🍃🌸🍃🌸🍃🌸🕊🌸
🌸🍃 🌸🍃🌸🕊🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🌸
🍃🌸🕊 🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🍃🌸🕊🍃
#دعای_پرفیض_کمیل
#شهیدمدافع_حرم
#محمودرضابیضایی
قسمت 6⃣
اوایل دهه هفتاد وقتی تازه به محل آمده بودیم، پنجشنبه شبها یک دستگاه اتوبوس میآمد جلوی مسجدنمازگزارها را سوار میکرد میبرد مسجد جامع برای دعای کمیل راه دوری بود از این سر شهر تا آن سر شهر من بیشتر وقتها «درس دارم» را بهانه میکردم و توفیق پیدا نمیکردم شرکت کنم ولی محمودرضا هر هفته میرفت یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت گریه کرده بود پرسیدم: چطور بود؟! گفت: «حیف است آدم این دعا را بخواند بدون اینکه بداند دارد چه میگوید.» این حرفش از همان شب توی گوشم است و هیچوقت یادم نرفته هر وقت دعای کمیل میخوانم یا صدای خوانده شدنش به گوشم میخورد محمودرضا میآید جلوی چشمم .
🌸🍃🌸🕊🌸🍃🌸
🍃🌸🕊 🕊🌸🍃
🕊🍃🌸🌸
🍃🍃
🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🕊🌸
🌸🍃 🌸🍃🌸🕊🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🌸
🍃🌸🕊 🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🍃🌸🕊🍃
#صرف_نظرازدنیا
#شهیدمدافع_حرم
#محمودرضابیضایی
قسمت 7⃣
از هم پول قرض میکردیم. هر وقت پول لازم بودم، اگر از هیچ طریقی جور نمیشد، به محمودرضا زنگ میزدم و جور میشد. اینطور نبود که همیشه پول داشته باشد؛ با این حال، هیچوقت نمیگفت ندارم. میگفت «جور میشه؛ شماره کارت بده!» و بعد از یکساعت پیامک میداد که: «واریز شد». میدانستم که اینجور وقتها از کسی قرض میکند. جودش یکی از خصوصیات بارزش بود. هیچوقت هم نشد که طلبش را بخواهد. یکی دو هفته قبل از آخرین رفتنش به سوریه، پیامک داده بود که کمی پول لازم دارد و گفت که زود پس میدهد. من تابستان پارسال مقداری پول از او قرض کرده بودم و قرار بود تا خرداد امسال به او برگردانم. برایش نوشتم: «لازم نیست پس بدهی؛ من به تو بدهکارم بگذار اول بدهیم را صاف کنم، بعد.» در جوابم نوشت: «صافیم». نزدیک شهادتش، کاملا از دنیا صرفنظر کرده بود.
🌸🍃🌸🕊🌸🍃🌸
🍃🌸🕊 🕊🌸🍃
🕊🍃🌸🌸
🍃🍃
🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🕊🌸
🌸🍃 🌸🍃🌸🕊🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🌸
🍃🌸🕊 🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🍃🌸🕊🍃
#یک_دوست_قدیمی
#شهیدمدافع_حرم
#محمودرضابیضایی
قسمت 8⃣
سلام دوستان
تقریبا ده روز از بهمن ماه سال نود دو گذشته بود یک شب که خسته و مانده در حال گشت زنی تو اینترنت بودم تو یکی از سایتهای خبری عکسی را از یک شهید دیدم زیر عکس نوشته بود شهید مدافع حرم محمود رضا بیضایی عکس شهید دلم را برد ناخودآگاه عکس را ذخیره کردم بعد از اینکه کارم تمام شد و آماده خواب شدم ذهنم را بسیار درگیر دیدم اصلا خدا می داند نمی دانستم چرا .بارها به خود گفتم چرا به هم ریختی علت چیه ولی در یک فضای گنگ و نا مفهوم شب را به روز رساندم.
صبح روز بعد با ذهنی مشغولی که خودم هم علتش را نمی دانستم به امورات روزمره خودم پرداختم. حوالی ظهر یک دفعه مطلبی را بیاد آوردم سریع به یمت خانه حرکت کردم تا به خانه رسیدم خاطرات ده سال قبل برایم زنده می شد تپش قلبی گرفته بودم میان زمین و آسمان بودم.تا به خانه رسیدم رفتم سمت کتابخانه کتاب گنجینه آسمانی11 شهید آوینی را باز کردم برگه ای که از ده سال پیش تر همیشه ازش مواظبت می کردم را برداشتم. اسامی را از بالا صفحه شروع به خواندم کردم .ناگهان آن چیزی را که اصلا دوست نداشتم ببینم را دیدم .با دست خط زیبای خودش نوشته بود محمود رضا بیضایی تبریز جاده ال گلی کوی ؛ داشت دنیا روی سرم خراب می شد...نشستم ویک دل سیر به حال خودم گریستم بله دوستان حوالی چند ماهی در سال 82من سعادت همراهی با شهید را داشتم اما چه کنم که دنیا من را با خود برد و در این چند سال روزمره گی اجازه تماس و شنیدن صدای اون نازنین را به من نداد .اما شهید بعد از مرگ خود نیز منبع و مجرای فیض است او دوباره بعد از ده سال سراغ من آمد تا در این وانفسای امروزی دستگیر و راهنمایی برای من باشد ؛ محمود جان تصویر زیبایت را بر دیوار منزلم گذاشتم و حتی بعضاً بیشتر از پدر شهیدم یادت می کنم. قسمت میدهم به زینب کبری تا دعا کنی خداوند من را به شما برساند.
🌸🍃🌸🕊🌸🍃🌸
🍃🌸🕊 🕊🌸🍃
🕊🍃🌸🌸
🍃🍃
🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🕊🌸
🌸🍃 🌸🍃🌸🕊🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🌸
🍃🌸🕊 🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🍃🌸🕊🍃
#تسلط_برزبان_عربی
#شهیدمدافع_حرم
#محمودرضابیضایی
قسمت 9⃣
به زبان عربی مسلط بود و به دو لهجه عراقی و سوری آشنایی داشت. یکبار با جمع بسیجیهای اسلامشهری در کلاسش حاضر شده بودم. اسلحه m16 را تدریس میکرد. بعد از کلاس از من پرسید تدریسم چطور بود؟! گفتم خیلی تپق زدی؛ روان نبود. گفت : من تا حالا به فارسی تدریس نکرده بودم، خیلی سخت بود! با بسیجیهای نهضت جهانی اسلام مدتی طولانی کار کرده بود و نه تنها اصطلاحات نظامی را به عربی میدانست بلکه عربی محاورهای را بخوبی صحبت میکرد و میفهمید. پارسال در ایام ماه مبارک رمضان قسمت هایی از یک سریال را از تلویزیون الشرقیة عراق ضبط کرده بودم که یکبار وقتی به تبریز آمده بود برایش باز کردم و از او خواستم برایم ترجمه کند. دقایقی از فیلم را برایم ترجمه کرد و چند تا اصطلاح هم از عربی محلی عراقی یاد داد که آنها را به خاطر سپردهام. یکبار به او گفتم عربی محلی عراق را خیلی دوست دارم و کم و بیش میفهمم ولی عربی محلی لبنانیها را نمیفهمم و علاقهای هم به یاد گیریش ندارم. گفت عربی لبنانیها و سوریها شیرین است و بعد تعریف کرد که یکبار با تقلید لهجه آنها از ایست بازرسیشان در یکی از مناطق در سوریه براحتی گذشته است! مدتی را که در سوریه بود تسلطش به زبان عربی خیلی به کار او آمده بود. یکی از همرزم هایش برایم تعریف میکرد که محمودرضا بخاطر ارتباط گیری خوبش با مردم سوریه، اهل سنت را هم در یکی از مناطقی که کار میکرد به خدمت گرفته بود و در شناسایی استفاده میکرد. یکبار کتابی را که برای آموزش عربی فصیح در مدارس سوریه بود، از آنجا با خودش آورده بود که با یکی از کتاب هایم معاوضه کردیم! این اواخر هم قرار بود مرا به یکی از دوستانش برای یادگیری محاورات محلی عربی معرفی کند که شهادتش این باب را بست.
🌸🍃🌸🕊🌸🍃🌸
🍃🌸🕊 🕊🌸🍃
🕊🍃🌸🌸
🍃🍃
🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🕊🌸
🌸🍃 🌸🍃🌸🕊🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🌸
🍃🌸🕊 🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🍃🌸🕊🍃
#افطارماه_رمضان
#شهیدمدافع_حرم
#محمودرضابیضایی
قسمت 0⃣1⃣
ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد؛ با تعدادی از رزمندگان از جمله شهید بیضایی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم؛ دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم اما محمودرضا منصرف شد و گفت من برمی گردم؛ رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم ؛ شهید بیضایی به من گفت: شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم ؛ بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت: اگر خاطرت باشد این افسر قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند! امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند من آن افطار را
نمی خورم .
🌸🍃🌸🕊🌸🍃🌸
🍃🌸🕊 🕊🌸🍃
🕊🍃🌸🌸
🍃🍃
🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🕊🌸
🌸🍃 🌸🍃🌸🕊🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🌸
🍃🌸🕊 🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🍃🌸🕊🍃
#بسیجی_تمام_عیار
#شهیدمدافع_حرم
#محمودرضابیضایی
قسمت 1⃣1⃣
به بچههای بسیج خیلی اعتقاد داشت. یکبار در مورد عملکرد بچههای بسیج در فتنه ۸۸ صحبت میکردیم، با هیجان تمام در مورد بسیجیهای اسلامشهری و اینکه سخت پای کار اسلام و انقلابند گفت. خیلی این بچهها را دوست داشت. خودش هم یک بسیجی تمام عیار بود؛ بسیجی وسط معرکه بود و مثل من نبود که فقط توی پستوی خانه بسیجی باشد. در ایام آشوب خیابانهای تهران گاهی تنهایی میرفت توی شلوغی چند بار بشدت خودش را به خطر انداخته بود برای همین آنروزها خیلی نگرانش میشدم. در یکی دو هفته اول بعد از اعلام نتایج انتخابات که آشوبگرها خیابان آزادی را شلوغ کرده بودند با او تماس گرفتم و گفتم کجایی؟ گفت: توی خیابان! گفتم: چه خبر است آنجا؟ گفت: امن و امان. گفتم: این کجایش امن و امان است؟ بعد به او گفتم که توی خبرگزاریها دارم اخبار را میخوانم و اوضاع خوب نیست اصلا گفت: نگران نباش. گفتم: چرا؟ گفت: بسیجی زیاد است!
🌸🍃🌸🕊🌸🍃🌸
🍃🌸🕊 🕊🌸🍃
🕊🍃🌸🌸
🍃🍃
🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🕊🌸
🌸🍃 🌸🍃🌸🕊🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🌸
🍃🌸🕊 🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🍃🌸🕊🍃
#منتظرواقعی_ظهور
#شهیدمدافع_حرم
#محمودرضابیضایی
قسمت 2⃣1⃣
محمودرضا ، خیلی به امام زمان "عجل الله تعالی فرجه شریف" ارادت داشت.
ازین ارادتای خشک و خالی که فقط بشینی بگی
«آقاجان کی میای دورت بگردم» نه!
دنبال آمادگی بود ؛ دنبال آماده سازی بود
دنبال آگاهی بود ؛ خودش میگفت : تو اینجور جلسات اگه استاد نداشته باشی احتمال به انحراف کشیده شدن و مراد و مرید بازیای الکی زیاده ؛ اما همش دنبال مطالعه درباره حضرت و شرایط ظهور و آمادگی برای ظهور بود ؛ انتظار محمود، یه انتظار واقعی بود. محمودرضا واقعا دغدغه امام زمانش رو داشت واقعا داشت سعی میکرد آماده باشه واقعا فرمایشات حضرت آقا و اطاعت از دستوراتشون رو در راستای ظهور و تمرینی برای ظهور میدید.
🌸🍃🌸🕊🌸🍃🌸
🍃🌸🕊 🕊🌸🍃
🕊🍃🌸🌸
🍃🍃
🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🕊🌸
🌸🍃 🌸🍃🌸🕊🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🌸
🍃🌸🕊 🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🍃🌸🕊🍃
#نهراسیدن_ازمرگ
#شهیدمدافع_حرم
#محمودرضابیضایی
قسمت 3⃣1⃣
نمیدانم چطور و کی «مرگ» اینقدر برای محمودرضا عادی شده بود؟ یادم هست بار اولی که در دمشق به کمین تکفیریها خورده بودند را بعد از اینکه برگشته بود با جزئیات تعریف میکرد میخندید موقع تعریف کردن این روزها یاد این خندههای محمودرضا برایم سخت تر از همه چیز شده آنقدر عادی از درگیری حرف میزد که ما همانقدر عادی از روزمرگیهایمان حرف میزنیم در دمشق ماشینشان را بسته بودند به رگبار و موقعی که با همرزمهایش پریده بودند پایین تا پناه بگیرند یکی از بچههایشان تیر خورده بود محمودرضا زیرپیراهنش را درآورده بود و پاره کرده بود تا با آن زخم را ببندند. میگفت: وقتی دیدم دوستم تیر خورده چند لحظه اول نمیدانستم چکار باید بکنم تا دوستم داد زد که: «لعنتی زیر پیرهنتو درآر!» من هم زیرپیراهنم را درآوردم پاره کردم و خودش گرفت و با استفاده از یه تکه چوب که از روی زمین برداشت و زیر پیرهن را پیچید به آن، زخم را خونبندی کرد و درگیر شدیم. یکبار دیگر هم بالای یک پل هوایی به یک خودروی بمب گذاری شده که از روبرو میآمد برخورده بودند محمودرضا میگفت : آن روز توی دمشق سکوتی برقرار بود که اگر مگس پر میزد صدایش را میشنیدی و اگر وسط شهر می ایستادی باید بیست دقیقه تماشا میکردی تا یک ماشین در حال عبور ببینی میگفت: با هوشیاری یکی از بچهها که متوجه مشکوک بودن ماشینی که از روبرو میآمد شده بود، دنده عقب گرفتیم و با سرعت تمام به عقب برگشتیم که ناگهان آن ماشین جلوی چشممان رفت روی هوا معلوم شد گرای ما را داده بودند و به قصد کوبیدن به ما داشت میآمد ؛ اینها را که تعریف میکرد انگار نه انگار که داشت از کمین و درگیری و عملیات انتحاری تکفیریها حرف میزد هنوز چهرهاش با آن خندههای ریز موقع تعریف از درگیری با تکفیریها جلوی چشمم است.
🌸🍃🌸🕊🌸🍃🌸
🍃🌸🕊 🕊🌸🍃
🕊🍃🌸🌸
🍃🍃
🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🕊🌸
🌸🍃 🌸🍃🌸🕊🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🌸
🍃🌸🕊 🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🍃🌸🕊🍃
#مراسم_سخنرانی_حاج_قاسم
#شهیدمدافع_حرم
#محمودرضابیضایی
قسمت 4⃣1⃣
اسفند سال ۸۸ بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهادت شهید باکری مراسم گرفته بودند. تهران بودم آنروز محمودرضا زنگ زد و گفت: میایی مراسم؟ گفتم: میایم، چطور؟ گفت: بیا، سخنران مراسم قاسم سلیمانی است. گفتم: حتما میایم. و مقابل ورودی تالار قرار گذاشتیم؛ محمودرضا زودتر از من رسیده بودو من با چند نفر از دوستان رفته بودم بیرون، محمودرضا را پیدا کردم و رفتیم و نشستیم طبقه بالا همه صندلیها پر بود و به زحمت جایی روی لبه یکی از پلهها پیدا کردیم و نشستیم روی لبه تا حاج قاسم بیاید؛ با محمودرضا حرف میزدیم ولی حاج قاسم که روی سن آمد محمودرضا سکوت کرد و دیگر حرف نمیزد من گوشی موبایلم را درآوردم و شروع کردم به ضبط کردن حرفهای حاج قاسم محمودرضا تا آخر، همینطور توی سکوت بود و گوش میداد. وقتی حاج قاسم داشت حرفهایش را جمع بندی میکرد، محمودرضا یکمرتبه گفت: «حاج قاسم خیلی ضیق وقت دارد. این کت و شلواری که تنش هست را میبینی؟ شاید اصرار کردهاند تا این کت و شلوار را بپوشد والا حاج قاسم همین قدر هم وقت ندارد.» بعد از برنامه، از پلههای ساختمان وزارت کشور پایین میآمدیم که به محمودرضا گفتم: کاش میشد حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. گفت: «من خجالت میکشم وقتی توی صورت حاج قاسم نگاه میکنم؛ چهرهاش خیلی خسته و تکیده است.» محمودرضا خودش هم این مجاهده و پرکاری را داشت. این اواخر یکبار گفت: «من یکبار پیش حاج قاسم برای بچهها حرف میزدم، گفتم بچهها من اینطور فهمیدهام که خداوند شهادت را به کسانی میدهد که پرکار هستند و شهدای ما غالبا اینطور بودهاند.» بعد گفت: «حاج قاسم این حرف را تأیید کرد و گفت بله همینطور بود.»
🌸🍃🌸🕊🌸🍃🌸
🍃🌸🕊 🕊🌸🍃
🕊🍃🌸🌸
🍃🍃
🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🕊🌸
🌸🍃 🌸🍃🌸🕊🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🌸
🍃🌸🕊 🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🍃🌸🕊🍃
#مشوق_خوبیها
#شهیدمدافع_حرم
#محمودرضابیضایی
قسمت 5⃣1⃣
(خداوند شهادت را به کسانی میدهد که پرکار هستند)
در فتنه ۸۸ وبلاگی براه انداخته بودم و تا مدتی بصورت روزنوشت در آن مینوشتم که بعدها هک شد. یکی از خوانندههای ثابت وبلاگم محمودرضا بود. یادداشتهایم را میخواند و با اسم مستعار «م. ر. ب» پای آنها کامنت میگذاشت. گاهی هم بعد از اینکه مطلبی را خوانده بود و کامنتی داشت، زنگ میزد. در دیدارهای گاه و بیگاهی هم که تهران با هم داشتیم حتما حرفی در مورد این وبلاگ پیش میکشید. گاهی پیش میآمد که چند روز چیزی در وبلاگ نمینوشتم. اینطور وقتها زنگ میزد و پیگیر میشد. بعضی از این یادداشتها در بعضی از پایگاههای خبری – تحلیلی مثل جهان و رجا و… هم لینک میشد که اگر میدید زنگ میزد و تشویق میکرد. بعد از اینکه وبلاگ در سال ۹۱ با ۷۵۰ یادداشت هک شد، آنرا رها کردم و دیگر توی آن چیزی ننوشتم و بجای آن یک وب سایت زدم. بعد از آن محمودرضا بارها پیگیر برگشتن به همان وبلاگ شد. یکبار گفت: «وبلاگت شخصیت پیدا کرده بود؛ نباید ول میکردی!» این را چند بار دیگر هم بعدا برایم تکرار کرد. محمودرضا در ایام فتنه غیر از اینکه در خیابان و کنار بچههای مظلوم بسیج حضور داشت، خوب هم مطالعه و رصد میکرد. یادم هست آنروزها رفت لپ تاپ و مودم پرتابل خرید. اگر جایی مطلبی میخواند که توجهش را جلب کرده بود به من هم توصیه میکرد آنرا بخوانم و اگر هم من توی وبلاگ چیزی نوشته بودم که نظرش را جلب کرده بود زنگ میزد و تشویق میکرد روی نظام تعصب داشت و اگر در نوشتههایم دفاعی از نظام کرده بودم در مورد آن مطلب حتما صحبتی با من میکرد یکبار چیزی در دفاع از نظام نوشتم که کمی جنجال برانگیز شد و کامنتهای زیادی پایش خورد. با یکی از خوانندههای آنروزهای وبلاگ که از جریان فتنه جانبداری میکرد بحثم شده بود و چند تا کامنت بلند رد و بدل کرده بودیم و نهایتا هم کوتاه آمده بودم. محمودرضا بعد از اینکه بحث من و آن شخص را خوانده بود زنگ زد. دلخور بود. اصرار داشت که من نباید در بحث با این شخص کوتاه میآمدم و پرسید که میشناسمش یا نه؟ گفتم: بله سابقه جبهه و جنگ هم دارد. بدتر ناراحت شد. اسمش را پرسید که من معرفی نکردم و گفتم بیخیال شود! گفت: «تو برای این شخص شکسته نفسی کردهای در حالیکه نباید میکردی». بعدا دیدم تحمل نکرده و خودش آمده توی کامنتها جواب محکمی به او داده.
🌸🍃🌸🕊🌸🍃🌸
🍃🌸🕊 🕊🌸🍃
🕊🍃🌸🌸
🍃🍃
🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🕊🌸
🌸🍃 🌸🍃🌸🕊🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🌸
🍃🌸🕊 🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🍃🌸🕊🍃
#آخرین_اعزام
#شهیدمدافع_حرم
#محمودرضابیضایی
قسمت 0⃣2⃣
اینبار برای رفتن بی تاب بود ؛ تازه برگشته بود اما رفته بود رو انداخته بود که دوباره برود؛ مطیع بود. وقتی گفته بودند نه نمیشود، سرش را انداخته بود پایین و رفته بود. اما چند روز بعد رفته بود دوباره اصرار کرده بود که برود. چهار روزی فرستاده بودندش دنبال کاری که از سوریه رفتن منصرف بشود. کار چهار روز را در سه روز تمام کرده بود و آمده بود گفته بود که حالا میخواهد برود. بالاخره حرفش را به کرسی نشانده بود... شب رفتنش، مثل دفعههای قبل زنگ زد گفت که دارد میرود. لحن آرامش هنوز توی گوشم هست. توی دلم خالی شد از اینکه گفت دارد میرود این دو سه بار اخیری که رفت، لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن میداد بغضم گرفت گفتم: کی بر میگردی؟ بر خلاف همیشه که میگفت کی میآید، گفت: معلوم نیست. مثل همیشه گفتم خدا حافظ است ان شاء الله همیشه موقع رفتنش زنگ که میزد حداقل یک ربعی حرف میزدیم اما ایندفعه مکالمهمان خیلی کوتاه بود؛ یک دقیقه یا کمتر شاید حتی نگذاشت مثل همیشه بگویم رفتی آنطرف اس ام اس بده! تلفن را که قطع کرد، بلافاصله پیغام زدم: «اس ام اس بده گاهگاهی!» یک کلمه نوشت: «حتما.» ولی رفت که رفت..
🌸🍃🌸🕊🌸🍃🌸
🍃🌸🕊 🕊🌸🍃
🕊🍃🌸🌸
🍃🍃
🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🕊🌸
🌸🍃 🌸🍃🌸🕊🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🌸
🍃🌸🕊 🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸 🌸
🌸🍃🌸🕊🍃🌸🕊🍃
#حرف_دل_باشهید
#شهیدمدافع_حرم
#محمودرضابیضایی
سه شنبه 26بهمن،از دانشگاه اومدم سرمزار برادرشهیدم آقامحمودرضا
قبل از این که جنگ علیه داعش درسوریه وعراق سردربیاورد،شهادت برای این نسل مثل یک رویای دست نیافتنی بود که فقط حسرت آن بردلمان بود.
اما چه بگویم ازخودم که بارگناهم بیش از آن است که شهادت راقسمتم کنند.
والان که سرمزار شما نشسته ام شرمنده ام وخجالت دارد مرا آب میکند،چه کنم که عشق به شما مجال دوری از
شمارانمیدهد ونمیتوانم نیایم.
بگذارید از شماوامثال شماهابگویم:
این شماهابودید که نشان دادید شهادت زمان خاصی ندارد وتنها راه رسیدن به آن یک قدم است نه بیشترآنهم قدم گذاشتن روی نفس است.این شماهابودید که خیلی هارا ازخواب غفلت بیدارکردید شمانشان دادید که جنگ در راه دین ودفاع از آن مرز وبوم نمیشناسد نشان دادید که هنوز افرادی هستند که پشت ولایت فقیه راخالی نکردند شماهاباجان فشانی هایتان نشان دادید که مااهل کوفه نیستیم علی تنها بماند حتی اگر سرهایمان بریده وپهلوهایمان شکافته شود شماهابودید که باحضرت زینب"س" معامله کردید،پس یقین دارم که شب های جمعه به میهمانی ویژه ای دعوت هستید که میزبان آن حضرت زینب سلام الله علیها است و سرور آن سیدالشهداء علیه السلام ؛ سلام ماراهم برهردو آنان برسانید خوش به سعادتتان.
شماهابودید که معنی "انی سلم لمن سالمکم وحرب لمن حاربکم"راخوب تفسیر کردید وصدای "هل ناصرا ینصرنی"راشنیدید وبه آن عمل کردید
هنوز هم نگران ماهستید وگرنه که خودتان"عندربهم یرزقون"هستید.
آرام بخوابید...یادتان اینجاست...دراعماق دلمان،وراهتان پیش روی ما
دعاکن ای شهیدبزرگوار
قسمت میدهم به زینب کبری دعاکن
دعاکن که بال دربیاورم تا پرواز کنم
پرواز کردن را درزندگی ام یاد بده
دعاکن شهید بشوم.
🌸🍃🌸🕊🌸🍃🌸
🍃🌸🕊 🕊🌸🍃
🕊🍃🌸🌸
🍃🍃
🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم