eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
295 دنبال‌کننده
31.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴 🌴⭕️🍁🌴🍁🌴🔴 🍁🌴⭕️🍁🌴🔴 🌴🍁🌴⭕️ 🍁🌴🍁 🌴🍁 🔴 🍁🔴 قسمت 7⃣ من قبل از اعزام به سوریه شهید محمدابراهیم توفیقیان و نمیشناختم . ایشون یک نظامی بودند و من یک بسیجی ساده ... در بین راه سعادت آشنایی با آن بزرگوار قسمتم شد ؛ شهید توفیقیان بسیارفرد مهربانی بودند که نمی توان توصیف نمود .ودر مدت بیست و روزی که باهم بودیم تنها یک رفیق نبود از یک برادر هم برایم بالاتر بود . در سوریه ما قرار بود روز وارد عمل بشیم و صبح زود رفتیم منطقه عملیاتی رسیدیم . دشمن از چهار طرف مارا میزد وقتی که من سر کانال بودم دشمن حدود ۲۵ متر باما فاصله داشت و حجم سنگین آتش دشمن باعث شده بود که مهمات ما کم‌بشود .کربلایی بود واویلا یی شده بود من با کلاش ومحمد ابراهیم هم با تیربار به سمت دشمن شلیک میکردیم . خیلی درگیری شدیدی بود شهید توفیقیان کنار دستم بود ولی من بخاطر آتش سنگین چشمم به دشمن بود و نمی دیدمش ی دفعه یکی از دوستان صدام زد ؛ گفت فلانی توفیقیان افتاد . دیدم محمد ابراهیم ی یا زهرا گفت و شهید شد و من یک نگاهش کردم و گفتم انتقام خونت رو از این حرامیان میگیرم . بعد از محمد ابراهیم شهید تراب فرمانده فاطمیون تیربارشو برداشت و اونهم تیر خورد و به شهادت رسید و بعد من تیربارو دست گرفتم ولی لیاقت شهادت و نداشتم .. شهید توفیقیان خیلی مظلوم بود ودر آزاد سازی نبل والزهرا باهم بودیم . ومطمئنن شهدا را خدا انتخاب میکنه و شهدا هم آنقدر کارهای خوب انجام میدند که انتخاب میشند وخوشا بسعادتشون .. و حالا ما آمده ایم در موصل تا نگذاریم خون دوستان شهیدمان از بین برود و راهشان را ادامه میدهیم تا پای جان و آرزوی من اینست که همچون اربابم امام حسین علیه السلام سرم را بر نیزه زنند ولی تن به ذلت ندهیم ودر غفلت نمیریم . 🍁🌴🍁🌴🍁 ⭕️🌴🍁🌴🍁🌴⭕️ 🔴🔴🔴 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⭕️🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴 🌴⭕️🍁🌴🍁🌴🔴 🍁🌴⭕️🍁🌴🔴 🌴🍁🌴⭕️ 🍁🌴🍁 🌴🍁 🔴 🍁🔴 قسمت 6⃣1⃣ جمعه 9 بهمن 1394 : امروز مثل اینکه قراره دوباره از منطقه ( خلصه) که هستیم حرکت کنیم به جایی دیگه ( شمال حلب) . یکی دو روزی هست چندتایی از برادرا زودتر رفتن تا محل استراحتمون رو آماده کنن.نماز مغرب رو خوندیم و وسایل و امکانات مون رو جمع کردیم تا اتوبوس ها(اتوبوس شرکت واحد)بیان و انشاءالله حرکت کنیم. با اعلام فرمانده از اتاق ها بیرون آمدیم و ساختمان رو تحویل برادرای فاطمیون دادیم. سوار اتوبوس ها شدیم با همه ی وسایل ها و پتو ها و تجهیزات اتوبوس جایی برای عبور هوا حتی نداشت. حرکت به سوی حومه ی شهرک صنعتی شیخ نجار؛ واقعا برادرایی که چند روز زودتر آمده بودن گل کاشتن و کلی زحمت کشیدن از سرویس های بهداشتی و حمام ها و چادر ها استراحت واقعا باید خدا قوت گفت. قرار بود طبق سازمان داخل چادر ها مستقر شی که با هماهنگی که شد همون هم اتاقی های خلصه باهم رفتیم داخل یک چادر شب رو به صبح رسوندیم. با طلوع آفتاب 10 بهمن ماه تعداد روزهای حضورمون به 21 میرسید . از بس کنجکاو بودیم صبحانه نخورده زدیم بیرون ببینیم جایی که تو تاریکی شب ما رو آوردن کجاست؛ چشم فقط سوله میدید و ساختمان صنعتی گویا اینجا شهرک صنعتی نیست و شهر صنعتی باید گفت؛ بعد از کنجکاوی گرفتن چندتا عکس با تانک های مستقر در همون نزدیکی به محل استراحت برگشتیم. همه برادرا رفتیم واسه حموم ( خدایی بعد از 21 روز اولین حموم بدون دوده و آب یخ رو رفتیم , یک آب داغ و حموم تمیز ) واقعا خدا قوتشون بده. یواش یواش باید به دیدار شب بریم و تا طلوع آفتاب 11 بهمن ماه منتظر. حدود ساعت 4 صبح بیدار شدم . یک لحظه متوجه چیزی در پایین پام شدم. سرم رو از زیر پتو آوردم بیرن , یکی از برادرا بود که پایین پای بچه ها , وسط چادر خوابیده بود ( صدا های تیر اندازی و توپ تانک شدید به گوش میرسه . انگار همین بغل دسته ؛ خوب که دقت کردم دیدم محمد ابراهیم بخاطر اینکه دم در چادر خوابیده بود به علت سرمای هوا خودشو جمع کرده پایین پای بچه ها و تا به بخاری نزدیک بشه. روحت شاد 🍁🌴🍁🌴🍁 ⭕️🌴🍁🌴🍁🌴⭕️ 🔴🔴🔴 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⭕️🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴 🌴⭕️🍁🌴🍁🌴🔴 🍁🌴⭕️🍁🌴🔴 🌴🍁🌴⭕️ 🍁🌴🍁 🌴🍁 🔴 🍁🔴 قسمت 7⃣1⃣ ۱ 12بهمن 1394 نهار رو خوردیم و بازو بند های تشخیص دوست از دشمن رو گرفتیم و سوار بر اتوبوس ها حرکت به سوی خط مقدم. در مسیر داخل اتوبوس مداحان مداحی می کردند و بچه ها دارای چه شور و شوقی بودند واقعا لحظه شماری کردن واسه یک همچین روزی ؛در مسیر از داخل شهرک صنعتی شیخ نجار با اون عظمتش رد شدیم و از کنار زندان مرکزی حلب ؛ رسیدم به یک چهار راه بنام چهار راه نور که یک مسیر به سمت روستای باشکوی که قبلا آزاد شده بود یک مسیر به سمت حلب ؛ یک مسیر به سمت دشمن و مسیر بعد که چند صد متر با روستایی بنام دورة زیتون فاصله نداشت و توسط یکی از یگان های دیشب آزاد شده بود. رفتیم داخل روستای دوره زیتون و داخل یک ساختمان که از قبل پیش بینی شده بود مستقر شدیم (البته بعد از پاکسازی و تمیز کاری اون). نزدیک غروب آفتاب بودو شام از راه رسید. شام رو خوردیم نماز و خوندیم دور آتیش بودیم که خبر رسید گروهان یک باید بره خط . برادرا دعای توسل رو خوندن و با یک خداحافطی و حلالیت گرفتن حرکت کردن. بعد از حرکت برادرا فرمانده محمد در بین بچه ها حاظر شد و از کاری که قراره بود گروهان یک انجام بده واسه برادرا گفت :( یک کانال که قراره چند صد متر اول پاکسازی بشه . دشب یکی از یگان ها آنجا رفته و چند تایی شهید داده و برگشته , قراره شهدا رو برگردونن ). از اهمیت این کانال اینکه اگه قراره نبل و الزهرا آزاد بشه این کانال هم باید امن شه . آخه اگه امن نباشه از این کانال یگان ها دور می خورن ( همون کانالی که خبرنگار صدا وسیما آقای مرآتی از آنجا خبر تهیه کرده بودند). یکی دو ساعتی هست کنار آتیش نشستیم و خبری نیست. صدای پهبادی که داره منطقه رو گشت میزنه بالای سر مون میاد. یواش یواش داره صدای ادوات و توپخانه زیاد میشه. بی سیم ها هم فعال و درگیر بچه ها کارشون شروع شده داخل کانا ل ( قرار بود برن شهدا رو برگردونن عقب , غیرت و مردانگی و شهامت و رشادتشون اجازه نداد که خون شهدا بی ثمر بمونه . یا زینب دارن وجب به وجب کانال رو پاکسازی می کنن و میرن جلو.ماشاءالله به غیرت بچه شیعه ؛شب از نیمه گذشته دیگه یکی آمد هر چی مهمات تیربار بود واسه بچه های خط برد ( البته مقداری برای خودمون نگه داشته بودیم). دو تا از تیربار های حروم زاده ها بچه هارو زمین گیر کرده استرس ما که داریم از پشت بی سیم خبر ها رو دریافت می کنیم خیلی زیاده. وقتی تقویم رو نگاه میکنم 1 یا 2 بامداد 13 بهمن هستش . فرمانده گروهانی که توی خطه گویا چند تا از بچه هاشو فرستاده واسه خاموش کردن تیرباز ها. این آخرین صدا از سید عباس پشت بی سیم بود بیاین حروم زاده ها فرار کردن بیاین. ( سید عباس فرمانده گروهان بچه های فاطمیون بود که شهید شد ؛ سعد عباس اسم مستعارش بین فاطمیون بود. نام شهید : سید سجاد روشنایی بود. با طری بی سیم تموم شد . دیگه صدای بچه ها رو نداریم . یواش یواش باید واسه نماز صبح آماده شیم ... 🍁🌴🍁🌴🍁 ⭕️🌴🍁🌴🍁🌴⭕️ 🔴🔴🔴 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⭕️🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴 🌴⭕️🍁🌴🍁🌴🔴 🍁🌴⭕️🍁🌴🔴 🌴🍁🌴⭕️ 🍁🌴🍁 🌴🍁 🔴 🍁🔴 قسمت 8⃣1⃣ ۲ بچه ها روی یک تکه حصیر دراز کشیدن کسی خواب نیست ؛ همه به فکر بچه های خط هستن ؛ همون برادرایی که قرار بود چند صدمتر از کانال رو پاکسازی کنند ولی حالا اونقدری جلو رفتن که خود دشمن فکرش رو نمی کرد این منطقه به این مهمی داره از دست میده. با صدای اذان یکی از برادرا یکی با آب کمی که موجود بود وضو گرفتیم و نماز خوندیم. اونقدری از نماز خوندنمون نگذشته بود که یکی از فرمانده ها با صدای بلند داد زد بلند شین آماده شین بچه ها خط رو شکستن باید بریم واسه تثبیت خط و کمکشون کنیم "یاعلی" همه با یک سرعت عمل قابل توجه ای آماده شدن و رفتیم بیرون تاریکی داشت آخرین قدرتش رو به رخ خورشید می کشید و خورشید یواش یواش داشت ظلمت شب رو روشن می کرد گوشه ای از حیات محمد ابراهیم رو دیدم که داره نارنجک تقسیم میکنه و با شوخی میگه اونای ته جعبه جنسش بهتره ؛ از اونا بردارید . تویوتا ها چند تایی داخل حیاط بود و دو تا بیرون با برادرا خواستیم سوار تویوتا شیم ؛ کف تویوتا خونی بود همه یک لحظه شوکه شدیم نکنه کسی طوریش شده ؛ فورا یکی از بچه های پشتیبانی یک پتو کف تویوتا پهن کرد و هی تند تند میگفت چیزی نیست که یکم خونه سوار شین ماشاءالله با چند تا از بچه رفتیم تویوتا های بیرون رو سوار شدیم و راننده ها که دیدند تکمیله حرکت کردند ...از روستای باشکوی رد شدیم وداریم از داخل کانالی که دیشب بچه شیعه ها آزاد کردن رد میشیم و میریم جلو فعلا ما 2 تا تویوتا در مسیریم اونم با سرعت بین راه به مرکز درمانی که رسیدیم یکی از بچه های فاطمیون رو سوار کردیم . از او سوال کردیم اینجا چکار میکنه گفت فرمانده مو آوردم ؛ فرمانده؟ گفت : آره سید عباس دم دم های صبح شهید شد ؛ محمد ابراهیم پشت تویوتای عقبی بود . تیربار گذاشته بود روی سقف تویوتا آماده ی آماده بود . یک لبخند زدم گفتیم ما رو نشونه گرفتی . گفت داداش از اینجا به بعد منطقه قرمز شوخی نداره . به لطف و خواست خدا تا لبه ی خط هر دو تویوتا رفت البته ... نور خورشید داره هی بیشتر میشه . پشت خاکریز قرار داریم دیگه داره تک دشمن واسه باز پس گیری شروع میشه ... تیربار ها شروع کردن به تیر اندازی و در کنار ما برادارای 14.5 و 23 هم مشغولا. داره دیگه شلوغ میشه. در همین حین صدای شنی های یک نفر بر که داشت به سمت خارکریز می آمد شنیده شداز طرف دشمن ؛ چند تا از بچه ها سرشون رو بردن بالا و نفر بر رو دید زدن ؛ آرپی جی زن بلند شد وسط اون همه گلوله و با یک لبیک یا زینب ماشه رو چکوند ؛ یا زهرا گلوله از سلاح اصلا خراج نشد . یک گلوله دیگه .حمید دوباره بلند شد با یک تکبیر ماشه رو چکوند باز هم گلوله خارج نشد !! دیگه صدای شنی نفر بر نزدیکتر شده بود و گوش رو آزار میداد ؛ بچه ها سمتش رو دادن به برادرای ادواتی اونها هم نقل باران کردن و بچه های ما هم از شرمندگی شون در آمدن .. یکی از برادرا (مرتضی)که کمی عقب تر بود منو صدا زد ؛ من کنار محمد ابراهیم بودم باید 50 متری رو میرفتم عقب تر تا به مرتضی میرسیدم .. حرکت کردم به سمت مرتضی 20یا30 متر نرفته بودم که دیدم امداد گرا بالای سر یکی از برادرا هستن رفتم جلو رسیدم امداد گر بلند شدن و با چشمای پر اشک گفت شهید شد . جلوتر رفتم دیدم فیروز حمیدی زاده هستش تیر به پهلوش خورده بود و شهید شده بود. مرتضی دوباره صدام زد. خودمو رسوندم به مرتضی همین که نشستم پیش مرتضی فرمانده گروهان داد زد امداد گر بیا تراب تیر خورده درگیری ها بالا گرفته نفراتشون که نتونست بیاد حالا دارن با تیربار و تک تیر اندازاشون بچه ها رو اذیت میکنن . 🍁🌴🍁🌴🍁 ⭕️🌴🍁🌴🍁🌴⭕️ 🔴🔴🔴 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⭕️🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴 🌴⭕️🍁🌴🍁🌴🔴 🍁🌴⭕️🍁🌴🔴 🌴🍁🌴⭕️ 🍁🌴🍁 🌴🍁 🔴 🍁🔴 قسمت 9⃣1⃣ ۳ 13بهمن1394 درگیری ها بالا گرفته و محمد ابراهیم وفیروز به شهادت رسیدن , چون گروهان ما مشغول خط بود داشت پاتک تکفیری ها رو جواب می داد از گروهان عقب تر از ما چندتا از برادرا آمدن و پیکر شهدا رو به عقبه انتقال دادند . بچه ها یکی با شهدا خدا حافطی هاشون رو کردن و خط پدافندی رو محکم نگه داشتن و یک وجب از آنجا رو از دست ندادند. غروب آفتاب روز سیزدهم در سردی جای خالی محمد ابراهیم و فیروز داره رخ نشون میده , درگیری ها کم شده و بچه ها دارن سنگراشون رو مستحکم میکنن.امشب عجب هوای سردیه . به وسیله چندتا سنگ و کیسه گونی یک سنگر نقلی درست کردیم و از سرمای هوا کسی حتی نمیتونه چشم رو هم بزاره. 14بهمن1394 آفتاب داره رخ نشون میده و گرماشو تقدیم زمین میکنه. یواش یواش بچه ها از سنگراشون به نوبت میان بیرون . قراره امروز لجمن(خط جنگ) رو تحویل گروهان عقب تر بدیم و ما واسه استراحت یک روزه بریم روستایی که در کنار کانال هست. چندتا از برادرا رفتن واسه شناسایی اولیه که متاسفانه به تله گیر کردن و رفتن به روستا کنسل شد. و در یک اتاق که در لجمن(خط) بود مشغول استراحت شدیم.اتاقی قرار شده محل استراحت باشه مکانی بوده واسه ساخت انواع کپسول جهنمی های اون نامردا بعد پاکسازی کامل اتاق برادارا مستقر شدن و نگهبانی ها شروع شد. 15بهمن 1394 ساعت حدود هشت ونیم بود که از بی سیم این صدا بگوش رسید: بسم الله الرحمن الرحیم با سلام خدمت شما برادران تیپ جوادالائمه این جا نبل و الزهرا است به نمایندگی از شما در جمع مردم نبل هستیم.این مردم خیلی خوشحالند . نبل و الزهرا آزاد شد. این صدا فرمانده محمد بود که با چندتا از برادرا خودشونو رسونده بودن نبل. خون شهدای بچه شیعه به ثمر نشست وچند هزار شیعه از محاصره نجات پیدا کردن.(البته واسه امنیت نبل و الزهرا باید چند تا عملیات دگه هم بشه. همه برادار جمع شدن (یک گروهان مستقر در خط پدافندی) سینه زنی و مداحی (همه دنبال یک بهانه بودن خودشونو تخلیه کنن و الان بهترین وقت بود . عجب مراسمی شد. 16بهمن 1394 امروز این فکر رو پیش خودم کردم که نبل آزاد شد ,ما هم به زودی میریم و به تشیع محمد ابراهیم وفیروز میرسیم ساعت 10 سر کله یکی دو تا گروهان نیرو پیدا شد(عرب زبان). (گویا بچه های سید حسن بودن)قرار شد آفند کنن و خط رو ببرن جلوتر . کارشون و شروع کردن وخوب پیش رفتن ولی اون نامردا با 23م.م خط شونو نگه داشتن. با برگشت بچه ها سید حسن دوباره خط شد مثل روز اول . هر چه خمپاره و گلوله بود ریختن روی سر ما. بچه ها ادوات ما هم از شرمندگیشون در آمدن ؛ امشب دوباره برگشتیم خط (اونم خط پدافندی که امروز زخم خورده بود) حدود ساعت 19 بود یک آر پی جی از روی سر بچه ها رد شد و وسط درخت ها زیتون خورد . بچه های ما کاری کردن (اونقدری تیربار ها کار کردن) که طرف از کارش پشیمون شد و وقتی آمادگی خط رو دید اون شب بعد اون آر پی جی دیگه یک گلوله کلاش شلیک نشد. این چند شب چشمای بچه خواب رو ندیده ولی به لطف خدا اونقدری سر وحال هستن که انگار داخل یک هتل 5 ستاره مستقر بودن. سرما و خاک و بی خوابی و ... اینها رو خسته نکرده. 🍁🌴🍁🌴🍁 ⭕️🌴🍁🌴🍁🌴⭕️ 🔴🔴🔴 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷💠🕊🕊🕊🌷▪️🕊 🌷💠💠🕊🕊🌷▪️▪️ 🌷🌷🌷💠🕊🌷🌷🌷🌷 🌷💠🕊❄️❄️🌷 🌷💠🕊❄️❄️🌷 🌷🌷🌷💠🕊🌷🌷🌷🌷 🌷💠💠🕊🕊🌷▪️▪️ 🌷💠🕊🕊🕊🌷▪️🕊 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 یه شب تو شیخ نجارجبهه شمال شرق حلب با داعش با رفیقش مالک قرار بود مراقب خط باشن. منم اونشب گفتم میرم خط تا صبح پاس بدم. حال ابراهیم اونشب خیلی بد بود و تب و لرز داشت چون سرمای شدیدی خورده بود. خلاصه گفتم شما نیا من امشب دارم میرم شما بمون استراحت کن، قبول نکرد که نکرد هرچیم به فرمانده تیپ گفتم بگو تراب برگرده من امشب هستم، به حرف فرمانده هم که مخیرش گذاشت اعتنا نکرد و با مالک رفتن سر نقطشون. چند ساعت گذشت و نیمه شب رفتم به نقطشون سر بزنم. مالک داشت پشت بام پاس می داد اما تراب شیفت استراحت بود، به مالک گفتم شمام برو استراحت کن من هستم. مالکم رفت و قبل از صبح رفتم پایین نماز شب بخونم. تراب معلوم بود حالش خیلی بده اما برا نماز شب بیدار شد و رفت وضو گرفت و اومد یه نماز شب مشتی خوند. اونشب شب ولادت حضرت زهراسلام الله علیها بود، گریه می کرد و بهم می گفت امشب شب ولادته مادرتونه سید، دعا کن، سید دعا کن. (هی... کی به کی می گفت دعا کن!!) بعدشم نماز صبح رو هرچی اصرار کردم جلو بایسته وانیساد و به من روسیاه اقتدا کرد. تو اون سرما با سرما خوردگی شدید و تب و لرز سر وقت قبل اذان بلند شد تا نماز شبشو بخونه، اما امثال من نماز صبح که بماند، گاهی اوقات نماز های روز و شبمونم آخر وقت و قضا می خونیم. ای تراب من که نشناختمت اما بحق همون نمازی که باهم خوندیم و اون دعا، شماهم اون دنیا پیش حضرت زهراسلام الله علیهاسفارش منو بکن تا نظر کنن و به نماز بیشتر اهمیت بدیم. 🌷🌷🌷🌷 🌷💠🕊🌷▪️ 🌷🌷💠🌷🌷🌷 ▪️🌷💠🕊🌷 🌷🌷🌷🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم