eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
295 دنبال‌کننده
31.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 🌴🌷🌴 🌷🌴 🌴 ✨ 📚 📝 ✨ اولیـــن روز مدرســـه روز اول مدرسه ... مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد ... پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره ... اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم ... و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون ... پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر ... من رو تا مدرسه کول کرد ... کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه ... وارد دفتر مدرسه که شدیم ... پدرم در زد و سلام کنان وارد شد ... مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره ... رو به یکی از اون مردها گفت ... آقای دنتون ... این بچه از امروز شاگرد شماست ... . پدرم با شادی نگاهی بهم کرد ... و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد ... قوی باش کوین ... تو از پسش برمیای ... . دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم ... همه با تعجب بهم نگاه می کردن ... تنها بچه سیاه ... توی یه مدرسه سفید ... معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد ... . من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم ... اونها حروف الفبا رو یاد داشتن ... من هیچی نمی فهمیدم ... فقط نگاه می کردم ... خیلی دلم سوخته بود ... اما این تازه شروع ماجرا بود زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم ... هی سیاه بو گندو ... کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ ... و تقریبا یه کتک حسابی خوردم ... من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت ... اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که ... مداد و دفترم رو انداختن توی توالت ... دویدم که اونها رو در بیارم ... اما روی من و وسایلم دستشویی کردن ... . دفترم خیس شده بود ... لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود ... دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم ... اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد ... چقدر دلش می خواست من درس بخونم ... و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه ... سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم... تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه ... بدون اینکه کلمه ای بگم ... دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم ... همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه ... یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس ... ⬅️ ادامه دارد.... 🌴 🌷🌴 🌴🌷🌴 🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 🌷 چند ماهی گذشت و تو این چند ماه به لطف مسئول ماشینمون دوستای جدیدی پیدا کردم و یکم ازتنهایی در آمدم. منتها مشکلی که بود این بود که من نماز بلد نبودم و روم هم نمیشد به کسی بگم با 19 سال سن نه وضو بلدم نه نماز! خیلی دلم می خواست نمازبخونم. اسفند ماه بود خواب دیدم تو طلاییم یه آقایی که خیلی زیبا بود آمد کنارم و گفت دنبالم بیا داشتم دنبالش می رفتم و به این فکر می کردم چی کارم داره؟ وضو گرفت و وارد حسینیه شد شروع کرد به نماز خوندن، من داشتم نگاش می کردم و توی دلم داشتم میگفتم خوش به حالش که نماز می خونه. نمازش که تمام شد بهم گفت من حواسم بهت هست. یه دفعه از خواب بیدارشدم دیدم دارن اذان میگن فکر میکردم این خواب چرت بوده اما تمام جزئیات خواب یادم بود بلند شدم وضو گرفتم و نماز خوندم. تو خواب از اون آقا یاد گرفته بودم خدا رو شکر کردم که بدون اینکه به کسی بگم نماز خوندن یاد گرفتم. هر روز صبح انگار یکی از خواب بیدارم می کرد و وقتی بیدار میشدم می دیدم اذان صبح هست. تقریبا یه هفته مانده بود به عید که پدرم اومد دنبالم و گفت برگردخونه. این یعنی این که با قضیه کنار اومدن. برگشتم خونه اما... همه باهام قهر بودن یه جورایی انگار باهم همخونه بودیم تنها مکالمه من با خانوادم فقط سلام خداحافظ بود. عید شد ساکم بستم دوباره راهی جنوب شدم و باز هم با مائده همسفر بودم. همه وقتی دیدن همون آدمیم که پارسال با اون وضعیت اومدم تعجب می کردن که چادر پوشیدم سوژه شده بودم برای همه. تو طلاییه که بودم یه دفعه یاد خوابم افتادم و دنبال اون آدمی بودم که تو خواب دیده بودم… رفتیم معراج شهدا وقتی اون ضریح دیدم و همه داشتن گریه می کردن تعجب کردم چون فکر میکردم اون کفن های کوچیک ماکتن خودمو به ضریح رسوندم و سعی کردم دستمو به یکی از اون ماکت ها بزنم!!!! وقتی دستم رسید یه چیزی اومد دستم قشنگ که دقت کردم دیدم سفته خب تعجب کردم چون فکر می کردم اونا ماکتن اما اون استخوان بود. وقتی فهمیدم جنازه شهداست شوکه شدم تمام تنم یخ کرد، داشتم از حال می رفتم به زور خودم کنار کشیدم و نشستم همش به دستام نگاه می کردم وبه چیزی که دست زدم فکر می کردم حالم بدتر میشد مائده برام شربت آورد یه کم بهتر شدم. سرمو گذاشتم روی پام گریه کردم. بازهم برگشتیم شهر… باوجودی که نماز می خوندم و چادر می پوشیدم اما بازهم وقتی مهمون می اومد به نامحرم دست میدادم و با تیشرت و شلوار بودم. تصمیم گرفتم وقتی مهمان میاد چادر بپوشم فامیل هامون وقتی می دیدن چادر می پوشم و خیلی چیزها رو رعایت می کنم مسخرم میکردن و میگفتن تو املی وقتی دلم از حرفاشون می گرفت می رفتم گلزار شهدا🌷 خیلی بهم سخت می گذشت خانوادم هنوز باهام قهر بودن، ارتباطمو با فامیل قطع کرده بودم دوستی نداشتم که با هم باشیم از طرفی هم خب برام سخت بود پوشیدن چادر. بیشتر اوقات گلزار شهدا بودم اونجا تنها جایی بود که بهم ارامش می داد. شب تاسوعا هیئت بودم دوستم بهم زنگ زد گفت اسمتو نوشتم جنوب صبح حرکته. خیلی خوشحال شدم طلاییه یه اتوبوس دیدم که یه عکس زده بودن به شیشه ماشینشون به عکس که دقت کردم دیدم این همون کسیه که تو خواب دیده بودم سریع رفتم سراغ راوی ماشینشون پرسیدم اون عکس کیه؟ گفت شهید همت . همت...... اون خواب....... حرفهایی که بهم زد...... با اون آقا صحبت کردم خوابم بهش گفتم و زندگی افتضاحی که داشتم. اون آقا از همرزم های شهید همت بود خیلی بهم کمک کرد. از همت برام گفت این که حواسش بهم هست. کمکم کرد تا راه جدیدی که انتخاب کردم رو ادامه بدم. یه جورایی شده بود سنگ صبور من و مشاورم. هر مشکلی که داشتم بهم کمک می کرد حل کنم. کلی کتاب درباره شهید همت خریدم و خوندم. عاشقش شده بودم. احساس می کردم یه پشت و پناه دارم. همت شده بود همه ی کسم. رفتم یه عکس ازش خریدم قاب کردم زدم به دیوار اتاقم. هرروز می نشستم رو به روش باهش حرف می زدم. اون شده بود داداشم و منم خواهرش… ادامه دارد… @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❤ بسم رب الشهدا ❤ 💞امین واقعاً به طرف مقابل خیلی بها می‌داد. قبل از اینکه کاملاً ‌بشناسمش، فکر می‌کردم آدم نظامی پاسدار، با این همه غرور، افتخارات و تخصص در رشته‌های ورزشی چیزی از زن‌ها نمی‌داند! 🌟اصلاً‌ زمانی نداشته که بین این ‌همه زمختی به زن و زندگی فکر کند. 👌اما گفت: «زندگی شخصی و زناشویی‌ و رابطه‌ام با همسرم برایم خیلی مهم است! مطالعات زیادی هم در این زمینه داشته‌ام و مقالاتی هم نوشته‌ام.» 💟 واقعاً بهت زده شده بودم... با خودم می‌‌گفتم آدمی به این سن و سال چگونه این همه اطلاعات دارد. انگار می‌دانست چگونه باید دل یک زن را به دست بیاورد... ✳ هیچ چیزی را به من تحمیل نمی‌کرد مثلاً‌ می‌گفت فلان رشته ورزش ضررهایی دارد، می‌توانید رشته خودتان را عوض کنید اما هرطور خودتان صلاح می‌دانید. ✳من کنگفو کار می‌کردم که به نظر امین این رشته آدم را زمخت می‌کرد و حس مردانه به خانم می‌دهد.  این‌ها موجب می‌شود که زن احساساتی نباشد. ✔به جزئی ترین مسائل خانم‌ها اهمیت می‌داد. واقعاً‌ بلد بود خودش را در دل یک زن جا بدهد! من همچنان گزینه سکوت را انتخاب کرده بودم... درمقابل امین حرفی برایم نمانده بود.... 👈با ما همراه باشید.... ادامه دارد.... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃✨✨🕯✨✨🍃🌸🍃✨✨🕯✨ (س)📜 (آخر) ▪️▪️ 🥀بسیاری از شیعیان شب و روز سوم محرم را به روضه رقیه اختصاص داده‌اند.در برخی تقویم‌های شیعی ۵ صفر سال‌روز درگذشت وی ثبت شده است. برخی از هیئت‌های عزاداری و مساجد شیعیان به نام وی نامگذاری شده است. 🌼 نوحه‌ها و اشعار زیادی در رثاء وی سروده شده و در برخی نوحه‌ها به کسانی که وجود ایشان را منکر می‌شوند، طعنه و کنایه زده شده است.[نیازمند منبع] 🌺 روضه‌خوانان معمولا عباراتی را که شیخ عباس قمی در نفس المهموم از زبان او خطاب به پدرش نقل کرده در سوگش می‌خوانند: ✨‌ای پدر چه کسی تو را به خونت خضاب کرده است؟ ✨‌ای پدر چه کسی رگ‌ گردنت را بریده است؟ ✨‌ای پدر چه کسی مرا در این سنِ کم یتیم کرده است؟ ✨‌ای پدر پس از تو به چه کسی امیدوار باشیم؟ ✨‌ای پدر این دختر یتیم را چه کسی بزرگ کند؟ 🍃 📚آثار زیادی به فارسی و عربی پیرامون رقیه نوشته شده؛ این آثار در نیمه دوم قرن چهاردهم شمسی نگارش شده‌اند و به مباحثی نظیر زندگی، اسارت، اشعار و مراثی درباره وی پرداخته‌اند. حدود صد کتاب به زبان فارسی نوشته شده است. از جمله آثار فارسی کتاب «رقیه بنت‌الحسین در انساب و تاریخ» نوشته محمد حسن پاکدامن است. نویسنده این کتاب به دنبال اثبات وجودی رقیه، دختر امام حسین، حضور او در کربلا، بررسی صحت و سقم ماجرای خرابه شام و زمان وفات وی بر اساس منابع تاریخی و انساب است. 📗ارجستانی، محمدحسین، اَنوار المجالس. 📕سید ابن طاووس، علی بن موسی بن جعفر، اللهوف علی قتلی الطفوف، جهان، تهران، ۱۳۴۸ش. و.... 🏴🥀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🥀🏴 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔮📿🔮📿🔮📿🔮 💠⚜💠 💠⚜💠 💠⚜ ⚜💠 ⚜⚜ 🌷 ⚜⚜ ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 💠📿💠📿💠📿💠 زندگینامه شهید مدافع حرم وحید نومی گلزار...(به زبان ) قهرمان قصه ما وحید, حدود یک سال و نیم در کشور مالزی ,بعد از اتمام دوره زبان انگلیسی , به ایران بازگشت , و در پالایشگاه بندر عباس استخدام گردید.... السیره الذاتیه لشهید مدافع حریم اهل البیت الامامین العسکرین*علیهم السلام*وحید نومی گلزار... بطل قصتنا وحید .. بقی الشهید سنه و نصف تقریبا فی دوله مالیزیا ، بعد ذلک و بعد اکماله لدورة اللغه الانگلیزیه عاد الی ایران الحبیبه ، و عمل فی مصفی بندرعباس 🔮 🌷⚜ 💠🔮📿 🌷⚜🌷⚜💠 🔮📿⚜💠⚜📿🔮 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔮📿🔮📿🔮📿🔮 💠⚜💠 💠⚜💠 💠⚜ ⚜💠 ⚜⚜ 🌷 ⚜⚜ ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 💠📿💠📿💠📿💠 مدافع حرمین عسکرین(علیهم السلام) شهید ظهر عاشورا کربلایی وحید نومی گلزار.. آن روزها که وحید در عراق بود ,میبینه کی از دوستاش با خانواد داره تلفنی صحبت میکنه ,وحید همش اشاره میکنه قطع کن تلفنو باهات کاردارم , و بعد به دوستش میگه تو که اومدی اینجا یعنی از دنیا نبریدی , چرا با خانواده حرف میزنی تا به دنیا وابسته تر میشی,و این نشون وحید دلشو ازدنیا کنده و فقط به وصال خدا فکر میکنه.... وحیددر یکی ازمناطق عملیاتی با صحنه ای مواجه میشود که کودکی پدر و مادر خود را از دست داده , وحید به اون نزدیک شده و بهش محبت میکنه ,با خودش به زیارت میبره ,و بعد اقوام پسره پیدا میشه و وحید تحویلش میده, و این نشان از محبت و رافت قلبی و اسلامی وحید هست.. رزمنده ها که مجالی پیدا میکردند , به زیارت اهل بیت در سامرا ,کربلا و نجف میرفتند, و به همین خاطر دوستان وحید , به وحید گفتند باهم به زیارت ارباب حسین (علیه السلام) رفته و روز عاشورا در کنار مرقد ارباب باشیم, ولی وحید قبول نکرد ,وحید گفت امروز کربلای من اینجاست(منطقه جنگی), شما بروید , وحید بصیرت داشت و ماند , و ظهر روز عاشورا امام حسین (علیه السلام),خودش بر بالین وحید آمد ,و وحید را با خودش به کربلای حقیقی برد,وقتی دوستان وحید با پیکر دوست شهیدشان مواجه شدند, گفتند وحید به کربلای حقیقی رفت ,ولی ما به کربلای زمینی... 🔮 🌷⚜ 💠🔮📿 🌷⚜🌷⚜💠 🔮📿⚜💠⚜📿🔮 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم