#یڪروایتعاشقانہ 💌
سر سفره عقد اونقد ذوق زده بود که منو
هم به هیجان می آورد😍.
وقتی خطبه جاری شد و بله رو گفتم صورتمو چرخوندم سمتش تا بازم اون لبخند زیبای همیشگیشو ببینم
اما به جای اون لبخند زیبا اشکای شوقی رو دیدم…:)😇
که با عشق تو چشاش حلقه زده بود… همونجا بود که خودمو خوشبخت ترین زن دنیا دیدم.
محرم که شدیم دستامو گرفت و خیره شد به چشام
هنوزم باورم نمیشد بازم پرسیدم:”چرا من…؟”
از همون لبخندای دیوونه کننده تحویلم داد و گفت“تو قسمت من بودی و من قسمت تو…” 💍
قلبم از اون همه خوشبختی تند تند میزد و فقط خدا رو شکر می کردم
به خاطر هدیه عزیزی که بهم داده بود
هر روزی که از عقدمون می گذشت بیشتر به هم عادت می کردیم…
طوری که حتی یه ساعتم نمی تونستیم بی خبر از هم باشیم…
هیچ وقت فکرشو نمیکردم تا این حد مهربون و احساساتی باشه…😊
به بهونه های مختلف واسم کادو میگرفت و غافلگیرم میکرد…🎁
•به روایت همسر #شهیدمهدیخراسانی🌿•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#یڪروایتعاشقانہ ❤️
صبح زود حمید میخواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز كرده بودم،🍳
وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود.
همین كه تخم مرغها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم عصبانی بودم كه اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم كه نكنه طوریش بشه.
حمید سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه و با خونسردی بهم گفت:
آروم باش ،تا تو آروم نشی بچه رو دكتر نمیبرم!🙂
این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم.☺️
یه هفته تموم میبردش دكتر بهم میگفت:
دیدی خودتو بیخود ناراحت كردی دیدی بچه خوب شد...
"به روایت همسر شهید حمید باکری🌱"
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#یڪروایتعاشقانہ 🌷
روزی که مصطفی به خواستگاری من آمد مادرم به او گفت:
« این دختر صبح ها که از خواب پا میشود، در فاصلهای که دستش را شسته و مسواک میزند، یک نفر تختش را مرتب کرده است و لیوان شیر را جلوی در اتاقش آوردهاند و قهوه را آماده کردهاند. شما میتوانید با این دختر ازدواج کنید؟ »
مصطفی که خیلی آرام گوش میکرد؛ گفت:
« من نمیتوانم برایش مستخدم بگیرم، ولی قول میدهم تا زندهام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم روی تخت. »
تا وقتی شهید شد این کار را میکرد، خودش قهوه نمیخورد اما چون میدانست ما لبنانیها عادت داریم؛ درست میکرد و وقتی منعش میکردم، میگفت:
« من به مادرتان قول دادهام تا زندهام این کار را برای شما بکنم. »
"به روایت همسر شهید مصطفی چمران🌱"
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم