🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 7⃣3⃣1⃣
💫 خاطرات کوتاه، از انسانی بزرگ(۳)
🌺 کشتی
رفته بودیم برای مسابقات باشگاهی. ابراهیم در میان تماشاگران کنار ما نشسته بود. مهمترین حریف او شخصی به نام قلی پور بود. ایشان بدنی تنومند داشت و حریفان خود را به راحتی شکست می داد. دوستانش حسابی او را تشویق کردند. بعد به میان تماشاگران آمد تا استراحت کند.
آقای قلی پور رو به ما کرد و گفت:
«حریف بعدی من ابراهیم هادیه، شما اون رو می شناسید؟ »
قبل از اینکه ما حرفی بزنیم خود ابراهیم گفت:
« من می شناسمش. عددی نیست، سریع اون رو می زنی! »
قلی پور خوشحال تر از قبل به رختکن رفت. شروع کرد به گرم کردن خودش. چند دقیقه بعد گوینده سالن نان ابراهیم و قلی پور را برای مسابقه بعدی اعلام کرد. ابراهیم سرجایش نشسته بود. برای دومین بار نامش را صدا کردند. قلی پور و داور روی تشک بودند. ابراهیم لباسش را در آورد. در حالی که دوبنده را زیر لباس پوشیده بود به سمت تشک رفت.
داور بدن ابراهیم را چک کرد و سوت زد. قلی پور که آماده مسابقه شد، نگاهی به ابراهیم انداخت و با تعجب گفت:
« تو که... »
هنوز حرفش تمام نشده بود که ابراهیم زیر دو خم او را گرفت و از روی زمین بلندش کرد! یک دور بر روی تشک چرخید و او را به زمین زد و روی پل نگه داشت . لحظاتی بعد، قلی پور ضربه فنی شد.
ابراهیم بلافاصله از جا بلندش کرد. حریفش را بوسید و معذرت خواهی کرد! بعد گفت:
« شرمنده. ما رفیق شما هستیم. ببخشید. »
کسی باور نمی کرد که این مسابقه زمینه رفاقت آن ها را فراهم کند. آن ها رفقای بسیار خوبی برای هم شدند. ارتباط خوب آن ها تا شهادت ابراهیم ادامه داشت.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 8⃣3⃣1⃣
💫 خاطرات کوتاه، از انسانی بزرگ(۴)
🌺 هیئت
هر زمان ابراهیم در جمع رفقا در هیئت حاضر می شد شور عجیبی برپا می کرد. در سینه زنی و مداحی برای اهل بیت سنگ تمام می گذاشت، اما عادات خاصی در هیئت داشت.
توی مداحی داد نمی زد. صدای بلندگو را هم اجازه نمی داد بلند کنند.
وقتی هنوز هیئت شروع نشده بود، سر بلندگو ها را به سمت داخل محل هیئت می چرخاند تا همسایه ها اذیت نشوند. اجازه نمی داد رفقای جوان، که شور و حال بیشتری دارند، تا دیر وقت در هیئت عمومی عزاداری را ادامه دهند. مراقب بود مردم به خاطر مجلس عزاداری اهل بیت اذیت نشوند. به این مسائل توجه خاصی داشت. همچنین زمانی که چراغ روشن نشده بود، هیئت را ترک می کرد!! علت این کار را بعد ها فهمیدم. وقتی که شاهد بودم دوستان هیئتی، بعد از هیئت مشغول شوخی و خنده و... می شدند و به تعبیری بیشتر اندوخته معنوی خود را از دست می دهند.
🌺 معلم
در ایام جنگ معلمی داشتم که خیلی بر من و همکلاسی ها تاثیر داشت. بسیاری از شاگردان او اهل نماز و جبهه و... شدند.
یک روز به ایشان گفتم:
« خدا را شکر که شما معلم ما هستید. »
دبیر ما گفت:
« دعایش را به شهید ابراهیم هادی بکن. او مرا اینجا کشاند. »
بعد ادامه داد:
« ما با اصغر وصالی رفیق بودیم. اما در مراحل سخت گزینش اول انقلاب رد شدیم. توی مراسم ختم شهید وصالی بود که ابراهیم را دیدم. از او خیلی خوشم آمد و سلام کردم. ابراهیم که تا حدودی مرا می شناخت، جواب سلام داد و پرسید:
" چه می کنی؟ "
گفتم: گزینش سخت دانشگاه تربیت معلم مرا رد کرده!
از فردا صبح ابراهیم به دنبال کار من افتاد. قبلا مدتی با گزینش آموزش و پرورش همکاری داشت. به خاطر سختگیری بیش از حد گزینش اول انقلاب از آن ها جدا شده بود. خلاصه اینکه ما امروز، به برکت زحمات و پیگیری این شهید بزرگوار معلم هستیم.»
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 9⃣3⃣1⃣
💫 خاطرات کوتاه، از انسانی بزرگ(۵)
🌺 میز کار
اوایل انقلاب بود. ابراهیم در کمیته مشغول فعالیت بود. حیطه فعالیت کمیته ها بسیار گسترده بود. مردم در بیشتر مشکلات به کمیته مراجعه می کردند. من به کمیته ای که ابراهیم در آنجا مشغول بود رفتم. چند اتاق کنار هم بود. در هر اتاق یک میز قرار داشت و یکی از نیروهای کمیته پشت میز، جوابگوی مردم بود .
وارد اتاق ابراهیم شدم. برخلاف دیگر اتاق ها میز کار پشت سرش بود و صندلی جلوی میز قرار داشت! صندلی مراجعین هم جلوی صندلی ابراهیم بود. پرسیدم:
« اینجا چرا فرق داره ؟ »
گفت:
« پشت میز که نشستم احساس غرور بهم دست داد. گفتم اینطوری از مردم دور می شم. برا همین صندلی خودم را آوردم این طرف تا به مردم نزدیکتر باشم. »
🌺 غذا
مهدی حسن قمی از کوچکترین دوستان ابراهیم می گفت:
« تربیت کردن ابراهیم به صورت غیر مستقیم بود. مثلا هر بار که با هم بودیم و یک فقیر می دید، پول را به من می داد تا به فقیر بدهم. اینطوری خودش گرفتار ریا نمی شد و به ما هم درس برخورد با فقرا می داد. »
یادم هست ابراهیم به ساندویچ الویه علاقه داشت. اما هر جایی برای ساندویچ نمی رفت.
یک ساندویچ فروشی در ۱۷ شهریور بود که فروشنده اش آقا شیخ می گفتند. یعنی آدم مقدس و مسجدی بود.
ابراهیم همیشه پیش او می رفت. حساب دفتری پیش او داشت.
می دانست توی الویه؛ کالباس نمی ریزد و فقط از مرغ استفاده می کند. ابراهیم سوسیس، همبرگر و... هرگز استفاده نمی کرد.
اینگونه به ما درس تربیتی می داد که هر چیزی را نخوریم و هر جایی برای غذا نرویم. می دانست که این فروشنده به حلال و حرام خیلی دقت دارد. برای همین آنجا می رفت. چرا که قرآن دستور می دهد:
« انسان به غذایی که می خورد توجه داشته باشد. »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 0⃣4⃣1⃣
💫 خاطرات کوتاه، از انسانی بزرگ(۶)
🌺 مهربان
قلب رئوف ابراهیم، بزرگترین نعمتی بود که خدا به این بنده اش داده بود. یکبار در دوران مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم. یکی از علما هم آنجا بود. ابراهیم از خاطرات جبهه می گفت. یادم هست که گفت:
« در یکی از عملیات ها در نیمه شب به سمت دشمن رفتم. از لابه لای بوته ها و درخت ها حسابی به دشمن نزدیک شدم.
یک سرباز عراقی روبرویم بود. یکباره در مقابلش ظاهر شدم. کس دیگری نبود. دستم را مشت کردم و با خودمگفتم با یک مشت او را می کشم. اما تا در مقابلش قرار گرفتم، یکباره دلم برایش سوخت. اسلحه روی دوشش بود و فکر نمی کرد اینقدر به او نزدیک شده باشم.
چهره اش اینقدر مظلومانه بود که دلم برایش سوخت. او سربازی بود که به زور به جنگ ما آورده بودند. به جای زدن، او را در آغوش گرفتم. بدنش مثل بید می لرزید. دستش را گرفتم و با خودم به عقب آوردم. بعد او را تحویل یکی از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم برای ادامه عملیات جلو رفتم... »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
﷽
⛔شبهه:
صادرات ۲۰۰ مگاوات برق ایران به استان بصره
️اسعد العیدانی استاندار بصره در سخنانی اعلام کرد که از فردا سه شنبه جمهوری اسلامی ایران به منظور کمک برای حل بحران برق عراق 200 مگاوات برق به این استان صادر خواهد.
️استاندار بصره با بیان این موضوع تصریح کرد: علی عابدی کنسول جدید ایران در شهر بصره از امروز کار خود را در عراق آغاز خواهد کرد و براساس توافقی که با طرف ایرانی داشته این افزایش صادرات برق ایران از فردا قابل اجرا است.
کنسول ایران در بصره نیز در سخنانی تاکید کرد که تمام تلاش خود را برای حل مشکل برق بصره در چند روز آینده به کار خواهدگرفت.
❇️پاسخ:
1️⃣مصطفی رجبی مشهدی(سخنگوی صنعت برق کشور) در خصوص اخبار منتشر شده در خصوص صادرات ۲۰۰ مگاوات برق به بصره عراق در روزهای اخیر گفت:
در واقع این موضوع به هیچ عنوان #صحت ندارد.
او ادامه داد: میزان #صادرات #برق کشور به سایر کشورها متناسب با میزان قراردادها است. ما مشکلی از نظر تامین برق داخل کشور نداریم و اولویت اول صنعت برق کشور نیاز داخل و سپس صادرات برق است.
به گفته رجبی مشهدی، در حال حاضر از جمهوری آذربایجان، ارمنستان و ترکمنستان واردات برق داریم.
سخنگوی صنعت برق کشور تصریح کرد: تلاشهای شبانه روزی در حال انجام است، صادرات را کاهش دادیم و حتی سعی بر آن داریم که بر اساس قراردادها صادرات را به صفر برسانیم.
https://hamshahrionline.ir/x7d7B
2️⃣همزمان با انتشار چنین #شایعاتی به زبان فارسی در فضای مجازی در ایران، در کشور عراق نیز مشابه آن به زبان عربی، جهت ایجاد تنفر از ایرانیان منتشر می شود 👇🏻
طمع إيران وفساد الداخل يتسببان في أزمة ببلاد النفط.. متى ستُحل مشكلة الكهرباء في العراق بعد 18 عاماً من المعاناة؟
(طمع و فساد داخلی ایران باعث ایجاد بحران در کشور نفتی شده است ... چه زمانی مشکل برق در عراق پس از 18 سال رنج برطرف می شود؟)
https://arabicpost.net/?p=828783
#قطعی_برق
#پاسخ_به_شبهات
ستاره ها هیچوقت از
یاد آسمــان نمیروند!
بگذار دل مـن آسمـان باشد
و یــاد تــو ستاره...
#شهیدعلیاکبرعلیخانزاده
🌹 #سالروزشهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
راهی جبهه بود. به مادر گفت: دعا کن شهید بشم.
مادر گفت: نه، دعا میکنم زنده باشی هم در جبهه خدمت کنی و هم عالِم بزرگی بشی و به اسلام خدمت کنی.
محمد گفت: اگه شهید نشم، ممکنه در اثر حادثه یا بیماری از دنیا برم؛ اگر هم عالم دینی بشم ممکنه مثل برخی از علمای حوزه به انحراف کشیده بشم و دنیا و آخرتم را نابود کنم؛ پس دعا کن شهید بشم که عاقبت بخیری در همینه.
طلبه شهید از کرمان
#محمد_محمدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 ماشین تشریفات فرمانده مشهور سپاه چه بود؟
💠 دیدم حاج حسین همراه دیگر مسئولان همدان از استانداری خارج شد. هر یک از آنها به طرف خوردوهای مدل بالای خود رفتند. حاج حسین هم بدون هیچ شرمندگی و خجالتی آمد و سوار ژیان شد👇
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🔰 ماشین تشریفات فرمانده مشهور سپاه چه بود؟ 💠 دیدم حاج حسین همراه دیگر مسئولان همدان از استانداری خا
ماشین تشریفات فرمانده مشهور سپاه چه بود؟
دیدم حاج حسین همراه دیگر مسئولان همدان از استانداری خارج شد. هر یک از آن ها به طرف خوردوهای مدل بالای خود رفتند. حاج حسین هم بدون هیچ شرمندگی و خجالتی آمد و سوار ژیان شد.«{مردادماه ۸۰} صبح زود، بین خواب و بیداری بودم که زنگ تلفن خانه خواب را از سرم پراند. گوشی را که برداشتم صدای آقای همدانی کاملاً هوشیارم کرد.
- آقای میرزاخانی، برادر، هنوز که خوابیدی!
- نه حاج آقا. در خدمتم. امری باشد؟
- یک کار فوری دارم. سریع با ماشین خودت را برسان منزلمان.
آن طور که حاج حسین بر سریع رفتنم تاکید کرد، با خودم گفتم: «حتماً حاج آقا کار کوچکی دارد.» به همین علت سریع لباس سادهای پوشیدم و با دمپایی سوار خودروی ژیان شدم و به طرف خانه ایشان حرکت کردم. پنج دقیق بعد، جلوی خانه حاجی بودم.
یک ماشین تویوتا هم داشتم که آن شب در محل کار مانده بود. همیشه حاجی را با آن خودرو این طرف و آن طرف میبردم. ولی آن روز چون حاج حسین عجله داشت دیگر نرفتم به محل کار تا تویوتا را بیاورم. البته، خودم خجالت میکشیدم حاجی را با ژیان این طرف و آن طرف ببرم.
حاج حسین با لباس کامل نظامی، مثل همیشه، تمیز و اتوکشیده، با آن دو درجه و مدال فتحش، از در خانه بیرون آمد. محو ابهت حاج حسین بودم و با خودم فکر میکردم: «چقدر این لباس به حاج حسین میآید! خیلی زیبا شده است.» ناگهان یادم آمد که حاجی این لباس ها را فقط برای جلسات رسمی میپوشد. باخودم گفتم: «وای خدای من ... حالا چه کارکنم با دمپایی و ماشین ژیان؟» فکر کردم: «حاج حسین الان من را سرزنش میکند.»
سریع از ژیان پیاده شدم. حاج حسین یک نگاه به ظاهر من و دمپاییام کرد و یک نگاه به ژیان. بعد تبسمی شیرین بر لب آورد و سریع، بدون اینکه حرفی بزند، سوار ژیان شد.
- میرزاخانی جان. سریع برو استانداری. یک جلسه مهم دارم.
اسم استانداری که به گوشم رسید، عرق سردی بر پیشانیام نشست. دلم لرزید. با خودم گفتم: «خدای من، با این وضع و این ماشین چطور برم روبهروی استانداری؟! خودم خجالت میکشم؛ وای به حال حاج حسین!» اما جالب بود که حاج حسین یک کلمه هم درباره این مسائل صحبت نکرد. من هم جرئت نکردم حرفی بزنم.
جلوی استانداری همدان، حاج حسین، قبل از اینکه پیاده شود، گفت: «میرزاخانی، من میروم جلسه و یک ساعت دیگر میآیم.»
یک ساعت بعد، دیدم حاج حسین همراه دیگر مسئولان همدان از استانداری خارج شد. هر یک از آن ها به طرف خوردوهای مدل بالای خود رفتند. حاج حسین هم بدون هیچ شرمندگی و خجالتی آمد و سوار ژیان شد.
در راه بازگشت، حاج حسین هیچ حرفی در این زمینه نزد. من خیلی خجالت میکشیدم. خواستم در این باره حرفی بزنم و معذرت خواهی کنم که گفت: آقای میرزاخانی ... دنیا محل گذر است نباید به فکر دنیا باشید. ضمنا ماشین شما با همه آن ماشین ها فرق می کرد به این میگویند ماشین تشریفات!»
خاطرهای از محمود میرزاخانی
برگرفته از کتاب «ساعت شانزده به وقت حلب»؛ روایت هایی از زندگانی شهید حسین همدانی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم