⬆️⬆️⬆️
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#یادی_از_شهدا
شهیدی که به دستور صدام دو نیم شد
🌷🌷🌷 شهید "علی اکبر اقبالی دوگاهه"
از خلبانان دوران دفاع مقدس سوار بر جنگنده به سمت عراق و شهر استراتژیک بغداد حرکت کرد.
بسیاری از مناطق نظامی ارتش عراق را به آتش کشید. خوشحال از اینکه سیلی محکمی به صدام زده است. مسیر هوایی موصل را برای ورود به ایران انتخاب کرد ولی در مسیر هوایی برگشت هواپیمایش هدف اصابت موشک دشمن قرار گرفت و سقوط کرد.
خودش را از جنگنده به بیرون پرتاب کرد ولی زنده به دست نیروهای بعثی افتاد. او را به اسارت گرفتند. صدام که از او و خلبانهای ما کینه سختی داشت دستور داد سید علی اکبر را به طرز فجیعی به شهادت برسانند.
نیروهای بعثی هر دو پای او را به تانک بستند. او را از وسط به دو نیم کردند. دژخیمان بعثی به همین هم اکتفا نکردند. صدام دستور داد نصف بدن او را در دروازه نینوا و نصف دیگر آن را در موصل دفن کنند.
دو سال پس از جنگ نیمی از پیکر او را در موصل پیدا میکنند و از مرز قصر شیرین با تجلیل و به آغوش وطن باز میگردانند و پیکر مطهرش در جوار شهید سپهبد امیر صیاد شیرازی آرام میگیرد.🌷🌷🌷
🌷 #شهیدعلی_اکبر_اقبالی_دوگاهه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
#یادی_از_شهدا
خوابی که دختر شهید را به آغوش پدرش رساند
🌷🌷🌷 با سمیه که همکلام میشوم از خوابی که سال گذشته دیده است تعریف میکند و میگوید: سال گذشته چند روز قبل از اینکه شهدای گمنام را به درود نیشابور بیاورند خواب دیدم در یک حسینیه خیلی بزرگ تابوت دو شهید گذاشتهاند و یکی از تابوتهایی که رو به قبله بود را نشانم دادند و گفتند این تابوت روبه قبله پدر شماست در همان حال گفتم این که اسمی ندارد نزدیک تر که رفتم روی تابوت با خط خوش نوشته شده بود شهید سیدعلی اکبر حسینی؛ با مادرم تماس گرفتم و گفتم دررود خبری است و آنجا بود که فهمیدم قرار است دو شهید گمنام در درود به خاک سپرده شوند.
وی ادامه میدهد: چهارم خرداد ماه سال 93 روز شهادت امام موسی بن جعفر (ع) پیکر دو شهید گمنام دفاع مقدس وارد روستای دررود شد خیلی بی تاب بودم هر چه گفتم این شهید پدر من است کسی باور نکرد و میگفتند به خواب که اعتباری نیست، نمیشود تنها به یک خواب بسنده کرد.
هنوز صحنهای را که روی تابوت نوشته شده بود علی اکبر به یاد دارم از آن زمان هر وقت به دررود میآمدم ساعتها بر مزار این شهید گمنام اشک میریختم چون به دلم برات شده بود که این شهید پدر من است، همه میگفتند خودت را اذیت میکنی. میگفتم بهرحال این شهید هم گمنام است و خانوادهای ندارد من بجای خانوادهاش به دیدارش میآیم و در این یک سال با این شهید به اندازهای خو گرفتم که به این باور رسیدم پدرم است.
دختر شهید سید علی اکبر حسینی در حالی که چشمانش پر از اشک است و مدام آنها را با دستانش پاک میکند میگوید: در تمام این سالها تنها دو بار خواب پدر را دیدم یک بار زمانی که تنها 6 سال داشتم و دیدم درب حیاط در میزنند؛ در را باز کردم دیدم کسی نیست، دیدم یک نفر جلوی من زانو زد نگاه که کردم پدر بود که مرا در آغوش گرفت.
سال گذشته که دوباره خواب پدر را دیدم اما کسی باور نمیکرد این شهید، پدر من باشد پس از آزمایشات هر روز منتظر خبر خوش بودم یک شب دیگر پدر به خوابم آمد و گفت من از این بالا مراقبت هستم این بار مطمئنتر شدم و به همسرم گفتم من مطمئنم که این شهید پدرم هست.
🌷🌷🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#یادی_از_شهدا
شهيد ستاري به روايت همسر
🌷🌷🌷 یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که میآی میایستی وسط بچهها نماز؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.»
📿 تسبیح را برداشت و همان طور که میچرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. من جلوی اینها نماز میایستم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن. مهر رو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم اتاق دیگه و اینها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعداً بهشان بگم بیایین نماز بخونین!؟»
قرآن هم که میخواست بخواند، همین طور بود. ماه رمضان ها بعد از سحر کنار بچهها می نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن میخواند. همه دورش جمع میشدیم. من هم قرآن دستم می گرفتم و خط به خط با او می خواندم. اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. میگفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با عمل خودمان نشانش بدهیم🌷
#شهید_تیمسار_منصور_ستاری
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم