السلام)ومادرش رابخوانیدکه هم من بسیاربه آن نیازدارم هم خودتان ازهمسرگرامی ام بابت اینکه این همه سال درکنارم بوده وسختیهای زیادی تحمل کرده است سپاسگزارم وازایشان طلب بخشش وحلالیت مینمایم همسرمهربانم بعدازشهادت من بی تابی وبی قراری نکن ومحکم استوارباش هروقت دلتنگ شدی روضه ی حضرت زینب(سلام الله علیها) رابخوان وبه یاد مصیبتهایی که آن بانوی بزرگ کشیدن ومقاوم ماندوپیام عاشورا رابه همه رساندباش تاآرام گیری همسرمهربانم بعدازمن باتکیه به خدای رحمان اهل بیت (علیهم السلام)فرزندانم رادرراه انقلاب وپیروی ازولایت مطلقه فقیه تربیت کن وهمواره آنهارا آماده شهادت درراه اسلام وانقلاب نما ان شاءالله
فرزندان عزیزم کمیل مقدادومیثم شمارابه تقوای الهی توصیه میکنم نسبت به امربه معروف ونهی ازمنکرونمازاول وقت وحجاب همسروفرزندانتان دقت داشته وکوشاباشیددرانتخاب همسربه ایمان اخلاق اسلامی حجاب بسیارتوجه داشته باشیدانقلابی حزب الهی وبسیجی فکرکنیدوهمیشه گوش به فرمان رهبرعزیزم امام خامنه ای باشیدخواهران وبرادران عزیزم مراحلال کنیدمیدانم درحقتان کوتاهی کردم برایم دعاکنیدوهمیشه خداراسرلوحه کارخودقراردهیدخواهران عزیزم نسبت به حجاب خودوفرزندانتان مراقبت داشته باشید هم چنین برادرانم شما هم نیزنسبت به حجاب همسران وفرزندانتان مراقبت داشته باشید وازخدامیخواهم همیشه کمک حالتان باشدازبستگان وفامیل تقاضای حلالیت دارم امیدوارم که این حقیررابخشیده وبرایم دعاکنندرفقادوستان عزیزوهمکاران گرامی بابت بدی هاوکوتاهی هایی که درحقتان کردم حقیررابخشیده وبرایم دعاکنیددرمجالس روضه ی اربابم حسین(علیه السلام)بسیارمرایادکنیدمخصوصارفیقانم در هیئت حزب الله وانصارالمهدی ازهمکارانم درشهرداری اهوازخواهشمندم به دلیل آنکه شهرداری دربین ادارات بیشترین ارتباط رابامردم داردمواظب رضایت مندی مردم عزیزباشند وقدراین فرصت که خدادراختیار آنان قرارداده برای خدمت رسانی رابدانندوبامردم مهربان وخوش رفتارباشندودرراه اندازی کارآنهاتعجیل نموده ومراقب شیطان باشد که خدایی نکرده آنها را آلوده نکنددرضمن مبلغ500هزارتومان واریزبه حساب شهرداری گرددبابت اینکه اگرحقی ازبیت المال برگردنم مثل استفاده نابجا از خودکار..برق.. آب و...
ازهمه تقاضای عفووحلالیت دارم ومیخواهم مرادعاکنند
خنک آن روزکه پروازکنم تابه دوست
به امیدسرکویش پروبالی بزنم
من به خودنامدم اینجاکه به خودبازروم
آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم
مرغ باغ ملکوتم نیم ازعالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
خانواده عزیزم ورفقای خوبم مخصوصا شمارفقای طلبه ام دعاونمازشب اول قبربرایم فراموشتان نشود.
درضمن خواهشمندم غسل وکفنم نداده وباهمان لباس وبدن خونی مراخاک سپرده کنارشهیدحسین زاده وشهیدمجتبی بابایی زاده
یاعلی
1394/9/2
شب عملیات درمنطقه الحاضر
🔹🔹🔹
🌻🔹💎🔹
💎🌻🔵🔹🔵💎
🌻🔹💎🔹
🔹🔹🔹
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔮📿🔮📿🔮📿🔮
💠⚜💠 💠⚜💠
💠⚜ ⚜💠
⚜⚜ 🌷 ⚜⚜
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
💠📿💠📿💠📿💠
زندگینامه شهید مدافع حرم وحید نومی گلزار...(به زبان #فارسی_و_عربی)
#قسمت_دوم
اسم فرشته قصه ما را وحید گذاشتند, وحید در عربی به معنی تنها ,یکتا, و جدا از دیگران , گویی سرنوشت اسمی را از اول برای وحید انتخاب کرده بود که از روز تولد او خاص ترین بنده خدا باشد, و چه سرنوشت...
#ترجمه_به_عربی
السیره الذاتیه لبشهید مدافع حریم اهل البیت الامامین العسکریین *علیهم السلام* وحید نومی گلزار ...
#القسم_الثانی
جعلنا اسم قصتنا الملاک وحید ..
وحید فی اللغه العربیه بمعنی " الوحید ، الفرید ، المنقطع عن الاخرین " .
کأن القدر من البدایه اختار لوحید من یوم ولادته ان یکون من خلاص و خالص عباد الله عزوجل و ما اعجبه من اختیار....
🔮
🌷⚜
💠🔮📿
🌷⚜🌷⚜💠
🔮📿⚜💠⚜📿🔮
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔮📿🔮📿🔮📿🔮
💠⚜💠 💠⚜💠
💠⚜ ⚜💠
⚜⚜ 🌷 ⚜⚜
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
💠📿💠📿💠📿💠
#برگی_از_خاطرات_شهید مدافع حرمین عسکرین (علیهم السلام ) شهید ظهر عاشورا کربلایی وحید نومی گلزار..
#قسمت_اول
وحید ,وقتی حرف از رفتن به عراق را باز کرده بود با توجه به اینکه متاهل و دارای یک پسر کوچک بود,با مخالفت های شدیدی مواجه شده بود , و از طرفی کارمند شرکت نفت در تبریز بود , درامد خوبی داشت ,و اصلا مشکل مالی نداشت , و گرفتن مرخصی از شرکت نفت خودش یک کار خیلی سختی بود , ولی وحید بخاطر اهدافش توانست چند ماه مرخصی بدون حقوق بگیرد ,پدر وحید بهش گفت اگه شهید بشی پسرت چی میشه, وحید گف, شما هستید ,و من خانواده ام را به خدا سپردم,ولی تو عراق بچه هایی هستن که هیچ کسو ندارند,و پدر وحید قانع شد, و وحید رضایت پدر و مادر و همسر خود را مبنی بر حضورش در جبهه عراق را کسب کند , و راهی عراق بشود...
وحید راه آسمان را در پیش گرفته....
#قسمت_دوم
وحید که مدتی در عراق بود ,دنیا را واقعا از چشمش انداخته بود ,حتی روزی که پدرش او را در جریان مراسم عقد خواهر وحید قرار داد و از او خواست در مراسم عقد خواهرش شرکت داشته باشد ,وحید راهی ایران شد ولی در مرز مهران دوستانش او را در جریان عملیاتی گذاشتند , و وحید جهاد را به حضورش در مراسم ازدواج خواهرش ترجیح داد و از مرز باز هم راهیه منطقه ,برای مبارزه با تکفیری ها شد...
🔮
🌷⚜
💠🔮📿
🌷⚜🌷⚜💠
🔮📿⚜💠⚜📿🔮
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم