⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 #در_کمین_گل_سرخ زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی قسمت 1⃣1⃣
قسمت های ۱۱ تا ۲۰ کتاب بسیار زیبا و جذاب "در کمین گل سرخ"
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 1⃣2⃣
ستوان علي صياد شيرازي، بعد از يك مرخصي کوتاه، همراه هفده نفر از هم دوره اي هايش براي گذراندن دوره ی مقدماتي توپخانه به اصفهان رفت. علي در اولين فرصت خانه اي در آنجا اجاره کرد و به گرگان برگشت تا خانواده اش را هم به اصفهان آورد. در سه سال دوري علي آنقدر به آنان سخت گذشته بود که حالا بدون مقاومتي پيشنهادش را بپذيرند و با او بيايند.
بودن در کنار پدر و مادر شور و نشاط او را مضاعف کرده بود و هيچ خستگي نمي فهميد. او هر روز صبح فاصله ی چندين کيلومتري خانه تا پادگان را مي دويد و پيش از ديگران در مراسم صبحگاه آماده مي شد. غروب ها نيز تا پاسي از شب در آموزشگاه ها تدريس مي کرد تا به معيشت خانواده کمك کند؛ و تازه وقتي که به خانه مي رسيد نوبت رسيدگي به درس و مشق برادران و خواهرانش بود!
اين دوره يك سال طول کشيد. علي اين بار راهي تبريز شد تا خودش را به لشگر ٢ تبريز معرفي کند.
در يك روز سرد پاييزي جواني گمنام ساك به دست وارد يك شهر غريب شد. پُرسان پُرسان پادگان لشگر را پيدا کرد. وقتي به آنجا رسيد که ظهر بود و پادگان تا ساعت ٢ تعطيل. او خسته از راه دراز آمده و کلافه از بي خوابي شب گذشته، در همان زمين چمن محوطه ابتدا نمازش را خواند و بعد ساك را زير سر گذاشت و دراز کشيد و بي توجه به باد سردي که مي وزيد، به خواب رفت!
تقدير چنين بود که اين جوان گمنام با همين درجه ی ستوان دومي که در لشگر مانند آن زياد پيدا مي شد، به زودي بدرخشد و در تمام لشگر به ديده ی احترام نگريسته شود!
آن روزها به دستور شاه، جنگ سرنيزه در همه ی يگانها تمرين مي شد و در لشگر تبريز نيز هفته اي سه روز اين تمرينات صورت مي گرفت. از قضا ستوان شيرازي نيز در اين فن، استاد بود.
يك روز که او داشت به گردان توپخانه جنگ سرنيزه آموزش ميداد، متوجه شد تيمسار فرماندهي لشگر به همراه تعدادي به طرف آنها مي آيند.
رسيدن آنان درست مصادف شد با وقتي که او بايد يك دقيقه به نيروها استراحت مي داد. او استراحت داد اما ديد سرتيپ فرمانده يگان توپخانه و همراهان تيمسار با ايما و اشاره از او مي خواهند استراحت ندهد و بلكه به تمرينشان ادامه دهند. ستوان جوان به ياد آن نخستين درس افتاد و به اشارت آنان اعتنايي نكرد. اتفاقاً تيمسار نيز متوجه حرکات اطرافيانش شد و به آنان تذکر داد:
« بگذاريد کارش را بكند. »
و آن يك دقيقه براي ستوان و همراهان تيمسار چقدر طول کوشيد! علي هرچه که به ساعت نگاه مي کرد، آن يك دقيقه تمام نمي شد. گويي زمان ايستاده بود. سرانجام عقربه ی کوچك به عدد دوازده رسيد و او نفس راحت کشيد و به گردان « فرمان به جاي خود» داد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 2⃣2⃣
همه، محكم در جاي خود ايستادند و به فرمان علي شروع کردند به انجام فن. با شروع کار نيروها، عشق جواني در سرلشگر پير جنبيدن گرفت و به ميانشان آمد. به علي گفت:
« تفنگت را بده به من. »
داد. شروع کرد به آموزش جنگ سر نيزه براي نيروها. او در حالي که از حرکت سُخمه بلند مي گفت اما عمليات سُخمه کوتاه را انجام مي داد . از نظر علي اشتباه او پذيرفتني بود. او خيلي سال پيش اين آموزش ها را ديده بود، طبيعي بود بر اثر گذر زمان آن اصطلاحات را فراموش کند اما افسوس که تيمسار خودش اينطور فكر نميکرد و انتظار داشت ديگران هم از حرکات او تبعيت کنند.
کارش که تمام شد به طرف علی برگشت و گفت:
« درسته سرکار ستوان؟»
و ستوان جوان بي هيچ ملاحظه اي گفت:
« نه خير تيمسار. »
تيمسار باورش نشد درست شنيده است. همراهانش در بهت فرو رفته بودند. علي، آثار خشم را در چهره ی سرتيپ فرمانده توپخانه مي ديد. احساس کرد اشتباه کرده است نبايد در جلو اين همه آدم، سرلشگر را چنين شرمنده مي کرد.
اما باز ياد آن درس نخستين افتاد و اينکه عادت ندارد دروغ بگويد.
ـ «حالا که تو خوبتر ميزني بِستان بزن»
تيمسار با خشم، ژ - سه را طرفش انداخت. علي آن را در هوا گرفت. سي قدم فاصله گرفت. هرچه که حس داشت به بازو و پاهايش ريخت و به مرور فن پرداخت. گرد و خاك برخاست. سرلشگر چنان مبهوت حرکات او شده بود که وقتي سه دقيقه بعد عمليات او تمام شد، با شجاعت تمام گفت:
« به خدا ! همينه اين درسته .»
علي برايش احترام به جا آورد و به اشاره اش گردان يك صدا گفت:
« سپاس تيمسار! »
آنان که دور شدند علي آموزشش را پي گرفت و چه بسا فرو رفتن بيشتر در کار باعث شد اصلاً ماجرا را فراموش کند. براي همين برنامه که تمام شد او به منزلش رفت تا ناهار بخورد و عصر دوباره برگردد به پادگان.
اما آن لحظه يكي از لحظات سرنوشت ساز براي علي بود و در آينده ی او نقش به سزايي داشت.
ساعت دو بود که او به پادگان برگشت. از همان انتظامات گفتند همه ی افسران بايد بروند سالن آمفي تئاتر، از طرف لشگر جلسه است. رفت. همه بودند. در رديف هاي جلو اميران و سرهنگان و در رديف هاي بعدي درجات پايين تر.
او درست در صندلي هاي آخر نشست. تيمسار که آمد يكراست به طرف تريبون رفت. پشت آن که قرار گرفت خيره ی حاضران شد، گويي دنبال کسي مي گشت.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 3⃣2⃣
بعد دست به موهاي سفيدش کشيد و گفت:
ـ « بله، منِ سرلشگر بلد نيستم، آن ستوان بلد است »
حاضران ماندند. يعني چه؟ منظورش چيست؟ مگر توپچي ها که مي دانستند ماجرا از چه قرار است و در دل مباهات مي کردند. تيمسار پرسيد:
«آن ستوان کي بود؟ من اسم او را نمي دانم »
سرتيپ، فرمانده توپخانه بلند شد و گفت:
« ستوان صياد شيرازي، قربان »
ستوان بلند شد و خبردار ايستاد. همه ی سرها به طرفش برگشت.
- « بله، من رفتم ديدم اين افسر، زيباترين عمليات را در جنگ سرنيزه بلد است .»
بعد به طرف گردان هاي پياده برگشت و گفت:
«پياده ها، شما که ادعايتان مي شود که رزمي هستيد، بياييد از اين، ياد بگيريد که تازه تخصصش هم نيست.»
سخن پاياني " تيمسار يوسفي " اين بود:
ـ « بايد اين عمليات زيبا را همه ی يگان هاي لشگر درست انجام دهند. تا دو هفته وقت داريد نيروهايتان را تمرين بدهيد، در پايان هفته ی دوم مسابقه ی جنگ سرنيزه در همه ی لشگر برگزار خواهد شد. مرخصيد! »
علي در ميان ابراز احساسات دوستانش و افسران عالي رتبه اي که پيشش مي آمدند و تبريك مي گفتند، جلسه را ترك کرد.
روز موعود فرا رسيد. تيمسار، خود، شخصاً از همه ی يگانها سرکشي کرد و عملياتشان را ديد وقتي نوبت توپچي ها رسيد، ديد گردان، آماده اجراي عمليات است. سر تا پا شور بودند و نشاط. مورد توجه واقع شدن گردانشان روحيه هايشان را مضاعف کرده بود. به فرمان ستوان صياد شيرازي گردان هماهنگ و يك پارچه کارش را شروع کرد. و آن قدر زيبا که تيمسار به وجد آمد و داد زد:
« دست نگهداريد! بايد همه بيايند و از نزديك ببينند.»
همه آمدند. تيمسار گفت:
« گردان سرکار ستوان بيايد عملياتش را انجام دهد. »
گردان در جاي خود قرار گرفت و عمليات جنگ سرنيزه را شروع کرد. اين بار بسيار زيباتر از دفعه پيشين. گرد و خاك که نشست، تيمسار داد زد:
ـ « گردان خيلي خوب ! »
ـ فرياد «سپاس تيمسار » در فضا طنين انداخت.
افراد گردان، هنوز غرق در خوشحالي بودند که ديدند سرگردي از يكي از گردان هاي پياده بيرون آمد و نزديك تيمسار پاهايش را محكم به هم کوبيد و گفت:
« تيمسار، اين ستوان يكي از درس هاي عمليات را غلط ياد داده است. »
علي پرسيد: « کجا را جناب سرگرد؟ »
سرگرد رو به تيمسار گفت:
« سخمه ی بلند را بايد در پنج شماره انجام داد اما گردان او در سه شماره انجام مي دهند ».
تيمسار پرسيد: «چه ميگويي ستوان؟»
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 4⃣2⃣
علي با خونسردي گفت:
« متأسفانه جناب سرگرد آيين نامه را خوب مطالعه نكرده اند. در صفحه هفده نوشته شده که وقتي نيروها ورزيده باشند مي توانند اين عمل را در سه شماره انجام دهند.»
تيمسار گفت: « آيين نامه را بياوريد! »
سرگرد خودش رفت دنبال آيين نامه.
* «مي گويم که اگر خدا بخواهد خود همه چيز را درست مي کند. يك هفته قبل بود که کتاب جنگ سرنيزه را باز کرده بودم، در آنجا نوشته بود که اگر افسران ورزيده باشند، اين پنچ شماره را مي شود در سه شماره تمرين داد. صفحه آن هنوز هم يادم هست، صفحه ی هفده بود. » *
سرگرد، در بين راه کتاب را باز کرده بود و ديده بود آنچه را که ستوان مي گويد، درست است. وقتي که رسيد مجدداً احترام به جا آورد و گفت:
« من معذرت مي خواهم حق با سرکار ستوان است.»
بعد از اين نام و آوازه ی ستوان علي صيادشيرازي در تمام لشكر پيچيد و به دستور تيمسار در هفته سه روز بعد از
مراسم صبحگاه، او بالاي سكو مي رفت و به فرمان او همه ی پرسنل با هر درجه اي جنگ سرنيزه تمرين مي کردند.
طبيعي است که اين براي عده اي خوشايند نباشد. تيمسار نيز اين را مي دانست شايد براي همين بوده که روزي در ميان جمعي از نظاميان گفت :
« نام اين آدم را به خاطر بسپاريد. من در ناصيه ی اين جوان، آنقدر لياقت مي بينم که اگر بخت يارش باشد و از شر حاسدان در امان بماند، روزي فرمانده نيروي زميني ارتش ايران شود !»
در ميان شنوندگانِ اين سخن يكي از دوستان علي هم بود. ستوان سجادي وقتي اين ماجرا را براي علي تعريف کرد، علي خود نيز آن را شوخي پنداشت و گفت:
« دست بردار مهدي ما را چه به اين حرفها »!
علي حق داشت. واقعيت اين است که در ارتش شاهنشاهي لياقت ها و شايستگي ها خيلي در کسب مسؤوليت ها نقش نداشتند، بلكه درجات تيمساري عمدتاً در تيول فرزندان اعيان و اشراف بود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 5⃣2⃣
*« عمیق شدن و نفوذ طاغوت، تقریبا از سنین ۴۰ یا ۴۵ سال به بعد بود. یعنی درجات سرهنگی به بالا و در آن هایی که در معرض امیری قرار می گرفتند؛ چون در آنجا دیگر مرزی بود، که هر کس غیر از این بود تقریبا راهی به درجه ی امیری نداشت و اگر کوچکترین آثاری از بی اعتنایی به تخت و تاج در او می دیدند در همانجا او دیگر باید تسلیم می شد و البته نه اینکه او را بیرون کنند، بلکه او را در درجه ی سرهنگی متوقف می کردند و دیگر به درجه ی سرهنگی راه پیدا نمی کرد. ما از پائین متوجه بودیم که خیلی ها شخصیت بالایی داشتند. شخصیت علمی و تجربی آنها خوب بود، کارایی و مدیریت آنها خوب بود، ولی در آزمایشات و قسمت ها رد می شدند. معلوم میشد که رمز این رد شدن در همین بوده، در حالی که بعضی ها از این جهات زیاد پیشرفته نبودند مسیر درجه ی آنها هموار میشد و به جلو می رفتند.» *
با اين همه روز به روز بر عزت و احترام علي افزوده مي شد، اما به شهادت دوستان و هم دوره اي هايش، او از اين همه توجهات و مورد احترام قرار گرفتن ها هيچ مغرور نمي شد و بلكه روز به روز افتاده تر و خاشع تر هم مي شد. به راستي چرا؟ او سرمنشاء همه اين لطف ها را در جاي ديگري مي ديد و خود در اين باره چنين ميگويد:
* « حالا اين عزت ها از کجا بود؟ از آن نماز بود؛ چون همچنان به آن تمسك داشتم و حاضر هم نبودم که از آن دست بكشم. » *
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 6⃣2⃣
از مرز ايران و عراق اخبار خوبي نمي آمد. اختلافات سياسي باعث شده بود که تحرکاتي در مرزها صورت بگيرد و احتمال درگيري نظامي روز به روز قوت پيدا کند. بنابراين به لشگر تبريز، مأموريت داده شد با تمام امكاناتش به غرب منتقل شود لشگر ۲ بخاطر فرماندهي ممتازي که داشت آن روز آماده ترين لشگر ايران بود. تيمسار يوسفي به کارش عشق مي ورزيد. او عاشق نظم و انضباط بود. براي همين به خاطر تقويت بنيه دفاعي نيروهايش از هيچ کوششي دريغ نمي کرد. فراوان پيش مي آمد در شب هنگام يا ايام تعطيلات به يگان هايش سر بكشد و از مشكلات و نارسايي آنان باخبر شود. ديگر اين که او افراد اهل ابتكار و نوآوري را تشويق مي کرد و زمينه ی رشدشان را فراهم مي کرد و... اما دولتش مستعجل بود:
سر و صداي اين لشگر به بالاي رژيم رسيد که اين لشگر يك فرمانده دارد که فرد محكمي است و نه اعليحضرت ميگويد و نه هيچي. او هيچوقت از اين چيزها نمي گفت و فكرش فقط بالا بردن بنيه ی دفاعي و توان رزمي بود؛ هميشه در حال حرکت بود؛ آدم سالم و پاکي از هر نظر بود؛ ازدواج هم نكرده بود ولي پاك و سالم بود و هيچ هرزگي، کسي در او نديده بود. اين لشگر اين قدر امتيازش از نظر توان و قدرت و مديريت بالا رفته بود که از آن ترسيدند و لشگر را منحل کردند.
اين مأموريت يك سال طول کشید تا اين که لشگر ٢ منحل شد و يگانهايش به لشگرهاي ديگر واگذار شد و گردان توپخانه نيز به لشگر ٨١ زرهي کرمانشاه رسيد. هر چقدر که تيمسار يوسفي مردي وارسته و با شخصيتي بود فرمانده لشگر ٨١ ،کم دانش و بي تربيت بود. فساد در لشگر او بيداد مي کرد و سستي و کرختي در همه ی يگان ها نمايان بود. روزي در برخورد با او، علي به طور جدي تا آستانه ی جدايي از ارتش پيش رفت.
آن روز نخستين ساعات سال ١٣٥٠ بود که از ستاد لشگر علي را خواستند. رئيس ستاد به او توضيح داد که مأموريت بزرگي را بايد انجام دهد. ماجرا از اين قرار بود که چند گلوله ی خمپاره از خاك عراق به سوي يك پاسگاه مرزي ايران شليك شده بود. از مرکز خواسته بودند بايد مكان دقيق فرود آمدن گلوله ها مشخص شود تا به عنوان سند براي پيگيري در مجامع بين المللي، به وزرات خارجه ارائه شود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 7⃣2⃣
رئيس ستاد اين قدر مي دانست که اين مأموريت مهمي است و بايد زبده ترين کارشناس نظامي لشگر، که هم نقشه خوان ماهري باشد و هم آشنا به رزم و عمليات، آن را به انجام برساند. او ستوان علي صيادشيرازي را مَرد اين کار ديده بود، پس بيدرنگ او را به فرمانده لشگر معرفي آرده و او نيز به نامش حكم مأموريت صادر کرده بود.
ستوان سوار جيپ شد و يك راست به سومار رفت تا طبق فرمان ستاد از يگان مستقر در آنجا براي اسكورت خود، نيرو بگيرد. اما سرگرد فرمانده يگان به فرمان ستاد وَقعي ننهاد. او آدم بددهني بود ضمن اين که ستاد و سران لشگر را از ناسزا بي نصيب نگذاشت، به علي گفت:
« پسر تو مگر از جانت سير شدي؟ همين جا بنشين يك چيزي سرهم کن و قال قضيه را بكن ديگه! »
اما از نظر علي مأموريتش خيلي مهم بود و نبايد کوتاهي مي شد. هرچه که استدلال کرد سرگرد زير بار نرفت و دست آخر با عصبانيت گفت:
« داداش، من نمي توانم به تو نيرو بدهم، خوش آمدي !»
يكي از افسرانش که علي را مي شناخت، با اشاره به دوستش فهماند که کوتاه بيايد و آن روي جناب سرگرد را بالا نياورد، خودش به او نيرو خواهد داد و همو هشت نفر از نيروهاي توپخانه را با علي همراه کرد.
جيپ ها از پيچ خم کوه هاي خلوت گذشتند و به مرز نزديكتر شدند. علي احساس کرد خودروهاي همراهانش عقب ماند. گمان کرد لابد يكي از ماشين ها عيب و ايرادي پيدا کرده است؛ عقب برگشت و پرسيد:
« پس چرا ايستاده ايد؟»
کسي چيزي نگفت. فهميد که ترسيده اند. چيزي گفت و خواست بهشان روحيه بدهد اما گروهباني گفت:
« قربان، تو چرا مي خواهي ما را به کشتن بدهي؟»
علي گفت:
« پدرجان، اگر خطري باشد، اول من را تهديد می کند که از همه اتان جلوترم نه شما را ! »
همان کس گفت:
« تو جواني قربان، حتماً کسي چشم انتظارت نيست، اما ما زن و بچه داريم و نمي توانيم بيگدار به آب بزنيم! »
علي عصباني شد و گفت:
« برگرديد به جهنم !»
خودش حرکت کرد. در فكر بود، اين چه ارتشي است که با اين همه کبكبه و دبدبه و امكاناتي که دارد، هنگام کارزار، همه شانه خالي مي کنند؟ آن از فرمانده اش، اين هم از سرباز و درجه دارش!
در اين فكرها بود که ديد آنان نيز به دنبالش مي آيند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 8⃣2⃣
سرانجام به پاسگاه مرزي " نِي خزر " در منطقه ی " هلاله "رسيدند. علي وقتي گزارش و اطلاعات رئيس پاسگاه را گرفت، لازم ديد بايد شخصاً داخل خاك عراق برود. دستورات لازم را به رئيس پاسگاه داد تا در صورت درگيري چكار بايد بكند. همراهانش را در پاسگاه گذاشت و خود با تعدادي از نيروهاي جوانمرد، به پيش رفت.
در شياري، آنان را مستقر کرد و گفت:
« شما همينجا باشيد تا من جلوتر بروم. عراقي ها از بالاي تپه شايد من را ببينند، احتمال دارد به سويم تيراندازي کنند اما شما اجازه نداريد جوابشان را بدهيد مگر اين که خودم دستور بدهم.»
سينه خيز از لابه لاي بوته ها و نيزارها جلو کشيد. بايد مكان مناسبي براي شاخص گذاشتن پيدا مي کرد تا بتواند نقشه برداري کند هنوز آن مكان مورد نظرش را نيافته بود که صداي شليك تيري در جا ميخكوبش کرد. اميدوار بود نيروهايش خويشتنداري کنند و جوابي ندهند اما آنان تحريك شدند و به سوي عراقي ها تيراندازي کردند.
تيراندازي از هر دو طرف شدت گرفت و در اين ميان آنچه که به جايي نمي رسيد داد و فرياد او بود به نيروهايش.
بهتر ديد در زير آتشبازي طرفين کار خودش را انجام دهد. قلم و کاغذ در آورد و از زواياي مختلف محل اصابت
گلوله هاي عراقي را ترسيم کرد و راضي از کار خود به خاك ايران برگشت.
ستوان، همان شب گزارشش را نوشت و صبح خوشحال از اين که نخستين مأموريتش را در ارتش با موفقيت به
انجام رسانده، به ستاد لشگر رفت. در آن ايام تعطيلات نوروزي، همه در مرخصي بودند حتي رئيس ستاد. گفتند:
« تيمسار فرماندهي لشگر شخصاً منتظر گزارش اوست. »
با خوشحالي به دفتر او رفت. تا ظهر منتظر نشست اما به حضور پذيرفته نشد. «گفتند فردا بيا ».
فردا حدود ظهر بود که تيمسار او را خواست. داخل اتاق شد و احترام به جا آورد. علاوه بر خود سرلشگر، سرگردي هم در آنجا بود که مسؤوليت رکن ٢ اطلاعات لشگر را داشت.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 9⃣2⃣
* « گفت: بياور ببينم ستوان چكار کردي؟
من نقشه را باز کردم، خوشحال از اين که يك کار خوب انجام داده ام و مورد تقدير قرار مي گيرم. او نگاه کرد. يك نگاهي به نقشه ايران ميکرد، يك نگاهي به من ميکرد. من هم نمي فهميدم او چرا اينطوري نگاه می کند. حالت تعجب داشت.
يك دفعه گفت: ستوان! ايران در کجاي عراق است يا عراق در کجاي ايران است؟
گفتم در غرب ايران است من حواسم نبود که نقشه به چه شكلي افتاده؛ او تخصصي نداشت و آگاهي به نقشه نداشت، به نقشه با مقياس بزرگ. مقياس بزرگ يعني چه؟ پيش رفتگي و فرورفتگيهاي داخلي خاك عراق گاه مسير عمومي را به هم ميزند، يعني آنجايي که من نقشه گرفته بودم ـ پاسگاه نيخزر در پيش رفتگي خاك ايران است بنابراين آنجايي که من مرز گذاشته بودم، خاك ايران مي افتاد شمال، چون مقياس بزرگ بود. مرتب مي گفت که چرا اينجا عراق افتاده به جنوب؟
من تا آمدم توضيح بدهم که از نظر فني علت اين مسأله چيه که اينطوري شده است، شروع کرد به ما بد و بيراه
گفتن و از اين قبيل حرف ها که تو سر من را مي خواهي شيره بمالي؟ سر من را مي خواهي کلاه بگذاري؟ من کسي
هستم که در ستوان دومي رودخانه ی هيرمند را وقتي افغاني ها بسته بودند. باز کردم اسم من الان در وزرات امور خارجه ثبت است. ميگويم فوق العاده ی مأموريتت را ندهند تا تو باشي که اينطوري عمل نكني.
خدا مي داند احساس کردم که من را در کوره گذاشته اند از فشار عصبي و ناراحتي. احساس حرارت مي کردم!
فاصله ی سني و درجه مان خيلي زياد بود؛ من ستوان يك يا دو بودم، ايشان سرلشگر بود ولي من اين مرزها را زياد
قبول نداشتم يعنی روحيه ام يك حالتي بود که زياد از اين چيزها وحشت و ترس نداشتم؛ ولي نمي دانستم از کجا بايد شروع کنم و چگونه عكسل العمل نشان بدهم و اين توهين هايي که به من مي کرد پاسخ بگويم. من در حال ديگري بودم و اصلاً در اين مايه ها نبودم که بخواهم فوق العاده بگيرم؛ دلم خوش بود که در يك مورد خوب انجام وظيفه کرده ام. ديدم يك راه بيشتر نيست و آن اين که دست ببرم و درجه خودم را بكنم و بيندازم زير پايم و ديگر در اين لباس نمانم، زيرا اگر مي خواستم اينطوري خدمت بكنم اصلاً شخصيتي براي من باقي نميماند. بعد فرمانده يك مرتبه گذاشت و رفت من خيلي ناراحت بودم و حالت انفجار داشتم، اگر چيزي دم دستم مي رسيد آن را تكه پاره مي کردم، يك چنين حالتي داشتم! » *
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 0⃣3⃣
حالا با رفتن تيمسار تنها سرگرد مانده بود. و او گفت:
« جناب سرگرد، لااقل شما حرف مرا گوش کنيد و بعد به تيمسار تفهيم . کنيد او اصلاً نگذاشت من حرف بزنم...»
سرگرد، با بي حوصلگي داد زد:
« خوبه خوبه، بس کن، اگر چيزي براي گفتن داشتي خودت قانعش مي کردي. »
ناگهان آن لحظه انفجار فرا رسيد. چشمان علي سياهي رفت و گفت آنچه را که نبايد مي گفت:
ـ «گوش کن ببين چه مي گويم! من حالا به اين نتيجه رسيدم که شما هيچ کدامتان به اندازه خر هم نمي فهميد!»
سرگرد جا خورد:
« معلوم است چه مي گويي؟ مگر ستوان به سرگرد مي گويد خر؟ »
- «حالا که اينطور شد تو که سرگردي به آن فرمانده ات هم مي گويم که سرلشگره! »
سرگرد در خود لرزيد. در آن روز تعطيلي که پرنده اي در پادگان پر نميزد، اگر آن جوان خشمگين که از قيد همه چيز گذاشته بود، به او حمله مي کرد چه کسي به فريادش مي رسيد؟ پس نگاهش را از او دزديد و سيگاري از پاکت سيگارش در آورد. علي که عكس العملي از او نديد، از اتاق خارج شد.
از پادگان که بيرون آمد احساس کرد همه چيز تمام شده است. خسته و شكست خورده، تنها و نااميد، سرازيري
خيابان را بي هدف در پيش گرفت. اشك در چشمانش جمع شده بود و دلش سخت هواي گريه داشت. گريه به حال خود که هفت سال از بهترين بخش عمرش را از دست داده بود. حال، هنگامي مي خواست از اول شروع کند که تمام آرزوهايش رنگ مي باخت و همه ی برنامه هاي زندگي اش به هم مي خورد. او اکنون در آستانه ی بيست و هشت سالگي، تصميم به ازدواج داشت و خانواده اش که باز مقيم مشهد شده بودند، چشم انتظار برگشتن او بودند تا براي برگزاري مراسم عقد به درگز بروند.
سرش را بالا گرفت و کوشيد از سريز شدن اشك هايش جلوگيري کند تا کسي اشكش را نبيند. درست است او در آن لحظه سرخوردگي، از ارتش و اميرانش نفرت داشت، اما هنوز آنقدر به لباس خود حرمت قائل بود که نمي خواست رهگذري اشك سربازي را ببيند.
نسيم بهاري بر سر و رويش ميوزيد و دل پردردش دنبال هم سخني بود تا سبك شود ناگهان احساس کرد اتفاقي در درونش مي افتد:
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم