eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
295 دنبال‌کننده
31.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊⭕️ 🌹🕊🕊⭕️ 🌹⭕️🕊🌹🕊 🌹🕊🕊⭕️🌹 🌹⭕️🌹🕊🕊 ⭕️🌹🕊🌹🌹 💢⭕️💢⭕️💢⭕️💢 به خاطر کار پدر آقا صالح ما باید می رفتیم قم خیلی نگرانش بودم عبد الصالح از اول بچه ی پاک و حرف گوش کنی بود بعضی از خانوم های فامیل میگفتن:حاج خانوم شما چجوری با صالح برخورد میکنید که انقد پسر خوبیه؟! همیشه حسرت میخوردن به آروم بودن صالح من میگفتم : هیچ کاری نکردم شاید ذات بچه اینجوره بهش می گفتم حالا که میخوای دانشگاه بری من دلم نمیادگفت : چرا؟!!!گفتم: نمیدونم تو تا الان پاک زندگی کردی و پاک بودی ما هم که میخوایم بریم قم ولی تو میخوای اینجا باشی و بری دانشگاه( از محیط دانشگاه حرفی نزدم چون جوون بود و می ترسیدم بهش بر بخوره) به پدرش گفتم نگرانم خیلی دغدغه دارم از اینکه دانشگاه بره و ما بریم قم یه وقت دوست ناباب پیدا کنه و مسیرش عوض بشه من چیکار کنم؟؟!! حاج آقا گفت خب چیکار کنیم؟ گفتم نمیدونم بهش بگیم بیاد بره سپاه من سپاه و خیلی دوست داشتم بهش پیشنهاد دادم و گفتم نگرانتم هر چی باشه شاید دوست نابابی سر راهت بیاد من میترسم صالح هیچی نگفت گفت باشه خیلی راحت گفت باشه پدرش یه شب نشست و جریان کار سپاه رو براش گفت گفت هر ارگانی آدم بد و خوب داره فکر نکن تو سپاه همه ی آدما خوبن با این حال،من کار خودمو میکنم وظیفه مو انجام میدم و نون حلال میارم نگاه نمی کنم کی مرخصی میره ، از کارش میزنه ، ساعت میزنه یا نه فردا رفتی سپاه اینا رو دیدی تعجب نکنی!! صالح همه رو قبول کرد... ثبت نام کرد و رفت پذیرش ما اون موقع اومده بودیم قم سه روز بعد از عاشورا بودکه نذر کردم صالح تو سپاه قبول بشه و خدمت کنه.بعد وقتی رسمی شد بطری آب یک نفره بخره و بیاد به عنوان سقا بین عزادار ها پخش کنه موقعی که قبول شد من مشهد بودم زنگ زد و گفت قبول شدم و الان اومدم قم و دارم آب بین دسته هاپخش میکنم استخدام سپاه شد و طبق معمول برای آموزشی، ۸ ماه تبریز بود اون موقع تلفن و اینا هم نبود . هر موقع می تونست زنگ میزد یک روز صبح دیدم خیلی مضطربم و تو حال خودم نبودم حاج آقا پرسید : چی شده؟؟!! گفتم نمیدونم . باور کن عبدالصالح یه چیزیش شده ... تاب نداشتم خیلی بی قرار بودم دائم می گفتم الان به موبایلت زنگ می زنن و میگن صالح یک چیزی ش شده حاج آقا گفت : بیا بریم حرم ... همینطور که ماشین سوار شدیم تا از مجتمع بیایم بیرون، یه دفعه موبایلش زنگ خورد و گفتن عبدالصالح آپاندیس گرفته و عملش کردن خیلی به هم ریختم و سخت گذشت بهم نذاشتن من برم تبریز رفتن و آوردنش قم بعد از اون هم برگشت مازندران . 🌹🕊🌹⭕️🌹🕊🌹 💢⭕️💢⭕️💢⭕️💢 ⭕️ ⭕️⭕️⭕️🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم