🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
🌴🌷🌴
🌷🌴
🌴
✨
#داستــان_دنبــــاله_دار📚
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_هشتــــم📝
✨خشــونــــت دبیـــرستــــانــی
با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد ... و نفس من بند اومد ... پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... گریه ام گرفته بود ...
- غلط کردم آقای مدیر ... خواهش می کنم من رو ببخشید... قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم ... هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمی شم ... .
التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت... یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن ... با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد ... سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند ... اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت ... علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من ... پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها ... من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبتد زد ...
با تمام وجود گریه می کردم ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... 9 سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم ... چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود ... درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم ...
دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن ... و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن ... من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم ... دیگه نمی گفتم بی گناهم ... فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن ...
بچه ها توی راهرو جمع شده بودن ... با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت ... یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن ... و دست هاشون رو توی هم گره کردن ... یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن ... همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن ...
همه تعجب کرده بودن ... چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد ...
اول، تعدادشون زیاد نبود ... اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان ... یه عده دیگه هم اومدن جلو ... حالا دیگه حدود 50 نفر می شدن ... صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود ... هر چند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد ... اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود ... احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود ...
⬅️ ادامه دارد....
🌴
🌷🌴
🌴🌷🌴
🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_بوی_حرم
#قسمت_هشتم
#خوش_ذوقی
#خرید_عقد
💍روز آماده شدن حلقههای ازدواجمان، گفت: «باید کمی منتظر بمانیم تا آماده شود!
« گفتم :آماده است دیگر منتظر ماندن ندارد!»
حلقهها را داده بود تا دوتا حرف روی آن حک شود Z&A، اول اسم هردومان روی هر دو حلقه حک شده بود....
سپرده بود که به حالت شکسته حک شود نه ساده!
واقعاً از من هم که یک خانم هستم، بیشتر ذوق داشت.
🍃بعدها که خوشپوشی امین را دیدم به او گفتم چرا در خواستگاری آنقدر ساده آمده بودی؟»
به شوخی و به خنده گفت:
«میخواستم ببینم منو به خاطر خودم میخواهی یا به خاطر لباسهام!»
💕 از این همه اعتماد به نفس بالا حیرت زده شده بودم و کلی با هم خندیدیم.
👗👔خرید لباسهایمان هم جالب بود لباسهایش را با نظر من میخرید. میگفت باید برای تو زیبا باشد!
من هم دوست داشتم او لباسهایم را انتخاب کند.
سلیقهاش را میپسندیدم. عادت کرده بودیم که خرید لباسهایمان را به هم واگذار کنیم.
🎁یکبار با خانواده نشسته بودیم که امین برایم یک چادر مدل بحرینی هدیه خرید.
چادر را که سرم کردم، پدرم گفت:
«به به، چقدر خوش سلیقه!»
👌امین سریع گفت :
«بله حاج آقا، خوش سلیقهام که همچین خانمی همسرم شده!»
حسابی شوخ طبع بود....
🍃 وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب میکرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود.
👌حتی به خانم مزوندار گفت :
«چینها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً خوب دوخته نشده!»
فروشنده عذرخواهی کرد...
💕برای لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزوندار گفت :
«ببخشید لباس آماده نیست! گلهایش را نچسباندهام!»
با تعجب علت را پرسیدیم ،
گفت :«راستش همسر شما آنقدر حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلوی ایشان گلها را بچسبانم!»
💔امین گفت :«اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم میچسبانم!»
✳حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گلهای لباس و دامن را و حتی نگینهای وسط گلها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند!
🌟 تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار، چینهای دامن مرا مرتب میکرد!
واقعاً خودم مردِ به این جزئینگری که حساسیتهای همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم...
💞امین بسیار باسلیقه بود. حتی تابلوهای خانه را میلیمتری نصب میکرد که دقیقاً وسط باشد.
🔆یا مثلاً لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت :
«این نور روی کریستال قشنگتر است!»
✔ بالای سینک ظرفشویی را هم لامپهای کوچک ریسهای وصل کرده بود و میگفت «وقت شستن ظرف، چشمهایت ضعیف میشود!»
👈با ما همراه باشید....
ادامه دارد.....
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔮📿🔮📿🔮📿🔮
💠⚜💠 💠⚜💠
💠⚜ ⚜💠
⚜⚜ 🌷 ⚜⚜
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
💠📿💠📿💠📿💠
زندگینامه شهید مدافع حرمین عسکرین(ع), وحید نومی گلزار (به زبان #فارسی_و_عربی)
#قسمت_هشتم
بعد از آسیب دیدن دست وحید (شناسایی موقعیت)وحید هنگام تغییر محل استقرار خود به وسیله تک تیرانداز تکفیری تیر به سرش اصابت میکند, ودر تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲برابر با ظهر عاشورای حسینی,شربت شهادتش را از دست ارباب بی گفن میگیرد, و به شهدای ظهر عاشورا می پیوندد...
#ترجمه_به_عربی
السیره الذاتیه
الشهید مدافع حریم اهل البیت الامامین العسکریین *علیهم السلام*
وحید نومي گلزار
(باللغه #الفارسیه_و_العربیه)
#القسم_الثامن
عندما کان البطل یقاتل فی ساحات الوغى اصیب یده ،و بعد اصابته حاول وحید تغییر مکانه لکن علی اثر القنبله الداعشیه اصیب بشضیه في رأسه ، وحيد نومي وفي ظهر عاشوراء الحسين عليه السلام في تاريخ 2015/10/24 يوم السبت تناول كأس عسل الشهاده من يد الامام المظلوم بلا كفن و التحق بشهدا عاشوراء ...
🔮
🌷⚜
💠🔮📿
🌷⚜🌷⚜💠
🔮📿⚜💠⚜📿🔮
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم