سوز دل سیاهم دیگر اثر ندارد
بس که گناه کردم اشکم ثمر ندارد
ای کاش قبل مردن یار از سفر بیاید
او عزم انتقام زهرامگرندارد
التماس دعای فرج
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ٺاگفٺم السلام_علیڪ دلم شڪسٺ
نام حُسیْن بنددلم را ز هم گسسٺ
اےاسم اعظمٺ بہ زبانم عَلَےالدَّوام
ماجاءَ غَیرُ اِسمُڪَ فےمُُنٺَهَےالڪَلام
صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله❤️
🍃🍃💐🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
☀️#بخیر مے شود
این روزهاے #دلتنگے
ببین کہ #روشنم از
یاد خوب #لبخندت🌟
💐#صبحتون_شهدایی💝
🌷#شهید_محمد_سلیمانی🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📖#ڪلام_شهید
🌹🕊امیـدوارم ...
حضرت زهرا (س) عنایتی ڪند
تا به هـدفی ڪہ از ورود به سپاه
داشتهام آن هم تنها خواستنِ شهادت
از خـداوند بود ، نائل آیم .🕊🌹
🥀#پاسدار_مدافع_حــرم
#شهید_سعید_علیزاده
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب " به مجنون گفتم زنده بمان "
شهید #حمید_باکری
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان ✨ خاطرات شهید #حمید_باکری قسمت 1⃣ 🌟
قسمت های ۱ تا ۱۰ کتاب " به مجنون گفتم زنده بمان " خاطرت شهید حمید باکری
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 1⃣1⃣
می گفت: " تا تو آرام نشوی... "
یک هفته تمام صبح ها می آمد احسان را می برد دکتر. تا این که خوب شد. آمد خندان به من گفت:
" دیدی ضرر کردی؟ دیدی بیخود داد و بیداد کردی؟ دیدی بچه ات خوب شد؟ "
قبل از شهادتش زنگ میزد به مادرم، مبادا من تنها بمانم. بعد از شهادتش فکر می کردم مادرم میتواند مرهم دردم باشد ولی نمیشد نمی توانست.
برای همین بود که به همه می گفتم:
" اگر می خواهید آرام باشم باید بروید خود حمید را برایم بیاورید. فقط خود حمید می تواند مرا آرام کند. "
زندگی ما زندگی یی ساده و در عمق خودش خیلی پیچیده بود و من اصلا پشیمان نیستم.
حمید همیشه می گفت: " عمر مفید من از زمانی شروع شد که رفتم پیش مهدی.
من بهش می گفتم: " حمید! میدانی عمر مفید من از کِی شروع شد؟ "
در سکوت او و صبرش می گفتم:
" درست وقتی که با تو ازدواج کردم."
بعد از شهادتش هم احساس میکنم همیشه حضور دارد، هر چند که آقا مهدی می گفت:
" بعد از شهادت ماها سرپرست فقط خداست. "
الان من نمی توانم نبینم شان و احساس شان نکنم. یقین دارم حمید همین الان هم کنار من حضور دارد و از تمام مکنونات قلبی من با خبر است و حتی خیلی جاها می آید کمکم. به هر حال من فکر می کنم که از ما و بخصوص از من دور نشده. من هنوز هم خودم را از او و با او می دانم.
او مادر نداشت و من داشتم و جالب این است که او توجهش به خانه و خانواده خیلی بیشتر از من بود. می آمد تمیز می کرد، مرتب می کرد، یا سعی می کرد اگر وسیله ی ساده ای می خرد قشنگ باشد و جنسش هم خوب. این ها دقت هایی بود که شاید من نداشتم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 2⃣1⃣
او احساس خوبی داشت از این که خانواده دارد. شاید همین احساسش بود که او را نگه می داشت و بعد که وقت وظیفه می شد همه چیز را بخاطر وظیفه اش فدا می کرد و می گذاشت و می رفت.
وای به وقتی که پیش ما بود و سنگی جلو پایمان می افتاد.
مثل آن بار که آمدیم خانه و یادمان افتاد کلید را فراموش کرده ایم. حمید با آن قد بلندش از دیوار رفت بالا و خودش را پرت کرد انداخت توی حیاط. از افتادنش معلوم بود که بدجوری خورده زمین. ولی در سریع باز شد، با لبخندی که حمید خیلی سعی می کرد درد را در آن نشان ندهد.
گفتم: " با این افتادنت گفتم شاید... "
گفت: " افتادن که افتادم، پایم هم بگویی نگویی یک مرگش شده. فقط ترسیدم نکند تو نگران بشوی. "
تمام آنهایی که من و حمید را می شناسند می گویند احساس می کنیم حمید خیلی سخت شهید شده.
نه این که دوست نداشته باشد شهید بشود، نه، بلکه منظورشان این بود که او در اوج علاقه اش به من و بچه ها شهید شده و خودش هم این را خیلی خوب می دانسته. نه او، که حاج همت هم ....
و حمید، حمید، حمید من ....
وقتی احسان به دنیا آمد چیزی نگفت. یعنی تعصب نشان نداد که باید پسر باشد یا دختر. فقط گفت شکر.
اما با آسیه خیلی خوشحالی کرد، بدون اینکه بگذارد من بفهمم. فقط به عمه اش گفته بود.
آقا مهدی از تبریز زنگ زد گفت: " بچه چیه؟ "
گفتم: " دختر "
گفت: " برای جبهه فرمانده گردان می خواهیم. دختر می خواهیم برای چی؟"
شوخی می کرد.
من هم شوخی شوخی گفتم:
" این یکی را پس می روم پسش می دهم. "
به حمید گفتم که مهدی چی گفته.
گفت: " بهش می گفتی اگر پاسدار نشود زن پاسدار می شود. می گفتی زن پاسدار شدن خیلی سخت تر از پاسدار شدن است. "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 3⃣1⃣
ما آنروزها شرایط خوبی در ارومیه نداشتیم و او هم مجبور بود ما را بگذارد برود.
نه نفت بود نه هیچ گرم کننده ی دیگر. احسان کوچک بود و هوا سرد و درجه اتاق مان بیست و دو درجه زیر صفر را نشان می داد. با بخاری زغالی و کرسی و تقلای زیاد فقط توانستیم درجه اتاق دوازده متری مان را برسانیم به هجده درجه زیر صفر.
حمید آمد احسان را دید. حالی بهش دست داد که انگار بار آخرش است که می بیندش. من خیلی دلتنگی کردم و حتی به شوخی گفتم:
" می خواهم بروم پزشکی بخوانم. کتاب هم خریده ام. "
هر کاری کردم، به هر دری زدم که نرود و بماند نش. مجبور بود که برود و نمی توانست و می رفت. هم من سختم بود هم او و من تمام دلخوشی ام این بود که بهترین لحظه هام را با او گذرانده ام و بهترین نمازهام رو به او اقتدا کرده ام. مجبور می شدم راهی اش کنم برود و دعاش کنم برگردد بیاید پیش من و ما ، تا باز با اطمینان خاطر مقتدای نماز من بشود.
نمازمان را اهواز می رفتیم روی تراس پشت بام با هم می خواندیم.
یک بار گفت: " می آیی نماز شب بخوانیم؟ "
گفتم: " اوهوم "
او رفت ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد. من خسته شدم خوابم گرفت.
گفتم: " تو هم با این نماز شب خواندنت. چقدر طولش می دهی؟ من که خوابم گرفت مؤمن خدا. "
گفت: " سعی کن خودت را عادت بدهی. مستحبات انسان را به خدا نزدیک تر می کند. "
تکیه کلامش بود که " بهشت را به مستحبات می دهند نه واجبات. "
حمید سکوت های عجیبی داشت. شاید این سکوت ها مال تمام شیعه هاست. یا هر کسی که شیعه ی مولا علی باشد باید اینطور باشد.
هیچ چیز را اصلاً برای خودش نمی خواست و همه را نگران کرده بود.
آدم یاد حرف دکتر شریعتی می افتاد که می گفت:
" هر انسانی چهار زندان دارد، یکی جغرافیا یکی تاریخ یکی جامعه یکی خویشتن. ازآن سه تای اول می شود رها شد، اما برای زندان خویشتن عشقی وجود دارد که ایثار را معنی می کند."
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 4⃣1⃣
علاقه اش به امام عجیب بود. می گفت:
" امام هر اشتباهی بکند از درست ما هم درست تر است. "
می گفت: " امام فقط باید فکر کند ما دست های امامیم و هر چی فکر کند نا باید عمل کنیم. "
می گفت: " امام فکرهای بزرگی دارد و باید دست های خوبی داشته باشد تا بتواند فکرش را پیاده کند."
وقتی امام برای بار اول وصیتنامه نوشت ( این را از قول دوست هاش می گویم ) حمید خیلی گریه کرد. آمدنا به من گفت چی شده و من فقط گفتم: " متأسفم "
گفت: " فقط متاسفی؟ اگر بدانی بچه ها آنجا چقدر گریه کردند هرگز به خودت اجازه نمی دادی که فقط بگویی متاسفم "
این رفتار را با مهدی هم داشت هر چند که یک سال بیشتر با هم اختلاف سنی نداشتند.
خواهرهاش می گفتند: " هر وقت دنبال هر دوشان می گشتیم کافی بود یکی شان را ببینیم تا مطمئن باشیم هر دوشان را پیدا کرده ایم. "
حمید اگر می خواست یک دلیل محکم برای چبهه رفتنش بیاورد فقط می گفت: " مهدی تنهاست "
تا این را می گفت خاموش می شدم. احساس می کردم اگر یکی از ما می تواند کار مفیدی انجام بدهد دیگری نباید سدّ راهش بشود.
من و ما با حمید و امثال حمید نبودیم و نیستیم. ولی همیشه پشت سرشان بوده ایم و هستیم. وابسته ایم دیگر.
هنوز هم نتوانسته ایم ازشان ببریم. از آنهایی هستیم که فقط باید با عمل جراحی ازشان کنده بشویم.
هر بار آن روز را یادم می آید، روزی که خبر شهید شدن حمید را برام آوردند.
احساس خواب آلودگی می کنم و فکر می کنم جنازه ی حمید هنوز روی زمین است. بمباران های اسلام آباد یک مریضی دیگر بود و من مدام گوشم به رادیو بود که اخبار جبهه را پخش می کرد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 5⃣1⃣
تا این که تلفن همسایه بالایی زنگ زد. یقین داشتم با من کار دارند. بلند شدم دویدم رفتم بالا و مطمئن و ترسان گفتم:
" مرا می خواهند؟ "
صاحبخانه مان داشت با خانم حاج همت ( ژیلا خانم ) حرف میزد و تعجب کرد که چطور شده دویده ام آمده ام بالا. همان جا حدس زدم دارند از شهید شدن حمید حرف می زنند نمی گذارند من بو ببرم. آمدم پایین و شروع کردم جمع کردن اثاثیه ی خانه. آمدند پایین گفتند:
" چه می کنی فاطمه؟ "
گفتم: " امروز بابای ما شهید می شود. داریم اثاث مان را جمع می کنیم برویم."
نگذاشتند. آمدند آرامم کردند. همسر شهید اسدی و یک خواهر دیگر آمدند دیدنم و اول گفتن مهدی زخمی شده و بعد که مقدمه ها را چیدند گفتند شهید شده و من خیلی رک گفتم:
" نه. آقا مهدی شهید نشده حمید من شهید شده. من خودم می دانم. "
حالا احسان هم شیرین کاری اش گل کرده بود. تا آمدم آلبوم عکس حمید را بگذارم توی چمدان بنا را گذاشت به گریه و گفت:
" این بابای من است این آلبوم بابای من است. باید بدهیدش به من. مال خودم است. "
انگار به بچه هم الهام شده بود و این دلم را بیشتر می سوزاند.
بعد هم که آقا مهدی ماشین فرستاد و ما با همسرش از اهواز آمدیم ارومیه برای تشییع جنازه. تازه آنجا بود که خبر دادند حمید مفقود شده و جنازه ندارد.
اصلا فکرش را هم نمی کردم که ممکن است حمید جنازه نداشته باشد. بعد به خودم تسلی دادم که حمید می دانسته من سخت است جنازه اش را ببینم. برای همین شاید آرزو کرده که مفقود الاثر باشد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم