🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 2⃣1⃣
🌺قربانی
وانت بار که ایستاد، از زیر چادر وانت بیرون آمد. چادرش را تنگ گرفت. راننده هم بیرون آمد و درب کوچکِ عقبِ وانت را باز کرد. زن، دستش را توی چادر وانت برد و طنابی را کشید و در امتداد طناب، گوسفندی سفید با حالتی عجیب که گویی می خندید، قبل از این که از وانت بیرون بیاید، از لبه ی در وانت بویی کشید، قدری تأمل کرد و بعد چابک و زبل بیرون پرید.
پیرزن گفت: «بارک الله. یاد جوونیت افتادی!» و سپس خطاب به راننده ی وانت گفت: «خوب مش صفر! اینجا باش تا بیام!» و طنابی را که گردن گوسفند بود کشید تا راه بیفتد.
گویی که گوسفند راه را بهتر بلد بود. جلوی پیر زن میدوید و به طرف پادگان می آمد.
پیرزن که خیلی خوش خلق بود، خطاب به گوسفند گفت: «تند نرو! ... ننه ی پیرت رو خسته نکن! ... صبر کن یه کم! ...»
گویی گوسفند هم خیلی حرف شنو بود؛ ایستاد. نگاهی به پیرزن کرد؛ انگار چشمانش می گفت: «یالّا! ... معطل نکن دیگه! ...»
عجب پیرزن و عجب گوسفندی! مثل دو یار قدیمی احترام همدیگر را نگاه می داشتند ...
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 3⃣1⃣
🌺قربانی
به دژبانی که رسیدند، دژبان جلویشان را گرفت: «بفرما مادر! ... کجا میخواین برین؟»
- عزیزم قربونی اُوردم.
دژبان با لبخند به شوخی گفت: «برگ مأموریت داره؟»
و پیرزن خندان تر و شیرین تر، گوش گوسفند را که سرش پائین بود، بالا آورد و دم گوشش گفت: «پاسپورت میخوان. داری؟» و بعد با آن لبخند مادرانه و دلنشین سرش را بالا آورد و به دژبان نگاه کرد.
رزمنده ی دژبان گفت: «صبر کن یه کم مادر تا تلفن کنم.»
- خیر ببینی عزیزم! خدا پشت و پناهت باشه!
وقتی دژبان رفت که تلفن کند، پیرزن رو به گوسفند کرد و گفت: «دیدی چطور باعث زحمت مردم میشی؟»
گوسفند هم پوزه ای به زمین کشید و چند بار دستش را روی زمین کوبید؛ گویی در میزد تا در را برایش باز کنند ...
دژبان آمد و زنجیر را انداخت و گفت: «بیائین تو مادر.»
و مادر هم تشکر کنان داخل شد و شما میدانید تشکر مادرانه یعنی چه؟ یعنی یک ساعت یکریز تشکر کردن و ارج نهادن. «قربون دستت عزیزم ... خدا پشت و پناهتون ... حضرت عباس علمدار و پرچمدارتون ... قربون چکمه هاتون بشم ... دشمنتون ذلیل بشه ایشالّا ...» و در حالی که داشت تشکرش را ادامه میداد، به طرف ستاد آمد. در راهش هر رزمندهای را می دید، سلام می کرد و دعایش می نمود. گویی او وگوسفندش با هم مسابقه گذاشته بودند. هم قدم امّا قدمها تند و چابک. هر کس از راه میگذشت به آنها نگاه می کرد.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 4⃣1⃣
🌺قربانی
نزدیک درِ ستاد، یکی از مسؤلین او را دید.
- مادر قبول باشه! قربونیه؟
- آره قربونت برم! آره درد و بلات به جونم!
نزدیکتر آمد و سلام کرد و پاسخ گرفت و گفت: «سه روزه که میخواستم بیام. هوا ابر و بارونی بود؛ نمیشد.» چشمانش و کلامش حالت التماس و تضرّع گرفت: «به خدا چیز دیگه ای نداشتم که بدم. نه بچه ای، نه مال و منالی. هیچ! ... اینو ازم قبول کنین! سر و جونم فدای اسلام. سر و جونم فدای امام. اگه چیز دیگه ای داشتم، اگه چیز عزیزتری داشتم به خدا همونو میاُوردم. اگه اجازه بدین اینجا بمونم، ظرفاتونو بشورم. لباساتونو ...»
- نه مادر! خیلی ممنون. خدا کمتون نکنه. ما جنگ رو با کمک شما مردم عاشق امام تا اینجا رسوندیم. خیلی ممنونتون! تشریف ببرین آشپزخونه، اونجا گوسفند رو ازتون تحویل میگیرن. خدا اجر خیرتون بده. آشپزخونه همون ساختمونه. اونجا صدا کن: «مش علی» میاد، بهش تحویل بده. خدا اجرت بده مادر! ...
- خدا شما رو اجر بده! باشه عزیزم! چشم عزیزم! خدا حفظتون کنه. امام زمون نگهدارتون. از دست زینب و بی بی فاطمه زهرا عوض بگیرین ...
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 5⃣1⃣
🌺قربانی
طناب گوسفند را کشید و به طرف آشپزخانه رفت. موقعی که ازگوسفندش جدا میشد، خیلی دیدنی بود! از طرفی تنها ثروتش را میداد و از طرفی حس میکرد خیلی کم است ...
بین او و گوسفندش، ستونی از رزمندگانی که رژه میرفتند، حائل شد. با خود گفت: «قربانیان راه خدا، قربانی ام را از جلو چشمم محو کردند؛ معلوم است خدا قربانی ام را پذیرفته است. خدایا به دست بریده ی حضرت عباس این جوونا رو برای دینت نگهدار. خدایا امید مادرهاشونن؛ مادرهاشونو نا امید نکن.» و هر طور بود، از آن چه میدید دل کَند و به طرف درب خروجی حرکت کرد. هنوز داشت دعا میکرد. حس میکرد سبک شده است؛ حس میکرد دینش را ادا کرده و لبخند رضایش، آمیخته با اشکِ دعایش جلوهای خدایی به او داده بود ...
... ساعتی بعد، گوسفندش را دیدم که سرِ بریده اش، راحت در میان خونش آرمیده بود و چشمانش حالت رضا و تسلیم داشت.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 6⃣1⃣
🌺ازپادگان تاپادگان
بالاخره نوبت اعزام گردان ما فرارسید؛ آن روز هنگام اذان صبح که بیدار شدیم خبردار شدیم که روز اعزام فرارسیده. شور و شوق تازه ای در بچه ها دمیده شد. صف نماز جماعت خیلی سریع تشکیل و تکمیل شد. نماز آن روز جلوه ی خاصی داشت. صدای امام جماعت که سوره ی حمد را میخواند توی سالن طنین افکن بود و سکوتی خدایی برهمه جا حاکم. با وجودی که نماز آن روز را امام خیلی شمرده خواند ولی گویی نماز خیلی زود تمام شد. بعد از نماز، مراسم دعا اجرا شد. چراغها خاموش شد و شهید حسین ناجی دعا میخواند؛ می گریست و ما را می گریاند. او فریاد می کشید: «اللهم ارزقنا توفیق شفاعة الحسین» و ما نیز تکرار می کردیم. فکر نمی کنم در تمام عمرم دعایی آنچنان که آن روز تکان خوردم، تکانم داده باشد.
پس از اتمام نماز به فرمان فرمانده یکبار دیگر اسلحه ها تمیز شد؛ خشابها پر از فشنگ، فانوسقه ها محکم و وصیتنامه ها امضا شد. آسایشگاه با همه ی شلوغی اش از کاغذ و پتو و تفنگ و جعبه مهمات و کاسه و غیره، خیلی دلنشین بود.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 7⃣1⃣
🌺ازپادگان تاپادگان
نور فلاش دوربین ها که آخرین بوسه ی یادگاری از چهره ی عزیزان برمی گرفت و بر کاغذ دل چاپ می کرد، دم به دم به چشم می خورد. آنان که کارشان را تمام کرده بودند، دعای توسل می خواندند. تا کنون بارها دعای توسل را خوانده و شنیده ام اما آنروز، گویی دعای دیگری می شنیدم و تازه می فهمیدم «توسل» یعنی چه؟ تازه حس کردم دعا و جهاد، و جهاد و شهادت چه معنای بلندی دارند. تازه فهمیدم «یا اباعبدالله یا حسین شهید» چه معنایی دارد و اکنون میفهمم تمام آنهایی که آن روز گریستند، ما امروز در سوگشان می گرییم. راستی چه زیباست که در آخرین قطرات اشک خود، غسل شهادت کردن و به پاکترین پاکان توسل جستن.
وقتی بعد از دعا صبحانه آوردند، هیچ کس تمایلی به غذا نداشت؛ آخر آنان را که جام «یدالله» بر خواهند گرفت چه تمایلی به این دنیاست. به قول خود بچه ها، صبحانه به طور قنداقی تاشو صرف شد و همه در بیرون آسایشگاه صف کشیدند. همه سلاح بر کف، عکسی از امام برسینه و درون قفسه ی سینه مرغی عاشق پرواز، مهیای پرواز آنچنان خود را به شوق و شعف بر میله های قفس می کوبید که صدای بال و پرش یعنی صدای قلب برادر را به وضوح میشد شنید.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 8⃣1⃣
🌺ازپادگان تاپادگان
صحنه، صحنه ی تاسوعا بود. کدام قلم را یارای نگاشتن و کدام زبان را نای گفتن. در کجای دنیا چنین لشکری می توان دید که عاشق رزم باشد و اینچنین از شنیدن خبر حمله به وجد آید؟ با کدام کامپیوتر، با کدام فرمول علمی، با کدام توجیه سیاسی، با کدام راه حل نظامی، این شعف جور در می آید؟ آنجا بود که فهمیدم وقتی امام میگوید: «آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند!» یعنی چه؟ یادش بخیر چه روزهایی بود. به فرمان فرمانده ی گردان،«شهید حمید مهدی نسب» مأموریت پیدا کرد تا شعار «الیوم یوم الافتخار» را سر دهد، روحیه شان را صد چندان کند و آن شهید چنین کرد. تفنگ ها بر دست، همه با هم، خندان و پای کوبان بر پرچم آمریکا فریاد می کشیدند:
«الیوم یوم الافتخار...ای پاسدار ای پاسدار ... وقتی که کردی کارزار ... صدامیان کردند فرار ... الیوم یوم الافتخار»
گردان با شعار از این سوی پادگان به آن سوی پادگان می رفت؛ فریاد می کشید و همه را روحیه می داد و من هم در گوشه ای ایستاده بودم تا این لحظات را تصویر کنم. توی مغزم به دنبال لغات و کلمات می گشتم امّا هیچ کلمه ای را یارای توصیف نمی دیدم. توی جمعیت خزیدم و شعار را تکرار کردم.
وقتی تمام پادگان روحیه گرفت. گردان سوار بر مینی بوس ها شد و پرچمها به اهتزاز در آمد و باد، صدای بچه ها را همه جا به همراه خود برد که:
«بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا ... کربلا یا کربلا ... بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا ... کربلا یا کربلا»
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 9⃣1⃣
🌺به کجامی رویم
شاید شما هیچگاه متوجه رشد فرزندتان نشده باشید؛ چرا که رشد آهسته ی او در چشمان شما که همیشه ناظر اوست، اثر محسوسی ندارد. امّا اگر مدّتی به دور از فرزندتان باشید و پس از مدتی بازگردید خواهید دید که چه رشدی داشته است. چرا که موقع برگشتن انتظار دارید قد و قوارهای را ببینید که در هنگام رفتن دیده اید و چون آن قد و قواره را نمی بینید، بلکه قامتی بلندتر را می نگرید، متوجه رشد فرزندتان می شوید.
رشد جوامع نیز بدین گونه است. آنها که در متن جریانات جامعه اند شاید متوجه رشد خود و جامعه ی خود نشوند؛ چرا که این رشد، آرام و طبیعی است و محسوس نمی باشد امّا آنان که مدتی از جامعه مان به دور بوده اند، به قضاوتی بهتر می نشینند.
آری! ما که دو سال در جنگ زیسته ایم، ما که سردی و گرمی روزگار جنگ را دو سال است می چشیم، خود نمیدانیم که به راستی چه رشدی کرده ایم و چگونه آن همه حصارهای خودپرستی و خود محوری و خودبینی را ویران کرده و چقدر خداپرست و خدامحور و خدابین شده ایم. شاید نتوانیم بگوئیم چگونه خودخواهی را به خودسازی بدل کرده ایم و چگونه منفعت طلبی را به شهادت طلبی مبدل ساخته ایم.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 0⃣2⃣
🌺به کجامی رویم
یادتان می آید کجا بودیم و اینک کجائیم؟ یادتان می آید مائی که قبل از انقلاب، از یک پاسبان ساده آنقدر وحشت داشتیم که به قول امام یک پاسبان همه ی بازار را می بست، اینک ملّتی شده ایم که دو سال تمام زیر بارش بی امان توپها و موشک ها، مقاوم ماندیم و همچنان خواهیم ماند.
یادتان می آید شادیهایمان چقدر بچه گانه بود و عزایمان از آن بچه گانه تر؟
آن وقت ها از خوردن یک آلاسکا شاد و خندان می شدیم وامروز کمر ارتش بعثی را که از تمام دنیا تجهیزات می گیرد، خرد میکنیم و در هم میشکنیم و فقط لبخند میزنیم و می گوئیم مباد که غرور پیروزی فریبمان دهد!
آن وقتها از پاره شدن کفشمان یا بریدن بند ساعتمان عزا میگرفتیم و به غم می نشستیم امّا امروز بهترین عزیزانمان را با اشک چشم غسل شهادت می دهیم، به میدانشان می فرستیم، پیکر پاره پاره شان را با خون دل غسل می دهیم، به خاکشان می سپاریم و خم به ابرو نمی آوریم! می بینید چقدر ارزشها برایمان فرق کرده؟ چقدر ملاکها و معیارها را عوض کرده ایم؟
یادتان می آید آن وقتها عامل شادیمان، عروسی رفتن و شیرینی عقد خوردن بود و با یک شیرینی، دو هفته خنده مان گوش فلک را کَر می کرد امّا امروز تنها لبخند را، آری تنها لبخند را، لبخند رضوان من الله را فقط و فقط پس از دعای کمیل در چهره های اشک آلود می بینیم. لبخندی حاکی از سبکبالی از گناه؛ می بینید چقدر الهی شده ایم؟
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 1⃣2⃣
🌺به کجامی رویم
یادتان می آید دیوارهای شهرهایمان لخت و برهنه و بی هیچ پیامی و کلامی، همیشه مانع راه بودند و فقط گاه گاهی اطلاعیه ای تک و تنها روی دیوار بود که مجلس ترحیم فلان مرحوم و یا آگهی فلان خیاطی و دیوارها چون دیوار زندان سوت و کور، گنگ و بیشعور؟ امّا امروز دیوارها نه تنها مانع راه نیستند که خود راهبرند و با شعار و کلام ها پیغام میدهند و هر دیواری به عکس شهیدی مزیّن شده و پای هر دیواری خون عزیزی خاطره ای جاویدان می آفریند. خیابانهای شهرمان که مهرتاش و تیرتاش و کیومرث و تیمور و کامبیز بود، اینک هریک نام شهیدی بر سینه دارد و داغ شهیدی بر دل که هر عابر را از آن داغ سهمی میدهد و از آن نام درسی! حالا قدم زدن در خیابانها هم خود مطالعه ای است.
یادتان می آید مساجد شهرمان با آن صفهای نماز جماعتی که شلوغترینش هفت نفر بود، آنهم هفت پیرمرد که در کسالت و بیرمقی صدای صلواتشان به گوش همدیگر نمیرسید؟ ولی امروز صفهای طویل نماز جماعت، آنهم با آن همه شور، مملو از جوانان پاک طینت و پیرمردان خوش قلب و خواهران محجوب، خار در چشم دشمن میکنند؟
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم